کفم بگیر فال جد و آبادت بگیرم!
زن، جوان بود اما صورتش پر بود از چین و از زخم هائی که انگار هیچ وقت خوب نمیشد. عموماً یک طفل را با چادر به کولش یدک میکشید و دو سه تا قد و نیم قد دیگر هم که به راه رفتن افتاده بودند اطرافش پرسه می زدند. جلو میآمد و با اصرار و التماس ازت میخواست که دستت را ببیند تا تمام خوشبختیهائی را که در آینده قرار بود برایت اتفاق بیفتد را بگوید. هرچه تو ترجیح میدادی که از تمام آن خوشبختیها بی خبر باشی، اصرار او برای تعریف کردن آنها تمام نمیشد.
اینها موجودات عجیبی بودند که قادر بودند حتی به فاصلهی قرمز و سبز شدن چراغ راهنمائی هم تمام آیندهی تو را بگویند. وقتی لرزش دستهایش به کف دستت منتقل میشد راحت میتوانستی تمام گذشته و حال و آیندهی خراب و پر از بیچارگیاش را بدانی، ولی او اصرار داشت که خوشبختیهای تو را بگوید. چراغ داشت سبز میشد و زیاد مجالی نبود، قرار بود که سه مدت دیگر اتفاقی برایت بیفتد، سه روز، سه هفته، سه ماه، سه سال، صادقانه میگفت که نمیداند، ولی سه مدت دیگر حتماً اتفاقی میافتد. چیزی که بدون نیاز به کف دست و خط و خطوطش در زندگی پر اتفاق هر ایرانی میشد و میشود که دانست. چندان نیازی به انتظار سر آمدن “سه مدت” نبود.
بعضی همکاران دیگرش هم بودند که اصلاً احتیاج به کف دست و مدت و سه مدت نداشتند. دود یک کف دست اسپند ماندهی نا گرفته را از همان دست چهارراه میفرستادند برای منتظران این دست چهارراه تا با همین دود بی نا، یک تیکه تمام آنچه از بلا و مکافات و مصیبت ازت دور میشد و آنچه خوشبختی و پول و عشق و هر چیزی که دلت می خواهد نصیبت می شد. هیچ هم لازم نبود که سه مدت صبر داشته باشی. پرههای بینیات را که باز میکردی و دود بد مزهی اسپند را به ریه میفرستادی همه چیز حل بود. و تا میخواستی لذت این خوشبختی بادآورده را ببری، فرستنده با کاسهاش دوان دوان از آن دست چهارراه به گیرنده رسیده بود تا در ازاء آنهمه خوشبختیای که با دود برایت تهیه کرده سکهای و گاهی اسکناس نه چندان با ارزشی ازت بگیرد و برود.
وضع کفبینها اما خرابتر از این حرفها بود. از همان اولش با تاکید و اصرار بر اینکه از تو هیچ پولی نمیخواهد جلو آمده بود. حالا تو را ظرف سه مدت خوشبخت کرده و خب باید یکجوری از خجالتش دربیائی. کار آنجائی خراب میشد که خوشبخت مورد نظر این را به روی خودش نمیآورد. مست از آن همه حوشبختی باشی و خیرت به باعث و بانیاش نرسد؟ اکه هی! بگذار کف دستت را بهتر ببینم، آمممممم، ای وای، نارفیقی کردی و چوبش را میخوری، کسی را رنجاندهای و پایش را بدتر میخوری! زمان ها هم کوتاه تر میشد: سه ساعت، سه دقیقه، سه ثانیه، نمیدانم، یکی از این سه مدت پایش را نمیخوری!
اتفاقاً چقدر هم ملت همینطوری پا خوردند. چراغی که تا سبز میشد راننده ی آنطرفت وسط ماشینت بود، یا از کنار کفبین که رد میشدی پایت در یکی از هزار چاله ی سر راه از ساق میشکست، نسترن همه چیزت را درباره یاسمن فهمیده بود،… و چه مصیبتهای دیگری. لاکردار حرف از مصیبت که میشد هم مو لای درزش نمیرفت، حتماً یک بلائی سرت می آمد. اگر کسی کف دستت را ندیده بود هم در هر حال بلا اتفاق میافتاد، ولی خب حالا دستت به مقصر حادثه میرسید. کما اینکه دست او به تو رسیده بود و حالا مقصر خیلی از بدبختیهایش بودی.
همان موقع که دستت را گرفته بود و لرزش دستش تمام بدن تو را هم میلرزاند فهمیده بودی که هنوز به نوجوانی هم نرسیده که شوهرش دادهاند، هنوز جوان نشده که سومین و چهارمین فرزندش را زائیده، هنوز شکم آخر را نزائیده که ارتقاء شغلی گرفته و دیگر بجای گدائی میتواند برود کف ببیند. تمام اینها را با لرزش دستش به تو گفته بود. بدون اینکه لازم باشد چیزی از کفبینی سر دربیاوری، همانجا میتوانستی تمام گذشته و حال و آیندهی خودش و جد و آبادش را برایش ردیف کنی. شاید اگر بعد از کار، او هم قدر کارت را نمیدانست و بیاعتنا میگذشت و میرفت تو هم دلت میگرفت و برایش آه میکشیدی. آن وقت اگر دوتا محل آنورتر، چالهای پایش را از دو جا میشکست تو مقصرش بودی. به نفعت بود که به اصرار اول کارش توجه نکنی و حق الزحمه ی آینده بینیات را بدهی برود. به شرش نمیارزید!