فیلم جعفر پناهی، حکایت جهان امروز و شرایط انسان امروز است. خیابانهائی که تاکسی فیلمساز در امتداد آنها حرکت میکند، می تواند هر نقطه از این جهان باشد. با وفور تابلوی بانکها، غیبت شور و شعف انسانی و آدمهائی که دیگر نمیتوان ماهیت آنها را شناخت. کسی که می ترسی به او اعتماد کنی، می تواند دوست تو باشد و آنکه با خوش برخورد بودنش از تو دل می برد، یک “به زور گیر”.
خواهر زاده راننده تاکسی می ترسد به کسی که دوست دائی اوست اعتماد کند، اما ازکافه چی مشکوکی که گویا از “به زورگیران” است و همان دوست را تحت ضرب و شتم قرار داده، بخاطر خنده روبودنش، با تحسین یاد می کند.
پناهی حسرت کوچه ها و خانه هائی را می خورد که همه را کوبیده و ساختمانهای نوئی از آنها سر بر آورده اند. و دوستش حسرت او را با بیاد آوری این نکته تکمیل میکند که نه تنها محل ها بلکه آدمها هم تغییر یافته اند.
انسانها چه تغییری کرده اند؟ همان مسافر اول که تا حد جیب بری نزول کرده و نه بیشتر، در ابتدای فیلم، از آن پرده برمی دارد. او می گوید دزدی که چهار چرخ ماشین کسی را در آورده، جایش، چیز دیگری می چیند، به آخر خط رسیده. آخر این خط، آخر فیلم هم هست. جائی که دزدان به درون اتومبیل پناهی نفوذ کرده، درمحتویاتش دست برده و ما تماشاچیان، دیگر چیزی نمی بینیم و فقط صدا ها را می شنویم. دوربین اتومبیل، چشم آن، سرقت می شود. تماشاچی انگار ورود دستها را درون آن محوطه که به پناهی نامی، راننده ای که دیگر آنجا نیست، تعلق دارد، حس میکند و خودش مثل همان مواردی که راننده در گفتگویش با مسافری میگفت، زیر “چشم بند” میرود. و فقط صدا ها، یا هیاهوی بیرون را می شنود. این تصویر انسان امروز است، که زیر چشم بند است. نمی بیند، فقط می شنود و متناسب با جهت صدا ها یا تصور شنیدنشان، جابجا می شود. شبیه همان صحنه ای که پناهی بدون آنکه ما بدانیم چرا از اتومبیل پیاده میشود و بعد از کمی گیج خوردن باز می گردد. در گفتگو با مسافری می گوید حس کرده صدائی شنیده. جهان صدا ها و هیاهو ها، که انسانها را سوار و پیاده میکنند. جهانی که به بشر چشم بند زده و اندرون او را کاویده و از هر چه بهائی داشته، خالی کرده است، جهانی ست که فیلم تاکسی می خواهد نشان دهد.
دو مسافر زن، می خواهند به چشمه علی بروند و ماهیانی را که از آن مکان به خانه آورده اند بازگردانده، ماهیان تازه ای بیآورند و الاّ خواهند مرد.
پناهی، راننده تاکسی نیز در نهایت به قصد باز گرداندن کیف پولی که این زنها در کیفش جا گذاشته اند، ماشین را پارک کرده، به سوی چشمه ای میرود که حضورش را نه با آب، بلکه با دیواری سنگی و کتیبه ای در برابر خود می بینیم. چشمه، همان “چشم، ه”. همان ضد چشم بند. جایگاهی با هشت هزار سال قدمت، که ضد ویران کردن گذشته و تهی کردن انسانی ست که تاریخی داشته و ریشه هائی. به اعتقاد فیلم، اگر به آن چشم کهن باز نگردیم، خواهیم مرد.
تاکسی ران با امانتی که دارد به آن نقطه باز می گردد و ازسفری که طی کرده، میان خیابانهای شهر، و جهانی که ساختمانهایش بیشتر از انسانها حضور دارند و نقش بازی میکنند، به صفحۀ تلفن دستی ها و کامپیوتر هایش بیشتر از آدمها برای بیان وصیت ها، و راز ها اعتماد می شود، کارت حافظه فیلمهایش را با خود می برد. حافظه ای که به دید یکی از مسافران، “ضد دزد” است. ضد دزد ماشینی که راننده آنی، یعنی خودت.
فیلم پناهی، علیرغم ظاهر آرام و بی ادعایش، در زمره فیلم هائی قرار می گیرد که با نگرانی از آنچه بر سر انسان تهی شده، کاویده شده و دست در آن برده شده ی امروز، آمده، به راه حل می اندیشد.