مدرسه ای که می رفتیم …
بچه که بودم ، ترسو بودم..خیلی ترسو …البته در اون دوران جنگ و قحطی نه از موشک می ترسیدم و نه از سوسک. من فقط از دزد می ترسیدم. حاضر بودم هرکاری بکنم اما برای یک دقیقه در خانه تنها نباشم تا توسط دزد، ربوده نشوم. نمیدانم چرا اما فکر میکردم، دزد، فقط در خانه بچه ها را می دزدد و نه در خیابان یا جایی دیگر..یادم هست یک دکه روزنامه فروشی بود که مثلا دوکوچه پایین تر بود و مادر هرروز عصر باید می رفت تا روزنامه بخرد و من چه اصراری داشتم که تنگ غروب بگذارد من دنبال خریدش بروم و نه او..چون خانه بی حضور او و پدری که هیچوقت نبود ترس آور ترین جای جهان میشد. و من در این دوران دانش آموز شدم
روز اول را هنوز یادم هست. آنزمان مثل حالا نبود که مادرها با دوربین و گل دنبال سر بچه ی شان بیفتند و دم مدرسه بایستند. یا اینکه کلاس اولی ها یکروز زودتر بروند تا با محیط مدرسه آشنا شوند …. کلا آنزمان از این سوسول بازی ها خبری نبود و روز اول مهر عین گوسفند بچه را میفرستادند برود مدرسه دنبال باسواد شدن … یادم هست اول مهر، صبح زود بیدارم کردند و چون بنزین کوپنی بود و هرماشین تنها 40 لیتر سهمیه داشت پس باید با اتوبوس می رفتیم. البته به این هم اضافه کنید مادر شاغل را که باید مرا زودتر مدرسه میگذاشت و خودش هم بکارش میرسید. لباس گشادی تنم کردند و از همه فجیع تر یک پوستین با کیف قرمز.
نمیدانم پوستین یادتان هست یا اصلا دیده اید ؟ هرچند آنزمان هم از مد افتاده بود و بیشتر لباسی پسرانه بود تا دخترانه اما چون پشت ان گلدوزی بود، مادر اصرار داشت دخترانه است. و کیف قرمزی که هرچند دخترانه می نمود اما دران روزهای سیاه، بنظرم باعث مسخره شدن می آمد تا رنگی شاد و دخترانه..و اینگونه و در این اوضاع من محصل شدم
جلوی در مدرسه مادر مرا داخل فرستاد و سریع رفت تا به سرکارش برسد. و من که گیج و بیشتر نگران از آن پوستین و کیف مسخره بودم..هنوز حیاط خلوت بود و من دنبال جایی می گشتم تا دنج باشد و دور از دید که کسی مسخره ام نکنند و عاقبت پله ای را یافتم و با بغض آنجا نشستم. یکی یکی بچه ها وارد میشدند و هرکسی گوشه ای می ایستاد و به بقیه زل میزد. درهمین اوصاف ناگهان دختری امد و کنارم روی پله نشست.نگاهش که کردم پقی زد زیر گریه …با گریه او من شجاع شدم و سعی کردم آرامش کنم و تعریف هایی که مادرم از مدرسه کرده بود برایش تکرار کردم که مدرسه ترس ندارد و مدرسه خوب است و آدم دوست پیدا می کند و …… هنوز آن جلیقه نارنجی اش یادم هست..فامیلش پورکاظمی بود
آنروزها مدارس حال و هوای دیگری داشت.یادم هست دم عید که میشد یک قلک سبزرنگ که شبیه نارنجک یا تانک بود بما میدادند که عیدی هایمان را برای کمک به جبهه های حق علیه باطل در ان بریزیم و بعد تعطیلات بیاوریم تحویل بدهیم و چه افتخاری میکرد هربچه ای که قلکش سنگین تر بود و اسمش را سر صف میخواندند و ما، چه دلخوشانه فکر میکردیم عیدی هایمان میشود گلوله و دمار از روزگار صدام بزید کافر در می اورد. یا اینکه یکبار روی یک اکاستیو، با ذغال، عکس صدام را کشیده بودند و هرکسی که 500 تومان پول برای کمک به جبهه جمع میکرد می توانست یک دارت به صورت صدام بزند و من با چه التماسی از مادرگرفته تا فامیل و بقال و قصاب، تلاش میکردم تا پول جمع کنم و دارتی بصورت صدام بزنم که شاید بمیرد وجنگ تمام شود و پدر به خانه بازگردد.
ازآن روز سی و اندی سال گذشته. امشب در مغازه ای دختری شبیه فرشته ها چنان گریه میکرد که چرا فروشنده کیف مدل باربی ندارد و هرچه مادرش اصرار میکرد که سال دیگر، دخترک آرام نمیشد. از کیفم شکلاتی دراوردم و به دختر دادم که آرام شود و به مادرش لبخندی زدم..به مادرش گفتم یادت هست پشت دفتر مشق ما این شعار نوشته شده بود:
خدایا خدایا از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزای ….و راستش چقدر خوشحالم که خدا به حرف دلهای پاک و ساده ما در ان روزگار گوش نکرد.
منبع: وبلاگ “نسوان”