صدایی شبیه بوق

نویسنده
محمدعلی گودینی

» بوف کور

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

من و زنم بعد از سی و پنج سال‌ زندگی‌ مشترک، مطمئن‌ شده بودیم کـه دیـگر صـاحب فرزندی نخواهیم شد. از این روی با زندگی یکنواخت توأم با‌ آرامش اخت شده بودیم. حتی در همان سـالهایی که تازه معلوم‌مان شده بود هرگز‌ صاحب فرزندی نخواهیم شد، وقتی‌ برخی‌ از فامیل از سـردلسوزی و ترحم پیشنهاد می‌دادند دسـتکم، طفلی را بـه‌عنوان فرزند خوانده بزرگ کنیم، از اینکه نتوانیم بچه معصوم را به نیکی تربیت نماییم، هربار سر باز زده بودیم. از این جهت، در مقابل، من و همسرم رفته‌رفته انس شگفت‌انگیزی به هم پیدا کرده بودیم. به‌طوری‌که حتی طـاقت یک بیست و چهار ساعت جدایی از هم را نمی‌آوردیم، جز این مورد، ما زن و شوهر، به شدت وابسته‌ به‌ خانه قدیمی‌مان هم بودیم. خانه دلباز صد و شصت و پنج متری پدری که از محاسن آن، حیاط بزرگ، حوض و فواره و درختهای توت و گلابی و انـار و خـرمالو و گردو‌ بود‌ که ما را از میوه‌های چهار فصل بی‌بهره نمی‌گذاشتند. تنها عیب خانه، البته از نظر فامیل، نزدیکی‌اش به خط آهن بود و بوقهای گوشخراش گاه و بیگاه قطار. اما با این همه چه‌ بوقهای‌ وقت و بی‌وقت و چـه لرزش سـاختمان و ارتعاش شیشه‌ها، هنگام عبور قطار بود. اگرچه مجبور بودم گاه با دلسوزی آنها، خودم نیز همنوا شوم، اما از ته دل نبود!

خانه بغل‌ دستی‌ ما‌ هم در اصل از ابتدا‌ هم‌ قواره‌ خانه ما بود، ولی تـوسط ورثـه که عبارت از یک برادر و دو خواهر بودند، به دو قواره هشتاد و دو متری تفکیک‌ شده‌ بود. خواهرها، سهم‌شان‌ را آپارتمان‌سازی کرده بودند. و فروخته بودند. اما زمین جنب‌ خانه‌ ما که سهمیه برادر بود، با یک پارکینگ سراسری و طـبقه روی آنـ‌که تـقریبا نیمه کاره رها شده بـود و بـا‌ هـمان‌ وضعیت، به دانشجوهایی اجاره داده شده بود که از اول چند‌ نفر بودند. بعد به تدریج یکی، یکی رفته بودند و آخر سر، تنها یکی از آنها که جوانی سـیاه تـاوه، با مـوهای‌ فرفری‌ بود‌ و عینک ته استکانی داشت، باقی مانده بـود. از آنـجایی که ما هم‌ بی‌فرزند‌ بودیم، نه تنها به رفت و آمدهای طبیعی آنها کاری نداشتیم، که همسرم هروقت آش یا سوپ می‌پخت‌ سـهم‌ دانـشجوها‌ را هـم در نظر می‌گرفت.

زنم با حسرت می‌گفت:  ”اینام پدر و مادر‌ دارن. حالا‌ که‌ از شهر ولایـت خودشان دور هستند، نباید زیاد احساس غریبی کنند” و به این ترتیب برخی‌ از‌ احساسات‌ مادرانه بکار نرفته‌اش را نثارشان می‌نمود.

دانشجوها که اول چـهار یـا پنـج نفر بودند، (این‌که‌ تعداد‌ دقیق آنها را نمی‌دانستیم به این لحاظ بود. که مـعمولا هـرروز دو-سه نفر دیگر‌ از‌ همکلاسیهایشان‌ به هر علت به خانه آنها می‌آمدند)بعد از چند ماه، متوجه شدیم از تعدادشان کـم‌ شـده‌ و از آن آمـد و رفتهای اولیه هم دیگر خبری نیست، بیشتر روزهایی که‌ در‌ حیاط‌ با درختها سـرگرم بـودم. مثلا بـرگها و شاخه‌های خشکیده را می‌کندم و یا میوه‌ها را دانه‌دانه‌ و بادقت می‌چیدم و حتی در فصل خزان همه برگها را در چـاله‌ای‌ بـرای‌ تـبدیل‌ به«خاک برگ»می‌ریختم، به همین سبب، ساعتهایی را که در باغچه می‌گذراندم. بیشتر بحثهای فنی دانشجوهای همسایه را‌ می‌شنیدم، البته‌ با‌ گـذشت زمـان، هر قدر از تعدادشان کاسته می‌شد، گفتگوها جدی‌تر و با قاطعیت‌ بیشتری‌ ادامه می‌یافت، آن اواخر حـتی مـتوجه مـی‌شدم گاهی با متراژ طول و عرض پارکینگ، نقشه‌هایی در سردارند، یک روز‌ به‌ وضوح متوجه شدم ارتفاع را هم در نـظر می‌گیرند.

یـک دو هفته‌ بعد، موقعی‌ که از یک سفر ده روزه‌ای برگشته‌ بودیم، متوجه‌ سروصدا و برخورد ورق آهن، نبشی، میل گـرد و بـرخی‌ ابـزار آهنگری هم شدیم. اما از آنجایی که می‌دانستیم آنها دانشجوی یکی از دانشگاههای‌ صنعتی‌ هستند و احتمال می‌دادیم فـعالیتهای‌ آنـها‌ به درس‌ و رشته‌ تحصیلی‌شان ربط دارد، چندان پیگیر مسأله نشدیم. ولی‌ یک‌ روز که کـنار بـاغچه چـای عصرانه می‌نوشیدیم، خانمم گفت: «نکند با این همه آهن‌ و سروصدا، می‌خواهند در ساختمان تغییراتی به وجود‌ بیاورند؟!»

آن موقع به‌ یـاد‌ تـذکر بـرخی از همسایه‌های دور‌ و نزدیک افتادم که حتی جدی و شوخی صحبت از خانه تیمی هم بـه‌ مـیان‌ آورده بودند!با این حال بهتر‌ آن‌ دیدم‌ تا به بهانه‌ای‌ اوضاع‌ را از نزدیک بیینم. صبح‌ روز‌ بعد، مقداری از سوغاتی را که از سـفر آورده بـودیم، برداشتم و تکمه زنگ در خانه‌ همسایه‌ را فشردم. حدود ی ربع ساعت طول‌ کشید‌ تا در‌ باز‌ بـشود‌ و هـمان دانشجوی مو‌ فرفری سیاه تاوه که حـالا کـاسکت نـارجی رنگی بر سر داشت و کفش ایمنی پوشـیده‌ بـود‌ و دستگاه پرچ دستش بود، با دیدن‌ حضور‌ بی‌موقع‌ من‌ متعجّب‌ شد، بعد قدمی عقب‌ رفت‌ و تـعارف کـرد داخل بروم. توی محوطه پارکینگ، مقدار نـسبتا زیـادی ورق آهن، نبشی، میلگرد، پیچ و مـهره و ابـزار صـنعتی‌ مثل‌ دلر‌ و هویه و چکش و جعبه آچار‌ دیـده‌ مـی‌شد. دانشجوی‌ مهر‌ فرفری‌ تا‌ متوجه نگاه کنجکاوم روی وسایل و ابزار کف پارکینگ شد گـفت:  «مـی‌بخشید آقای همسایه، مشغول کار هستم، روی یک پروژه کـار می‌کنم. متأسفانه در دانشکده بـا اجـرای آن موافقت‌ نشد. مجبور شدم در اینجا پروژه را شـخصا بـا انجام برسانم. البته با این همه مزاحمت برای شما خوبان. » توضیحاتش برایم جالب بـود. گفتم: «ببخشید آقای…»

کـاسکت‌اش را از سربرداشت و جواب داد: «آهنگری هستم، کاوه‌ آهـنگری. »‌ از نـام و نـشان جذابش، لبخندی برلبهایم نـشست. آقای آهـنگری راه پله را نشان داد و گفت: «حالا اینجا چـرا ایـستادین؟بفرمایید برویم بالا، چای تازه دم داخل فلاکس پیدا می‌شود.»

تازه یادم آمد‌ برای‌ چه کاری مزاحمش شـده‌ام. بسته سـوغاتی را که عبارت از یک جعبه شیرینی بـود. به سـمتش گرفتم و گـفتم: «قابل نـدارد. همین الان چـای صرف شده.»

آقای‌ کاوه‌ آهـنگری با خوشرویی جعبه کادوپیچ‌ را‌ گرفت و قبل از اینکه خداحافظی کنم، با اشاره به دلری که روی زمین بود گـفت: «آقای هـمسایه عزیز… »

گفتم: «مهربانی هستم. فیروز مهربانی.»

به یک‌باره چهره‌اش شـگفت‌ و گـفت: «به‌به چـه اسـم زیـبایی. خب‌ جناب‌ مهربانی، من تـا زمـانی که مجبورم روی طرح کار کنم. ممکن است وقت و بی‌وقت مزاحم باشم. می‌دانید الان سه چهار روز است با الکل دسـت تـنها شـده‌ام. منوچهر آخرین هم اتاقی‌ام هم‌ دیروز‌ از ایـنجا رفـت. اما هـمچنان قـصد دارم پروژه را اجـرا و بـه‌عنوان تز به دانشگاه ارائه کنم. از شما تمنا دارم از سروصدایی که برایتان ایجاد می‌کنم، من را ببخشید در واقع باید‌ عرض‌ کنم اگر‌ قدری تحمل کنید، مثل این است که مانند استادی در تکمیل طـرح کمک کرده‌اید.»

کف دستم را گذاشتم‌ شانه‌اش و گفتم: «موفق باشی جوان، تو به جای پسرم هستی.»

لبخند آمیخته‌ به‌ سپاسش‌ را که دیدم از پارکینگ خارج شدم. توی خانه وقتی ماجرا را برای همسرم تعریف می‌کردم، تازه متوجّه شدم، موضوع ‌‌پروژهـ‌اش‌ را نـپرسیده‌ام. ولی زنم گفت:

«موضوع پروژه‌اش به چه دردمان می‌خورد مرد. همین‌که او ما‌ را‌ عین‌ پدر و مادر خودش بداند، برایمان کافی است. »

چند روز بعد عصری به اتفاق همسرم برای‌ خرید از خانه خارج می‌شدیم، وانت‌باری جلوی خانه هـمسایه ایـستاد. کاوه آهنگری با شتاب‌ پیاده شد، چند کارتن را‌ پایین‌ گذاشت، کرایه را که می‌داد از آرم کارتنها متوجه شدم در آنها سیم و لامپ و سایر وسایل الکتریکی باید باشد.

کاوه تا مـتوجه حـضورمان شد، جلو آمد و با کمال ادب و احـترام بـا تشکر از محبتهایمان، از مزاحمتهایش عذر خواهی کرد. گفتم: «پس امروز خانه نبودی، برایت سوپ آورده بودم. هرچه زنگ هم زدم، گویا برق خانه هم قطع بود.» کاوه با تبسمی گـفت: «می‌دانید جـناب، صدای زنگ را‌ از‌ کار انداخته‌ام، بـرای ایـنکه موقع کار، مجبور به استفاده از گوشی ایمنی هستم و احتمال اینکه صدای زنگ را نشنوم زیاد است. به همین خاطر، لامپی را وصل کرده‌ام که وقتی تکمه زنگ‌ فشار‌ داده شود، چراغی با نور قرمز روشن بشود. آن وقـت مـتوجه می‌شوم کسی پشت در است.»

حدود دو ماه از آن روز گذشته بود. ما هم با رژیم غذایی، هر هفته دو‌ روز‌ آش و سوپ در برنامه داشتیم و طبق معمول سهمی هم به کاوه می‌دادیم. یک روز جمعه، از صبح باد تندی وزیده بود و مقداری تـوت روی چـمن ریخته شـده بود. یک‌ بشقاب‌ توت نوبرانه برای کاوه بردم‌ که‌ با‌ دیدن بشقاب حیرت‌زده گفت:  «آقای مهربانی، هیچ وقـت محبت پدر و مادر را نچشیده بودم. می‌دانید زمانی که دو ساله بودم، متأسفانه هردو را‌ باهم‌ از‌ دسـت دادمـ. اما خـانواده شما در این مدت جرعه‌ای‌ از‌ مهر مادری و محبت پدری را به کامم نشاندید.»

از آن روز به بعد، همسرم هر دفعه با شنیدن صدای‌ دلر‌ و یـا ‌چـکش کاری و با هر صدای دیگری که کاوه‌ به راه می‌انداخت، اشک در کاسه چشمهایش می‌شکست، حتی جـیره روزانـه‌ای بـرای ناهار و شام او اضافه می‌پخت. کاوه با اینکه‌ هیچوقت‌ هم‌ برزبان نمی‌آود، اما از نگاهش متوجه می‌شدم همین غـذای آماده‌ای که روزانه‌ تحویلش‌ می‌دهیم، باعث می‌گردد تا با آرامش خاطر، دقت زیادتری در کارش داشـته باشد. فقط یک مرتبه کـه هـمسرم شخصا‌ غذایش‌ را‌ برده بود، کاوه اظهار داشته بود«امیدوارم روزی بتوانم محبتهای بی‌دریغ‌تان را جبران بنمایم.»

چند‌ روزی‌ می‌گذشت و دیگر صدای دلر و سایش مته و یات پرچ و چکش کاری‌ شنیده‌ نمی‌شد. با‌ اینکه بارها تصمیم گرفته بودم یک‌بار مفصّل راجـع به طرح در دست اجرایش از‌ او‌ سوال کنم، اما هر مرتبه با مشاهده حالت خسته و یا چهره هیجانزده کاوه، لب‌ فرو‌ می‌بستم‌ و پرسش را به دفعات بعد وامی‌گذاشتم. در یکی از شبهای اول تابستان، تخت سفری‌ام را‌ تازه‌ به ایوان آورده بـودم کـه متوجه شدم نسیم خنک، بوی تعفنی به همراه می‌آورد!‌ با‌ تعجب‌ باغچه را جستجو کردم، اما متوجه علتی نشدم، از سرناچاری، به داخل اتاق برگشتم و آن شب از‌ لذت‌ هوای خنک و خشاخش گوشنواز برگ درختها محروم شدم.

عـصر روز بـعد‌ موقعی‌ که‌ نان سنگک خریده بودم و به خانه برمی‌گشتم، وانت‌باری را دیدم که جلوی خانه متوقف‌ شد‌ و کاوه با عجله دو کیسه استخوان را داخل پارکینگ انداخت و مشتی‌ اسکناس‌ را گذاشت کف دسـت رانـنده. شب دوباره با همان بوی متعفن گوشت گندیده استخوان با دیدن گونیهای استخوان پی‌بردم. شب‌ قبل، بوی‌ تعقن از استخوانی بوده است (که البته هنوز نمی‌دانستم کاوه برای چه‌ منظوری‌ به خانه آورده بود. )به مشامم رسید. دوباره بـه‌ اتـاق‌ بـرگشتم‌ و تصمیم گرفتم فردا ظهرکه غـذای کـاوه‌ را‌ مـی‌برم. از مورد مصرف استخوانها بپرسم و ضمنا تذکر بدهم بوی تعفن آزاردهنده‌ای دارد. ولی‌ روز‌ بعد که قصد داشتم غذابش‌ را‌ ببرم، متوجه نامه‌ای‌ شدم‌ که‌ از درز در تـوی راهـرو افـتاده‌ بود. آن‌ را برداشتم. یادداشت کاوه بود و بعد از تشکر فراوان از مـن و هـمسرم، نوشته‌ بود امروز ظهر در خانه نیست‌ و غذا برایش نبرم.

زنم‌ تا از موضوع یادداشت مطلّع‌ شد، به‌ پشت دستش زد و گفت: «بمیرم. حتما غذای خـانگی مـا دلش را زده و لا‌ بـد خواسته است با خوردن‌ غذای‌ بیرون، تنوعی‌ به خورد و خوراکش‌ بـدهد!» دم غروب برای خرید‌ هندوانه‌ از خانه خارج شدم. کاوه با همان وانت‌بار آشنا، این مرتبه به عوض گونی استخوان، یک قفسه‌ خـرگوش‌ زنـده را از وانـت پایین گذاشت‌ و سریع به‌ درون‌ پارکینگ‌ برد!آنچه از آن متحیر‌ ماندم، رابطه میان اسـتفاده از اسـتخوان و خرگوش زنده با پروژه و زندگی دانشجویی او بود. به‌ قدری‌ در فکر این موضوع بودم که‌ حتی‌ یادم‌ نیامد‌ بـرای‌ چـه مـنظوری از‌ خانه‌ خارج شده‌ام!

ظهرروز بعد، غذای کاوه را با لیوانی بزرگ پالوده طالبی بودم. کاوه سینی غـذا را کـه‌ مـی‌گرفت، یک‌ پاکت‌ نامه را به دستم داد. چهره کاوه بسیار‌ هیجانزده‌ می‌نمود. او‌ به‌ جای‌ لباسکار‌ همیشگی، شلوار جـین و پیـراهن آسـتین کوتاه به تن داشت.

پاکت را در خانه گشودم. توی پاکت علاوه‌بر کارت دعوت چایی‌ای که روی آن تاریخ و سـاعت مـراسم بازدید‌ و افتتاح پروژه را در پارکینگ خانه شماره ۷۸ خیابان تمدنها داشت، در یادداشت ضمیمه، با خط بسیار ریـزی ضـمن سـلام و احوالپرسی گرمی از من و همسرم نوشته بود:

مادر گرامی‌ و پدر عزیزم جناب آقای مهربانی. از اینکه چندین مـاه بـا ایجاد سروصدا، شما را آزرده‌ام، عذر می‌خواهم. همین‌طور به خاطر چند شبی که بوی گند استخوانها را تـحمل و بـه روی خـود نیاوردید، عمیقا‌ متأسفم، هر‌ چند شاید کار من ارزش زیادی نداشته باشد. اما بی‌گمان تحقّق این پروژه تحوّل شگرفی در روابـط بـشریت برجای خواهد گذارد. حال پس از ماهها‌ مزاحمت‌ مستمر، به اطلاع می‌رسانم آخرین مرحله‌ و در واقع تـست عـملی پروژهـ، به نتیجه نشست و از چند شب قبل با موفقیت به انجام رسید. چنانچه ابتدا آن را دو مرتبه با خوراندن‌ اسـتخوان‌ و سـپس خـرگوش زنده. آزموده‌ام‌ و اینک مفتخرم به‌عنوان فرزند خوانده شما خانواده فهیم و مکرم مهربانی، اعـلام نـمایم فردا رأس ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، در مقابل استادان، دانشجویان و برخی مقامات علمی داخلی‌ و خارجی، این تحول عـلمی عـظیم را به جهان دانش و اندیشه ارائه نمایم. باشد که مایه مباهات و شگفتی همگان گردد و در ایـن گـیتی آشوب‌زده، از طرق علمی اصلاحاتی رخ بنماید که‌ کـمتر‌ کـسی انـتظارش‌ را داشته باشد!

با ارادت فراوان، فرزند خوانده‌تان، کاوه ۱۵ تیرماه.

من به اتـفاق هـمسرم از این موضوع، به قدری‌ هیجانزده شده بودیم که از شوق، حتّی شام هم نخوردیم. همان‌طور کـه‌ راجـع‌ به‌ طرح ناشناخته، گپ می‌زدیم. دقیقا سـاعت نـه و چهل و چـهار دقـیقه شـب بود که ناله عجیبی را شبیه ‌‌بـوق‌ قـطار، از بیرون شنیدم. روبه همسرم که دهانش بازمانده بود، سرتکان دادم. همسرم که ترسیده بود، گفت: «انگار از‌ خـانه‌ کـاوه‌ بودش. کسی کمک خواست!»

سراسیمه دویدم توی ایـوان. همان وقت طبق معمول هـر شـب، صدای کشتار بوق قطار‌ شنیده شـد کـه به ایستگاه نزدیک می‌شد. به اتاق برگشتم. با خیالی آسوده تخت را‌ برداشتم و گفتم: «از بس‌ ظـهر‌ تـا به حال از کاوه حرف زده بـودیم کـه در خـیالمان بوق قطار را هـم از حـنجره او شنیدیم.»

روز بعد، قبل از ساعت نه خـیابان تـمدنها پر شده بود از استادان، دانشجویان، محققان و پژوهشگران داخلی و خارجی و خبرنگاران و همین‌طور تعداد زیادی از دلالها و نمایندگان کـمپانیها و صـاحبان موزه‌های خصوصی و شرکتهای چند ملیتی و تـعدادی پلیـس که تـازه از‌ راهـ‌ رسـیده بودند و به ازدحام خـیابان نظم می‌بخشیدند. لباس پوشیدم. عطر زدم. خانم ادوکلن که می‌زد، از پنجره نگاهش افتاد به خیابان شلوغ و ناگهان وحـشت‌زده بـرگشت و روی میل وارفت. پرسیدم: «چطور شد؟!»

جواب‌ داد: «نمی‌دانم‌ چرا دلم شـور می‌زند!»

گـفتم: «چیزی نـیست از خـوشحالی اسـت ببین پسر هـنرمندمان دسـت به چه اختراعی زده است که این همه مغز را از چهار گوشه دنیا جذب کرده‌ است!»

هردو از خانه خـارج شـدیم. میهمانها نـگاهشان به ساعتشان بود. که نه و چهل و چهار دقـیقه را نـشان مـی‌داد. بعد هـمه بـه در پارکـینگ خیره شدند و من برگشتم روز به‌ خط‌ آهن‌ که برخلاف همیشه، در آن دقیقه‌ از‌ عبور‌ قطار خبری نبود!شصت ثانیه بعد رأس ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، نعره‌ای شبیه بوق قطار، از درون پارکینگ، ساختمان را بـه لرزه‌ درآورد!همه‌ مدعوین، از ترس قدمی عقب رفتند. اما من برخلاف آنها‌ یک‌ قدم جلو رفتم.

دانشجوهایی که تا چند ماه پیش با کاوه هم اتاق بودند، وحشت‌زده پیش آمدند. منوچهر، دانشجویی که به‌عنوان آخرین‌ فـرد‌ از‌ کـاه جدا شده بود، گفت: «همه چیز مشکوک به نظر می‌رسد.» و‌ با کلید همراهش جلو رفت. در که باز شد استادان با تعجب و تحسین گفتند: «براوو. عجیب فکر روشنی دارد‌ این‌ دانشجو‌ کاوه آهنگری!!»

با غـرور سـربرگرداندم. دلالها را دیدم که دورا دور پروژه‌ را‌ زیر نظر گرفته‌اند. خبرنگارها عکاسها، فیلمبردارها، به یک‌باره هجوم‌آوردند. طرف پارکینگ و مشغول شدند. حتّی از پشت‌سر شنیدم گزارشگری می‌گفت: «بیندگان‌ عزیز، هم‌اکنون‌ به‌ دایناسوری که دانشجو کـاوه آهـنگری اختراع و به نمایش گذاشته اسـت نـزدیک‌ می‌شویم. بله‌ همان‌طور‌ که مشاهده می‌فرمایید یک دایناسور کاملا طبیعی و…»

از شنیدن اسم دایناسور بی‌اراده رعشه‌ای‌ بردست‌ و پایم افتاد. یاد استخوانها و خرگوشهای زنده و بعد هم آن صدای عـجیب شـبانه افتادم‌ که‌ آن را با بـوق قـطار پشت‌بندش اشتباه گرفته بودم. با این حال متوجّه شدم، دلالها، پروژه‌ دایناسور‌ را‌ قیمت‌گذاری می‌کنند. اما به خاطر فشار جمعیت به هیجان آمده، به داخل پارکینگ هل داده‌ شدم. پروژه‌ دایناسور، بسیار طبیعی، اما وحشت‌زده به نظر مـی‌آمد و در تـلاش بود از جای برخیزد. اما‌ به‌ سبب‌ بزرگی جثه، گرده‌اش به سقف کوتاه فشرده می‌شد و از همین تنگنا، خشمگین‌تر می‌شد و با‌ مشاهده‌ جمعیت پرتکاپو، وحشت‌زده دوباره نعره‌اش به هوا رفت.

آنچه در آن موقعیت جالب‌توجه‌ بود‌ اینکه‌ در یـک حـراج اعلام نـشده، قیمت لحظه به لحظه بالا می‌رفت. دایناسور خشمناک‌تر، باز هم دهانش باز‌ شد‌ و نعره کشید. زیر ارتعاشات نعره کر کـنده پروژه‌ای که دایناسور نام داشت، کله‌ام‌ در‌ حال انفجار بود. برای لحظه‌ای نـگاهم افـتاد بـه تکه‌های خونین شلوار جین کاوه که از لابه‌لای دندانهای‌ داس‌ مانند دایناسور آویزان مانده بود و به یاد نـاله ‌شـبانه افتادم و با‌ تمام قوّت فریاد کشیدم و نقش برزمین‌ شدم‌ پس‌ از دقایقی تنفّس در هـوای آزاد بـه‌ خـود‌ آمدم و فهمیدم دلالهای داخلی و خریداران خارجی به شکل مزایده‌ای توافقی، همچنان قیمت‌ ریالی‌ و دلاری دایناسور را افزایش‌ مـی‌دهند‌ و در‌ آن‌ حال‌ همسرم سعی داشت هر جور شده‌ من‌ را از آن مخمصه نجات بدهد.