داستان ♦ هزار و یک شب

نویسنده
علیرضا محمودی ایرانمهر

‏آخرین باری که پدر و مادرم را دیدم، لحظه بود که اتوبوس ما دور میدان آزادی می چرخید تا به طرف پادگان آموزشی ‏برویم. آن دو کنار یکی از باغچه های دور میدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تکان دادند. سربازهای دیگر ‏هم با سرهای تراشیده از پشت شیشه برای آن دو دست تکان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همه ی ما ‏دست تکان دادند. ما هم از جایمان نیم خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تکان دادیم. نمی دانم از کجا می دانستند ‏اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادی می گذرد. پنج ماه بعد که گلوله ها سینه ام را سوراخ کردند. نامه ای که نه ماه ‏برای نوشتنش فکر می کردم، هنوز توی جیب شلوارم بود.‏

alirezamahmodi1.jpg

علی‌رضا محمودی ایرانمهر متولد ۱۳۵۳ مشهد، داستان‌نویس و منتقد ادبی‌ست. او از سال ۶۹ کار ادبی‌اش را آغاز کرد ‏و تاکنون با بیشتر نشریات همکاری داشته است. علی‌رضا محمودی ایرانمهر با داستان «ابر صورتی» در مسابقه‌ی ‏داستان‌نویسی بهرام صادقی مقام نخست را کسب کرد و پس از آن موفق شد چند جایزه‌ی دیگر را نیز از آنِ خود کند. ‏محمودی ایرانمهر مجموعه داستانی با نام «بریم خوش‌گذرونی» و چند کتاب دیگر انتشار داده است.‏

‎ ‎ابر صورتی‎ ‎

آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت ‏سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من به بالا نگاه می کردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینه ام گذشت. من به ‏پشت روی زمین افتادم، شش هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، ‌در حالی که هنوز به ابر نارنجی و ‏صورتی نگاه می کردم، مُردم. هیچ وقت کسی را که از پشت صخره‌های بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید ‏سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر ‏را انتخاب نمی کرد.‏

پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشکم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینکه دیپلم ‏گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم کرد. هر روز برایم روزنامه و ‏گاهی کتاب می خرید. بالاخره یک روز خسته شدم و با پروانه در پارک قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان ‏می شناختم و سال چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و همیشه ‏رژ مسی براق می زد. سال سوم دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعد از ظهری یواشکی به خانه شان رفته بودم، ‏موهایش را دیدم.‏

هنوز شیشه عطر کادو شده ای را که سر راه خریدم و نامه ای را که در نه ماه حبس خانگی نوشتنش را تمرین می ‏کردم، به پروانه نداده بودم که گشتی های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استیشن سوار می کردند، هنوز ‏نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن هایم نگاه می کردم که چشمم به چشم پروانه نیفتد.‏

او را با سر و صدا تحویل خانواده اش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند که جنوب شهر بود، اما درست نمی فهمیدم ‏کجاست. وقتی پروانه را جلوی خانه شان از استیشن پیاده کردند، یکی از همسایه ها پنجره اش را باز کرده بود و ما را ‏نگاه می کرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آنجا بود. داخل سلولم قلب بزرگی را با چیزی نوک تیز روی دیوار کنده بودند. یک ‏طرف قلب کج شده بود. دو روز پاهایم را دراز کرده بودم و به در نگاه می کردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهی ‏بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت که بالای سرشان سیم خاردار کشیده بودند. آنجا با عده‌ی زیادی که ‏سرهایشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد که جلوی دروازه ی ‏پادگان پیاده شدیم، گروهبانی ما را به خط کرد و آن قدر دور پادگان دواند که تا یک هفته بعد می لنگیدم. همه سربازان ‏فراری بودیم. شب بعد از اینکه آبگوشت رقیقی به ما دادند، دوباره به خط مان کردند و لباس هایی بین همه تقسیم کردند ‏که مثل کیسه گشاد بود.‏

آخرین باری که پدر و مادرم را دیدم، لحظه بود که اتوبوس ما دور میدان آزادی می چرخید تا به طرف پادگان آموزشی ‏برویم. آن دو کنار یکی از باغچه های دور میدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تکان دادند. سربازهای دیگر ‏هم با سرهای تراشیده از پشت شیشه برای آن دو دست تکان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همه ی ما ‏دست تکان دادند. ما هم از جایمان نیم خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تکان دادیم. نمی دانم از کجا می دانستند ‏اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادی می گذرد. پنج ماه بعد که گلوله ها سینه ام را سوراخ کردند. نامه ای که نه ماه ‏برای نوشتنش فکر می کردم، هنوز توی جیب شلوارم بود. شیشه ی کادو شده عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته ‏بودند.‏

من ساعت ها کنار بوته ی خشکی که شبیه سراسب بود و سنگ بزرگی که رنگ سبز عجیبی داشت، ماندم. ابر صورتی ‏کم کم نارنجی و زرد شد و بعد به کلی ازمیان رفت. ستون ما در عمق خاک دشمن راهش را کم کرده بود و وقتی رگبار ‏گلوله ها شلیک شد، هیچ کس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقی ها آمدند و مرا با استیشن به سردخانه ‏بردند. آنها مرا لخت کردند و همه جایم را گشتند. حتما مرا با جاسوس یا کس دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم ‏گرفتند دفنم نکنند.‏

چهار هفته داخل کشوی فلزی بزرگی که سقفش لامپ مهتابی داشت، ماندم. هر بار کشو را بیرون می کشیدند لامپ ‏روشن می شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببینند. بعضی ها دستبند داشتند و بعضی ها هم دست هایشان آزاد بود. اما ‏از آخر هیچ کس مرا نشناخت. همه سرشان را تکان می دادند و می رفتند. روزهای آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و ‏داخل کشوهای کناری گذاشتند. ناخن های دست هر دوشان را کشیده بودند و پوست شان پر از لکه های آبی سوختگی ‏بود. سه روز بعد هر سه ی ما را با آمبولانسی که شیشه هایش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچ کدام ‏از گورها سنگ قبر نداشت. جای ما از قبل آماده شده بود مرا داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی که لباس زرد تن شان ‏بود، رویم خاک ریختند. بعد کپه‌ی خاکی به اندازه‌ی قدم درست کردند که کنار کپه های بی شمار دیگری بود.‏

هیچ یک از کپه های خاکی اسم نداشت. فقط یک پلاک سبز که رویش شماره های سفیدی حک شده بود، بالای هر کپه فرو ‏کرده بودند. درامتداد قبرهای بی نام، ردیفی از درختان اوکالیپپتوس سایه می انداختند. برادرم در نامه هایی که می ‏فرستاد همیشه می نوشت، استرالیا پر از درختان اوکالیپپتوسب است و هیچ ایرانی دیگری اینجا نیست.‏

آن طرف درختان باریک اوکالیپتوس یک ساختمان دو طبقه سیمانی بود. کسانی که گاهی از پنجره های ساختمان سرک می ‏کشیدند، احتمالاً‌ می توانستند پلاک های سبز روی هر کپه ی خاکی را ببینند. آن سوی دیگر گورستان مزرعه ی بزرگی ‏بود که در دور دست هایش، خط باریک و درازی از سیم های خاردار حریم آن را نشان می‌داد. صبح ها عده ای را با ‏تریلر می آوردند.‏

تا روی مزرعه کار کنند و بعد از ظهرها که از کنار گورستان می گذشتند جمله های فارسی برده بریده ای شنیده می ‏شد. غروب هشتاد و هفتمین روز که سایه ی اوکالیپتوس ها تا انتهای گورستان می رسید، سه نفر که برای کندن قبرهای ‏تازه آمده بودند، پنهانی سر قبر من آمدند و یک پیاز لاله را کنار پلاک فلزی کاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از کجا آورده ‏اند، اما مسلماً مرا با کس دیگری اشتباه گرفته بودند. آدمی که حتماً خیلی مهم بوده و با کاشتن گل لاله سر قبرش احساس ‏رضایت و افتخار می کردند.از فردا اسیرانی که با لباس های زرد به مزرعه می‌رفتند، به کپه ی خاکی من خیره می ‏شدند و با حرکت آرام تریلر سرهایش با هم به این سو می چرخید.‏

پیاز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه اش از خاک جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقی که بند پوتین هایش را دور ‏ساق شلوارشان کرده زده بودند، آمدند و بالای کپه‌ی خاک ایستادند. آنها پیاز گل و حتا پلاک سبز را از خاک بیرون ‏کشیدند. شاید برای پاک کردن اثر پرستشگاه اسیران بود که دستور دادند بولدوزرها درختان اوکالیپتوس را هم از ریشه ‏در آوردند. بیل آهنی حتی ما را هم از خاک بیرون کشید و روی هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان سیمانی ‏صدای فریادهای فارسی و عربی که از هم بلندتر می شدند، شنیده می شد. از آخر ما را با بیل مکانیکی پشت چند کامیون ‏ریختند. وقتی کامیون راه افتاد، هنوز صدای حرکت ماشین هایی که آرامگاه ما را صاف می کردند، شنیده می شد. ‏انگشتان دست چیم برای همیشه آنجا زیر خاک ها باقی ماند.‏

کامیون ها تا بعد از ظهر یکسره می رفتند، قبل از غروب به جایی رسیدیم که کوه های بلندی داشت. کامیون ها در حیاط ‏پاسگاه دور افتاده ای پارک کردند دیوارهای حیاط را با دوغآب سفید کرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ی پاسگاه ‏داخل می تابیدو مربع سرخی روی دیوار حیاط درست کرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روی ‏دیوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ هایی که از ‏کنار جاده می گشتند، عقب می ماندیم. نزدیک ظهر به دره ی عمیقی رسیدیم که میان کوه های جنگلی محصور بود. آنجا ‏ما را داخل گودال درازی که شبیه کانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصر همان روز کامیون های دیگری ‏آمدند و عده ای را که تازه تیر باران شده بودند روی ما ریختند. لباس های گشاد آنها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و ‏از بعضی ها هنوز خون تازه بیرون می زد. بعد بولدوزرها آمدند و کانال را با خاک پوشاندند.‏

درست روی گردنم سرزنی افتاده بود که موهای خرمایی بلندش دور صورتش پیچیده بود و چشمانش را می پوشاند. ‏پاهای لاغر و سفید مردی روی سینه ام افتاده بود و دهان بازیکی دیگر به شکمم چسبیده بود. من هم با کمر روی سینه ی ‏مردی افتاده بودم که استخوان های دنده اش خورد شده بود. این آشفتگی خیلی طول نکشید. شصت و پنج روز بعد ‏گروهی سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاک ها را کنار زدند تا جای ما را پیدا کنند. آنها که دستمال هایی دور ‏دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت کامیون ها ریختند. شاید کسی آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید ‏اثرش پاک می شد.‏

راه که افتادیم سربازها داشتند گودال دراز و خالی را با تایرهای کهنه پر می کردند و رویش را با خاک می پوشاندند.‏

آن شب که کامیون ها از جاده های کوهستانی می گذشتند. بوی خوبی می آمد. چوپان شبگردی در دامنه ی کوه آتش ‏روشن کرده بود، جلوتر ردیف کندوهای چوبی در دامنه ی دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پر از بوی گیاهان وحشی ‏و حشرات بود.‏

alirezamahmodi2.jpg

اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمی خوابیدیم. روی تختی که ملافه های تمیز داشته باشد. دراز می کشیدیم و به سوسک های ‏شب تابی نگاه می کردیم که از پنجره ی باز توی اتاق می آیند و خاموش روشن می شوند. کمی بعد هوا ابری شد و ‏باران گرفت. من روی بقیه بودم و استخوان هایم خیس شد. صبح وقتی شفق از پشت درختان نوک کوه بالا می آمد به ‏جایی که منتظرمان بودند، رسیدیم. کامیون از تپه ای پایین پیچید و دشت در نور کمرنگ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخ ‏های بی شماری که در آن کنده بودند، شبیه شانه ی عسل بود.‏

آفتاب که بالا می آمد، مردانی که ماسک زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ریختند. از اینکه به ما دست بزنند نفرت ‏داشتند، بیل های درازی داشتند و ما را هل می دانند تا توی یک قبر بیفتیم. داخل قبر من دست دیگری را هم انداختند که ‏دور انگشتریش حلقه ای زنگ زده بود. دندان های مصنوعی مردی که در کامیون کنارم بود، از دهانش بیرون افتاده ‏بود. یکی از سربازها که به سرعت می گذشت با نوک پا آن را توی قبر من انداخت. دندان ها سیاه شده بودند و رویشان ‏خون خشک شده چسبیده بود. ناخن‌های دستی که حلقه داشت کبود بود. کمی بعد استخوان دراز ساق پای کس دیگری را ‏هم پایین انداختند. وسط ساق، بر آمدگی کوچکی وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش ‏شکسته بوده، اما من هیچ وقت جایم نشکسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواضب بود بازی های ‏خطرناک نکنم.‏

پیدا بود قبرها را شتابزده کنده اند. دیوار قبر من کاملاً کج در آمده بود و کف آن بر آمدگی داشت. اگر زمین را دو سه ‏بیل عمیق تر کنده بودند، حتماً گورستان باستانی را که فقط دو وجب پایین تر بود کشف می کردند. درست زیر قبر من، ‏گور شاهزاده ای آشوری بود که شمشیر دراز مفرغی اش را با دو دست روی سینه اش گرفته بود و اگر آن را کمی بالا ‏می آورد نوک شمشیر میان دو استخوان لگنم فرو می رفت.‏

مثل بار اولی که دفن شدم، روی قبرم کپه خاکی به اندازه ی قدم درست کردند و روی آن پلاکی با چند شماره ی سفید ‏فرو کردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علف های وحشی بارها خشک شدند و فروریختند و ‏دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشه های گیاهان وحشی از دیواره‌ی قبر ‏آویزان شده بودند و شاهزاده ی آشوری همچنان شمشیرش را دو دستی گرفته بود. یک روز باز هم عده ای با بیل هایشان ‏آمدند و قبرها را باز کردند و ما را داخل کیسه های سفید ریختند. روی هر کیسه شماره ای می چسباندند. کیسه ها را ‏بار کامیون زردی کردند و تا شب می راندند. ما بر می گشتیم. هنوز در خاک دشمن بودیم ولی در دور دست ها آسمان ‏ایران دیده می شد. وقتی به مرز رسیدیم هوا تاریک شده بود. در پاسگاهی که داخل خاک ایران بود، چند کامیون بزرگ ‏زیر نور افکن های بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه می دانستند، برگشته ام حتماً آنجا منتظرم بودند. اما ‏هیچ کس نبود. مثل چهار شنبه سوری سالی بود که از دو روز پیش برای آتش بازی چوب جمع می کردیم، اما عصر ‏باران گرفت و چوب ها خیس شدند. همه به خانه‌هایشان برگشتند و هیچ کس نماند.‏

ما را داخل کامیون ها چیدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه‌ ی بار اضافه ای که از استخوان های بیگانه داشتم ‏سوار هواپیما کردند و پرواز کردیم. وقتی در تهران به زمین نشستیم هوا ابری بود. آنها ما را داخل یکی از انبارهای ‏بزرگ فرودگاه مهر آباد بردند. همان جایی که وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از ‏کیسه های شماره دار، بیرون آوردند. کف انبار پر از تابوت های یک شکل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها می چیدند. ‏بعضی ها دورتر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. وقتی کارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچم بزرگی انداختند و جلوی ‏آن یک عکس چسباندند. روی تابوت من عکس جوانی را چسبانده بودند که سبیل نازک داشت. من در عمرم هیچ وقت ‏سبیل نداشتم، پیدا بود که جایی در خاک دشمن شماره‌ی من اشتباه شده است.‏

سربازهایی که لباس هایشان گشاد نبود و واکش های سرخ از شانه شان آویزان بود، تابوت ها را یکی یکی بلند کردند و ‏در محوطه باز و بزرگ بیرون انبار چیدند. جمعیت زیادی اطراف محوطه جمع شده بود. خیلی هایشان گریه می کردند ‏و بعضی ها عکس قاب گرفته ی جوانی را سر دست شان بلند کرده بودند. پدر و مادرم بین آنها نبودند. اثری هم از ‏پروانه نبود. اگر چهره ای داشتم، شاید کسی پیدا می شد که مرا بشناسد. فیلم بردارهای زیادی داخل محوطه که سربازها ‏آن را محاصره کرده بودند، می آمدند و از همه چیز فیلم می گرفتند. کسی هم پشت تابوت ها بر جایگاه بلندی ایستاده بود ‏و برای مردم سخنرانی می کرد.‏

وسط جمعیت یک چهره‌ی آشنا بود. عکس جوانی بود که موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عکس خودم بود. پیر ‏زنی که روی سری قهوه ای داشت آن را بالایس سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، ‏آنها وقتی دور میدان آزادی برایم دست تکان می دادند با هم بودند. مادر کوچک شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمی ‏گذاشت مادر تنها بیاید.‏

بعد از آنکه سخنرانی و فیلم برداری تمام شده هر عکس را سوار استیشن کردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دور ‏میدان آزادی می چرخیدیم، مردم گاهی کنار باغچه ها می ایستاند و به ردیف ماشین های استیشن نگاه می کردند. مرا به ‏خانه ای قدیمی بردند که حیاط و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده کرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعدانی ‏چیده بودند که زنبورها را گیج می کرد. تا شب عده ای می آمدند، پیشانی شان را به تابوت می چسباندند، گریه می کردند ‏و می رفتند. تمام مدت فقط پیر زنی مانده بود. بینی بزرگ پیر زن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی ‏گریه می کرد، نبود.شاید هم همه‌ی آدم ها وقتی گریه می کنند شبیه هم می‌شوند. هر پنج دقیقه یکبار بلند می شد و گوشه ‏ای از تابوتم را می بوسید. اما هر بار می خواست در تابوت را باز کند، ‌چند نفر می گرفتندش و دوباره ی روی صندلی ‏چرمی سیاه می نشاندند.‏

صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استیشن گذاشتند و بالای تپه زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درخت ‏های قدیمی بود آنجا چند قبر بزرگ و با شکوه برای ما کنده بودند. وقتی می خواستند مرا سر جایم بگذارند در تابوت را ‏باز کردند. هنوز هم چند نفر پیر زن را گرفته بودند اما احتیاجی نبود، او اصلاً تکان نمی خورد. به حلقه ی زنگ زده ای ‏که دور استخوان انگشت آن دست دیگر بود، خیره نگاه می کرد. او حتی گریه هم نمی کرد.‏

آنها مرا با دقت دفن کردند، سنگ سیاه زیبایی که هم قد خودم بود، روی قبر گذاشتند و بالای آن عکس جوان سبیل نازک ‏را نصب کردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلی ای گذاشته بودند که بنشیند، حتماً روماتیسم داشت. ‏مثل دیروز عده ی زیادی جمع شده بودند و فیلم بردارها از همه چیز فیلم می گرفتند. آنجا هم سکویی گذاشته بودند و ‏کسی سخنرانی می کرد. هوا ابری بود و فلاش دوربین ها مثل برق در آسمان می درخشید. بعد همه رفتند و پیر زن را ‏هم با خودشان بردند.‏

از این بالا تهران تا دور دست ها پیداست. آن قدر دور است که نمی توانم خانه ی پروانه را پیدا کنم. نامه ای که نه ماه ‏برای نوشتنش تمرین می کردم شاید هنوز جایی در بایگانی های عراق باشد. شیشه ی عطر هم حتماً با زباله ها دفن شده ‏است. اگر پروانه یک روز برای هوا خوری این اطراف بیاید، می فهمم هنوز از همان رژ مسی براق می زند یا نه. فصل ‏خوبی ست. هوا گاهی آفتابی می شود و گاهی باران می‌گیرد. در آسمان تکه ابر بزرگی ست که بالای آن صورتی شده ‏است. پروانه ای نارنجی روی علف هایی که گل های زرد دارند نشسته است. حالا بلند می شود و به طرف درخت های ‏قدیمی می رود.‏

این داستان برنده مقام نخست جایزه ادبی بهرام صاقی در 1383 شده است.‏