ناصر به عادت همیشگی دستی به پره های بینی اش کشید، مجوز K مسافرکش خطیL را یک دور از سر تا ته نگاه کرد و با دیدن عکس بدون سبیل خودش در بالای سمت چپ برگه، مطمئن شد که همه چیز درست است. او حالا رسماً شده بود مسافرکش خط سیدخندان - ونک.
آخرش توانسته بود بعد از پنج سال مجوز مسافرکش خطی بگیرد که بتواند بدون دعوا و کتک کاری سرخط بایستد و مسافر بزند. کاری که برای مسافرکش هائی که مجوز ندارند، تقریباً محال است.
به عکس منگنه شده روی جواز خیره مانده بود. خودش بود ولی به غریبه ها می ماند. لاخه های مویش که یک در میان سفید شده بود، توی عکس برق می زد و ته ریش نتراشیده ای که اثری از سیاهی در آن نبود. زیر لب چیزی گفت که کسی نشنید. داشت به خودش لیچار می گفت. یاد سطر آخر آن قصه معروف افتاد، جائی که قهرمان داستان توی آینه بالای رف نگاه می کند و خودش را نمی شناسد.
اعتنائی به خیال خودش نکرد. راستش بیشتر نگران لاستیک صاف چرخ های جلو ماشینش بود تا چیز دیگر. هرچند دیدن ملیحه و فک و فامیل او - که همیشه حوالی سیدخندان ولو بودند - دلشوره ای همیشگی بود. از جنس همان دلشوره هائی که توی انفرادی یا حتی بند عمومی، عصرها می آمد سراغش. انگار یک مشت نمک پاشیده اند سر معده اش و دائم آن را هم می زنند. یا جنس لرزش دست هایش در جوانی، وقتی که دوربینش را برمی داشت و می رفت تا یک حلقه نگاتیو سوپر هشت اکسپوز کند و دلشوره سوختن نگاتیو موقع ظهور، باعث می شد دستش موقع فیلمبرداری بلرزد. حوالی سالهای پنجاه و شش - پنجاه و هفت.
سال ۱۳۵۷، ناصر با آنکه دانشجوی رشته سینما بود اما به دغدغه های سیاسی اش هم می رسید. از قضا خیلی هم فعال بود. از دیوار نویسی و پخش اعلامیه گرفته تا بحث های داغ پیاده روئی که ناصر در آن تبلیغ اصول دیالکتیک و مبانی سوسیالیسم می کرد. خودش آدم متینی بود ولی موقع شعارنویسی شبانه، با اسپری سرخ رنگ روی کلیشه ای رنگ می پاشید که روی دیوار می نوشت: “مشت گره کرده ما فردا مسلسل می شود”. این را روی دیوار می نوشت ولی خودش تا آنزمان بجز تیرکمان مگسی دوران بچگی، هیچ سلاحی دستش نگرفته بود. اصلاً آدم این کارها نبود، که بیشتر سرگرم کتابهایش بود و ساختن فیلم سوپر ۸. اما فکر می کرد هرکسی به هر حال باید یک کاری بکند. دیوارنویسی هم کاری بود برای خودش. سهم ناصر از مبارزه، بیشتر خواندن کتاب و گاهی نوشتن شعار روی دیوار بود.
سختی کشیده بود و همین گذر از سختی ها او را تبدیل کرده بود به آدمی با آرمانهای بلند. کار ساده ای نبود اینکه سری بین سرها در بیاورد و از زیرزمین یک خانه مستاجری در یک محله درجه سه، خودش را به نیمکت دانشکده سینما و تئاتر برساند (آنهم با مادری که کارگری کرده بود و رخت و لباس مردم را توی تشت مسی چنگ زده بود تا جای خالی پدر را پر کند). حجم کتابهائی که خوانده بود شاید تا سقف یک اتاق دوازده متری را پر می کرد. از نگاه ناصر، اینها فرق های خودش با آدمهای معمولی کوچه و خیابان بود. آدمهائی که سقف دانسته های بعضی شان حتی یک وجب هم نمی شد. اسم خیلی از آنها را گذاشته بود آدمهای خنزر پنزری. بقال محل، پیرمرد نفت فروش، پارچه فروش دوره گرد، آن مردی که چند خانه آنطرف تر، صبح تا غروب روی پله خانه شان می نشست و رفت و آمد زنها را نگاه می کرد… همه شان برای ناصر نمونه آدمهای خنزر پنزری بودند.
ناصر به تفاوت خودش با این آدمها فکر می کرد و می خواست کاری بکند. انقلابی بودن کاری بود برای خودش. خصوصاً در آن اوضاع و شرایط که تب انقلاب همه را گرفته بود و هرکس دلش می خواست کاری کرده باشد.
نیمه بهمن ۵۷ که رسید، ناصر خیال کرد آن کار کارستان شده و وسط دود لاستیک سوخته ها و شعله بانک های آتش گرفته، خوشحال بود که او هم در انجام این کار بزرگ سهمی داشته است. خیالی که چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و ناصر دانست که این رودی که دارد در آن شنا می کند، به برکه شوری در کویر قم می ریزد، نه به آبهای دریای سیاه.
برایش دو راه بیشتر نمانده بود، یا باید کار را همینجا رها می کرد و می رفت سراغ دغدغه های دیگرش - مثل ساختن فیلم سوپر ۸ - و یا اینکه مثل خیلی از رفقا، پای کار می ایستاد و مثل ماهی غزل آلا، خلاف مسیر رود شنا می کرد تا به سرچشمه برسد و از نو شروع کند. ناصر راه دوم را پیش گرفت.
ادامه راه انقلابی، در ماههای بعد از بهمن ۵۷ باعث شد تا ناصر را در یک نیمه شب تابستانی سال ۱۳۶۰ گرفتند و مهتاب - همسر ناصر - خبر دستگیری او را دو ماه بعد شنید. در آن دو ماه بی خبری، مهتاب خیال کرده بود شوهر تازه دامادش او را رها کرده و به گروههای چریکی چپ پیوسته. البته ناصر به گروههای چریکی چپ پیوسته بود (آن عده ای که در بندهای انفرادی و عمومی اوین بودند)، اما او را رها نکرده بود.
سلول انفرادی اوین آب سردی بود روی آرمانهای سرخ و گداخته ناصر. اما آنچه او را شکست، نه شش ماه ماندن در سلول انفرادی، که رفتن به بند سیاسی و همنشینی با زندانیان دیگر بود. آنجا که از نگاه ناصر، نیمی از هم بندی ها، از جنس همان آدمهای خنزر پنزری دنیای بیرون از کار درآمدند. جرم همه شان مبارزه بود ولی بعضی ها مثل ناصر، اسپری قرمز رنگی دست گرفته بودند تا اسم مسلسل را با کلیشه روی دیوار بنویسند و بعضی دیگر خود مسلسل را برداشته بودند تا آسفالت خیابان به رنگ سرخ در بیاید.
سال اول زندان، مهتاب که یکساله عروس بود، ماهی یکبار می آمد ملاقات. تر و تازه و شاداب، مثل روزهای اولی که ناصر او را دیده بود. دیدن مهتاب اوایل غنیمتی بود. حرف ها اما رفته رفته تکراری شدند و ناصر یکنواختی سئوال و جوابهای نیم ساعته ملاقات را خیلی خوب فهمید. حتی وقتی هربار چشمان مهتاب به جائی بالای شانه چپ ناصر نگاه تندی می انداخت و دوباره برمی گشت سمت او، می دانست مقصد آن نگاه ها کجاست. روی دیوار پشت سر ناصر - درست بالای شانه چپش - ساعت دیواری اتاق ملاقات را آویزان کرده بودند.
دادگاه ناصر یکسال بعد از دستگیری برگزار شد و حکم شش سال حبس او که در آمد، کم کم پای مهتاب هم شل شد. اوایل دو سه ماه یکبار و بعد هم چندماه درمیان به ملاقات ناصر می آمد. هشت ماه آخر هم که اصلاً نیامد!
آخرین باری که مهتاب برای ملاقات آمد، می خواست برگه محضری طلاق را بدهد ناصر امضاء کند. این درست یکماه قبل از آزادی ناصر از زندان بود. پائیز سال ۱۳۶۶. مهتاب غیابی طلاق گرفته بود و می خواست برود دنبال زندگی خودش. ناصر این را می فهمید و به او حق می داد. هردو آنها تاریخ آزادی را می دانستند ولی مهتاب نخواست که بماند. نه اینکه تابحال هم خیلی سفت و سخت پای ناصر ایستاده باشد، نه. آنطور که ناصر در سالهای آخر زندان از طریق دوستان قدیمش که گه گاه به ملاقات او می آمدند شنید، مهتاب داشت تک می پرید. حتی آدمی که می گفتند مهتاب با او بوده را ناصر از قبل می شناخت. منتها اینبار مهتاب آمده بود تا حکم طلاق را ثبت کند و برود دنبال زندگی خودش، که رفت.
آن روز که ناصر پای توبه نامه را امضاء می کرد، نمی دانست دارد جانش را برمی دارد و در می رود. نه او و نه آنهائی که هنوز راضی به امضاء نشده بودند، هیچکدام از اوضاع و احوال مرداد سال بعد خبر نداشتند. بلکه اگر می دانستند، بعضی همان راهی را می رفتند که ناصر رفت. توبه نامه را می نوشتند و می آمدند بیرون.
ناصر توبه نامه را نوشت و آمد بیرون. سبیلش را زد و افتاد پی حرفه و کاری که از بچگی عاشقانه با آن زندگی کرده بود: “ساختن فیلم”. او موقع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه، دانشجوی سال دوم رشته سینما و تئاتر بود. با یک قفسه فیلم کوتاه ۸ میلیمتری که قبل و یا در خلال دوران دانشجوئی ساخته بود. حتی کارهای سیاسی ماه های منتهی به انقلاب هم او را از سینما و فیلم دور نکرده بود. حالا عصر یک غروب پائیزی، از اوین آمده بود بیرون و باید از نو شروع می کرد.
یکراست رفت سراغ مادرش که همه این سالها منتظر برگشتن او مانده بود. همانجا ماند تا چهار دیواری کوچک خانه مادری را بجای دیوارهای اوین باور کند. مادر برایش سوپ داغ می پخت و چای تازه دم جلویش می گذاشت تا ناصر بفهمد که اینطرف دیوار بودن چقدر بامعنی است. این را کمابیش دانست اما تفاوت اینطرف و آنطرف دیوار را چند ماه بعد، در مرداد سال ۶۷ فهمید. وحشت اینکه چه می شد اگر چند ماه دیگر در اوین مانده بود و بیرون نمی آمد، شده بود کابوس دائمی ناصر.
بعد از آزادی، روزها و ماههای اول را به تماشای فیلم و نوشتن نقد سینمائی گذراند. بعدتر از طریق دوستان قدیم (همکلاسی های دوران دانشکده سینما) سر صحنه چند فیلم مشغول بکار شد. در همان روزها ملیحه را دید که برای تست بازیگری آمده بود.
ملیحه همه شش سالی که ناصر آنطرف دیوارهای اوین بود را در هتل اینترنشنال تهران زندگی می کرد. اسمش هتل بود ولی در واقع آشیانه ای برای زن و بچه های شهرهای جنگ زده که جان سالم بدر برده بودند. درس خوانده بود، دیپلمش را گرفته بود و حالا می خواست وارد کار بازیگری و حرفه سینما بشود. این را واقعآ می خواست و عاشقش بود. جنس همان عشقی که ناصر به فیلم های سوپر ۸ خودش داشت.
با ملیحه آشنا شد و چندبار بیرون رفتند. با هم که بودند، ملیحه حرف زیادی برای گفتن نداشت و اغلب در مقابل ناصر می نشست تا او قصه هایش را بگوید. یکبار ملیحه گفته بود: “حالا که آمده ای بیرون، حالا چه؟ برنامه بعدیت چیست؟” و ناصر گفته بود: “راه گریزی نیست… همگی آخرش می رسیم به یک جای مشخص… عاقبت زندگی آدمهائی مثل من توی این جامعه مثل وقتی است که قهرمان داستان، توی آینه روی رف نگاه می کند و خودش را نمی شناسد و همان آدمی را می بیند که یک عمر پشت سرش لیچار می گفته!” و ملیحه سرش را تکان داده بود که یعنی چه؟!… این جواب سئوال ملیحه نبود.
ملیحه را عقد کرد تا از نو شروع کند. جوانی و طراوت ملیحه می توانست ناصر را به زندگی برگرداند. حتی می توانست خاطره دیوارهای بلند اوین را از ذهن ناصر پاک کند، و وحشت اینکه سرنوشتش چه می شد، اگر یک سال دیگر می ماند. هرچند نمی دانست با یاد مهتاب چکار کند، یادی که از دلش بیرون نمی رفت.
ملیحه در عوض به یک آدم سینمائی رسیده بود، چیزی که همیشه آرزویش را داشت. ناصر به او کمک کرد تا خودش را در این حرفه بالا بکشد. سفارش او را کرد تا چندتا نقش سه و دو خوب بگیرد. این میان ناصر هم توانست یک فیلم بلند سینمائی بسازد که فروش خوبی نکرد و شد کار اول و آخر او. ملیحه دوتا بچه برای ناصر زائید. ناصر بچه داری کرد تا ملیحه به دانشگاه هنر برود. او دانشجوی بازیگری شده بود. از عهده خرج که برنیامدند، ناصر یک پیکان مدل ۵۷ گرفت و افتاد به مسافرکشی. عینک آفتابی ریبن میزد مبادا دوستی، آشنائی او را ببیند. عینک را خود ملیحه برایش خریده بود.
دیگر نه به دیالکتیک فکر می کرد، نه به تکامل انسان و اینکه چگونه غول شد. داستان پداکوژیکی هم پاک از یادش رفته بود. فقط پیرمرد خنزر پنزری دائم توی نظرش می آمد. دغده اش شده بود اینکه یکوقت سپر ماشین را به جائی نمالد و روغن موتور را اول هر ماه عوض کند. زندگی اش محدود شده بود به فاصله میان استارت زدن - و زمستانها گذاشتن توی دنده ۲ و هل دادن - و هفت هشت ساعت کلاج - ترمز گرفتن توی ترافیک و چک و چانه زدن با مسافر و گاهی مشت و لگد پرت کردن با بعضی راننده ها… تا دخل آخرشب و نان سنگک تازه و روانه کردن مادر به خانه خودش که از صبح برای نگه داشتن بچه ها آمده بود و آخر شب باید می رفت چون ملیحه برگشته بود و باید تا دیر وقت به درس و پروژه هایش می رسید و مادر با صدای بلند خُروپُف می کرد و تمرکز ملیحه بهم می ریخت.
ملیحه کم کم توی کارش بزرگ شد. حتی یک پیشنهاد نقش اولی هم گرفت. شبهائی می شد که برای اردو و کار گروهی با بچه های دانشکده، به خانه نمی آمد. شب های فیلمبرداری که جای خودش. برای همان نقش اولش دوماه رفت سفر. ناصر می گفت آدم «اُپنی» است و منظورش این بود که مثل شوهرهای سنتی به پروپای ملیحه نمی پیچد و جلوی رشد او را نمی گیرد. ملیحه اما از اینکه مجبور بود شب ها بغل یک آدم مسافرکش بخوابد - که بوی سرب و روغن سوخته ماشین می داد - کم کم داشت حالش بهم می خورد. دست آخر هم طاقت نیاورد و رفت دنبال آرزوهای خودش.
ملیحه سال آخر دانشگاه که رسید از ناصر طلاق گرفت. هرچند تا دو سال بعد هم با او همخانه ماند. او و بچه ها در یک اتاق می خوابیدند و ناصر در اتاق دیگر. ناصر اجاره خانه را می داد و او در عوض حرفی از مهریه اش - که زیاد هم نبود - نمی زد. بعد که پایان نامه اش را داد و یکی دوتا نقش اول بازی کرد، وسعش رسید تا برای خودش یک آپارتمان مستقل اجاره کند و از پیش ناصر و بچه ها برود. ملیحه باید می رفت دنبال زندگی خودش و ناصر این را درک می کرد. او بجای اینکه نگران رفتن ملیحه باشد، بیشتر نگران سه کار کردن موتور ماشین بود. می ترسید یک وقت کار دستش بدهد و از نان خوردن بیافتد. ملیحه که رفت، مادر آمد پیش ناصر و بچه ها و ناصر خیالش راحت شد که می تواند ساعات بیشتری توی خط مسافر بزند. بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و مدرسه خرج داشت.
ناصر دیگر خیلی وقت است موقع مسافرکشی عینک آفتابی نمی زند. سالهای اول بهانه می آورد که چشمش به اشعه ماوراء بنفش حساس است و عینک دودی برایش مثل فیلتر یو - وی عمل می کند. ولی همه می دانستند که ناصر نمی خواهد دوستان و آشنایان قدیمی او را ببینند که کارش از سینما و فیلمسازی، رسیده به مسافرکشی. بخصوص ملیحه و فک و فامیلش که پاتوقشان پل سیدخندان بود. چندبار هم مهتاب را با شوهرش دید ولی هیچکدام آشنائی ندادند. شوهر مهتاب همانی نبود که دوران زندان، نشانی اش را داده بودند.
کابوس زندانی ماندن و آزاد نشدن تا مرداد سال ۶۷، خیلی وقت است که از خاطر ناصر بیرون رفته. تقریباً از همان زمانی که عینک آفتابی ریبن اش را انداخت پشت آینه روی طاقچه.
ناصر حالا هر وقت می خواهد صبح زود ماشین را روشن کند و برود سمت سید خندان، قبل از حرکت، به بهانه تنظیم آئینه بغل، نگاهی به خودش می اندازد، دستی به پره های بینی اش می کشد و زیر لب لیچاری حواله خودش می کند. هرکس نداند خیال می کند دارد به عادت معمول خیلی ها، قبل از شروع کار روزانه، وردی می خواند و به خودش فوت می کند تا از قضا - بلا بدور باشد.