باشد بهاری در راه

نویسنده

» سال 88، سال سرنوشت

“بهار و امید ما”؟ یاران و عزیزان در سراسر جهان به این پرسش بهاری “روز” پاسخ داده اند. دستان عزت اله ‏انتظامی - فخر هنر ایران - از تهران دستان صدرالدین الهی - آبروی روزنامه نگاری ایران - را درامریکا می فشارد. ‏نوروز، یاران را در سراسر جهان گرد می آورد.‏

تصویر زینت بخش این صفحه را هم رضا دقتی، عکاس نامی ایرانی به خوانندگان “روز” هدیه کرده است.‏
eid-big899.jpg

هادی آفریده: سینما سر سفره هفت سین‎‎

به من گفتند درباره‌ی آمدن بهار و عید نوروز ایرانی چند خطی بنویس، چند بار چند خطی نوشتم اما بعد آن را پاره ‏کردم. چندین بار هم وقتی نوشته‌هایم را پاک‌نویس کردم و خواستم آن را تایپ کنم نظرم عوض شد و باز هم هر چه ‏نوشته بودم پاره کردم. اما الآن تصمیم گرفتم پشت میز کامپیوتر بنشینم و هرچه آمد خوش آید را بنویسم و خیالم را ‏راحت کنم. و خیلی خودمانی اول بگویم: نوروزتان مبارک. امیدوارم سال خوبی را آغاز کنیم و همه چیزهای خوبی ‏راکه نداریم تلاش کنیم تا در سال جدید به دست بیاوریم! دوم اینکه سر سفره هفت‌سین به سین سینما فکر کنیم و برای ‏سینمای ایران هم آرزو کنیم که به معنی واقعی ملی شود، منظورم از ملی “ایرانی” شود و مثل سفره هفت‌سین رنگی ‏شود و بعد وقتی رنگی و جهانی شد، هم اقتصادش و هم دست‌اندرکارانش پولدار شوند! سوم اینکه آرزو می‌کنم در سال ‏جدید مستندسازان و فیلمسازان فیلم کوتاه تلاش بیشتری برای ثبت زندگی و خاطره‌ی بصری واجتماعی دوران ‏معاصرمان کنند و تلاش کنند که در ثبت فرهنگ عامیانه مردم ایران قدم‌های گسترده‌ای بردارند. صادق هدایت در ‏این‌باره می‌گوید: «ایران کشوری سرشار از منابع گوناگون ادبی کهن، مذاهب، هنرها و فرهنگ غنی عامیانه مردمی ‏است، که با جرأت می‌توانم اعلام کنم در هیچ کشوری این تنوع قومی و فرهنگی در یک جا گرد هم نیامده‌است» راستش ‏فکر می‌کنم یادداشت نوروزی بهانه‌ی خوبی است که در ادامه کمی بیشتر از همین فرهنگ عامیانه‌ی ایرانی مان گفته ‏شود؛ شاید عده‌ای فکر می‌کنند پرداختن به موضوعات کهن، اقتباس کردن از ادبیات مکتوب و شفاهی و یا پرداختن به ‏مسائل فرهنگ عامیانه مردمی و‏‎ ‎میراث مردمی برای مخاطب امروز یا نسل جدید جذابیتی نداشته‌باشد و مورداستقبال ‏قرار نگیرد؟! و… اما فکر می‌کنم پرداختن به موضوعات فرهنگی و مردمی می‌تواند ما را با ریشه‌های تاریخی‌مان ‏پیوند زده و آشنا کند و مخاطبان داخلی با آن ارتباط روحی و حسی برقرار می‌کنند، نسل‌های گذشته خاطرات‌شان را با ‏دیدن رویدادهای فرهنگی هنری، ملی دوباره زنده می‌کنند، نسل جوان و جوان‌تر با گذشته‌ی خود و ریشه‌های فرهنگی، ‏تاریخی خود و کشورشان آشنا می‌شوند و… مخاطبان خارجی حالا چه روشنفکران باشند یا چه عوام باتمدن با فرهنگ و ‏خُرده فرهنگ‌های مردمی، رویدادهای ملی ومذهبی، اعتقادات مردمی، نوع زندگی، آداب و رسوم و هنرهای ملت ما ‏آشنا می‌شوند و دراینجا سینما خارج از تولید محصولی برای سرگرمی و یا خلق اثری هنری به صادرات فرهنگ و ‏هنر، تمدن و باورهای مردمی یک کشور به دیگر ملت‌ها پرداخته و در راه ثبت فرهنگ عامیانه‌ی مردمی نیز گام ‏برداشته‌است. اما نداشتن اطلاعات کافی در راه تولید اینگونه فیلم‌ها می‌تواند بسیار خطرناک باشد و یک اشتباه کوچک ‏در تولید فیلم‌هایی که قرار است به ثبت مسائل فرهنگی و ملی ما بپردازد در تاریخ تصویری یک ملت ناخواسته ثبت ‏می‌شود و یادگارهای ناقصی از آن موضوعات به آرشیوها و نسل‌های آینده سپرده می‌شود. مثلاً ترانه‌های مردمی را ‏خوب گوش دهید؛ درآن ترانه ما می‌توانیم با تاریخ و تمدن یک ناحیه آشنا شویم. خیلی وقت‌ها پشت این آوازها و ‏ترانه‌های کوچه و بازاری مردمی، داستان‌های کوچک و بزرگی اتفاق افتاده که جنبه دراماتیک قوی دارند و می‌توانند ‏ملات خوبی برای نویسنده یا فیلمساز باشد، این ترانه‌های عامیانه را باید هنر و نبوغ ساده‌ترین طبقات مردمی دانست که ‏سینه به سینه در طول شاید هزاران سال حفظ شده‌است. سراغ گرفتن و یافتن قدیمی‌ترها یا ریش‌سپیدان محلات را ‏فراموش نکنید. آنان زنان و مردان گم‌نامی هستند که من نام کتابخانه‌های سیار را بر آن‌ها گذاشته‌ام. باید از اطلاعات ‏فراوانشان درباره شناخت از موضوعاتی که در کتابخانه‌ها و آرشیوها ثبت نشده استفاده کرد و شاید خود آن افراد بعداً ‏بخش مهمی از همان سوژه‌ی فیلم شما باشند! همه این تلاش‌ها خارج از تولید فیلمی جذاب که اگر فیلمساز بتواند ‏جذابیت‌های مختلف فرهنگ عامیانه مردمی را به شکلی دراماتیک و با جاذبه‌های بصری به تصویر بکشد گامی بزرگ ‏برای حفظ داشته‌های فرهنگی‌مان و آغازی است که فرهنگ و تمدن غنی و باورهای مردمی را گردگیری کنیم و با ‏زبانی نو به نسل‌های آینده نشان دهیم. تلاش امروز ما در این راه تنها کاری است که می‌توانیم برای پر کردن آرشیوهای ‏پر از خالی‌مان انجام دهیم. اگر در طول سال این 3000 فیلم کوتاه و مستند ایرانی هر کدام فقط یک فیلم 5 دقیقه‌ای از ‏فرهنگ عامیانه و میراث معنوی‌مان راکه در حال فراموشی است ثبت کنند، سالی چندین هزار دقیقه فیلم ایرانی از ‏جای‌جای شناخته شده و ناشناخته شده‌ی ایران خواهیم داشت که جهانیان را مبهوت فرهنگ و تمدن‌مان خواهدکرد. لازم ‏نیست منتظر از راه رسیدن بودجه‌های دولتی بمانیم و یا در روزنامه‌ها به دنبال فراخوان جشنواره‌های موضوعی ‏تک‌دوره‌ای بگردیم… وقت تنگ است. به قدیمی‌ترها و ریش‌سپیدانی فکر کنید که آخرین دقیقه‌های زندگی‌شان را دارند ‏سپری می‌کنند، اینجاست که باید از دوربین‌های دیجیتال مان کمک بگیریم و بگویم 3 ـ 2 ـ 1 حرکت…‏

راستی لطفاً ثبت و ضبط نوروز ایرانی را هم فراموش نکنید. حتی می‌توانید از دوربین‌های موبایل‌تان هم کمک ‏بگیرید…!!!‏


عبدالحمید اشراق: آتش بازی سال نو‏‎‎

بهاریعنی روز صلح، روز صفا، روز پاکی، روزآشتی….‏
روزی که بجای حمل و دفن پیکر خونین صلح، باید روز جشن و شادی وتولدصلح باشد. روزی باشد که حتی ما اعضای ‏باشگاه موسفیدان هم ببینیم که سایه دست دوستی که نقش کلیدی را ایفاء می کند و تاثیر گذار زندگی بشری است،جهان ‏بدون مرزرا در پرتو خود بگیرد وضیافتی از فرهنگ محبت بجای تلخ نامه های رنج آور برای چشم ها و دلهابرپا کند.‏
از زبان دوست بشنویم: ‏
گیتی شده امروز گرفتار خشونت‏
کس نیست دل آسوده ز آزار خشونت
از مدرسه تامسجد و ا زخانه به بازار‏
هرجا نگری نیست جز آثا رخشونت
باور نتوان کرد که درعصر تمدن
عالم شده اینقدر هوادار خشونت

‏ از زبان کودک چهارده ساله بشنویم: ‏
کاش صدای گلوله ها وتوپ ها برای آتش بازی سال نوبود ورخت ما بوی خون نمی داد و رنگ شادی داشت نه بوی ‏مرگ.‏


ر ضا اغنمی: بذر امید‎‎

شخصا بگویم که علاقۀ من به بهارچند جانبه است و فقط به دوتایش اکتفا میکنم تا برسم به امید.‏
اول اینکه چون دربهار چشم به هستی گشوده ام، این فصل بسیار مطبوع و زیبا را دوست دارم به ویژه بهار تبریز را.‏
دوم اینکه درنوجوانی، دختری “بهار” نام از بستگان نسبی ام که دراستانبول زندگی میکردند و برای گذراندن تابستان به ‏تبریز آمده بودند، نخستین بوسۀ عشق را که زیاد هم حالی ام نبود، برلبانم کاشت. در همان بوسه بود که بوی عطر یاس ‏و عرق تنش برتنم ماسید. ‏

دربارۀ امید نمیتوانم به طور قاطع نظربدهم. دربیم و امید بار آمده ام. اولین روز مدرسه وقتی روی نیمکت نشستم، ‏هرچه معلم گفت نفهمیدم. ترکی درمدارس قدغن بود. زبان معلم را نمیفهمیدم. به جرم حرف زدن کتک خوردم. ‏تحقیرشده، با سرو صورت خونین دویدم تاخانه. امیدهای کال شرحه شرحه شد. خونچگان از جانم کندند و دور ریختند. ‏درمکتب خانه، زبانِ مدرسه را یاد گرفتم و سالی بعد به مدرسه برگشتم. سال های 20 تا 32 تجربۀ تغییرات و شکست ‏بود. درس و مدرسه با زنده باد و مرده بادهای روزانه، زمینۀ تحول فکری را فراهم میساخت و همچنان، آشنائی مردم با ‏هنر و ادبیات و سیاست را. برای گشودن این فصل پربار، حزب توده پیشگام شد و پیش رفت. دراوج مبارزۀ نفت به ‏زعامت زنده یاد دکتر محمد مصدق، امید به آینده قوت گرفت. موفقیت ایران و احقاق مالکیت برمنابع ملی، با افق های ‏تابناک، دل های مردم را لبریز از امید کرد. اما دیری نپائید. کودتا، آمال و آرزوها را بهم ریخت. زخم کودتا در سال ‏‏57 سر بازنمود. دستاربندان به قدرت شدند. رجعت به گذشته، با سیاهی های فرهنگِ جاهلیت، تقدس جهل را رسمیت ‏داد. وبنیاد کار مسخ کردن جامعه گردید که با هماهنگی گسترده تا به امروز پیش میتازد. ‏

اما بیداران، پیام ِ خشونت های روزافزون سنتگرایان را دریافتند که: از امید واهی به نبوده ها و نشدنی ها کاری ساخته ‏نیست. با وعده های مجهول و چند پهلو، دل بستن به “امید” فریب است و انکارِ خِرد و شعور انسانی. ‏

در جدالی که به اندیشۀ نسل پس ازانقلاب، بین سنت ومدرنیته راه افتاده، رویاروئی هموطنان با جهل غالب، به ویژه ‏مبارزۀ پیگیرزنها وجوانها، گوشه هایی ازمقاومت ملی را به نمایش گذاشته که بذر امید را در دل ها میافشاند. ‏


نوشابه امیری: روز میلاد اقاقی‎‎

در سال هایی که مجله “گزارش فیلم” دایر بود و تیغ “قاضی” شهر هنوز نابرا، هر نوروز، سالنامه ای هم ضمیمه ‏شماره پایانی سال می کردیم؛همراه با اشعار شاعران ایرانی در وصف بهار.اما عجبا که در وصف بهار بودند،لیک پر ‏از اندوه پاییز. و خوب که بنگری، تاریخ ما هماره چنین بوده ست: حسرت پاییزی در امید بهاری.‏

در همین کندو کاوها بود که شعر “بهاررا باور کن” سروده زنده یاد فریدون مشیری را یافتم.شعری یگانه، مالامال از ‏امید، “بی خیال” زمستان، ایستاده و محکم و استوار در برابر پاییز.‏

و سال هاست که با فریدون مشیری، سال هایی را آغاز می کنم که اگر چه هر سالش دریغ است از سال قبل، اما در ‏دورنمای تاریخی اش نیزبازگشت چلچله ها،هویداست. پس همراه با شاعر فریدونی مان،”باور کنیم معجزه بهار را”.‏
‏ ‏
بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را‏
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ‏
شمع روشن کرده ست

همه چلچله ها برگشتند
و طراوات رافریاد زدند
کوچه یک پارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را‏
گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره ها راای دوست‏
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟‏
برگ ها پژمردند؟‏
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟‏

هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند‏
سیلی سرما با تاک چه کرد؟‏

با سر و سینه گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ‏
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را ‏
جشن می گیرد

خاک، جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را…‏
و بهاران را باور کن


عزت اله انتظامی: در پای گل‏‎‎

این پاسخ من است به بهار و امید: ‏
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی ‏
وز جام باده کام دل بیقرار جوی‎ ‎
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست ‏
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی‎ ‎
گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد ‏
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی‎ ‎

فصل بهار باده گلبوی لاله گون ‏

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی‎ ‎
از باغ پرس قصه بتخانه‌ی بهار‏
‎ ‎و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافه‌ی مشک ختا ولیک ‏
در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی‎ ‎
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین ‏

‏ یا از میان موی میانان کنار جوی‎ ‎

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی ‏
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی‎ ‎
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار ‏
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی‎ ‎

هر دم که بی تو بر لب سرچشمه بگذرم ‏

گردد روان ز چشمه‌ی چشمم هزار جوی‎ ‎
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک ‏
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی


محمد بلوری: آواز ممنوع قناری‎‎

به بهار پنجره اتاقم راباز می کنم تاگلیم کهنه دلم را که غبار غصه سالیانی دراز را به سینه دارد، بتکانم ودرچشمه ‏خورشیدبشویم.‏

درختان درتردید شکفتن سرگشته اند ومن دراین انتظار که سالهای کسوف کی به سر خواهد رسید وکو یاران تامژده دهند ‏که بهاردر راهست.‏

‏ امسال سرخی شقایق های سفره هفت سین چه رنگی دارد و داغ دلشان چه سیاه…‏
امروز درخیابان درگوشم زمزمه کرد سی دی میر نوروزی دارم.فیلم بی سانسور سنت چهار شنبه سوری راکه شعله ‏های آتشش پرده سیاه شب را می درد وآن دیگری بابیم وهراس درگوشم گفت قاب پنجره ای دارکه باز می شود به آواز ‏ممنوع قناری ها.من پرسیدم کوپن لبخند داری تاقاب کنم صورتک شادی را برچهره افسرده ام ؟
رهگذری فریاد زد غبار غم تنهایی از دلم نمی رود کو مرغان مهاجر تامژده دهند که بهار آمد.‏
جوانکی درخلوت کوچه ای به رسم قدیم ترسان اتشی روشن کرده بود تا لب هایش سرخی فریادی بگیرد.‏


عباس بختیاری: بهشت گمشده‎‎

مادر، خانواده، دوستان و یاران!‏
شکوفه باران بهار و شکفتن های بی قرارتان خجسته باد!‏
بر شما فرخنده باد روزنو، روزگار نو، بهار نو و پر بار باشید با گامهای استوار!‏
زودا که خورشید عشق در آشیانه آشنا بدمد و نوبت دیدار در دیار بهره ی ما گردد.‏
مرا اگر در غربت به آسمان ببرند، بهشت گمشده من شمائید!‏


حامد بهداد: در بهار بهاری‎‎

خواستم در بهار بهاری چندین دهه روزگار عمرم قلم بر نقش دیوار خط باریک سیاه برزنم. خواستم ببینم کلمات ذهنم را ‏اما به یاد آوردم خط شیرین قسم را. تقدیم می کنم سوگند کلامی را که از دل نه که بر جان ودل آمد.‏ ‏ ‏
از روی مروّت و دادگری به روان راستی سوگند یاد می‎ ‎کنم. ‏
از روی پاکی و پاکدلی ـ از روی مروّت و رادمردی از روی وفا و مردمی و سرانجام بفرمان خون و سرشت انسانی و ‏ناموسهای ازلی که در چشم انداز تاریخ، همه جا پیش تاز و جان پناه انسانیت بوده و هست منشاء اثر نیک و پدیدآورنده ‏توانایی نیک برتر که بازتاب کننده‌ی هستی هستا است سرافراز گردم.‏

من، با ژرف اندیشی و دور بینی جویای این هنرم، هنری بزرگ با دانشی سامانگر، با شناخت نیکهای درونی خویش ‏یعنی ْ‌ هنر خودشناسی ـ هنر خودسازی ـ هنر خودیاری و هنر انسان سازی ـ هنر ساختن ساختمان بدنی و آفریدن هم ‏آهنگهای راستین ْ از دروازه اندیشه که پیوسته به جهان معنی و هستی ناشناخته میریزد. از سپهرستانهای ایمان ـ آزمایش ‏ـ دانش ـ خرد ـ هنر و مهر میگذرم تا به دروازه ‌های خود یعنی وراء اندیشه‌ها ْ کاخ انسانیت ْ درآیم. در سکوتم….ره یافته ‏سفری بدرون خود میکنم.‏

بفرمان ازلی: مویه و زاری را ننگ دارم. تملق نمیگویم. فریاد ننگ آمیز فریب خوردگان را نمی‌شنوم. حق ناشناسان و ‏پیمان شکنان را پادافره سخت میدهم. از دروغ و ناسپاسی و نیرگ بیزارم. خواب آلودگی را گناه میشناسم. بدون تلاش و ‏نبرد جاودانه حق هیچگونه درخواستی از خدا ندارم. میجویم تا زندگانی یابم. بیدارم. هوشیارم، خسته نمیشوم، میکوشم تا ‏همچون فرهنگ درخشان دیرینه خود ْ روان مردم گیتی را به نیروی راستی و منش پاک توانا سازم تا آشتی پدید آورم ْ. ‏دروغ را زشت ترین گناه میدانم هیچ نشانه ای ز خود کم تر بینی و کهتری نمی بینم. از روی فرین پی پشتیبان جاوید ‏نبرد نیکی با بدی هستم. فراموش نمیکنم، خود فریبی را آفریدگار دروغ و دروغ را آئینه ی سرتا پا نمای ناپاکی می دانم. ‏دلهره ندارم. هر نکته که از دیدگاه آماج و اندیشه ها گذشت بدل میسپارم و با سروش نهان خود کنکاش میکنم. خود پسندی ‏را کنار مینهم. کلید سرافرازی خویش را در ژرف انسانیت میجویم. دو گانه نیستم. آشنا به فلسفه کار و کوششم. راست ‏میگویم و لو بیم جان باشد، دروغ نمی گویم ولو امید نان باشد، میکوشم تا هر گونه بدی و زشتی را از خود دور سازم. ‏براز هستی بخش آگاهم. اورنگ اپرای فرهنگ یعنی من، خاک، خون، خط، تاریخ، کیش، دین، فلسفه، هنر، شعر و یگانه ‏بینی را راز سرافرازی میدانم. مهر را نخستین پدیده دروازه‌ی هستی و همزاد ْ هم آهنگی ْ میدانم. از پرتگاه تعصبهای ‏بی پایه گریزانم. به آرمان انسانیت، سربلند و پر شکوه زندگانی میکنم و غرور آمیز زندگی را بدرود میگویم. بهر واژه ‏که از زبان جاری گشت ارج مینهم. جان و روانم را از بندهای جانوری رسته و سر در کمند اندیشه مینهم. از بلای ‏خانمانسوز پدیده‌های رشک مانند: خودخواهی ـ چشم و هم چشمی ـ ناتوانی و نابخردی ـ دشمنی و از هر گونه کاستی در ‏فروزه های نیک دوری می‌جویم. ‏

در میدان ربایش خواستها در تلاش و کوششم. پوشاک ساده می‌پوشم. تندرستی را در جان و روان میجویم. به چاپلوسی و ‏پستی روی نمی آورم. کلید سرفرازی خویش را اکسیر فرهنگی، سرمایه هستی، شاهراه زیست و زندگی و چکیده سخن ‏آئین بزرگی خویش میدانم. آزادی و آزدگی را بجان میخرم. غمنامه شوم و تبعیض از هر گونه را با آرمانهای بی مایه ‏بسوی عدم میفرستم. سر آنکس که خاکمال گدایی شد لگدکوب میکنم. در پیکار زندگی روئین تنم. گناه کاران گذشته را ‏نفرین می کنم. نا هم آهنگی گفتار با اندیشه را ریشه مردم فریبی و آبشخور ناپاکی میدانم. پایدرای و وفاداری در دوستی ‏را فروزه های بایسته میدانم. من براستی و درستی در خود فرو رفتم به جهان معنی و مفهوم این چند فرازمان در آرنگ ‏پرشکوه و سازنده و خرمن دانش و بینش با هم آهنگی منش با آفرینش از تابش اندیشه‌ ی توانای انسانیت کامروا شدم. ‏سپاس ترا ای پیر سخن، آهنگ جاوید پیروزی را سرود کن…‏
در اندیشه ام‎.‎


مسعود بهنود: یک روز نو، امید من

نوروز آمده است، بی خبر، پاورچین، با نغمه ای در هوای کوچه آمده ست. برگ در آسمان نه چندانی، با رنگی میان ‏سبز و خرمائی. رنگی میان مهتاب و پوست تنت.‏
نوروز آمده است. نوروز آمده است.‏
ای کاش ای کاش ای کاش می توانستم روبانی به گردنت ببندم، سبزت کنم در بشقاب مرغی مادر، بنشانمت سر طاقچه. ‏و تا نحوست سیزده نیامده تماشایت کنم.‏
ای کاش می شنیدی صدایم را وقتی می گویم امید من. ‏

‏ ‏
نوشین جعفری: سالی سزاوار ایران خواهد آمد؟!

‏”برف
با دست‌های سوخته‏
در گرمای سینه‌ام
جاده را برای بهار‏
آماده می‌کند” (مسعود کیمیایی)‏

روزها در گذرند. می‌آیند و می‌روند. ما نیز انتظار می‌کشیم تا بعضی روزها زودتر بگذرند و بعضی روزها زودتر ‏بیایند. بر خلاف سنت همیشگی که در روزهای پایان سال آنچه در سال کهنه گذشته‌است را مرور می‌کنند ما از امید و ‏آرزوهایمان برای سال آینده می‌گوییم. از بهار می‌گوییم که در راه است و در ادبیاتمان به رسیدن روزهای خوش تعبیر ‏می‌شود. اصلاً همین نو شدن سال، حس سرخوشی و شوری بی‌دلیل و بی‌بدیل را در دل به وجود می‌آورد. حس خوب ‏رهایی از تمام اتفاقات بد سال کهنه و رسیدن به اعتدالی دوباره.‏

سال نو در راه است اما آیا اتفاقی نو نیز در راه است؟ نمی‌دانم! اما بسیار امیدوارم به رسیدن روزهای خوش. امیدوارم ‏به رسیدن روزی که هیچ زندانی، زمین را به بند نکشد! اگرچه ممکن است متهم به خوش‌خیالی واهی شوم اما امید، آینده ‏را می‌سازد و شور فعالیت و ماندن را می‌آفریند.‏
همواره امیدوارم اما آیا به راستی…‏
‏”سالی سزاوار ایران، خواهد آمد؟!“‏


امید حبیبی نیا: آدم که بچه باشد زود بزرگ می شود!

پدرم دستم را گرفته بود، شاید فکر می کرد این جوری بیشتر احساس اطمینان می کنم، یا شاید می ترسید که میان ‏جمعیت گم شوم.‏

اما من همه حواسم به سالن انتظار، عکس ها و معماری بود،‏‎…‎‏ هوم پس این سینماست!‏
خوشحال بودم و حسی گنگ داشتم، آدم وقتی بچه است همه چیزها برایش جالب است، آخرین باری که به خانه رفتم از ‏پسرم که یادش نمی رفت هر چند وقت یک بار یادآوری کند: “ددی من ترا خیلی دوست دارم”؛ پرسیدم: داتیس، یعنی تو ‏وقتی بزرگ بشی هم باز من را دوست داری؟ بلافاصله گفت: “نه دیگه ددی، اون وقت دیگه چیزهای ‏excitingمی ‏بینم، این قدر ترا دوست ندارم”! ‏
سینما ششم بهمن بود در میدان ششم بهمن خرم آباد سال 1350 که هر چند وقت به آتشش می کشیدند و باز با سماجت ‏قشنگ تر از قبل می ساختندش.‏
آنقدر محو فضای سینما، نوری که از آپاراتخانه می آمد و عکس العمل تماشاگران، صندلی شیک و راحتش، پرده سینما ‏که باز می شد و سرود شاهنشاهی که همه باید برمی خاستیم و ادای احترام می کردیم و هزارها جزییات دیگر شده بودم ‏که تقریبا از فیلم چیزی به خاطرم نمی آید.‏
دفعه پیش که برگشته بودم سوئیس، بردمش سینما برای اولین بار، خوشش آمده بود، شاید نه به اندازه من نزدیک چهل ‏سال پیش ولی حداقل من که ذوق زده شده بودم و دائم وقتی سوال می کرد نگاهش می کردم، فیلم بچه گانه و سینما پر از ‏بچه بود، دستش را گرفته بودم و با هم به همه جا سرک کشیدیم.‏
از آن پس تفریح آخر هفته هایمان در آن شهر کوچک غریب سینما بود؛ گوژپشت نتردام، از عشق مردن، دکتر ژیواگو، ‏آوای موسیقی( اشک ها و لبخندها) و…‏
مری پاپینز را با هم می دیدیم و من گوشه چشمش به او بود، خوشش آمده بود!‏
نوستالژی سینما و روزگاری که این فرشته زیبا و خوش سخن که هنوز هم دل می برد، چیزی از آن احساس گنگ سینما ‏رفتن در کودکی را در من زنده کرده بود، روزگاری که فرشته های سینما را به آسانی باور می کردیم.‏
فیلم که تمام شد رویش را به من کرد و گفت: “ددی چرا مری پاپینز برگشت؟” گفتم خوب خودش گفت که بچه های دیگه ‏ای هم هستن که به کمکش احتیاج دارن، جین و مایکل دیگه با ددی و مامی شون خوبن حالا باید بره سراغ بچه های ‏دیگه ای که با ددی یا مامی شون مشکل دارن!‏
به جایی خیره شد و ساکت ماند.‏
حتما من هم دلم می خواست مری پاپینز پیش بچه ها می ماند ولی خب پس فیلم چطوری باید تمام می شد؟‏
همه فیلم ها بالاخره باید تمام شوند.‏
پس اندازش را جمع کرده بود و یک روز رفت و یک تلویزیون سیاه و سفید بزرگ مبله با خودش آورد تلویزیون شاب ‏لورنس با جعبه چوبی قهوه ای تیره که باز و بسته کردن درش برای من سرگرمی شده بود.‏
آدم که بچه باشد مدتها با چیزهای کوچک سرگرم می شود، برای من هم آن تلویزیون یک پرده سینمای غول آسا بود که ‏هزاران تماشاگر مانند سالن سینما منتظر آغاز نمایش فیلم هستند.‏
بزرگ تر که شدم عصرهای یکشنبه در اصفهان به کارگاه موسیقی رادیو و تلویزیون می رفتم، شبی مدیر تولید برنامه ‏کودک مرکز اصفهان به سراغمان آمد که مجری برنامه قصه گویی انتخاب کند.‏
از هر کسی خواست تا قصه ای بگوید، هر کسی قصه ای که بلد بود تعریف کرد، نوبت من که رسید نمی دانم چرا ‏تصمیم گرفتم تا نه قصه ای که بلد بودم بگویم و نه حتی یکی دو تا قصه ای که در کیهان بچه ها نوشته بودم و به جرگه ‏نویسندگان پیوسته بودم. خلق الساعه قصه ای ساختم که کلوچه های مادربزرگ قبل از پخته شدن از دست ش فرار می ‏کنند ولی به نقطه اوج داستان که رسیدم گیر کردم و داشتم فکر می کردم که باید بالاخره مادربزرگ کلوچه ها را بگیرد ‏یا کلوچه ها باید پیروز شوند؟ مدیر تولید که با عینک و سیبیل های آویزان کمونیستی ش به من خیره شده بود، این پا و ‏آن پا شد و گفت: خوب بعد؟
بالاخره فکر کردم مادربزرگ گناه دارد و باید کلوچه ها را بگیرد، هنوز جمله اول را نگفته بودم که مدیر تولید تقریبا ‏فریاد زد: اسمت چیه شما؟
گفتم، گفت این داستان خودته دیگه نه؟ گفتم بله، گفت نامه می دم بده به پدرت، خوب؟ گفتم خوب!‏
از آن روز دیگر تلویزیون بازی نکردم، خودم توی تلویزیون بودم!‏
توی سرویس مدرسه دخترها هوایم را داشتند: لواشک، آلو خشکه،قارا، تمبرهندی… هیچ کدام را دوست نداشتم، چرا ‏دخترها این قدر چیزهای شور می خورند؟‏
آدم بچه که باشد سیاست ندارد، حرفش را رک و راست می زند. ‏
باید کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید می پوشیدیم و پاپیون سیاه می زدیم، دخترها هم روپوش سفید و آبی می ‏پوشیدند، اما توی تلویزیون کت اسپرت می پوشیدم و شلوار کبریتی راه راه. ‏
قصه ها تمام شد و با ملودی یاد گرفتیم که چطور شورش کنیم، نتیجه روشن بود: پرونده ام را فرستادند به آموزش و ‏پرورش ناحیه به عنوان اخراجی!‏
پدرم دادستان حکومت نظامی بود با جیپ ارتشی آمد مدرسه و مدیر و ناظم را شرمنده کرد: آقا این بچه س، شما که بچه ‏نیستین، همین یه دونه بچه س شلوغ می کنه؟ این همه ملت را نمی بینین؟
به زندانی هایش و رئیس دادگاه هم لابد همین را می گفت که صدای بالاتری ها را درآورده بود.‏
دستش را گرفته بودم که از خیابان رد شویم، وسط خیابان یک پسربچه دیگری در سنی که من انقلاب کردم و برادر ‏کوچکش که همسن پسر من بود ایستاده بودند روبرویشان مک دونالد بود، پسر کوچکتر چیزی پرسیده بود و پسر ‏بزرگتر داشت برایش توضیح می داد که چرا ما مک دونالد را که مال سرمایه دارها و امپریالیسم است تحریم کرده ایم و ‏مک دونالد چطور با بی رحمی حیوانهای بیچاره را بدل به همبرگر می کند و… از روبروی مک دونالد که رد شدیم ‏پسرم به من نگاه کرد و گفت: “ددی منظورشون همین مک دونالد بودا”! گفتم آره ددی همین بود!‏
آدم که بچه باشد زود همه چیز را باور می کند، زود عاشق می شود و زود بزرگ می شود!‏
سینما حافظ چهارباغ، چگونه فولاد آبدیده شد را گذاشته بود، کتابش را که حفظ بودیم با بچه ها، سعید، آذر و مینا دسته ‏جمعی رفته بودیم فیلم ببینم با کیف های پر از نشریه و فکر می کردیم دنیا مال ماست و این هم حماسه ماست.‏
سر آذر هنوز پانسمان داشت اما می خندید با چوب نزدیک میدان انقلاب زده بودند توی سرش، موهایش بلوند بود و ‏همیشه لبخندی بر گوشه لب داشت، شاید آن شب آخر هم لبخند زده بود… “کجایی رفیق امید، رفیقتو کشتن”! این را به ‏تقلید از قیصر می گفت وقتی من دیر می رسیدم نجاتش بدهم از دست چماقدارها…‏
آدم که بچه باشد کمتر حسرت روزگار از دست رفته را می خورد، از بس چیزهای ‏exciting‏ می بیند!‏
حسرت لبخند آذر وقتی فریاد می زد: کار…؛
حسرت ماهی قرمز توی تنگ بلور که موقع تحویل سال دور خودش می چرخد؛‏
حسرت نخودچی های مادربزرگ و قصه هایش؛
حسرت عیدی پدربزرگ با اسکانس 20 تومانی ش؛‏
یا حتی آن لواشک های ترش…‏
دستش توی دستم بود، فیلم تمام شده بود ولی دلم نمی آمد از سینما بیرون بیایم، رویابین ها را در رویا دیدم، چشم هایش ‏را به من دوخته بود که محو نگاهش شده بودم…‏
نه فیلم تمام نشده!‏
مالمو، سوئد 19 اسفند 1387‏


محسن حیدریان: دانه ای که بهار امسال خواهد شکفت!

‏ برای نو شدن در سرزمینی با تنوع، وسعت و کهنسالی ایران فقط آرزو کافی نیست. قدمت هزاران ساله، هویت پیچیده ‏و سنتهای تاریخی و دینی نیرومند ما و نیز موقعیت جغرافیایی یگانه ایران، نوشدن را به چالشی پر سایش و تدریجی ‏تبدیل کرده است. اصلا آرزوی نو‌شدن برهر کس دروازه‌اش را نمی‌گشاید. چون چشم لحظه بین بسیاری، تنها آنچه را ‏می بیند که در لحظه دشوار، در دالان تنگ و تاریک و طولانی کابوس زمستان جاری است. شاید از همین روست که ‏برده سرنوشت می شوند و در کشاکش سرنوشت وآزادی اراده، تقدیر خویش را بی ‌واکنش می ‌پذیرند. کسانی نیز رهایی ‏از این دالان تنگ و طولانی را تنها در یک دنیای خیالی جستجو می کنند. اما کسانی نیز بدون آنکه اسیر خیالبافی شوند ‏با چشم جاودان، با نگاهی تاریخی، آنچه را می بینند که از ژرفای کابوسی ترسناک رو به ستارگانی دارد که آسمان‌های ‏دوردست را روشن کرده‌اند. ‏

از آن هنگام که نخستین روشنگران ایرانی حدود صد سال پیش، دانه ای نو شدن را بر خاک ایران افشاندند، ما اغلب ‏مرتکب خطا شده ایم. از آن رو که نتوانستیم برای امید‌هایمان هدفی متوازن در نظر بگیریم. تکیه‌کردن بر همین امیدها، ‏بدون کوچکترین توجه به توانمندی‌هایمان، در یک قرن، نخبگان بیقرار سه نسل را نابود یا نومید از میدان بدر کرد. با ‏اینحال آن دانه نوکاشته مشروطه در سرمای طولانی زمستان از بین نرفت و در جنبش ملی شدن نفت به رهبری دکتر ‏مصدق دوباره جان تازه ای گرفت. همان جوانه جنبش ملی بود که در دوم خرد اد سال 76 به یک خیزش گسترده ‏مردمی تبدیل شد. اما در میانه این سه تجربه موفق، نخبگان و روشنفکران ایرانی اغلب فضایی نیافتند تا از جزایری ‏کوچک و پراکنده فراتر روند. سالهای درازی که امید تغییر بخت ایران، هرگز به فرصت تبدیل نشد. ‏

باید بیاموزیم برای آنکه امیدهایمان بتوانند جان به در برند باید به اندازه کافی نیرومند و هوشمند باشند. توانمند، به این ‏معنا که ژرف ترین لایه های زیرین و ریشه دار را به تکاپو اندازند. هوشمند، به این معنا که با هر دو چشم لحظه بین و ‏تاریخی بنگرند و بر هر دوپا بایستند. هم پایی که از سنت و تاریخ بر آمده و هم پایی که رو بسوی افق تازه دارد. ‏

ایستادن بر دوپا به معنای تعادل و یافتن نقطه بالانس است. وگرنه نمیتوان خود را بر لبه‌ی باریکِ یک شمشیر نگه ‏داشت. چه بالا گرفتن شوق تحول جهش وار، و چه تسلیم در برابر وضع موجود، هر دو می‌توانند انسان را از پای در ‏آورند. امید را بکشند. نابود کنند و از درون بپوسانند. چنانکه پیشینیان ما، هم آنانکه به اعتراضی تند علیه سنت و دین ‏برخاستند و هم آنانکه راه تقلید از غرب را برگزیدند، دچارش شدند. ‏

گشودن هر دو چشم، همان نظریه ارسطویی است که فلاسفه مسلمان، و قدیمی‌تر از همه آنها فارابی و ابن سینا، توانستند ‏اندیشه میزان و اعتدال خود را بر اساس آن به شکوفایی برسانند. چنانچه این اصل را به زبان ساده برگردانیم معنای آن ‏این است که زیاده روی در امید به نفرت تبدیل می شود. زیاده روی در نفرت به خودزنی مبدل می شود و زیاده روی ‏در خود شیفتگی، به خود کم بینی فرا می روید. زیاده گرایی در دین گرایی به دین ستیزی دامن میزند و زیاده روی در ‏تقلید به سترونی میرسد. ‏

اینک وقت آن فرا رسیده برای آنکه امیدهایمان بتوانند جان به در برند، بر هر دوپای سنت و تجدد بایستیم. درست همانند ‏سیمرغ اسطوره باستانی ایران، در پی پروازی بس طولانی و پر رنج، هنگامی که هر دو چشم را بر جهان گشود، کشف ‏کرد که از انواع کمین ها و خطرات جان به در برده است. آن هنگامی بود که خود را کشف کرد. ‏

نخستین بار این جنبش مشروطه بود که آسمان تاریک ایران را ستاره باران کرد. راز موفقیت آن در ایستادن بر هر ‏دوپای سنت و تجدد با پرهیز از ستیزه جویی بود. عصاره جنبش مشروطه، گرد آمدن نوگرایان و سنت گرایان روشن ‏بین و شکل گیری یک اجماع ملی بر بنیاد نوسازی ایران بود. جنبشی که ازمستشارالدوله گرفته که رسالۀ یک کلمه ‏قانون رانوشت تا قائم مقام ها وآخوندزاده وملکم خان، همه خواستاربرقراری قانون وکنستیتوسیون بودند. مجلس شورای ‏ملی هم، برآمد آن بود. آخوند خراسانی وحوزه نجف نیزهمین هارامی خواستند. درمرحله ای ازجنبش مشروطه، مهم ‏ترین وآخرین پیکار، میان مشروعه خواهان به رهبری شیخ فضل الله نوری باطرفداران مشروطه با مشارکت قاطعِ ‏آخوند خراسانی ونائینی وحوزۀ نجف صورت گرفت وپیروزشد.‏

درزمان جنبش ملی شدن نفت و نیز جنبش دوم خرداد سال 76 نیزهمین الگو، یعنی شکاف میان دوگروه روحانیون ‏موافق و مخالف اصلاحات تکرار شد. الگویی که اینک یک بار دیگر هم در برابر ماست. ‏

برای آنکه در تاریک‌ترین روزهای کنونی ایران،‌ در جایی روشنایی را کشف کنیم و از همان روزنه پنجره‌ای برای امید ‏های بزرگتر بسازیم، درست ترین راه کاربرد هوشمندانه تر همان تجربه مشروطه، جنبش ملی شدن صنایع نفت و نیز ‏جنبش دوم خرداد است. در این راه هیچ سلاحی به برندگی “امید” نیست. شواهد گواهی میدهند که مردم امید به تغییر پیدا ‏کرده اند.‏

‏ با وجود تفاوتهای فرهنگی و فکری مهمی که خاتمی را از موسوی متمایز می کند، موضوع کلیدی آنست که اندیشه ‏اصلاح طلبی در کشور نیرومند تر، ریشه دارتر و بازگشت ناپذیر شود تا دور باطل حذف دگراندیشان از صحنه پایان ‏یابد و راه گفتگو میان همه نیروهای زنده ایران کنونی گشوده شود. ‏

آنچه بهار امسال را می تواند شکوفا کند، توان و فرصت پلی میان ایران و جهان امروز و بازگشت نیرومندتر بسوی ‏‏”ایران برای ایرانیان” است. این راهی است که مسیر تحول ایران را از غرب ستیزی کور بسوی همزیستی با جهان، از ‏یک فرهنگ بسته و درونگرا بسوی رشد فرهنگ کثرت گرا و بردبار هموار می کند.‏

دانه ای که صد سال پیش در زمین ایران افشانده شد، در جنبش ملی شدن نفت جان تازه تری گرفت. از آن دانه، جوانه ‏دوم خرداد رویید. امید آنکه در بهار امسال گل کند. ‏


لطفعلی خنجی: راهی نو

نوروز جانی تازه به پیکر سال می دمد و در حکم زایش دوباره ی طبیعت است. آن را گرامی بداریم و به شکرانه اش ‏خود را نو کنیم: با اندیشه ای نو، نگرشی نو، و راهی نو.‏
با بهترین آرزوهای نوروزی برای همه ی کارکنان و خوانندگان “روز”،


اسماعیل خوئی: کام همگان باد روا، کام شما نه…

‏ فردوسی بزرگ در شاهنامه ی ماندگارش و در افسانه ی جمشید، چگونگی پیدایش این جشن را به آغاز سلطنت جمشید ‏نسبت می دهد و می گوید: ‏

جهان انجمن شد بر تخت او
فرومانده از فره ی بخت او‏
بجمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روزنو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج تن دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین روز فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار

‏ جمشید که ایرانیان را فنون بسیار آموخت، در این روز بر تخت نشست، روزی که مقارن شده است با نو شدن طبیعت و ‏آغاز فرودین. همزمانی و آمیختگی این دو نیز باعث شده تا نوروز هیچگاه از یاد ایرانیان نرود و هماره پابرجا بماند.‏
باری، من این جشن باستانی و خجسته را به همه ی هم میهنان خودم شا باش می گویم و بگذارید امیدوارم باشم که این ‏سال، واپسین سالی باشد که مردم ما از عدم تحقق رویا هاشان ستم می بینند و سال نو سالی باشد برای آزادی و شادی ‏همگان و آغازه ای برای آبادی و سربزی میهن عزیزمان. نوروز بر همگان خوش باد و خجسته و میمون. زنده باد ‏ایران و مردمان پاک ایران زمین. زنده باد دموکراسی و شادی و نابود باد ظلم و جور و غم و ستم.‏

کام همگان باد روا، کام شما نه!‏
ایام همه خرم و ایام شما نه!‏


علی رفیعی: مازنده ایم…

ما زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و تا زنده‌ایم، خزه زنده است که ادبیات بخشی از دم و بازدم هر روزه‌ی ماست.
ما زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و تا زنده‌ایم، به سنت بیش‌تر زندگان بهار را دوست داریم، از سبزی و رویش تازه لذت ‏می‌بریم و همراه کودکان از نوشدن بر سر شوق می‌آییم.‏

ما زنده‌ایم و در روزگاری که فضا آکنده از بوی مرگ است، می‌کوشیم که خیام‌وار در بهار به شادخواری بنشینیم و ‏بی‌تأسف و حسرت، همراه طبیعت، آینده را حتا اگر شده برای مدتی کوتاه به پس پشت ذهن‌مان بسپاریم که برای نگرانی ‏و ترس زمستان‌های دیگری در راه است…‏


هما روستا: ماهی قرمز و سامی یوسف

سال تحویل شد، محول الاحوال باز فراموش کرد که ماهی قرمز سر سفره ی هفت سین ما را رو به قبله بگرداند، سرکه ‏می جوشد، سیب می گندد و سکه ها از رونق می افتند.‏

دشوار زندگی هرگز برای ما با رزم مشترک هم آسان نخواهد شد، اصغر آقا طناب را برمی دارد و خودش را با همه ی ‏خانواده اش به دار می کشد، در عوض سامی یوسف را می آورند تلوزیون، پول هم می دهند به پوند، که بگوید اصالتش ‏ترک است یا ایرانی. ندا باید برای دوتا بچه اش شب عیدی کاری بکند، گدایی می کند، بلد هم نیست، اما می ترسم مزه ‏که داد همین را بچسبد، پول مفت را بچسبد.‏

پیام های نوروزی از راه می رسند پی در پی، سال نام تازه ای می یابد، از نان خبری نیست اما.‏


پیام رهنما: بنفشه ها سهم من

پنجره را می گشایم برف ها سرانجام آب شدند وبنفشه ها از زیر برف ها قد افراخته بهار را به خورشید صبحگاهی ‏باز می گردانند. با چشمی از من که در زمستان تیره شد بنفشه ها را از پشت پرده ای که به مه وباران آغشته است ‏می بینم هنوز رنگ بنفشه ها را از گذشته در حافظه دارم رنک بنفشه ها را از حافظه بیرون می آورم. بر بنفشه ‏های پشت پنجره حک می کنم. سپس فوج فوج بنفشه های جوان به دنیا می آیند.‏

به من می گویند: در پایان بهار آن پرده آغشته به مه وباران از چشم من نخواهد گریخت. بنفشه ها سهم من خواهد ‏بود. بنفشه ها را چون همه ی فروردین های عمر بنفشه می بینم. آن پرده آغشته به مه وباران کاذب از چشم من ‏ذوب می شود. بر روی بنفشه های جوان پرده ای از مه وباران می شود…. با باور پنجره را می گشایم بهار است.‏
حال که آخرین صفحه از روزهای پایان سال در حال ورق خوردن است وقتی به سال گذشته فکر می کنم می بینم ‏روزها با شادی ها وغم هایی ازپی هم می آیند در این سالها شعف ودرد امید و نا امیدی آرامش وخستگی های ‏بسیاری را تجربه کردم. دوستان جدیدی پیدا کردم دوستانی را از دست دادم.ناسپاسی ها قلم می زنند بر پاکی صفحه ‏وامید می تراود برپرده ی رویا.‏‎ ‎
ولی حالا دیگر اصلا مهم نیست.‏


حمید سمندریان: بهاری شویم…

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت ‏
بادت اندر شهریاری بر قرار و بر دوام ‏
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش ‏
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام ‏
واقعا چه می شود اگر در این بهار، بهاری شویم و لباس نو به تن روحمان کنیم و آن را با عطر خوشبو بسازیم. بیایید در ‏جمع های دوستانه، با هم و به هم بگوییم: « ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار » ‏
بیایید به خودمان امیدوار باشیم و با خود بگوییم: « تو مگو ما را بدان شهر بار نیست » ‏
بیایید با خدا باشیم و او را از یا نبریم و هر لحظه به خودمان بگوییم: « با کریمان کارها دشوار نیست » ‏
نمی خواهم مثل همه کتاب ها بگویم خودمان را مانند طبیعت نو کنیم، ‏
بیایید کاری کنیم هر سال، بهار که می شود طبیعت با خود زمزمه کند و خودش را مانند ما نو کند. ‏
اما فقط حرف نزنیم، حرف بزرگ تر از ما هیچ نمی ارزید چه رسد به ما. ‏
‏« گفتم که لبت گفت لبم آب حیات ‏
گفتم دهنت گفت ذهی حب نبات ‏
گفتم سخن بگو گفت حافظ، گفتا ‏
شادی همه لطیفه گویان صلوات » ‏
عمل کردن هم که به این راحتی نیست، اراده داشتن خیلی سخت است. ‏
‏« ما همه شیریم، شیران علم ‏
حملمان از باد باشد دم به دم » ‏
پس حداقل در مورد عوض شدن، فکر کنیم. باید بالاخره به آن عمل کنیم تا پتک به سرمان نکوبند و بگویند: ‏
‏« ای وای بر آن گوش که بست نغمه ی این نای ‏
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی ‏
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع ‏
در آینه ات دید و ندانست کجایی » ‏
‏ ما همیشه در حال دیدن بهاریم !!! ‏

‏« ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی ‏
از این باد ار مدد جویی چراغ دل برافروزی » ‏
‎ ‎
دل هایتان بهاری، ایامتان بهاری ‏
بهارتان مبارک


عیسی سحر خیز: شکوفایی گل امید و آرزو

سال ها تو سنگ بودی دلخراش ‏‎/‎‏ آزمون را یک زمانی خاک باش
در بهاران کی شود سرسبز سنگ / خاک شو تا گل برآید رنگ رنگ
‏ (مولوی)‏
‏ ‏
چه عجیب است این امید و آرزو که خالق برای تغییرو تحول در دل طبیعت و خلق نهاده است، و چه شگفت است کار ما ‏انسان ها که در سخت ترین شرایط نیز چشم به افق های روشن داریم و روزهای بهاری.‏

‏ امروز صبح داشتم آبی بر گل و گیاه باغچه ی کوچک خانه می پاشیدم و دستی بر گل های کاشته شده به مناسبت ‏نوروز- مینا و بنفشه و پامچال و همیشه بهار - می کشیدم که عطر و بو و رنگ و شمیم شگفت انگیزآن ها ذهن مرا برد ‏به کار طبیعت و معجزه ی خالق و خلق در تغییر جهان و دنیای پیرامونی و درونی و فکرم مشغول گشت به نهال امید و ‏آرزو.‏

‏ همین جمعه ی پیش بود که به همت دانشجویان دفتر تحکیم وحدت و با تلاش کمیته ی پیگیری بازداشت های خودسرانه ‏جمع شده بودیم در منزل یکی از دانشجویان زندانی دانشگاه صنعتی امیرکبیر که به دلیل فعالیت های روشنفکرانه و ‏روشنگرانه، هریک چند ماهی و چند هفته ای است در اوین سکنی گزیده اند و حاکمیت انحصارگر و دولت مهرورز در ‏پیشواز انتخابات بهار 88، لذت نوروز را که طلیعه اش گردگیری خانه ها و زیباسازی منازل است و رویاندن سبزه و ‏چمن و کاشتن گل و گیاه، از چنین خانواده هایی گرفته است. ‏

‏ در آن جمع بودند دوستانی که توصیه می کردند خانواده های دانشجویان زندانی شب عید نوروز، هم زمان با تحویل ‏سال نو با سبزه و گل، نقل و شیرینی در برابر اوین بساط هفت سین پهن کنند و در دو سوی دیوارهای بلند اوین، در ‏کنار لاله و سنبل با جشن طبیعت و تحول جهان هم گام و هم نفس شوند. اما بسیاری دیگر در مقام نماینده ی شخصیت ‏های حقوقی - جریان های سیاسی یا نهادهای مدنی - یا در جایگاه شخصیت های حقیقی خطاب به خانواده ی دانشجویان ‏که گل های باغ زندگی خویش را که عمری جان به پای رشد و بالندگی آنان ریخته اند، در کنار خود نداشتند، از امید می ‏گفتند و از آرزو: بر سر عقل آمدن حاکمیت و آزاد شدن فرزندان برومند ملت در آستانه ی نوروز 1388.‏

‏ گویا همین دیروز بود- سی چهل سال پیش را می گویم- که باز جوانان برومند کشور در جریان مبارزه با رژیم پهلوی ‏در این دژ ویلایی شمال تهران جای گرفته بودند و باز خانواده ها دل در گرو مهر آنان داشتند و جوانه ی امید آزادی در ‏وجودشان جوانه می زد و شکوفه می داد. محمد رضا شاه رفت، انقلاب پیروز شد و آرزوهای در دل نهفته در آستانه ‏بهار 1357 گل داد. اما بهار که آمد، نوروز که شد بهشت زهرا و دیگر مزار شهیدان انقلاب پرشد تا یاد و خاطره ی ‏عزیزانی که در کنار ملت نبودند، گرامی داشته شود. این بار نوبت جنگ بود و زمان حضور جوانان در جبهه های نبرد ‏حق و باطل. باز در دل ها امید پیروزی بود و بازگشت عزیزان، و در این میان روزها و سال هایی که خانواده ها ایام ‏عید و نوروز را در استان ها و مناطق مرزی در کنار رزمندگان گذراندند؛ در بیمارستان ها و آسایشگاها ها کنار ‏مجروحان و معلولان بودند؛ و در امام زاده ها و گورستان ها، بر سر مزار شهدا. البته باز بودند خانواده هایی که دل به ‏آزادی جوانان زندانی خود داشتند! دوران سازندگی که تمام شد و زمان اصلاحات رسید، گل امید باز در دل ها جوانه زد ‏که دیگر نه از انقلاب خبری خواهد بود و نه از جنگ و خونریزی. نه از بگیر و ببند، نه از حبس و زندان؛ آرزویی ‏محال. انقلاب نبود، جنگ نبود، اما بازجویی و بازداشت فراوان بود و حتی ترور، و به مناسبت آن ها سفره ی هفت سین ‏پهن کردن کنار در زندان ها و حتی در حیاط بیمارستان ها، همراه با دعا برای شفای عاجل قربانیانی چون سعید ‏حجاریان. نوبت دولت مهرورز که رسید، این یکی با خود صدای پای فاشیزم را آورد و احمدی نژاد را به جای آهنگ ‏های شادباش پیرنوروزی و خنده های حاجی فیروز؛ حاصلش افزایش بگیر و ببندها و بازداشت ها و زندان ها، و در ‏کنارش افزایش تعداد پدر و مادرهای دارای زندانی! و البته وزیدن نسیم های بسیار بیشتر امید و سر زدن جوانه های ‏آرزو برای آزادی گل های زندگی - از نوع امید و آرزوهای نشسته در دل خانواده های دانشجویان پلی تکنیک.‏

‏ اکنون با رونمایی شکوفه های رنگارنگ، جلوه گری سبزه و چمن و با پر شدن شمیم گل های بهاری در کوچه ها و ‏خیابان ها- هم زمان با تغییر هوا و تحول طبیعت- شکوفه های امید هم در دل ها سریع تر جوانه می زند و آرزوی تغییر ‏در وجود انسان رنگ و بوی دیگری می گیرد، برای رسیدن به دوران تحولی دیگر. دورانی که طلیعه اش می تواند ‏آزادی زندانیان باشد و چشم انداز روشن اش جهانی بدون زندان؛ همه صلح و آرامش، آزادی و آبادی.‏
‏ شرط آن این است که هم زمان با دست بردن به سوی آسمان و درگاه پروردگار و زمزمه کردن این کلام که “ یا مقلب ‏القلوب و الابصار… حول حالنا به احسن حال”، همراه با تغییر دادن فضای پیرامون، حال و احوال خویش را نیز از ‏درون متحول سازیم و از جمله، جوانه ی امید را در دل بپروریم و چون نسیم بهاری بپراکنیم و شکوفه های آرزو را ‏چون گل و گیاه نوروزی پرورش دهیم.‏

‏ چه بهتر که همه چون مرحوم فریدون مشیری باشیم که اگرچه روزی در نبودن اوضاع بر وفق مراد، در اوج ناامیدی ‏سروده بود؛
‏ جز خنده های دختر دردانه ام “بهار”‏
‏ من سال هاست باغ و بهاری ندیده ام!‏
‏ وز بوته های خشک لب پشت بام ها،‏
‏ جز زهرخند تلخ،
‏ کاری ندیده ام،
‏ بر لوح غم گرفته ی این آسمان پیر
‏ جز ابر تیره، نقش و نگاری ندیده ام!‏
‏ در این غبار خانه ی دودآفرین- دریغ-‏
‏ من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام،
‏ وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
‏ پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام. ‏
‏……‏
اما روزی دیگر، در اوج امید، جان کلامش تلاش بود برای کوبیدن شیشه ی غم به سنگ در آرزوی فرداهای روشن و ‏انسان و انسانیت: ‏
‏ بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،‏
‏ شاخه های شسته، باران خورده، پاک‏
‏ آسمان آبی و ابر سپید
‏ برگ های سبز بید،
‏ عطر نرکس، رقص باد،
‏ نغمه ی شوق پرستوهای شاد،‏
‏ خلوت گرم کبوترهای مست…‏
‏ نرم نرمک می رسد اینک بهار!‏
‏ خوش به حال روزگار!‏
‏……‏
‏ ای دل من گرچه- در این روزگار-‏
‏ جامه ی رنگین نمی پوشی به کام،‏
‏ باده ی رنگین نمی نوشی ز جام،‏
‏ نقل و سبزه در میان سفره نیست،
‏ جامت- از آن می که می باید- تهی ست؛‏
‏ ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!‏
‏ ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!‏
‏ ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار!‏
‏ گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ؛‏
‏ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!‏


محمد صفریان: طبیعی باشد اگر طبیعت…

طبیعی است اگر برای درک حس و حال عید، به گذشته ام سرک بکشم، طبیعی است اگر در دام یاد آن آب و خاک بیفتم، ‏طبیعی است اگر در این دام به خاطرم آید کآنزمان نمی دانستنم: ‏

‏”حالا یعنی همیشه “، طبیعی است اگر گمان کنم حالا می دانم حالا یعنی همیشه، طبیعی است اگر درست همین حالا به ‏روزهای نیامده بیندیشم، طبیعی است اگر در نظرم آید کآن روزها معنای دیگری از حالا در سر خواهم داشت، طبیعی ‏است اگر حالا گذشته و حال و آینده ام درهم آمیزند، طبیعی است اگر این آشفتگی فرصت درک حالا را از من برباید، ‏طبیعی است اگر با خود بگویم هنوز هم نمی دانم حالا یعنی همیشه، طبیعی است اگر قبول این فرضیه عذابم دهد، طبیعی ‏است اگر نخواهم بی دلیل عذابی نصیبم شود، طبیعی است اگر حالا دیگر به گذشته نیندیشم، طبیعی است اگر به یاد آن ‏آب و دیار نیفتم، طبیعی است اگر حالا حس و حال سال نو نداشته باشم، طبیعی است اگر نوزوزم بوی کار بدهد و یک ‏روز معمولی در میانه راه سال چنان باقی لحظاتی که حضورشان را به تقاص آن ” ندانستن “ تحمیلم کرده اند. طبیعی ‏هستند اینها همه، تنها اگر، طبیعی باشد این طبیعت. ‏


جمشید طاهری پور: یک قاب کتاب

‏ کف دستی “آب”‏
نیم نفسی عطر “نسیم”‏
برادری “حمید” برای “پرویز”‏
آغوش گرم “زهره”‏
یک قاب کتاب
برای “افسون” چشم های بوف کور‏
اندیشناک راهی تازه‏
برای “همرأئی”‏


فربد طلایی: بذر امید

برای نوروز مسافرم، که درراه است… ‏
مسافری که در راه است، توشه اش زندگی است و رایحه اش با خود بوی خوش امید می آورد. باید او را دریابیم، به آنی ‏می رسد و زودتر از آنکه از درد سیلی روزمرگی هایمان به هوش آییم، می گریزد. ‏

‏ در سفرش بذر امید در بستر زمان می کارد و سالها بعد برای سرکشی به مزرعه اش سری می زند تا شاهد جوانه زدن ‏زندگی باشد. مرگ این دشمن سمج و تلخ رویش را می شناسد و صبورانه تحمل ش می کند و آرام اما پر از عشق در ‏شکست او می کوشد. با مرگ تمام امیدیهایش، کنار می آید و در راه بی پایانش بی آنکه مغموم شود دوباره بذر امیدی ‏تازه راهی بستر خیال بشر می کند باشد که باغش تهی از معنای زندگی نماند. ‏

نوروز را در اعداد تقویم نباید انتظار کشید، او در تولد شیرین آرزویی سوار بر نسیم خوش عشق، سر می رسد. باید به ‏هوش باشیم تا مزرعه امان از باد خشک نا امیدی در امان بماند و زمین ذهنمان آمادهء کشت زندگی.‏


مهدی عبدالله زاده: گلبرگ های نسترن

‏1)‏ کتاب فارسی پنجم دبستان دستم بود، سه چهار روز مانده به عید. تعطیل مان کرده بودند. دیگر یاد گرفته بودم ‏که اگر می خواهم از تعطیلات لذت ببرم، باید این سه چهار روز را حسابی بگذارم برای تکالیف عید. منطقه ما ‏اولین منطقه ای بود که در مدارس ابتدایی اش به طور آزمایشی دفترچه تکالیف نوروزی را می دادند دست ‏دانش آموزان تا بعد از عید پر شده برگردانند. بالای هر دو یا سه صفحه ی دفترچه- با آن قطع بزرگی که ‏داشت- تاریخ یکی از روزهای فروردین را نوشته بودند که نشان می داد سهم بدبختی و عذاب ما در یک روز ‏چقدر است. چاره ای نبود، باید داوطلبانه می رفتم داخل شکم مصیبت، تا روز سال تحویل، وقتی انتظار می ‏کشیدیم تا عمه ناهید و دایی هدایت و بچه های عمه با ماشین شان از کرمان برسند، فراغت کافی داشته باشم ‏برای احساس خوشوقتی و خوشحالی.‏
‏2)‏
با این حال، آن موقع اصلا حوصله تکرار آنهمه ریاضی و هندسه و تعلیمات دینی و علوم تجربی را - آنهم در قالب بد ‏ترکیب و افسرده رنگِ دفترچه ی دقّ- نداشتم. گفتم که کتاب فارسی پنجم دبستان دستم بود. اما آن هم دردی را دوا نمی ‏کرد. کم بود برای فرار از تکرار. موقع بی حوصلگی می رفتم داخل اتاق انباری برای فضولی. یکی از دوستان پدرم ‏مقداری از وسایلش را به امانت گذاشته بود آنجا. چند تا نوار کاست سونی قرمز بدون برچسب داخل یک سبد بود. ‏برداشتم شان و رفتم توی اتاق و خزیدم زیر لحاف و یکی شان را انتخاب کردم برای شنیدن: ‏

‏”….بهار آمد و به باغ شیوه ی رستن آموخت. درختان بار دیگر طبیعت را به زیبایی آراستند و پرندگان را به لحظه های ‏گرم هماغوشی در زیر رواق گلبرگ های نسترن بشارت دادند…..“‏

صدای گرم، دلنشین و آشنای بانویی بود که آن موقع نمیدانستم کیست، اما شنیده بودمش صد ها بار، موقع تماشای ‏کارتون، و این بار چیز دیگری بود. حس دیگری که من را از خود بیخود کرد. دوباره شنیدمش و دوباره… و بازهم. ‏حالا دیگر تکرار مزه داشت. نمیدانستم این چند جمله از کدام متن بود، نوشته ی که بود و اصلا وسط کاست های دوست ‏پدرم چه می کرد. اما مرا برد به دنیای بلوغ، شعر و دگرگونگی؛ و از یادم برد ملالِ تکلیف عید را.‏

‏ روز اول و دوم عید حسابی خوش گذشت. نشئه ی دیدن دنیا با چشم نو یافته ام بودم. برای من، بوی بهارِ آن سال با ‏عشق زمینی، باروری، زایش و معنا های تازه همراه بود. از روز سوم دلشوره ها شروع شد، اما دیگر کاری از دستم ‏بر نمی آمد. دانش آموز درس خوانِ مودب سر به زیر، عاصی و بی خیال شده بود.‏

‏2) عید آن سالها برای ما تنها فرصت بود برای تماشای فیلم ها و کارتون هایی که در تمام طول سال از ما دریغ می شد. ‏باستر کیتن و ماکس لندر و هارولد للوید و برادران مارکس را با چهره و صدای جمشید گرگین دوره می کردیم، آن هم ‏نصفه و نیمه. انگار خنده ی تمام و کمال بر ما حرام بود و عید، تنها مجوز شادی محدود. ولع تماشای فوتبال روز اروپا ‏و فیلم های “خوب” تمامی نداشت؛ که می دانستیم بعد از عید، همه چیز تمام می شود. در برنامه کودک از حیوانات و ‏زنبور ها و انسانهایی که در کودکی با چشم گریان در به در به دنبال مادرشان می گشتند خبری نبود و این شانس را ‏داشتیم که به جای کارتون های غم افزای ژاپنی، یوگی و دوستان و پلنگ صورتی و تنسی تاکسیدو و گوریل انگوری را ‏ملاقات کنیم. فرصت کم بود و اشتهایمان سیری ناپذیر. اما مگر می شد با این دفترچه تکلیف لعنتی از همین مختصر ‏لذت برد؟ زهر مارمان می شد. همیشه.‏

‏3) از روز سوم دلشوره ها شروع شد، اما دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. وسوسه ی فکر کردن و کشف معنا های ‏نویافته رهایم نمی کرد و تمنای درونی ام برای داشتن کمی تفریح، فقط کمی تفریحِ بی دلشوره بالا گرفته بود. پاک زده ‏بود به کله ام. یکهو بی خیال همه چیز شدم. دفترچه را گذاشتم داخل کشو و بساط بزم را آماده کردم: دو جلد مجموعه ‏داستان عزیز نسین- “گوسفندی که گرگ شد” و “نرخ ها روز به روز بالاتر میره؟”- که پدرم برایم خریده بود، نوار ‏کاست های شهر قصه که دختر عمه ام با خودش آورده بود و تلویزیونی که می دانستم کِی و کدام شبکه چه چیز بدرد ‏بخوری برای تماشا دارد. مرتب کردن اتاق تنهایی آخرین کاری بود که باید انجام می دادم. بعد آن فقط لذت بود و رویا. ‏بوی خوش آزادی. ده روز پر و پیمان داشتم که با هیچ چیز دیگر عوضش نمی کردم. یکی دو روز آن وسط ها به لطف ‏دوستی نازنین که دستی در بساط فیلم کرایه ای داشت، راجر مور را “غاز های وحشی”، چارلز برانسون را با “ فرار ‏بزرگ”، کلینت ایستوود را با “هری کثیف” آل پاچینو را با “بعد از ظهر نحس” و گریگوری پک را با “طالع نحس” ‏شناختم. روز سیزده عید اما… نحس ترین بود برای من. روز پایان رویا و لمس تلخ واقعیت. تمام آن روز و شب را یک ‏نفس تکلیف نوشتم و روز بعد هم. اما روز اول مدرسه، نیمه ی دوم دفترچه هنوز بلا “تکلیف” بود………‏

‏4) از آن سال پنجم دبستان 22 سال گذشته است. به رغم نکوهش های بی پایان پدر و مادرم، دوران راهنمایی، ‏دبیرستان، دانشگاه و حتی سربازی را-عید ها همچنان و همانسان گذرانده ام. همیشه، کش دادن شب های خوش و ‏چشیدن طعم آزادی در انجام کارهایی که دوست دارم را به بهای از دست دادن فرصت ها خریده ام. پشیمان هم نیستم. ‏

‏ در این 12 سال کار روزنامه نگاری، تقریبا هیچ سردبیری به خاطر تاخیر های طولانی در تحویل مطلب، از من دل ‏خوشی نداشته. الان هم سردبیر هنر روز کلافه تر و نازنین تر از همیشه قرار است مطلب مرا یک روز مانده به انتشار ‏شماره ویژه دریافت کند. نمی دانم مطلب به این شماره می رسد یا نه! اگر نرسید نگه اش می دارم برای سال بعد، که ‏سردبیر، یک بار هم که شده، ببیند که اولین بهاریه را من زود تر از همه تحویل داده ام!‏

‏5) چندی است که در غربت و تبعیدی ناخواسته، دور از وطن روزگار می گذرانم، و هر بار بوی خوش بهار که می ‏آید، با خودش سیل خاطرات کودکی را می آورد، که هم شیرین است و هم غم افزا. طعم این نوستالژی کودکی را در ‏همه این سالهای جوانی و میانسالی تا قبل از مهاجرت، هرگز نچشیده بودم. چه، در همه ی این سالها می توانستم هنوز ‏کودکی کنم، ایام عید را در منزل پدری لنگر بیاندازم و کنگر بخورم و هر کاری دلم می خواهد بکنم. تکرار کنم همه ی ‏آن روزهای خوش را. شب ها را با دوستان قدیمی سر کنم، بعد کله ی سحر مثل دزد ها یواشکی بخزم داخل خانه و تا ‏لنگ ظهر فردایش بخوابم. بعد هم با غرولند مادرم و سرو صدای مهمان ها و بچه ها ی فضول شان که ناغافل در اتاقم ‏را باز می کنند و می پرند تو، بیدار شوم. سیبی گاز بزنم و کانالهای تلویزیون را عوض کنم تا دستپخت مادر بیاید روی ‏میز و حسابی بخورم. بعد هم کتابی بخوانم، فیلمی ببینم و گردشی در محله و اگر هوس کردم، 12 ساعت بنشینم پای ‏کامپیوتر و یک نفس گیم بازی کنم به جای آتاری. از بودن در خانه و شهر خودم لذت ببرم و احساس صاحبخانه بودن ‏کنم. از این که من به آنجا تعلق دارم و آنجا به من تعلق دارد کیف کنم. همه جا شلوغ باشد و پر از هیاهو. درست مثل ‏یک عید واقعی.‏

چند سالی است که دیگر عید به دهانم مزه نمی کند. دیگر آن جوری که می خواستم نمی شود. بی اینها که گفتم، عید ‏اصلا معنی ندارد. حالم به هم می خورد وقتی آگهی های جشن های نوروز را می بینم که تویش نوشته سال تحویل در ‏فلان دیسکو با دی جی فلانک! ورودیه فلان قدر یورو! یا بهمان قدر دلار. بالا می آورم از دیدن این همه بدبختی در ‏غربت، که اگر آدم بخواهد عید را خوش! بگذراند باید برود رقاصخانه، و پول هم بدهد! و به جای نشستن در کنار سفره ‏هفت سین به همراه عزیزانش، باید بایستد در کنار سفره ی باری به هر جهتی که صاحب رستوران یا دیسکوی مورد ‏نظر، برای خالی نبودن عریضه گذاشته است یک گوشه ای.‏

‏ نه دل و دماغی برایم باقی مانده و نه کامی شیرین. و از همه بدتر، دیگر نمی دانم کی و چگونه باز خواهم توانست به ‏خانه پدری ام پا بگذارم و همان هوا را تنفس کنم.‏
چند سال دیگر را باید بدون عید سر کنم؟
نمی دانم کی، اما می دانم که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد. می دانم که باز هم می توانم در خانه خود باشم و ‏احساس کنم صاحب خانه ام.‏
می دانم و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.‏


حمزه فراهتی: دخترم، بهار آمد

دخترم‎ ‎برخیز نوروز آمد‎.‎همیشه‎ ‎این تو بودی که هفث سین می آراستی‎.‎با‎ ‎ظرافت و زیبائی‎.‎با‎ ‎لطافت وامیدواری‎.‎تو‎ ‎سرشار از عشق و محبت بودی و چون‏‎ ‎گلها‎ ‎در‎ ‎جای جای خانه عطر می پراکندی‎.‎سرسختی‎ ‎وصداقت و فرهیختگی‎ ‎به ‏خردسالان یاد‎ ‎میدادی‎.‎قلبت‎ ‎مثل آئینه صاف بود‎. ‎از‎ ‎جهل و خرافات و کینه توزی بیزار بودی.افسوس‎ ‎نتوانستی طومار ‏سر نوشت خود را تا آخر به‎ ‎پیمائی‎.‎نگذاشتند‎ ‎طومار سرنوشت خودرا تا آخر به پیمائی‎.‎پر‎ ‎پرت کردند‎.‎نامردانه‎ ‎هم ‏پرپرت کردند‎.‎اینک‎ ‎من وقلبی پردرد و هفت سینی که تو دوست می‎ ‎داشتی و سنگی که تو در زیر آن آرمیده ای و‏‎ ‎دنیائی ‏حرف و درد.‏

اما‎ ‎دخترم راحت بخواب‎.‎آرزوهای‎ ‎تو امید و رویا های تو آرام آرام و اندک‏‎ ‎اندک دارند تحقق می یابند‎. ‎هر‎ ‎چند جانکاه و ‏جان گداز اما امیدوارانه‎. ‎دختر‎ ‎بچه هائی که‏‎ ‎به آنهادرس عشق وانسانیت یاد‎ ‎میدادی اینک دانشگاههارا قرق کرده اند‎ ‎وهر تارموئی‎ ‎از موهای افشان و ابریشم‎ ‎گونه آنان که بیرون‎ ‎میزند خنجری شده بر‏‎ ‎قلب سیاه تاریک اندیشان‎. ‎کودکانی‎ ‎که تو برایشان کتاب می آوردی و قصه های‎ ‎شیرین از عشق و امید‎ ‎یاد شان می دادی اینک‎ ‎مردانی شده اند نستوه سترگ ‏و آگاه به خود‎ ‎و برمحیط‎.‎دیگر‎ ‎مثل نسل قبلی ساده اندیش نیستند‎. ‎برخود‎ ‎اهداف خود آگاه ومسلط هستند‎. ‎مغزی‎ ‎سرد و ‏قلبی جوشان دارندو شاید این تنها‎ ‎توشه ای هست که نسل تو با تحمل همه سختی‎ ‎ها و بلاها وآنهمه جوانی و ندانم کاری‎ ‎توانست‎ ‎به ارث بگذارد‎.‎راحت‎ ‎بخواب دخترم زیاد هم بازنده نبودی‎. ‎
‏ ‏

عترت گودرزی( الهی): بهار مصنوعی

سبزه را می بینم، سفره هفت سین را می بینم که باگل و سنبل کاغذی در بیشتر فروشگاها و بانکها برای مشتریان ایرانی ‏گسترده اند، خانم ها را می بینم که در”پت شاپ” ها سبزه هائی را که برای گربه سبز کرده اند برای سفره هفت سین می ‏خرند ؛یا در”جویس شاپ ها” گندم های جوانه زده ای را که برای آب گرفتن گذاشته شده است رامی خرند تاسفره هفت ‏سین را رنگی کنند.‏

‏ باقلواهای خشکیده و در “ فویل” پیجیده و نان نخودچی هائی را که مزه همه‏‎ ‎چیز می دهند بچز نان نخودچی را از بقالی ‏چقالی ها ی محل می خرند که دید و بازدید عید را سرو صورتی بدهند. دلار و یورو و پوند را می بینیم که لای قرآن ‏گذاشنه شده تا بعد از متبرک شدن بعنوان عیدی به بچه ها داده شود.‏
ماهی آزاد را می بینم که روی باربیکیو کباب می شود تابجای ماهی سفید باسبزی پلوی باسبزی خشک آماده در بسته ‏بندی های بازاری روی میز گذاشته شود.‏
عید قلابی را می بینم که یک روز بعد و یا پیش از تحویل- بسته به ساعات کار والدین- و فراغت بچه های بزرگتر ار ‏کار نفس گیر روزانه جشن گرفته می شود.‏
‏ من، دانه های گندم راکه بیست روز به عیدمانده و باعشق د ربشقاب ها می ریختند تاسبز و آماده سفر هفت سین شود را ‏نمی بینم.‏
عطر بادام های در یاس خوابانیده که برای باقلوای شب عید آماده می شد، به مشامم نمی رسد.‏
‏ وطعم نان نخودچی تازه از فر درآمده رامدت هاست فراموش کر ده ام.‏
من اسکناس های تا نخورده وطنم را سالهاست ندیده ام. صدای دعای تحویل که قلبم را می لرزاند، مدتهاست نشنیده ام. و ‏وقتی بچه ها را می بینم که ذوق کنان دلارهای نو را که از پدر بزرگ بعنوان عیدی گرفته اند د رهوامی چرخانند ‏وفریادزنان می گویند: ‏thank you baba
‎ ‎
اشکم سرازیر می شود.‏
من نه عید می بینم، نه سفره هفت سین و نه صفای آن را. من کجاهستم که بهار وامید آنقدر با فاصله ازمن ایستاده اند.‏


ملیحه محمدی: زمستان شکست و رفت

ذهنم بهاری نیست چه کنم؟ شاید برای اینکه هنوز سوز و سرمای زمستان هست. سعی می کنم به بهار فکر کنم. بهار با ‏عطر گل و شعر ِ ترانه و موسیقی باید به ذهنم بیاید. اینهمه شعر، اینهمه شعرهای پر ازسوسن و سنبل و وعطر و ‏بهار…. و بیشماری ش در یادها و خاطرات من… « گل با زخم جسدهای کسان!» باور می کنی؟ این به ذهنم می نشیند.‏
رسم از خطه دوری نه دلی شاد در آن‏
سرزمینهایی دور جای آشوبگران‏
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه آن‎ ‎
می نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان
می شناسی.می دانی مرثیه نیما است، وقتی که « دل فولاد » ش، همه چیزش را از کف داده. همه چیز از کف من رفته ‏به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می‌بینم
دل فولادم مانده در راه‎.‎
دل فولادم را بی شکی انداخته است‏
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم. ‏
چون نیمایی ام وبه شعر که بیاندیشم همیشه باید اول در حیرت و جذبه این کلام بنشینم، اما چرا از « فسانه » اش در یادم ‏ننشست!‏
عاشقا! خیز کامد بهاران / چشمه ی کوچک از کوه جوشید،
گل به صحرا درآمد چو آتش / رود تیره چو طوفان خروشید،
دشت از گل شده هفت رنگه‎.‎
نمی دانم چرا؟ اما به دلم هم نمی نشیند مژده و وعده بهار حتا همین در جادوی کلام نیما!‏
یا رو بیاورم به بامداد خفته مان، شاملوی گردنکش، غول زیبای تا ابد خفته! او نیز از همه چیز و از همه جا از خوب و ‏بد و زشت و زیبای مان سروده است و از بهار؟‏
دست از گمان بدار‎ ‎
با مرگ نحس پنجه میفکن‎ ‎
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار‎ ‎
بهار شاملو هم اینچنین‎!‎
‎” ‎وارطان” سخن نگفت
‎” ‎وارطان” بنفشه بود
گل داد ومژده داد‎ ‎
زمستان شکست
‏ و
‏ رفت

او بی شک زیبایی بهار را گفته است ونشان وارطان داده آنهمه زیبایی را تا مگر لب باز کند و بماند و نمیرد “ خاصه ‏در بهار”‏
بهار، باز هم از بهار سروده است اما باز…‏
‏ بهار آمد، نبود اما حیاتی
‎ ‎درین ویران سرای محنت آور‏
‎ ‎بهار آمد، دریغا از نشاطی
‎ ‎که شمع افروزد و بگشایدش در

بروم، بروم زیر “سایه” گسترده ِ قامت بلند غزل معاصر من! هوشنگ ابتهاج چه می گوید؟
بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد‏
که آیین بهاران رفتش از یاد؟
امسال بهار که بیاید، عید که بشود، بسیاری از جوانان ایرانی، دانشجویان زندانی در دره سر سبز اوین بوی آن را حس ‏خواهند کرد. ‏

تازه! ببین! بهار که برسد، همه ایران یک طرف، خاوران، “خاوران” های ایران یک طرف!‏
‏ تابستان بود اول بار که به خاوران رفته بودم. پسرک نازنین فامیل! آرام، شوخ، نزدیک به دل، مهربان تا جایی که گریه ‏ات بگیرد. اعدامش کرده بودند. بازهم از او نوشته ام با پای گچ گرفته پاییز بود که از خانه برده بودندش. هفت ماهی بود ‏که در زندان بود. سی خرداد که شلوغ شد، اعدامش کردند و از رادیو اسمش را خواندند وگفتند جرمش، مبارزه مسلحانه ‏و داشتن نمک، اسید و فلفل و پاشیدن انها در چشم مردم مسلمان بوده است. در بهشت زهرا خاکش کرده بودیم. زیر ‏سنگ باران امت همیشه در صحنه. هفتمش اما قبرش آنجا خالی بود. برده بودندش به قول باطل شان به” لعنت آباد” ‏خاوران. ما رفتیم آنجا. بعد از آن بازهم رفتیم. پاییز 67 دیگر آنجا آباد ِ آباد بود و در بهار 68 گلباران شد و بعد از هر ‏بار در بهاران دیگر. خانم لطفی، مادر فروغ، مادر انوش امسال بیرون از ایران است. دلتنگ است می گوید هر سال ‏عید به خاوران می رفته است. اما بچه ها امسال نگهش داشته داشته اند که در ینگه دنیا بماند. می گفت: دلم طاقت نمی ‏آورد. امروز با خانم شریفی حرف زدم. گفت صاف ِ صاف کرده اند خاوران را. روی قبرهای بچه ها درخت کاشته اند. ‏جایی که آبی نیست. می گفت درختها خشک خواهند شد و خواهند ریخت. ‏

باید همین بشود. می گویند گیاه و درخت جان دارند سخن انسان را می فهمند. پس کدام گیاه و درخت را توان استادن بر ‏خاکی است که پاک ترین بدن ها را، کشته ظالمانه ترین کشتار را در بر گرفته است؟

مادر لطفی، می گوید من همان خاوران را می خواهم هرسنگ و خارش یادمان بچه های ما بود و هر بهار گلبارانش می ‏کردیم.‏

سرتاسر دشت خاوران خاری نیست / کش با من و روزگار من کاری نیست


روزبه میرابراهیمی: بهار و و فرزندان نامشروع انقلاب

بهار و امید ما؟ راستش را بگویم بهار مهم ترین کارش سرکار گذاشتن است. چه کسی را؟ نه منظورم کس خاصی ‏نیست. بهار برای من همیشه با “امید” همراه بوده اما وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم بهار همیشه “امید” ما را ‏سرکار گذاشته است. ‏

اما این بهار برایم یک نکته خاص هم دارد.از این فرصت بهره برده و می خواهم کمی درد دل کنم.‏
این بهار اولین بهار دهه چهارم زندگی ام است درست مانند “انقلاب ایران” و مانند خیلی از هم نسلانم.شاید به همین ‏خاطر است که بهارش برایم، بهار خاصی باشد همانگونه که برای نظام بر آمده از انقلاب، بهاری خاص است تا دیگر ‏نگوید نابالغ ام و فرصت بلوغ دارم.‏

‏”من و انقلاب”‏

در سالی که طوفان احساسات و شور آرمانگراها سرزمین ما ایران را به نقطه عطفی رسانده بود تا هر آنچه از گذشته ‏بود را به زباله دان بسپارند و “بهشتی” یوتوپیایی برای خود و ما بسازند چشم به جهان گشودم. شاید آن روزها که برای ‏اولین بار در آن زایشگاه کوچک شهر رشت چشمانم را باز می کردم در تصور ناظران آن صحنه نیز نمی گنجید که چند ‏دهه بعد وقتی کسی از من بپرسد چه سالی بدنیا آمده ای، تا بگویم 57 یاد انقلاب بیفتد.حالا یکی به تلخی و دیگری با ‏افتخار. اما برای من و ما چه؟‏

بهار؟ بهار همه را به یاد سبزی درختان می اندازد و لبخندهای طبیعت. انقلاب هم می خواست لبخندی باشد برای نسلش ‏و آیندگان. ‏

انقلاب که چهار دست و پا راه می رفت من هم تازه دست و پا می زدم که حرکت کنم. انقلاب که “انتقام” می گرفت من ‏تازه داشتم روی دوپا راه رفتن را می آموختم. انقلاب که “مشت و لگد” حواله می کرد من در رویای های کودکی ام با ‏‏”خرگوشی” همبازی بودم و بزرگش می کردم. ایران که با چنگ همسایه کین توزش زخمی شد من هنوز مشغول بازی ‏گوشی بودم. ‏

‏”من و جنگ”‏

وقتی چند سالی از جنگ گذشته بود تازه مدرسه رفتنم آغاز شده بود. تازه اینجای کار بود که باید “انقلاب” مرا پرورش ‏می داد در آموزشگاه هایش که بخوانم و بیاموزم آنچه آنان “بایدش” می دانستند.مارش جنگ هنوز هم در گوشم هست. ‏در خیابان ها و مدرسه و رادیو همیشه گوش نواز بود. صف های ارزاق کوپنی هم درست یادم هست. راستش از هرچه ‏کوپن و نان بدم می آمد، نه بخاطر خودشان بلکه بخاطر صف هایشان که بیشتر وقت ها سهم من ماندن در صف بود. ‏صف های نانوایی که همیشه غم بزرگم بود. پسر بزرگ خانواده بودن همین بدبختی ها را هم داشت دیگر! ‏

و صف دیگری هم یادم مانده. صف رزمندگانی که در مقابل پاسگاه “شالکو” برای سوار شدن بر اتوبوس ها کشیده شده ‏بودند و خانواده هایی که آن سو تر بدرقه شان می کردند.هر چند همه آنها هم داوطلب نبودند و برخی نیز برای خدمت ‏اجباری باید می رفتند. جنگ برای خیلی ها خاطراتی تلخ است و چه دردها که مردم کشیدند.وقتی سال ها پس از پایان ‏جنگ خودم از همان پاسگاه به سربازی می رفتم ناخودآگاه برای لحظاتی یاد صحنه های روزهای جنگ افتادم.‏

از آن روزها به جز صف رزمندگان، صدای آژیر خطر نیز بیادم مانده. صدایی که وحشت و سکوت را در پی داشت و ‏ما که به ایوان خانه می آمدیم و در آسمان رد شلیک پدآفندهای ضد هوایی را دنبال می کردیم تا به هواپیمایی دشمن ‏بخورد! و چند باری نیز صدای مهیب انفجار بمب. و همکلاسی های مهاجرم هم یادم هست. از آبادان، از قصر شیرین، ‏از جنوب و چقدر همیشه دل تنگ می شدم وقتی که به بازگشت دوباره آنها به شهرشان فکر می کردم.(خودخواهانه بود ‏اما واقعیت بود).‏

جنگ هم تمام شد با آن همه ویرانی و مرگ. گورستانی که پر شده بود از پیران و جوانان. روز اعلام آتش بس نیز ‏درست یادم هست. انگار همین چند وقت پیش بود که یکی از بستگان مان با جعبه ای شیرینی به خانه مان آمده بود.همه ‏خسته بودند همه چیز تکراری و فرسایشی شده بود. خب دیگر برای آنهایی که در جبهه ها بودند فرصتی پیدا می شد تا ‏جبهه ها را به خیابان های شهر بیاورند. مسجدها و پایگاه هایی که روزگاری برای کمک به جبهه بود، شدند مراکزی ‏برای “ارشاد” “منحرفان”. کدام منحرفان؟ همین مردم معمولی کوچه و بازار که حالا شاید به جای چادر، روپوشی می ‏پوشیدند و روسری سر می کردند. آن زمان ها نمی فهمیدم خط امام و چپ و راست چه معنی دارد.آن موقع ها بچه حزب ‏اللهی ها اکثر همان چپ های اسلامی بودند که همه جا می شد دیدشان. در کوچه ها، در خیابان ها، در بازار و یا هر ‏جای دیگری. یکی از کارهایشان نیز کنکاش در حوزه خصوصی افراد بود. از روسری و روپوش و نوار در ماشین ‏بگیر تا گیردادن به دختر و پسرها. هرگز صحنه هایی که در خیابان های شهر دیدم را فراموش نکردم. همه جا احساس ‏نامنی موج می زد.هر مسجدی برای خودش بازداشتگاهی هم داشت.اکثر آنها امروز اصلاح طلب شده اند.همین حالا ‏وقتی نیروهای راس گروه های فشار (آن روزها) دهه شصت و بخصوص اواخرش را بیاد می آورم می بینم همه در این ‏سال ها اصلاح طلب شده اند و اسیر گروه های فشار(این روزها).‏

من همچنان در مسیر مدرسه و خانه و درس و مشق بودم. دبستان و راهنمایی هم تمام می شد و دبیرستان بود.باز هم در ‏مکتب آموزش و پرورش می آموختیم آنچه را “باید” می آموختیم. درس”بینش اسلامی و تعلیمات دینی”.تکرار و تکرار ‏مباحث پیشین.درس جغرافیا، تاریخ، ریاضیات جدید،فیزیک،مکانیک، شیمی، هندسه، عربی، قرآن و… آخر سال هم ‏امتحان و نمره و پله بعدی. ‏

من یکی مثل دیگر هم نسلانم بودم که در دامان جمهوری اسلامی از ب بسم الله را آموخته بودم.بی هیچ “تهاجم فرهنگی ‏بیگانه”.بی هیچ”شبیخونی” و عین عین آنچه “باید” می آموختم. ‏

‏”من و اصلاحات”‏

داشتم بزرگ می شدم که دوباره لرزش هایی را احساس کردم.هر طرف خبری بود و روزنه هایی برای امید. امید به ‏بهتر شدن همه چیز. بهتر شدن زندگی،امنیت روانی و…. چند سالی بود که به مسایل پیرامونم بیشتر حساس شده بودم. ‏دیگر تنها روزنامه های ورزشی را نمی خواندم بلکه هر از چندگاهی دیگران را نیز می خواندم. “سیدی” با موجی از ‏امید می آمد و من نیز به مانند خیلی های دیگران دل به این امید دادم. ‏

با شوق هایش اشک ریختم و با سوزهایش ناله سر دادم. امید همین جا بود جایی که من و تو، ما شده بودیم و تازه فهمیده ‏بودیم که “هستیم”. آن انقلاب، من نوزادش بودم و این اصلاحات،من سربازش. ‏

یادم می آمد که در مدرسه همیشه از اخلاق و ایمان و عدالت یاد گرفته بودیم. از بزرگی آزادی و عشق و معنویت برای ‏مان سخن گفته بودند.اینکه انقلاب به ما دل بسته است که آیندگانیم.اینکه آمده است تا برای ما فضایی را ایجاد کند که ‏فکور باشیم و حقیقت جو. اینکه آمده است تا استبدادی را کنار زند تا مستقل باشیم. اینکه از حسین(ع) آزادگی را ‏بیاموزیم. اینکه ظلم بد است. اینکه استعمار بد است. اینکه اسلام بهترین ها را دارد و….‏

تازه داشتم درک می کردم که آنچه آموختم را باید مشق کنم و مشق اش همزمان شده بود با اصلاحات. با اصلاحات بودم ‏و تجربه کردم. در بطن اتفاقات تلاش کردم. به مانند خیلی های دیگر. حاصل پرورش های همین نظام بودم. از آسمان ‏نیفتاده بودم. تازه وقتی “نظام” دستش را روی گلویم گرفت و فشار داد و گفت: “نظام امثال تو را خرد خواهد کرد”. ‏فهمیدم اشتباه می کردم. هر بهار و امیدش آمدند و رفتند و عمر ما و امید بود که می گذشت. ‏

بازی سرنوشت قرار بود که به ما بفهماند امیدی که بستید، فرجامی نخواهد دید….. و من که ذره ذره بزرگ شدنم با ‏انقلاب و آموزش و پرورشش بود به روزی رسیدم که قاضی شرع اش تازیانه و حبس را شایسته پرورش یافته ای چون ‏من می داند.‏

آنکه در روزهای آتشین این انقلاب بدنیا آمد، بزرگ شد، درس خواند و مشق کرد و امید بست و امروز تنها به خاطر ‏فکر کردن شایسته “تازیانه” خوردن تشخیص داده شده است. من یکی از میلیون ها دست پرورده دوران جمهوری ‏اسلامی ام. یکی که تنها بیان کرد نظرش را و فرو خورد آرمان گرایی هایش را.‏

کسی که حتی ثانیه ای در مکانی جز ایران ودر پشت نیمکت های مدرسه و دانشگاهش نیاموخت و جز به ایران به ‏چیزی فکر نکرد. ‏

من یکی از هزارانم که ظاهرا فرزندان “ نامشروع انقلابیم” که باید “تازیانه” خورده فراموش کنیم کجا بودیم،کجا ‏پرورش یافتیم و کجا باید بمیریم.‏

می گویند انسان به امید زنده است. حرف درستی است اما کمی بیش از حد کلیشه شده است. ‏
آری، بهار همواره “امید” را سرکار گذاشته است. امسال هم مثل قبل.‏

‏ جمله ای که بازجویم در زندان می گفت.‏


بهمن مقصودلو: برابری

ما‎ ‎در سرزمینی زندگی می کنیم که بیش از یکصد‎ ‎وپنجاه سال پیش برده داری در آن لغو گردید،‎ ‎اما از کشوری کهن‏
می‎ ‎آئیم که‎ ‎نزدیک به سه هزار سال پیش آزادی‎ ‎بردگان را به ارمغان آورد‎. ‎

ما‎ ‎در سرزمینی زندگی می کنیم که بیش از پنجاه‎ ‎سال است‎ ‎تبعیض نژادی در آن لغو گردیده،‎ ‎اما از کشوری تاریخی
می‎ ‎آئیم که نزدیک به چند هزار سال است که‎ ‎نشانی از تبعیض نژادی‎ ‎در آن نبوده است‎.‎

نیاکان‎ ‎متمدن ما از قرن ها پیش با آگاهی و بینش‎ ‎خارق العاده ای به این مسائل‎ ‎اندیشیده‎ ‎بودند‎ ‎و با هوشیاری کامل،‎ ‎
روزی‎ ‎که درآن امتداد شب و امتداد روز باهم‎ ‎برابری می کنند‏‎ - ‎دو روزسال‎ - ‎اول فروردین که آغاز‎ ‎شکوفایی طبیعت ‏
و لاجرم زندگی‎ ‎است‎ ‎را برای‎ ‎سال نو‎ ‎برگزیدند‎. ‎روزی‎ ‎که سیاهی شب برابر سپیدی روز است، روزی‎ ‎که برابری ‏رنگ

‏ برابری حقوق اجتماعی است‏‎. ‎روزی ازمیان روزهای سال که‏‎ ‎فلسفه برابری اش، مساوات وعدالت را‏‎ ‎بردوش‎ ‎
می کشد تا بتواند درنهایت‎ ‎انسانیت را در‎ ‎بین ما برقرارسازد‎. ‎این‎ ‎روز را‎ ‎نوروز‎ ‎نامیدند‎. ‎نوروز‎ ‎را احترام و
گرامی‎ ‎داریم‎.‎


فرخ نگهدار: دوباره می سازمت وطن

بهار در راه است و میل به نو شدن هستی انسان و طبیعت را سراسر در می نوردد. ما ایرانیان، که از کهن ترین ‏روزگاران از نوروز آفرینان بوده ایم، هماره آن را “وقتی برای نو شدن، وقتی برای شکفتن” شناخته ایم. ‏

فصل بهار برای ما نماد جان گرفتن و جوانه زدن امید در دلهاست. و هر زمان که ما از نارسایی ها و نارضایی ها و ‏ناکامی ها رنج برده ایم، آمدن بهار “پیک امید شدن” را از ما طلب کرده است. ‏

دلم می خواهد در این نوروز نیز دوباره از نو دست یک دیگر بگیریم و باز بخوانیم “دوباره می سازمت وطن”. ‏
دلم می خواهد دختران و پسران سرزمنیم، به هوای چشیدن طعم هوایی تازه، باز پنجره بگشایند و رسیدن نوروز را در ‏اعماق سینه ها مزه مزه کنند. ‏

دلم می خواهد نسیمی که در جهان برای آزادی و برابری، برای احیای احترام به انسان، برای پشت سر گذاشتن جنگ و ‏نفرت از نو بپا خاسته است، گرد یاس ازچهره فرزندان خانه ام بروبد و شور امید، امید به نو شدن، را در دل ها برویاند. ‏
نوروز را به مردم میهنم تبریک می گویم و می گویم که که هر کجا که باشم، مثل همیشه، در هر پیروزی و هر شکست، ‏در غم ها و در شادی ها، در هر روز و هر لحظه،، برای بهاری کردن فضای کشورم، نفس میزنم. ‏
پشت هر پنجره، پشت در این خانه، بهار در انتظار آزادی است. ‏


شاداب وجدی: برای بهار

پلی به سوی تو خواهم زد‏
‏ از کرانه ی ابر‏
پلی به سوی تو خواهم زد‏
‏ از فراز نسیم
به کوچ چلچله ها خواهم پیوست
و از ترانه ی باران سؤال خواهم کرد‏
بهار رفته کجاست؟

ببین که باغ چه محزون
ببین که دشت چه سبز
ببین که چشم به راه تو
چشم پنجره هاست.‏

چه سالها که گذشت
نیامدی اما‏
صدای گردش آرام و مهربان زمین
همیشه می گوید
که باز… می آیی
به زیر رقص قدم هات
فرش گل در دشت
ردای سبزت بر دوش.‏

و پا به پای تو من‏
به کوره راه قدمهای پرتلاش صلابت‏
به کوچه باغ غنی از فروتنی و نجابت‏
به تک گلی که بر آورده سر ز صخره به محنت‏
پیام خواهم داد‏
که آسمان و زمین
پر شکوه خواهد شد
و این هوای کدر از سکوت خواب آلود‏
زلال آبی بیدار.‏

زمانه می شکفد‏ زمین ترانه ی آزادگی و پاکی را‏ ‏ دوباره می خواند‏ و قلب پر تپش افتاب به شهر خفته گلبرگ روشنایی را‏ ‏ نثار خواهد کرد زمین ترانه ی آزادگی و پاکی را‏ دوباره می خواند‏ بهار می آید. ‏