بوف کور

نویسنده

روزهای مرگ…                                                              

هانس ورمرکاتنباخ                                               

ترجمه :علی اصغر راشدان

 

ساعت شش غروب می شد.گرسنه ش شده بود.غذا پختن براش شاق بود.دریخچال وکابینت آشپزخانه رابازوباکنجکاوی وارسی کرد.تنهاشیشه مربارادید؛شیشه رابرداشت وتودستش گرداند.ازمربائی که چندروزنگهداشته بود،چیزی باقی نمانده بود.احتمالاتوتعطیلات هفته به دید ن مادرش رفته بود،یازن بادوستهاش برای قدم زدن وراهپیمائی بیرون رفته بود.احتمالازن صبح شنبه پیش ازحرکت تلفن زده بودونیم ساعتی هم راهپیمائی کرده بود.احتمالاابتدایاکمی بعد،زن به خانه اوآمده بود.تاحدمرگ خسته بود.مشتاق خوردن چیزی بودوباکتابی بازروی تخت افتادن.به خاطرآوردکه زن احتمالاروزشنبه بیهوده تلاش کرده بودبااوتماس بگیرد.دوباره شماره ش راگرفته بود:

« آلو،منم،کلودیا،این همه مد ت کجا ئی تو! »

درکابینت زیرظرف شوری رابازکردوشیشه مرباراتوآشغالدانی انداخت.به اطاق پذیرائی رفت.مد تی جلوپنجره ایستاد.شهرچراغ هاش راعلم کرده بود.نفسش گرفت.دست نوشته هاش راپاره پاره کردوتوسطل آشغال ریخت.بازبرشان داشت وتوزیرسیگاری آتش شان زد.شعله های کوچک آبی اوج که گرفت،تکه کاغذهای سفیدباقیمانده رابادرپاکت بازکنی بلندکرد.خاکسترهای چروکیده سیاه راتوکاسه توالت ریخت وسیفون راکشید.زیرسیگاری راشست وسرجاش گذاشت.به هال رفت وکتش راازچوب لباسی برداشت وپوشید.درراچارطاق بازکرده بودکه ایستاد،دوباره دررابست وبرگشت به اطاق پذیرائی.مد تی درازجلوپنجره ایستاد.ناگهان برگشت وازخانه بیرون زد.بدون نگاه کردن به پشت سرش واردآسانسورشد.دکمه طبقه ششم رافشرد.ازگوشه راهروکه پیچید،متوجه گلدان بزرگ کنارپنجره راهرو شد.بالای موکت راهرواین نوشته بافتنی را دید: «بفرمائید! »نام تازه حک شده روپلاک رانگاه کرد:

« هاش.کلوسه»(1).دکمه زنگ رافشرد.زن گفت :« نمی تونه واقعی باشه! »

سرش راعقب گرفت که خوب وارسیش کند.چروک های کناردهن وزیرچانه  ش عمیق ترشده بودند.دستش رابلندکردوضربه ملایمی به اوزد.انگشتش توحلقه گیس های بالای گوشش خم برداشت.حلقه گیس هاش مثل همیشه بادقت آرایش شده بودند.

مردگفت :« مزاحم شد م؟ معذرت می خوام،خواستم تلفن کنم.»

« ابدا،ازکی آداب دان شدی؟ »

اورابه داخل برد.انگشت های قلنبه ش رامیان لبه دامن وبلیزش بردوبلیز راکشیدوشق ورقش کرد.

« خیلی تعجب آوره! »

کامپ(2)وارداطاق پذیرائی شد.زن پشت سرش آمد.

«همیشه برام ناباورانه ست »

« چطورمگه؟ »

کامپ رو مبل نشست.تلوزیون روشن بود.یک شیشه شری ویک گیلاس نیمه پر،یک جفت مجله،یک ورق بازمانده جدول کلمات متقاطع رو میزبودند.کامپ گفت:

« خیلی وقته سرحال نیستم.»

« ومن باید باورکنم؟ »

کامپ اورانگاه کرد.لب های لطیف وآرایش شده ش به خنده ای توهم شدندوابروهای تراش خورده ش رابالاانداخت. سرش راکمی کج وبانک انگشت هاش پیچهای گیس هاش رامرتب کرد:

« حس می کنم توتنهابه زنای جوون علاقه داری »

کامپ ابروتوهم کشید« منطورت چیه؟ »

زن گیلاسی ازبوفه برداشت « عزیزم،توباورنداری که مردم کورند،ومیدونی که خبرای داغ به همه جاگزارش میشه! »

« کی وچی گزارش کرده؟ »

زن گیلاس راجلوکامپ گذاشت.درشیشه راباانگشت کوتاه وگردپوشیده بازیورآلات طلائی بازکرد. خندیدوگفت:

« چه فرق میکنه.یه گیلاس بامن می نوشی؟ »

کامپ گفت « بعضی هابایدحواس شون باشه که جلودهن مردم رونمیشه بست.»

زن شری راتوگیلاس ریخت « اینقدبد نباش.توبایدازاین قضیه به خود ت ببالی.»

« ازکدوم قضیه؟ »

« به هرحا ل،من خودم فکرشوکرده م.اونجارونگاه کن؛هاینتز(3)،د ن ژوان پیره»

زن رومبل نشست.پاهاورانهای کت وکلفت جوراب پوشش راروهم انداخت.گیلاسش رابلند کردوسرش راکمی پائین آورد،کامپ راازبالای گیلاس گردنگاه کردوخندید:

« به هرحا ل؛به سلامتی دیداردوباره مون! »

کامپ گفت:« فکرمی کنم بهتره برم.»

زن خم شد،دست گرم وگرد ش راروپاهاش گذاشت :« حالااینقدوول نخور! کمی آروم بگیر! باهمه اینا،من اصلا باتوبدنیستم که! »

کامپ فشارانگشت های گرم راروپوست خود حس کرد.زن پاهای خودراکمی تکان داد.

«نمی خوای یه چیزی با من بخوری؟ به هرحا ل من میخوام یه غذائی واسه خودم آماده کنم.»

کامپ شانه های قلنبه راگرفت وانگشت هاش را توگوشت فروبرد.طنین خنده ای سریع وبریده :

« چه خبرته! تویه وحشی حسابی هستی! »

شانه هاش راازاودورکرد:« بگذاراول یه چیزی بخوریم،وقت زیاد داریم.من خوراکای خوبی می پزم»

لب های خیس روگونه ودهن کامپ قرارگرفت وبوی تندعطرخفه ش کرد.

آشپزخانه.توده بخار.غلغل قابلمه.جلزولزچربیهای سرخ شده.ظروف چینی انگلیسی رومیزغذا خوری.دستما ل سفره های سفید.سه شمع روشن توشمعدانها.شیشه شراب.دونفرتواطاق پذیرائی.تنهاروشنای آباژورپایه بلند.موزیک ازیک گرامافون.ترانه رومانتیک « همیشه سبزها».پرتولرزان سبزتقویت کننده ها.بازتاب ضعیف پرتوشمع ها ازمحل غذاخوری.کاناپه نرم وملایم.خشاخش لباس ها.صداهاراتوخود خفه کردن ها.خنده های نیمه خفه.انگشت های گوشت آلودگرم.نفس های بریده بریده وپچپچه ها:« بیا، بیابریم بالا! » اطاق خواب.چراغ خواب رومیزی باچتری پنبه ای مخروطی روشن زرد.اطاق توپسزمینه ای نیمه تاریک.آینه ای براق روبوفه.فرش زیرپاهای عریان.ملافه سفید.متکا های انباشته سفید.توده عظیم گوشت غرقه توعرق! …..

کامپ یک ساعت بیشتردوام نیاورد.زن خوابیده بود.به پشت درازشده بود.سرش یکبرتومتکافرورفته بود.رواندازاوراتوخودپوشانده بود.تنهاتکه هائی ازشانه های گوشت آلودوزیرگلوی چروکیده ش پیدا بود.چروکهای عمیق کناره های دهنش ازدوطرف آویخته  بودند.لبها باآرایش توهم مالیده،کمی بازمانده،هرازگاه خرخری سبک،اورابیدارمی کردوبازمی خوابید.لبها توخواب تکان های بامزه ای داشتند.کامپ بلند شدولباسش راپوشید.سعی کردصدائی ایجادنکند.زن چشم هاش رابازکر:

« واسه چی میری؟ میتونی بازم بمونی؟ »

« نمیدونم چرا کمی عصبی ام.برم کمی توهوای آزاد،بلکه بعد بتونم کمی بخوابم.»

« پس مواظب باش خودتوسرماندی.»

همان طورروپشت خوابیده ماند.تنهاچهره ش رابه طرف کامپ چرخاندوخندید:

« حسابی عرقت دراومد! یه کمی لذ ت بردی؟ »

« خود ت بهترمیدونی! »

صبح زود روز بعدکامپ توکتابخانه شهر بود.ازخانم کتابدارپرسید:

« می تونید کتابهائی درباره زند گی بعد ازمرگ،یازند گی قبل اززند گی به من بدید؟ نمیدونم به طوردقیق دراین باره چه بنویسم.درخصوص عملکردکتاب روی هدایت روح به طریق علمی چندان تحقیقی نکرده م،شنیده م کتابهائی دراین زمینه هست.»

خانم کتابدارکتابی از« مودی» (4)ویکی هم از« هلن وامباخ»(5)به اوداد.تیترهاراکه دربرابرش بود،کلمه به کمله وناباورانه براندازکر.کتابدارخیال بافی نکرده بود.مطالب واقعی زیادی ارائه شده  بود.کا مپ خانم کتابداررانگاه کرد:

«یعنی واقعامطالب امانتدارانه ست؟ منظورم این است که واقعاعلمی است؟ »

کتابدارشانه بالاانداخت وخندید:

« کاملاخاطرجمع است.افرادزیادی امانتدارانه میدانند.کتاب ها مشتاقان فراوانی دارند.»

کامپ احساس دلگرمی کرد.کیف دستیش راگشت وتکه کاغذی،که کلمه ای روش نوشته بود،بیرون کشید:

« این جام یک چیزی دارم.نمیدونم درست نوشته م،ممکن است بابرداشت شخصی جابه جانوشته باشم،مطالب دیگری هم دراین زمینه وجوددارد؟ منظورم این است که مقولاتی دراین خصوص صورت گرفته؟ »

خانم کتابدارخندیدوگفت:« به مفهوم وسیعتر،بله.چیزی راکه دنبالش هستید،می توانید انتخاب کنید.»

اوراکنارقفسه ای که کتاب های « کاستاندا»(6)رد یف شده بودند،هدایت کرد:

«احتمالااینجاراباراول است که می بینید.خواندنی های خوبیند.»

کامپ چندروزخودراتوگزارشاتی ازتجربیات عجیب غرق کرد.گزارش هائی که علیرغم همه تلاشهاش درخصوص درک وفهم موجودات زنده درجهانی دیگربیگانه مانده بود.بایدلغات زیادی رافرامی گرفت، چراکه مطمئن نبودبانگاه کردن توفرهنگ «لکسیکن (7)معنی درست لغات رامی فهمد.ازمطالعه درباره افرادی که آماده بودندبامرگ کلینیکی بمیرندودوباره به زندگی  بازگردند،گرفتارگاوگیجه شد.پرتودرخشانی که همه شان دیده بودند،جسم خودرا ساعت ها کنارخود یابالای سرشان معلق دیده بودند.به دکترگفته بودندکه واردوادی مرگ شده اند.یعنی مرگ هیچ حاصلی ندارد؟ براساس شهادت این افرادانسان میتوانددوباره به زندگی برگردد،پس مرگ یعنی چه؟ زندگی ئی که آن ها زیسته بودند،همان مرگ نبود؟ تصادفی نیست که پزشک ها ازمرگ کلینیکی صحبت می کنند.یعنی مرگی ازنوعی دیگرهم وجوددارد؟ مرگی که ازتحقیق برای زندگی دوباره استفاده نکندمرگ واقعیست،که تاهنوزهیچ کس خبری ازآن نداده وهیچ کس ازآن باخبرنشده است.می نویسند که توانائی شنیدن وحرف زدن دارندومی توانند تجربیات شان رابنویسند.چطورمی توانند این ادعاهاشان راثابت کنند؟ انسانی که بعدازمرگ نمی تواند حرف بزندوحتی انگشتش رابلندکند،چطورمی تواندببیندوبشنودوحس کند؟ به دلیل چندمرگ کلینیکی که تنها به مرگ کلینیکی مرده اند؟ گزارش داده اندکه می توانندببیننندوبشنوندوحس کنند.کامپ تویک فرهنگ لغات تائیدتردیدهاش راکه خواند،بلافاصله خودراسبک حس وسطرهارایادداشت کرد.تمام لغات خارجی راکه بررسی کرد،ازآخرین تردیدها رهاومجهزبه یک علامت تعجب شد!

« مرگ کلینیکی بد ون زندگی دوباره،به همان مرگ طبیعی منتهی می شود،مرگی عادی که درنهایت به درمان ناپذیری ونابودی تمام ارگانیسم وبافتها می انجامد.»

باخودفکرکردکه تمامی قضیه همین بود وبس! اختلاف نهائی رابه صورت زیرجمع بندی کرد:

«ممکن هم هست افرادی بخواهند به طریق کلینیکی بمیرندودوباره زنده شوندومرگی راکه زندگی کرده اندگزارش کنندوبه زندگی دوباره کامل برنگردندوبه طورواقعی وطبیعی بمیرند.به مرگی بمیرندکه هیچ کس قادربه گزارش کردنش نیست.چراکه پس ازمرگ،ازانسان غیرازچندتکه استخوان  باقیمانده،پوست، قلب،دهن وانگشت هاهمزمان خاموش وبرای همیشه میمیرند….»

کامپ چندساعت بعد این نقل قول « هملت »راهم که درکتاب « هلن وامباخ »پیداکرده بود،یادداشت کرد:

« مردن شایدروءیائی باشد.روءیاهای این خواب رادوست میدارید؟ »

انسان میتواندسئوال کند،نیزمی تواندازآن بهراسد،امکانش هست.درهرصورت مرگ خوابی پایان ناپذیراست.شبیه روءیای دلخواه شبانه است،چگونه میتوانددربیداری صبحگاه وحشتناک باشد؟ وهمین هراس هاوحدس های بی دلیل درازمدت ثابت می کندکه بعدازمرگ زندگی ئی  وجودندارد…..

 

پانویس


Moody-4Heinz-3kamp-2 H.Klose-1

Lexikon-7 Castaneda-6 Helen.Wambach-5