خانه (۱۱)

نویسنده

» اولیس / داستانی از تونی موریسون

ترجمه علی اصغرراشدان

 

  چشمهاش، بیروح و منتظر.همیشه منتظر.نه صبور، نه مایوس، امادرحالت تعلیق.سی.یسیدرا.خواهرمن.وحالاتنها فامیلم. اینهاراکه مینویسی، این راهم بدان:او سایه ای بودبرای تمامی زندگی من. حضوری که فقدان خودویا احتمالامن رانشانه گذاری میکرد.اوکه حالا من بدون اوهستم، آن دختر دچار سوء تغذیه واندوهگین وباچشمهائی منتظر؟بیلهای خاک راکه میریختند، چطور می لرزید! صورتش را پوشاندم، چشمهاش راهم.امیدواربودم پای ازگور بیرون افتاده را ندیده باشد.

     بعداگفته شد “ممکن است مرده باشد”. مایک راتوسنگرکشیدم و باپرنده ها جنگیدم، مایک سرآخرمرد. اورابه خودم فشردم.یک ساعت باهاش حرف زدم.اما او سرآخرمرد. خونی راکه ازجای بازوی فطع شده ی استوف میریخت سرآخر بندآوردم. بازوش را حول وحوش بیست فوت دورتر پیداکردم وبهش دادم که شاید بتوانند سرجاش بخیه بزنند. اوهم سرآخرمرد. افراددیگر را نجات ندادم. دیگر افرادی را که جلوم میمردندنگاه نکردم. اصلاوابدانگاه نکردم.حتی خواهرم را، اصلاوابدا.

    خواهرم اولین شخصی بودکه مسئولیتش را برای همیشه به عهده گرفتم. تصویراختصاصی اسرارآمیزم رادرعمق زندگی درونیش حک کردم. وابسته ی خوب ونیرومندخاطراتم ازآن اسبها وتدفین آن غریبه بود.ازش محافظت کردم، ازتو گیاههای بلند راهی پیداکردم بیرون ازآنجا، بدون ترس ازهیچ چیز.مارها و مردهای مسن وحشی.فکرمیکردم لازمه پیروزشدن درآن قضیه پایمالی تمامی بذرکشته شده دیگران است. درقلب کودکانه ام احساس قهرمانی میکردم. میدانستم اگرپیدامان کنند، یادست به خواهرم بزنند میکشم شان…