صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه عاشقیت در پاورقی، نوشته مهسا محب علی اختصاص دارد.
♦ داستان
عاشقیت در پاورقی
در این داستان عاشقیت اتفاق می افتد. عاشقیت به مثابه عشقه ای که چون مهر گیاه، عاشق و مرا در لابه لای سطور می پیچد. من، عاشقم و چند فیلم و داستان دیگر چنان درهم خواهیم پیچید که از یکدیگر قابل تشخیص نخواهم بود.
من موهای خرمایی کوتاهی دارم که رو ی پیشانی و شقیقه هایم چسبیده. چهل و پنج کیلو وزن دارم و قدم با کفش پاشنه بلند یک متر و شصت و پنج سانت است. لیسانس ادبیاتم را از دانشگاه آزاد گرفته ام. چند سالِ بعدش را هم در خانه ماندم تا بالاخره توی بک مهمانی “سیزده به در” در باغ یکی از اقوام با عاشقم آشنا شدم. عاشقم چشمانی خمار دارد و کارمند بانک مرکزی است. قد بلندی دارد و بسیار خوش برخورد است. وجه مشخص دیگری ندارد جز این که مدام با نوک سبیل هایش ور می رود. در گوشه ای از باغ، عاشقم با چشمانِ خمار و گیرایش مرا می نگرد. من غمزه آلود و شرمگین سر را به زیر می افکنم و دور می شوم. عاشقم به دنبالم می آید. و ساغری را به سویم می گیرد. لحظه ای که ساغر را از عاشقم می گیرم، لختی نگاهمان با هم تلاقی می کند. عاشقم به آرامی دستم را به سوی خودش می کشد و ساغرم را از نوشیدنی ای شبیهِ شراب پُر می کند.
برای این که این بخش داستان را بهتر درک کنید، رجوع کنید به مینیاتور صفحه ی 23 اثر محمد تجویدی در دیوان حافظ، تصحیح دکتر قاسم غنی و علامه قزوینی، چاپ بیست و سوم، آن جایی که مرد مینیاتور در حالی که التماس در چشمانش موج می زند، به دامن زن مینیاتور آویخته و جام شرابی را به سویش گرفته است و زن از کمر در خلاف جهت مرد چرخیده و نگاهش را تا حد ممکن از او دور ساخته است. اما به رغم همه ی اینها پیداست که میلی پنهان در زیر پوستش در حال فوران است. این میل پنهان هم چنین از نگاهی که از گوشه ی چشم به مرد مینیاتوری می کند، قابل تشخیص است. به نظر می رسد که زن مینیاتوری سال ها در انتظار این لحظه بوده و حالا که پس از سال ها مجالی برای عشوه گری یافته، به رغم گونه های به سرخی نشسته اش، سعی دارد خونسرد و بی تفاوت جلوه کند. مرد مینیاتوری الته در قید این حرف ها نیست و با موهای ریخته بر پیشانی و با نگاهی خیره به زن می نگرد. مرد مینیاتوری تنها در فکر وصال معشوق است و هیچ ابایی ندارد از این که قیافه اش مانند آدم های احمق در تاریخ ثبت شود.
من و عاشقم در آپارتمان چهل متری ای که در خیابان حافظ اجاره کرده ایم، رو به روی تلویزیون نشسته ایم و سریالِ هلیکوپتر امداد را تماشا می کنیم. من در حساس ترین لحظه ی داستان زا جا برمی خیزم، به اتاق خواب می روم و ربدوشامبر قرمز رنگی می پوشم و جلو تلویزیون می ایستم و موهایم را شانه می زنم و در جواب اعتراض عاشقم، اغواگرانه نگاهش می کنم. او لبخند می زند؛ ولی هم چنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من دو شاخه ی تلویزیون را از برق بیرون می کشم.
برای درک بهتر این بخش داستان، رجوع کنید به کتاب آمریکایی آرام، اثر گراهام گرین، ترجمهیعزت الله فولاد وند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحه ی 143؛ آن جایی که پایل از فاولر، آن خبرنگار انگلیسی با تجربه، می پرسد: “ عمیق ترین تجربه جنسی ای که تا به حال داشته ای، چه بوده است؟”
و فاولر به آن آمریکایی جوان و آرام پاسخ می دهد: “یک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشیده بودم و زنی را که ربدوشامبر قرمر تنش بود و موهایش را برس می زد، تماشا می کردم.“
در آن لحظه تمام حس اروتیک آن عاقله مرد انگلیسی بر این صحنه متمرکز شده بود. صحنه ای که به احتمال قوی با هیچ یک از معشوقه هایش تجربه نکرده بود؛ ولی درآن لحظه که در برج، کنار ان دو سرباز ویتنامی و ان آمریکایی آرام در وحشت حمله ی وِیت کُنگ ها شب را به صبح می رسانید، تنها تصویری بود که ذهن خسته و پریشانش به یاد می آورد. به احتمال زیاد فاولر در آن لحظه به هیچ کدام از معشوقه هایش فکر نمی کرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زیبای ویتنامی، و نه به آن محبوب انگلیسی اش. آن تصویر برآیند تمام لحظه های عاشقانه ای بود که آن مرد انگلیسی تجربه کرده بود.
من و عاشقم در کافه ای ساحلی نشسته ایم و کاپوچینومان را مزه مزه می کینم. عاشقم تی شرت سفیدی پوشیده که به خاطر شرجی هوا به تنش چسبیده است. من مانتوی سبز روشنی بر تن دارم و گا ماگنولیای سفید بزرگی را میان دگمه های مانتویم گذاشته ام. بوی ماگنولیایی که روی سینه گذاشته ام با بوی کاپوچینوی که از فنجانم بر می خیزد و بوی شرجی دریا به هم می آمیزد و سرم را به دوران می اندازد. انگشتانم را روی شقیقه می گذارم و نفس عمیق می کشم. عاشقم با چشمانی که نگرانی دَرَشان موج می زند، نگاهم می کند. به عاشقم می گویم که ماجرای غرق شدن آن دختر و پسر جوان را دوباره برایم تعریف کندو او پاسخ می دهد که از دیروز تا به حال پنج بار این ماجرا را برایم تعریف کرده است و دیگر حوصله اش را ندارد.
برای درک بهتر این بخش از داستان، رجوع کنید به کتاب مدراتو کانتابیله، اثر مارگریت دوراس، ترجمه رضا سید حسینی، انتشارات زمان، چاپ اول، 1352، صفحه ی 89؛ آن جایی که آن دبارد با آن لباس دکولته و گل ماگنولیایی که به سینه زده آشفته حال میز شامِ مهمانی را ترک می کند تا به کافه بندرگاه برود و در کنار شوون گیلاس دیگری بنوشد و برای اخرین بار از او بخواهد تا داستان آن زن و مرد جوان را برایش باز گوید. آن دبارد در آن لحظه برای اولین بار است که به قدرت جاودیی ِ شراب و گل ماگنولیا پی می برد و در عین حال به شباهت باور نکردنی و غیر قابل انکار میان این دو. آن دبارد درآن لحظه در می یابد که عطر ماگنولیا در ابتدا کاملا معصوم می نماید، هم چنان که نوشیدن کمی شراب، اما پس از مدتی عطر گل تمام مغز را فرا می گیرد، طوری که جایی برای هیچ فکر یا حس دیگری باقی نمی گذارد، و این دقیقا احساسی است که آن دبارد در آن لحظه دارد: مست از عطر ماگنولیا و شراب و ذهنی که به هیچ چیز جز عشق نمی اندیشد. عشق در ان لحظه همانند عطر ماگنولیا تمام ذهن او را انباشته و البته ملال که به همان اندازه و به همان نابهنگامی ذهنش را تسخیر کرده است.
من و عاشقم در همان آپارتمان چهل متری مان هستیم. عاشقم روی کاناپه دراز کشیده است و لیوان پُر از یخش را روی سینه گذاشته و سیگاری هم به لب دارد. او به سقف خیره شده و در پاسخ سوال های من جواب های کوتاهِ بی سرو ته می دهد. من روی مبل نشسته ام و پاهایم را از دسته اش آویزان کرده ام و با حرص مجله ی “آرت اَند دکوریشین” را ورق می زنم. به عاشقم می گویم که خاکستر سیگارش ار روی زمین نریزد. او جوابی نمی دهد و همان طور که به سقف نگاه می کند، پوزخند می زند. می روم بالای سرش می ایستم، دست هایم را روی سینه قفل می کنم و با غیظ نگاهش می کنم. سرش فریاد می کشم که دیگر از دستِ کارهایش خسته شده ام و حالم از خودش و آن لیوانی که مدام توی دستش است، به هم می خورد. عاشقم در حالی که زیر لب فحش می دهد، ، شلوارش را می پوشد و کمربندش را محکم می کند. من جلو در ایستاه ام و سد راهش شده ام و بهِِش می گویم بهتر است تمامش کند و این قدر ادای قهرمان های فیلم های امریکایی را که از دست معشوقه شان خسته9 شده اند، در نیاورد. او کمرا به کناری پرت می کند، در را به هم می زند و می رود.
برای درک بهتر این صحنه، به هیچ وجه به فیلم های هپی اند امریکایی رجوع نکنید. چون من مثل جین فوندا یا جولیا رابرتس به دنبال عاشقم راه نمی افتم تا او را در پارک یا یکی از کافه های اطراف پیدا کنم و به خانه برگردانم. پس از رفتن معشوقم، من سی دی اپرای سالومه، اثر ریشارد اشتراوس را توی پخش صوت می گذارم، روی کاناپه دراز می کشم و رمان سالومه اسکار وایلد را ورق می زنم و هنگامی که هرود از سالومه می خواهد به مناسبت آن شب فرخنده برقصد، من نیز همراه با او رقص هفت حجاب را آغاز می کنم، و در پایان هنگامی که سالومه سر بریده ی یحیی را در آغوش می گیرد و لب های او را که در هنگام حیات از لمس آن ها عاجز بوده می بوسد، من نیز قاب عکس عاشقم را که روی تلویزیون است بر می دارم و لب های معشوقم را می بوسم. حس انتقام جو و سادیستیک من درآن لحظه کمتر از احساس سالومه نسبت به یحیی نیست.
من و عاشقم توی وان دراز کشیده ایم و تن سپرده ایم به گرمای ملایمی که از وان بر می خیزد و آرام آرام سیگارهایمان را دود می کنیم. عاشقم مدام حرف می زند و من با لبخندی گنگ و صدایی گنگ تر جوابش را می دهم. چشمانم را بسته ام و هنوز در خیال ساعت های پیش هستم و با خود فکر می کنم که اگر عاشقم می دانست که در این لحظه به چه چیزی فکر می کنم، چه حالی پیدا می کرد. حتی تصورش هم تنم را به لرزه در می آورد. عاشقم می گوید که بهتر است از وان بیرون بروم؛ چون ممکن است سرما بخورم.
برای درک بهتر این این بخش از داستان، رجوع کنید به فیلم بی وفا، به کارگردانی آدریان لین؛ سکانسی که دختر توی وان دراز کشیده است و ناگهان نوشته ی روی دلش را می بیند. همان نوشته ای که هنگامی که خواب بود، فاسقش از روی شیطنت روی دلش نوشته بود. این لحظه مهم ترین لحظه در روند شکل گیری روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چیز در حد یک شیطنت یا یک شوخی است؛ اما زمانی که او اسفنج حمام را بر می دارد و آن قلب سوراخ شده را پاک می کند، به قدرت جادویی پنهان کاری پی می برد. از آن پس وارد مرحله ی دیگری از این بازی شده است. پیش از آن ممکن بود در یک لحظه ی خلسه و یا نشئگی همه چیز را برای همسرش اعتراف می کند، ولی از ان پس لذتِ هیجان نهفته در خیانت را درک می کند و وا می داردش تا مدام این بازی را خطرناک تر کند.
من و عاشقم بازو در بازوی هم از مهمانی بر می گردیم. من پیراهن یقه بازی پوشیده ام و عاشقم مثل همیشه شلوار جین و تی شرت به تن دارد. هر دو با هم و با صدای بلند ترانه ی “امشب شب مهتابه” را می خوانیم. گاهی تلو تلو می خوریم و به بازوی دیگری آویزان می شویم و گاهی از خنده ریسه می رویم. عاشقم هر گاه که به کلمه حبیبم می رسد، ابروهایش را به سویم می گیرد و با قیافه ای جدی انگشتش را به سویم می گیرد و مرا خطاب قرار می دهد. من با صدای یک اکتاو زیرتر با او همکاری می کنم.
برای درک بهتر این بخش از داستان، رجوع کنید به صحنه آغازین فیلم چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد. در این صحنه الیزابت تایلور و ریچارد برتون هر دو سعی می کنند تا احساس واقعی شان را درباره دیگری پنهان کنند، و این کار را با هزل گویی ای که اگر مواظب نباشند به راحتی به بد و بیراه گویی می کشد، همراه می کنند، و البته فراموشی نیز به کمک شان می آید. فراموشی کمک می کند تا خاطرات گذشته تغییر شکل دهند و گاهی به یاری ذهن یا احساس مجروح بشتابد. احساسی برآمده از مرگ فرزند، یا سقط جنین، یا خیانتی که هرگز به درستی آشکار نشده و البته هرگز هم انکار نشده است.
من و عاشقم در آپارتمان نشسته ایم و افسرده سیگار می کشیم. من بی حوصله تر روی کاناپه دراز می کشم و سیگار می کشم و او افسرده تر کنار شومینه دراز می کشد و سیگار می کشد. افسردگی همچون عشقه ای دست و پایمان را درهم می پیچد. من می گویم که بهتر است یکی مان دیگری را ترک کنیم؛ چون معمولا در این گونه مواقع یکی از عشاق دیگری را ترک می کند؛ عاشقم به پهلو می غلتد و می گوید اصلا حال و حوصله ی سرگردان شدن توی خیابان ها را ندارد و اگر من خسته شده ام می توانم او را ترک کنم. من به عاشقم یادآوری می کنم که معمولا مردها باید خانه را ترک کنند؛ولی عاشقم زیر بار نمی رود و در برابر اصرارهای پیاپی من فقط با چشمان خمارش نگاهم می کند. من به عاشقم می گویم که دیگر نمی توانم همین طور افسرده سیگار بکشم و دیگر از افسرده سیگار کشیدن او حالم به هم می خورد. عاشقم پُک دیگری به سیگارش می زند و می گوید به نظرش هیچ کار دیگری به اندازه ی سیگار کشیدن افسردگی را به این زیبایی به رُخ نمی کشد. من در حالی که لب بالایی ام از شدت عصبانت می پرد، به اتاق خواب مب روم و سی دی سونات سی بمل شوپن را توی پخش صوت می گذارم و روی تخت دراز می کشم و به چند موضوع بی اهمیت فکر می کنم.
اگر ویم وندرس فیلم پاریس تگزاس را از چند صحنه قبل تر شروع می کرد، یعنی از جایی که زن و مرد داستان دچار ملال می شوند، می توانستید به آن رجوع کنید؛ ولی در حال حاضر بهتر است رجوع کنید به همین سونات سی بمل مینور شوپن، آن جایی که نت های چنگ صدای یکنواخت باران و ملال شوپن را در جزیره ی ماژورک به خاطر می آورند. هنگامی که شوپن در آن ویلای قرن شانزدهمی که روی صخره های سنگ قرار داشت پشت پیانو نشسته بود و نت های ملال آور و ویران کننده ی این سونات را می نوست، تنها به یک چیز می اندیشید: ملال. ملالِ اجتناب ناپذیری که پس از یک دوره طولانی عشق ورزی، پس از خیانت ها، بی خیالی ها، فراموشی ها، دعواها، مستی ها و نشئگی ها، گریبان آدم را می گیرد و چاره ای باقی نمی گذارد جز این که مانند شوپن، در حالی که به صدای یکنواخت باران و برخورد امواج با صخره ها گوش می دهی، بدون توجه به بدخلقی های ژرژ ساند، نت های ملال آوری را که در خود هیجان یک توفان ویران کننده را حمل می کنند، روی کاغذ بیاوری. هر چند که احتمالا ژرژ ساند هم دراتاق بغلی در حال نوشتن داستانی بود که در آن معشوقی از روی ملال عاشقش را به قتل می رساند. با وجود ابن من معتقدم که اگر شوپن و ژرژ ساند به جای رفتن به جزیره ی ماژورک به آرل می رفتند، همان جایی ون گوگ آن آفتاب گردان های زیبایش را کشید، مطمئنا پیش از آن که کارشان به آن ملال غیر قابل تحمل بکشد، به چنان جنونی می رسیدند که حتما یکی، دیگری را به قتل می رساند، یا دست کم مانند ون گوگ که گوش خودش را برید، یکی از آن دو عضوی از بدنش را قطع می کرد یا می برید.
♦ نگاه
جدایی پس از عادت
مهسا محب علی با “عاشقیت در پاورقی” برنده جایزه بهترین مجموعه داستان 1383 بنیاد گلشیری و برندهی جایزهی مهرگان ادب(پکا) برای داستان”هفت پارهی دانای کل” به عنوان یکی از تک داستانهای برگزیدهی سال شد. “هندی برقصم؟”، “عاشقیت در پاورقی”، “عتیقهها”، “خفاشه”، “هفت پارهی دانای کل”، “کراوات سبز”، “نصف سفید، نصف بنفش” و”چند سانت توی زمین” نام داستان های این مجموعه است. برنده شدن محب علی در این دو جایزه موجب شد تا نقدهای مثبتی روی کتاب او نوشته شود. این نقدها نیز باعث شد تا کتاب وی درعرض یک سال به چاپ دوم برسد - و البته از تجدید چاپ این کتاب برای سومین بار جلوگیری شود- که با در نظر گرفتن روال چاپ و نشر کتاب در ایران، امری غیرمعمول به نظر می رسید. در این بین داستان کوتاه “عاشقیت در پاورقی” از این مجموعه با طرح داستانی جذاب و تازه توانست محبوبیت بیشتری در میان مخاطبان و خوانندگان عام و خاص داستان های ایرانی پیدا کند. در ”عاشقیت در پاورقی” نگاه نویسنده به رابطه عاشقانه زن و مرد گرایش زیادی جدایی و انفصال پس از عادت دارد. آغاز رابطه زن و مرد در داستان پایه اصلی شکل گیری و شروع روایت براساس خاطره گویی است. عاشق و معشوق در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا می شوند. پس از این روایت کوتاه محب علی خواننده را برای درک بهتر نحوه آشنایی به مینیاتوری از تجویدی بر غزلی از حافظ ارجاع می دهد. ارجاعاتی که به همین ترتیب تا انتهای داستان ادامه دارد. محب علی به این گونه نوعی تصویرسازی با استفاده از سکانس های فیلم های آنا برای مخاطب فارسی ایجاد می ند. خواننده ناخودآگاه در سکانس های ذکر شده، به جای شخصیت های فیلم، عاشق و معشوق داستان را به جای آن ها قرار می دهد و به این ترتیب نوعی ارتباط تصویری نیز با عاریت گرفتن از این سکانس ها با خواننده برقرار می کند.ارجاع دادن به فیلم هایی هم چون بی وفا اثر آدریان لین، چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد با بازی الیزابت تایلور، پاریس تگزاس اثر ویم وندرس، کتاب اکنون کلاسیک شده ای چون آمریکایی آرام اثر گراهام گرین، مدراتوکانتابیله اثر مارگریت دوراس و اپرای سالومه اثرریشارد اشتراوس و سوناتی از شوپن؛ همه و همه در خدمت این تصویرسازی و برقراری ارتباط میان مثلث نویسنده – شخصیت داستان – خواننده قرار دارند. روندی که عشق آتشین ابتدای داستان را به حاشیه می برد. عشقی که در ابتدا از زبان راوی و در اولین ملاقات عاشقانه این گونه توصیف شده است:” در این داستان عاشقیت اتفاق می افتد. عاشقیت به مثابه عشقه ای که چون مهرگیاه، عاشق و مرا در لابه لای سطور می پیچد.“
محب علی نیز همانند اکثر داستان نویس زن نسل خود، دغدغه مسایل زنان را دارد. همین دغدغه باعث شده تا وی شخصیت های بیشتر داستان های خود را از میان زنان انتخاب کند. زنی که در داستان “عاشقیت در پاورقی” خاطرات خود و عاشقش را روایت می کند، یک زن سنتی نیست که در قید و بند روابط محدود و دیدگاه های محدودتر باشد. و شاید به همین دلیل است که با اصل دردناک جدایی پس از عادت کنار می آید.
♦ در باره نویسنده
مهسا محب علی : جوایز ادبی و داوری
مهسا محب علی متولد 1351در تهران است. از آثار وی می توان به مجموعه داستان «صدا» - 1377- انتشارات خیام، رمان «نفرین خاکستری» - 1381 – انتشارات افق و مجموعه داستان “عاشقیت در پاورقی”- 1383 – نشر چشمه اشاره کرد. وی نامزد بهترین رمان سال – جایزه یلدا، برنده بهترین مجموعه داستان سال – جایزه هوشنگ گلشیری، نامزد بهترین مجموعه داستان سال – جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات، بوده است. داستان «هفت پاره دانای کل» از مجموعه “عاشقیت در پاورقی”- جزو داستانهای برتر سال جایزه مهرگان ادب (پکا) شد. از جمله فعالیتهای ادبی وی می توان به داوری جایزه گلشیری - 1 دوره، داوری منتقدان و نویسندگان مطبوعات – 1 دوره و داوری جایزه یلدا – اشاره کرد.