امروز 19 بهمن- سالی دیگر از خاموشی سیاوش کسرائی شاعر بزرگ ایران می گذارد. سراینده منظومه جاودانه جان خود را چون قهرمان شعرش فدای آزادی ایران کرد و سرانجام در یخنبدان غربت در خاک غریبه برای همیشه خفت.
در سالگرد خاموشی سراینده “ آرش” چه هدیه ای گرانبهاتر از تفسیری که رحمان هاتفی( حیدر مهرگان) بر شعر سیاوش نوشت.
بحثی در دیالکتیک منظومه آرش کمانگیر
رحمان هاتفی
شاعران بزرگ در عین حال برترین مورخان زمانه اند. آنجا که تاریخ نویسان متوقف می شوند، شاعران آغاز می کنند. تاریخ، روایت انسان در درون طبیعت است، شعر اما سیر و سلوک تاریخ در درون انسان است. چنین است دیالکتیک شعر و تاریخ که از دو نقطه مقابل راه می افتند و در وجود انسان یکدیگر را ملاقات می کنند.
چه مورخی بهتر از حافظ تا از روح دوران خود عصاره ساخت و زندگی را آنچنان عمیق و آکنده از ظرافت حفر کرد؟ حافظ هم چهره انسان مجرد و هم چهره های پر شمار انسان مشخص زمانه خود را با بلاغت نیرومندی تصویر کرد. از یک سو در وجود «شاه محتسب» و «صوفیان ریاکار» و «زاهدان عبوس خم شکن» که «لاف صلاح» می زدند، «ناراستی کار» و «غدر اهل روزگار» را روی دایره ریخت و در روشنائی تلخ «آتشی که در خرقه سالوس» افکند، بطالت و عبث محیط بی رحم خود را ثبت کرد، و از دیگر سو در هیأت قلندری «آزاد از هر چه رنگ تعلق پذیرد» و بهانه «خراباتی گری» علیه تعصب و خرافه و افسانه پرستی، به شورش و شبیخون رندانه ای دست زد و صورتی آرمانی بر فراز همه این صورتک ها، از «انسان حداکثر» دوره خود نشان داد. او در «طامات» و «شطیحاتی» که تلقیات قشری آن را کفرآمیز و وعاظ السلاطین و «ریزه خواران» «درشت مدعا» غرقه در ارتدادی خون آلود می یافتند، جنگ بی پروای تن به تن با «مدعیان» و «نامحرمان» را به سطح فلسفی و تجریدی خیره کننده ای تعالی داد، که نه فقط روز، که روزگار را شخم زد.
معجون جادویی حافظ با این خواص، در قطب دیگر سوداها، عشق ها، تمنیات و آرزو های خاکستر شده انسان فرزنه ای که در خانه خویش بیگانه است، زوال تاریخ موریانه خورده ای را که در حال تخمیر و انحطاط باطنی بود و انسان اسیر در این تاریخ و لهیده در زیر آوار آن را تعبیر کرد. بدین سان شعر جغرافیای انسان عصر شد و طول و عرض جان و نهان این انسان را در مرمر خود حجاری کرد.
چنین شعری در رنگین کمانی از حس و لفظ و تجربه قوام یافته، در وجود سعدی «نماینده کامل یک شهر فئودالی ایران» در سده های میانه را معرفی می کند و در طرح ساده و عامیانه «موش و گربه»ی عبید زاکانی خود نمایی مذهبی و ماهیت قدرت های ضد مردمی را به مسخره می گیرد و با کشاندن هزل تا سطح «ذم اجتماعی زور مندان» جدی ترین واقعیت های جامعه را برهنه می کند.
شعری با این سرشت، فقط روایت گر ساده، و دوره گردی در یک گوشه تاریخ نیست، نیرویی معنوی است که به میزان درک شدن و جذب شدن، به نیروی مادی مبدل می شود و در تغییر تاریخ به کار می آید. او هم حدیث کننده وفادار تاریخ و هم ویرانگر حدیث خویش است، هم در ویرانی تاریخ شرکت می کند و هم در آفرینش دو باره آن، او سایه نازدودنی انسان، شعائر، و رنج های او در روی زمین است و می تواند ملاک استحقاق او هم باشد. رد پای این غول بی عضله در میهن ما با شعر رودکی که زیر سقف سربی و کوتاه زمانه خود عدالت مفقود شده را استغاثه می کرد و نومیدانه آن را از خداوند گارانی که «نمی دانند، اما می توانند» می طلبید، آغاز می شود و تا دفتر شعرهای سیاوش کسرائی ادامه می یابد. کسرائی آخرین وارث این سلاله رنج و دهشت و مژده است، بی آن که از همزادانی همتای خود – و نه به عرض شانه های خود- بی نصیب باشد. او شاعر تاریخ است، اما نه فقط تاریخی که روی داده است، بلکه شاعر آن تاریخی که باید روی دهد.
هگل جوان در نامه ای به شلینگ گفته بود: «انتشار اندیشه هایی بر این پایه که هر چیز چگونه باید باشد، از سستی و کاهلی آنهایی که می خواهند همه چیز را همان گونه که هست بپذیرند، می کاهد.»
این است نیرویی که در تلاقی واقعیت با آرزو، در تلاقی تاریخ آن گونه که هست و آن گونه که باید باشد، آزاد می شود. هنر بر شالوده شناخت زیر و بم و دم و بازدم تاریخ موجود می تواند به استقبال تاریخ آرمانی برود و خود در جای نیرویی از نیروهای این آرمان بنشیند.
سراینده آرش رو به چنین آرمان و تاریخی دارد.
در سرزمین من به همان اندازه که شعر گفتن آسان است، شاعر بودن دشوار است. کسرایی شاعر ماندگار چنین سرزمینی است. می توان شعر او را دوست نداشت، اما در آنجا که پای وقوف بر ظرایف این مردم و این میهن، در این برهه دیر مکشوف در میان است، آنجا که روانشناسی «زیبایی» مطرح است و هنر ملی ما سخن می گوید، نمی توان از شعر او بی نیاز ماند.
«دوست داشتن» و «نیاز» با هم غریبه نیستند.
اوکتاویوپاز شاعر نامی مکزیک می گوید: «شعر همچون ثمره همراهی و برخورد نیمه های تاریک و روشن وجود انسان است».
اما حقیقت این است که شعر در عین حال که چنین است و پیش از آن که چنین باشد، ثمره همراهی و برخورد انسان و تاریخ است. و عنصر حماسی شعر حتی در غنایی ترین تغزل – در دیالک تیک این پیوند نهفته است.
واژه مسلحی که به سوی کودتا شلیک شد!
در شعر کسرایی انسان عام (انسان زمینی) و انسان خاص (انسان سرزمینی) در همراهی با واقعیت و گریز از واقعیت، لحظه ای از تقدیر تاریخ برکنار نیستند. و این همان جوهری است که شعر کسرایی را با وجود آن که جنبه هایی از آن از برخی سروده های دیگر شاعران هموطن معاصر او نارس تر و کاهل تر است، در تمامیت خود بر همه این شعرها مزیت می دهد. به ویژه آن که این شعر هم در جمال بیرونی و هم در کمال درونی، مدام خود را پس می زند، افق هایش را جا به جا و فراخ می کند و از خویش فراتر می رود. این خصیصه در عین حال که به خودی خود برای شعر نشانه یک زندگی درونی منزه و تندرست است، در عین حال که استعداد شعر را برای خلاقیت و کسب جواز زنده ماندن و روینده ماندن نشان می دهد، در عین حال که برهان بستگی و پیوستگی آن با جان جهان و روان کوچه و خیابان و دشت و کوه و صحرا است، در قیاس با جوانمرگی اکثر شاعران نام آور این دیار، یخبندان و رخوت غم انگیز قریحه شاعرانه آنها و حتی سیر قهقرایی این از نفس افتادگان، برجستگی بیشتری می باید. من درست در برابر ارتعاش های هیجان انگیز این تعالی و ذکاوت که در شعور شعر حل شده، و نه دلیل شور آن، بلکه دلیل ایمان آن شده است، به عنوان یک خواننده شیفته شعر، همواره کرنش کرده ام. با این باور، امروز که به منظومه معروف «آرش کمانگیر» باز می گردم، احساس می کنم که آفریننده «آرش» خود از این آفریده فاصله زیادی گرفته است. «آرش» که در عهد خود چون نگین درشتی نه تنها بر انگشتر شعر کسرایی، بلکه در معدن شعر معاصر می درخشید، امروز فقط یکی از شعرهای پرشمار خوب کسرایی است، و تازه از جنبه استه تیک، شاید از برخی اعضای خانواده خود کوتاه قدتر باشد. این واقعیت دستاویزی به آنهایی می دهد که معتقدند دوره آرش گذشته است و از این دعوی نتیجه می گیرند که باید آرش را چون جزیی از گذشته، به گذشتگان وا گذاشت.
در این سخن سر سوزنی تازگی نیست. مدعیان نفی کهنگی، از میان کپک ها و کرم خوردگی های روزهای بختک دیکتاتوری شاه، نفس می کشند. در آن روزها هم منتقدهای جنب مکان که در رنگین نامه هایی که خاصیت آدامس های آمریکایی را داشتند، پرسه می زدند، آرش را به گناه پیوند با «گذشته» و به مثابه «بازمانده ای از یک نژاد منقرض» تحقیر می کردند. این «گذشته» درخور کفن و دفن، همان ایام گستاخی توده ها و شور کارزار و اعتلای جنبش بود و آرش به راستی این «کابوس» را در خاطر حساس «فاتحان» زنده می کرد. آرش به خونخواهی آمده بود و خواب خوش آنهایی را که خیال می کردند از دریای خون خلق به عافیت گذشته اند، آشفته می کرد. منتقدان محترمی که به این دست های غرقه به خون «هنرمندانه» لیس می زدند، و سهمی از غنیمت گوشت مردم را می خواستند، به این شبح گریخته از گور نهیب می زدند:
- به اعماق تاریکی ها برگرد. هیکل نخراشیده تو قالب ها و فرم های معطر را لگدمال می کند…
مجله معروفی که تیول یک گله از این منتقدان نابغه بود و «فروغ فرخزاد» آن را با خطاب «مجله 5 ریالی آنچنانی» لایق «زنبیل کاغذهای باطله» شمرد(مجله فردوسی)، سراینده آرش را «رأس مثلث مرگ» لقب داد، اما توطئه سکوت در باره آرش را چون روزه ای مقدس حفظ کرد. منتقدی که سرآمد آن قماشی بود که مس را به جای طلا سکه می زدند(رضا براهنی)، به روی «هنری از نوع آرش» قداره کشید و «فستیوال» نشینی ها و «جشن هنر» باف ها از سر بزرگواری نصیحت کردند که: «هنر نه به «گذشته»، بلکه به «آینده» باید رو کند و خود را به غرقاب های هیجان انگیز و معمایی روزهایی که هنوز فرا نرسیده بسپارد.»
و این «هنر آینده» را در تشنج های افلیجی که تنها نشانه حیات او بوالهوسی های هذیان آمیز بود و خود بیشتر از ملک الموت، از «آینده» می گریخت، به نمایش گذاشتند.
حرف های کهنه، با خلعت های تازه، در برابر آرش صف آرائی می کنند. اما راستی را که «جنایت» آرش اگر نه هویت و نیت او، تاریخ ولادت او باشد، نخست باید دیوان حافظ و دفتر مولوی و فردوسی و خیام و عطار و ناصرخسرو را در موزه و در میان عتیقه ها گذاشت، به عکس ما شاهدیم که هر چه زمان بر این دیوان ها و دفترها می گذرد، شفافیت آن ها فزونی می گیرد و نیاز به این گنج ها و مانده ها بیشتر احساس می شود. و به موازات این نیاز، کند و کاو دو باره و چند باره این آثار آهنگ تندتری می یابد و رجعت به سوی آن ها با ولع و هدف مندی جدی تری، سیر تکرار می پیماید. باز گشت به گذشته، در صورتی که این گذشته مقصد نباشد، لازمه شناخت امروز و پی بردن به فرداست. ریشه «اکنون» در «دیروز» است، و «آرش» نه یک راه طی شده، بل حماسه ناتمامی است که در سر هر پیچ تاریخ، ایفاگر نقش خونین خویش را انتظار می کشد. کسرایی در رگ های خسرو روزبه، سرود اسطوره ای آرش کمانگیر را شنید و شناخت، اما آرش با مرگ روزبه تمام نشد، از این مرگ تغذیه کرد و زیر باران این خون رویین شد و در زیر خاکستر این جسد، چشمه آب حیات را یافت. آرش کسرایی اینک در کوچه و زیر بازارچه پرسه می زند و اگر احیانا با روزبه و یا حتی خالق خود روبرو شود، چه بسا آن ها را به جا نیاورد. از همان لحظه که آواز تندیسی که برایش تراشیده بودند گریخت، چهره خود را گم کرد، اما قلبش را نه. و راز بی مرگی آرش نیز همین است. آنهایی که با قیافه اخم آلود از آرش کسرایی روی بر می گردانند، تنها برج عاج نشین هایی نیستند که در خلوت صومعه ذهن خود برای «هنر خالص» و «فرم ناب» ورد و دعا می خوانند، چنین مخلوق هنری البته همان قدر حقیقی است و همان قدر در زندگی واقعی قابل تصور است که افسانه های جن و پری تغبیر پذیر است. اما جز این باور کنندگان سراب، کسانی هم دانسته و از سر تعمد، لاف می زنند که:
- هنر واقعی ربطی به شعار ندارد. بگذار «آرش» ها تقلید هنر را در بیآورند. با این شعارها، بر دامن کبریاش ننشیند گرد.
همان طور که وقت آن رسیده که آرش بی دغدغه سفره دل را بگشاید و رمز خود را با سازندگان و سرایندگان خود در میان بگذارد، وقت آن نیز رسیده است که با این پیامبران نامرسل و گل آلود کنندگان آب های زلال، تسویه حساب شود. آقایان! اگر منظور شما از شعار، وجود اندیشه خام و عریان در یک اثر هنری است، ما هم با چنین هنری، کم ترین سر توافق نداریم. پله خانف در ارتباط با این بی بضاعتی بود که هشدار می داد: «وجود اندیشه های برهنه و تبلیغاتی در یک اثر ادبی زیان آور است.»
او برآن بود که «ادبیات، هنر تصویرهاست» و با این ملاک دست رد به سینه مدعیانی می زد که بی مایگی خود را در طنین و تلولوء کلمات مرصع و شعارهای داغ تصنعی لاپوشی می کردند، اما صافی این معیار، آرش را معطل نگه نمی دارد. برعکس، آرش آئینه کاری ظریف و رازناکی است که کنه پیام شاعر را در تصاویر تو در تو نقش های تعمیم پذیر خود نهفته است. بهترین اثبات این دعوی، عجز شما در درک دقایق، استعاره ها و کنایاتی است که زلالی و سادگی آن در آرش، شما را از آنها غافل و در سطح، سرگردانی کرده است. اما اگر حاشای شما انگیزه فقر معنوی تان نیست، همین جبهه گیری و اعلام جنگ به آرش و گنج های او، همین تلاش شسته روفته و بزک شده برای دفن معنی و پیام درونی آرش، خود برهان حقانیت هنری اوست.
در حالت دیگر، اگر مراد شما از «شعر شعاری» نه آبکی بودن، نه سستی استخوان و سردی خون آن، نه تصنعی بودن و برهنگی عنصر اندیشگی آن، بلکه سیاسی بودن آن است، در این صورت تشخیص شما کاملا صائب است. آرش با تمام نسوج و تا بن مو و دندانش سیاسی است، و شاید بیش از آن سیاسی است که یک شعار گستاخ و مهاجم در تظاهرات خیابانی، یا یک خطابه پرشور پارلمانی، سیاسی است. و این سیاسی بودن نه تنها باعث سرافکندگی آرش نیست، که غرور و ثروت او و جواز او برای عبور از زیر طاق نصرت تاریخ است. کبوتر کانت که تصور می کرد اگر این هوایی که مزاحم بال های اوست وجود نداشت، بهتر می توانست بپرد، غافل بود که مقاومت هوا، برای تکیۀ بال های او ضروری است. سرشت سیاسی از فرهنگ هنر هنگامی قابل حذف است که بتوان وجود طبیعی هوا را از پرواز کبوتر حذف کرد. و این جبر تا زمانی که انسان خود را در تابوت بگذارد و تاریخ به ماقبل تاریخ بدل شود، دوام خواهد داشت.
از ما بهترانی که بوی سیاست در یک اثر هنری مشامشان را می آزارد، اغلب خود را به کوچه علی چپ می زنند که در سراسر تاریخ جوامع طبقاتی، محض نمونه حتی روی یک اثر، به عنوان آفرینشی مبری از هر شائبه سیاسی نمی توان انگشت گذاشت. هنر در تحلیل نهایی، نوعی جهان بینی است و مستقل بودن از هر نوع جهان بینی، به معنی امکان زیستن در جامعه، اما مستقل بودن از آن است.
ما در جبهه هنر بیش از آنچه با آثاری که به سبک مقاله سیاسی و اعلان پدید می آیند، مبارزه می کنیم، با این تردستی می ستیزیم که وانمود می کند گویا سیاست چیزی است و هنر چیز دیگر، و وای بر آن که بخواهد دیوار مقدس بین این دو را فرو بریزد. ما خواستار وقوف آگاهانه هنرمند به وحدت سیاست و هنر، وحدت شکل و مضمون، وحدت اراده آزاد هنرمند و خلاقیت هنری هستیم و از این خاستگاه، آنجا که زایمان طبیعی قریحه اقتضا کند، نه تنها شعار، حتی طناب دار و باروت و زهر و دشنام و دندان کروچه را از هنر دریغ نمی کنیم. این محدودیت نیست، محدود کردن محدودیت است. سفارش و تحمیل نیست، مخالفت با آن استبدادی است که از لفظ «شعار» ساطوری برای تهدید هنری که جرات می کند به مسائل بنیادین زندگی و مبارزه نزدیک شود، می سازد.
این نوع پرهیز و تهدید در باطن خود هیچ مخالفتی با شعار و عنصر سیاسی هنر ندارد، برعکس او برای القای سیاست و شعار دلخواه خود، با نوعی شعار و نوعی سیاست در هنر قهر است. مفاهیم و لغت ها خود میدان کارزارند. همزادف شاعر شوروی در مهلکه این رزم خاموش است که می سراید:
«یک واژه به سادگی یک واژه نیست،
یا نفرین است، یا دعا،
یا زیبائی است، یا تاریخ،
یا پلشتی است، یا شکوفه،
یا دروغ است، یا حقیقت،
یا روشنی است، یا ظلمات»
«آرش» سیاوش کسرایی، واژه مسلحی است در این میدان. و بزرگ ترین فضیلت او، اقرار صریح او به خویش است.
این مروارید از اعماق توده سر برآورد
اینک بازگشت به آرش، بیست و سه سال پس از ولادت او در شعر کسرایی، نه به معنی نفی شعرها و سال های بعد از او، که ادای دینی است به کسرایی و بیش از او به خود آرش، که با همه شهرتش، در همه این سال ها تا حد زیادی غریب مانده است. این غربت و مهجوری به همان اندازه که در فضای کابوسی استبداد بدیهی می نمود، در شرایط پس از انقلاب، غیر طبیعی و نارواست، انقلاب خود بر شانه «آرش» ها به سر منزل رسید، و مغبون خواهد ماند اگر سراغ آرش را نگیرد و رد پای او را گم کند.
آرش که بود؟ این تندر از پیشانی کدام کوه سرزد؟ چرا آمد؟ چه کسی خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سینه او را آرزو کرد؟
شاعر، نخستین پرسش ها را در برابر تاریخ می گذارد، اما نخستین پاسخ را خود می دهد: این آب از لای انگشتان زمخت مورخان می گریزد. من شبح آرش را نمی خواهم، قلب او را می خواهم، با همه خونی که در آن فواره می زند…
به این ترتیب آرش کسرایی از کالبدی که مورخان برای آن مقبره و ضریح ساخته اند، جدا می شود. پیکری با این همه شادابی و جهش و انفجار، مومیایی بردار نیست. شاعر با خود می گوید:
- من آرش دیگری می خواهم. آرشی که در افق های ذهن من اسب می تازد، زوبین می اندازد، و برق شمشیرش چشم ها را ذوب می کند، در یک تابوت تاریخی نمی گنجد. حتی از کاسه مرگ سرریز می شود. پهلوانی او در یال و کوپال و نفیر رجزهایش نیست، تن او از باد است، اما در رگ هایش به اندازه همه نسل ها خون واقعی می جوشد. سرشت او افسانه ای است، اما حقیقت او پشت هر افسانه ای را می شکند.
این چنین مخلوقی را با کدام ابزار و از چه مایه و ماده ای می توان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاریخ با ضد تاریخ، از خمیر مایه واقعیت و خیال…
شاعر آستین ها را بالا می زند و دست به کار می شود. به مورخ اشاره می کند که:
- تو کنار برو
- اما به تاریخ می گوید:
- تو سخن بگو.
بدین سان «عمو نوروز» به مثابه نمادی از سنت ها و تجسم اسطوره ای تاریخ، داستان را آغاز می کند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام «قصه» که در جای حماسه نشسته است. قصه، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد نیست، در قصه تخیل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمی شناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان برتن آرش کرده اند، خلاص می کند:
- من زره دیگری برای او نمی بافم. او را از قید زره زمان و مکان رها می کنم. آرش حقیقی سرزمینی نیست، زمینی است، در گذشته تمام نشده، در آینده تکرار می شود…
محتوی داستان تعیین شد. گوینده آن هم. اما مخاطب و شنونده کیست؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود، چشم ها و گوش هایی باید او را همراهی کنند. شاعر گوشه ای از راز خلقت خود را در این انتخاب بیرون می ریزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروزاند، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دست های آنها می روید، این ها آینده اند که باید بر روی شانه های آرش بایستند. اما از سر تصادف، کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخوانده ای می شود: ره گم کرده ای، سرگشته در میان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «رد پاها»یی که «روی جاده لغزان» و برف آلود افتاده و «چراغ کلبه که از دور سوسو» می زند و «پیام» می دهد، راه را می یابد. «رد پاها روی جاده لغزان» کنایه ای شاعرانه از قدم هایی است که پیش از ما راه های خطر را کوبیده و گشوده اند. این «راه» هیچ وقت از رونده خالی نبوده است. و «سوسوی پیام چراغ کلبه» امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست، هست.
«ره گم کرده» که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمی شود، و چهره بی نقش و سفیدش، تداعی همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سینه به سینه می شود و تا به خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دست های یخ کرده خود می یابد. او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل می کند، مقصد گمشده را می تواند بیابد. آرش این راه و این مقصد است.
حماسه آرش با مناجات گونه ای در توصیف و ستایش طبیعت و انسان شروع می شود. واژه ها در حالتی از جذبه و سماع، به پای کوبی می پردازند، از خود بی خود می شوند، به زیبایی سجده می برند و در حالتی از شیدایی، برکت زیبایی را در خوشه های سرشار «زندگی» درو می کنند:
«گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده و کهسار
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب»
آیا این نیایشی در محراب طبیعت و زیبائی خالص است؟ همان طور که بازارف دانشمند گفت:
«طبیعت نه یک معبد، بل کارگاهی است که هر انسانی در آن با کاری درگیر است»
سرود و ستایش طبیعت، در ادامه خود به «زیبایی» و «کار» می رسد. مگر نه این که «کار، سرچشمه احساس زیبایی است» و «قوانین زیبایی در مرحله نخست تابع «کار مادی» یعنی آن بخش از فعالیت های بشری است که متوجه شکل دادن به ماده» به منظور برآوردن نیازهای حیاتی اوست؟ اگر به بیان چخوف «احساس زیبایی در انسان حدود و ثغوری نمی شناسد» از آنجاست که طبیعت و ماده نامتناهی است. و کار که گرهگاه انسان و طبیعت است، آغاز و فرجام ندارد. پیوند طبیعت و زندگی، وحدت کار و زیبایی، در منظومه کسرایی نه فقط از ادراکی ژرف، از غریزه ای نیرومند می تراود:
«کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن،
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن،
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن»
طبیعت معبد نیست، اما زندگی چرا. «زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست». زندگی در عرف کسرایی و آرش مقدس است: و برای دفاع از حرمت و تلوءلوء این روان و معنی است که آرش به یک نیاز بدل می شود، از بطن ضرورت می زاید و با نثار کامل و بی نقص خود به این نیاز و ضرورت جواب می دهد. آرش، پرومته نیست، اما نگهبان آتشی است که نبض حیات را گرم نگه می دارد و خون را در میان نسوج و مویرگ ها گلگون می کند.
«اگر «آتشگه» خاموش شود؟
این «گناه» را کدام نسل به دوش خواهد کشید؟
«زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان»
از گوشت و استخوان و آرزوهایت باید برای این آتشگه هیزم بسازی،
«ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست»
داستان آرش داستان هنگامه ای است که این آتشگاه رو به خاموشی می رود. آرش میوه درختی است که خود در خاموشی می روید. او اما کلید ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده، با او نفی می شود.
سراینده آرش، زایش و رویش آرش را در آن «ضد»ی می یابد که باید خود «ضد» خود را به بار آورد. به کلام هگل «خفاش مینروا، شامگاهان به پرواز در می آید» آرش دژخیم نیست، آرش دژخیم دژخیم است.
«روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بی جان»
این کدام فصل سترونی است که «صحنه گلگشت ها گم شده» و «در شبستان های خاموشی» «از گل اندیشه» تنها یک عطر می تراود: «فراموشی». «باغ های آرزو بی برگ» است و «آسمان اشک ها پربار».
«گرم رو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار»
آیا این همان فصلی نیست که حافظ از «ناراستی کار» و «غدر اهل روزگار» ش می نالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلی نیست که حراجگاهش سعدی را به کار گل می گمارند و حسنک وزیر را بر «اسب چوبین» می نشانند، چراغ دیدگان رودکی را به باد می دهند و سر سیاوش را در طشت زرین می گذارند؟ همان فصلی نیست که ارانی آن را چون شوکران سر می کشد و روزبه بر گرده زندگی خود پا می گذارد تا خود را از زیر بختک آن بیرون بکشد؟
«آرش» کسرایی در سرپیچ این فصل است که از «آرش» مورخان جدا می شود:
«مقصد من پایتخت تاریخ است. امواج و دوران ها زیر پای سرنوشت منند. از هم جدا شویم…»
آرش مورخان در زمین و زمان خاص میخکوب شده است. روایات اوستایی چهره او را بر آسمان ها ترسیم کرده اند و او را «خداوند تیر شتابنده» خوانده اند. آرش آسمانی به روایت آسمان از «اسفندارمذ» ایزد زمین کمانی می گیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است؛ «لکن هر آن که آن را بیفکند، به جای بمیرد» «آرش با این آگاهی تن به مرگ در داد و تیر «اسفندارمذ» را برای سعه و بسط مرز ایران بیفکند». «مجمل التواریخ» بر آن است که آرش «این تیر را به صنعت و حکمت راست کرده بود» مشیرالدوله پیرنیا در «تاریخ ایران باستان» داستان آرش را به تفصیل دیگری آراسته است:
منوچهر در آخر دوره حکمرانی خویش، از جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب را بود و منوچهر به مازندران پناهید، سپس برآن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجا که تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ایرانی، از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.
هیچ یک از این روایت ها و چهره ها، بر آرش کسرایی تطبیق نمی کند. گوهر این آفرینش سخت متفاوت است:
1- آرش کسرایی نه مشیت تقدیر، ضرورت تاریخ است. او ریشه در زمین دارد و در سخت ترین لایه های زمین، یعنی در تبار رنج و کار:
«مجوئیدم نسب،
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو روز آماده دیدار»
طغیان علیه تقدیر موجود در خور جان هایی است که ساختن تقدیر دیگری از آن ها بر می آید. این نبوغ و باروری در «کار» آرمیده است. «کار» شورشی علیه جهان موجود است تا جهان دیگری پدید آید. «کار» به طبیعت یورش می برد، آن را می کوبد، خم می کند، در هم می پیچد، می شکند، تا دو باره خلق کند. کار، مسیح بی دریغ است، به ماده جان می دهد، طبیعت را به شهر و خانه می آورد و با دست های چاک خورده، گهواره «زیبایی» را تکان می دهد.
انتخاب فرزندی از سلاله «کار» تصادفی نیست. آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است. او برده ای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقانی است که پرده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون یک پرده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دو باره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است. و از او بر می آید که رنج مردم را با قلب رنجدیده خود عوض کند.
انتخاب فرزندی از این تبار، دعوت مردم واقعی به حمایت از مردم واقعی است. رسالت آرش را نه سراینده آن، تاریخ به عهده او گذاشته است.
2- آرش کسرایی در دوره منوچهر و افراسیاب محبوس نیست، او در زمان جاری است، قامت او سقف «گذشته» و دیوارهای میدان رزم ایران و توران را می شکند. در همان حال که در قله دماوند به سوی جیحون تیر می افکند، سایه او در زیر گام های روزبه تا سحرگاهان تیرباران می دود. این آرش، تناسخی مادی و قابل رؤیت است، که از کالبد افسانه در سرگذشت روزبه می ریزد و از درون گور روزبه، زندگی حزب او را در آغوش می کشد و سرانجام در جسم واژه ها خود نیرو و هجوم می شود و در زندان ها و شکنجه گاه ها، در غربت و تبعید، در برگ ریزان ایمان و کسوف عشق و زیبایی، با سرود و فلز بر می خیزد، لبخند می زند، نوازش می کند، دلداری می دهد، مرهم می گذارد و جسارت و استقامت می بخشد. این آرش، هنوز راه می رود و آواز می خواند، نه فقط با دهان افسانه، نه فقط با پاهای روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اینک آرش زنده ای است.
3- آرش کسرایی سرداری یکه و پهلوانی تصادفی نیست. او نه نجاتبخش، که نجات است. او جان میلیون ها در تن واحد است، علیرغم «آرش» برخی سرایندگان معاصر و مثلا آرش اثیری «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نیست، رستاخیز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نیامده، از اعماق توده ها و از نهانی ترین آمال آن ها سرچشمه گرفته است:
«خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد،
خروشان شد،
به موج افتاد،
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد:
- منم آرش»
مروارید کسرایی از صدف خلق بیرون می آید. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترین قله البرز خود را در رؤیاهایش آتش می زند و خاکسترش را که اکسیر زندگی است، بر سر شهر پژمرده می پاشد، در باد و نور منتشر می شود و در سرمشق خود از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی فرا می روید. در زوال جسم او پیروزی، بر افراسیاب به بار می آید. زندگی از پستان مرگ می نوشد. فنای آرش، بقای اوست.
4- آرش، قهرمان قالبی و تحمیلی نیست. هیچ چیز تصنعی ندارد. او را به ریخته گر و نجار و شاعر سفارش نداده اند. خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟
آرش «پیک امید» «هزاران چشم گویا و لب خاموش» است.
راه او از خلال «دعای مادران» و «قدرت عشق و وفای دختران» و «سرود بی کلام غم» مردان می گذرد. مردم او را با لب های سوزان ترین آرزوی خود آه کشیده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند.
لحظه هایی هست که باید همه چیز را داد تا همه چیز را نجات بخشید. اینک آن «لحظه ستاره گون» است. برای گران ترین نعمت، گران ترین قیمت را مطالبه می کنند. تاریخ می گوید:
- نذرت را به تمام ادا کن. چیزی کم تر از همه آنچه که داری نمی خواهم.
اما مردم دو دل اند. هم می خواهند و هم نمی توانند. «عقل» آرش را می دهد، «قلب» او را پس می گیرد:
«هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند»
این وسواس و وسوسه، عین زندگی است
- بودن یا نبودن. مساله اینست.
نه، نه «وسوسه این است»
آرش وسوسه ماست. حتی بی دریغ ترین جان ها، از حسرت و وسوسه خالی نیستند. مطلقی وجود ندارد…
آرش روح اعجاز آفرین ملت ایران است
5- آرش، تخیل واقعیت و واقعیت تخیل است. از پندار می آید، اما چنان واقعی است که واقعیت را تغییر می دهد. در واقعیت تجسم می یابد، ولی در هاله ای از حماسه و تخیل و آرزو. و در همین هاله، از واقعیت فراتر می رود. این شبحی است که در لبه واقعیت و خیال پرسه می زند و در عقیم ترین فصول تاریخ با جمجمه ای سنگین شده از سودا به ملاقات زندگی می رود.
آرش در افسانه هنگامی به میدان می آید که میهن مغلوب در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره می شود. «آرش کماندار» خود آخرین تیر ترکش میهنی است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمی زند:
- شکست ما پیروزی دشمن نیست، پیروزی دشمن شکسته شدن ماست.
او سمبل روح خار آئین ملتی است که هرگاه به اعجاز خود پی می برد، هیچ نیرویی، هر قدر هم بی شمار، قادر به تسخیر آن نیست. آرش در افسانه، جبران شکست است.
آرش کسرایی نیز در فضایی پا به میدان گذاشت که میهن در بهت و یأس ناشی از غلبه کودتا و برگریزان گل های سرخ، طلسم شده بود:
«ترس بود و بال های مرگ،
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ،
سنگر آزادگان خاموش،
خیمه گاه دشمنان پرجوش»
افراسیاس اسطوره، جای خود را به افراسیاب معاصر داده بود. آرش اسطوره با گام های روزبه از دامنه البرز بالا می رفت. «منظومه آرش» خود نیز در این میدان سهمی داشت. او وصیت نامه آرش معاصر را باید ابلاغ کرد.
روزبه کمر بسته بود تا با تحقیر مرگ، فاتحان را تحقیر کند، تا با شکستن ابهت مرگ، طلسم افراسیاب را باطل کند. کسرایی از حنجره او فریاد می کشید:
«به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند»
شعر کسرایی در آن کسوف و کابوس اجتماعی به لبخند می گفت تا دوباره بر لب ها جرئت جرقه زند. آرش «پیک امید» «هزاران چشم گویا و لب خاموش» بود، و واژه های کسرایی که در این خون باصفا وضو گرفته بودند، اعتماد توده را به او باز پس می داد. روحیه شکست، تلخ تر از خود شکست است. وقتی انتخاب زندگی موقوف می شود، انتخاب مرگ، خود آزادی است.
منظومه آرش، اثبات این گونه آزادی است.
6- آرش کسرایی در حالی که توان افسانه ای دارد، «شهاب تیز رو تیراو» «باد فرمانبر او» و صاعقه در عضلاتش خفته است، به شدت انسانی است. در متن ضعف ها و عواطف انسانی او اعجاز او برجستگی مأنوسی می یابد. مرد حماسه «سپاهی مرد» ساده ای است، از سلاله «کار» و به همین دلیل با «رنج» آشناست:
«منم فرزند رنج و کار»
و «رنج» ضعف آدمی و انسانی ترین غریزه و استعداد اوست. او با رگ و ریشه اش به زندگی بسته است. نیایش او در پای «قله های سرکش خاموش» که «پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایند» و «از باد سحرگاهان، پرچم» می افرازند. و «بر ایوان شب، چشم انداز رؤیایی» می گسترند، تشنگی او به «جوشان چشمه خورشید»، ولع او به زیبایی، سرود او برای «جامه ای که اندر رزم پوشندش» و «باده ای که اندر فتح نوشندش» و نشانه های شور و کشش او به سوی زندگی و مظاهر و مزه های رنگین آن ست. از اعماق این دوست داشتن حریصانه و پهلوانی است که می نالد:
«دلم از مرگ بیزار است»
«آرش» چنان خالص و بی انتها زندگی را دوست دارد که برای آن می تواند بمیرد. مردن، علیه مرگ. این است نذر عاشفان زندگی:
«ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است.
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است»
قدرت آرش در ضعف اوست. عشق او از نفرت اوست.