قصه مورچه و ملخ

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

یکی بود یکی نبود، غیر از خداوند مهربان،

روی زمین و احتمالا زیر آسمان هیچ کس تشریف نداشت.

توی یه جنگل که واقعا قانون جنگل از صب تا شب توش رعایت می شد یه مورچه و یه ملخ زندگی می کردن.

مورچه نه سیاه سوخته و ریزه بود و نه زرد و درشت، یه هوا شکلاتی بود. از صب تا شب کار می کرد، دونه های مونده رو زمینو رو شونه اش بار می کرد، 9 رروزی هم یه دونه فاجعه می اومد سراغش، ناله و زار می کرد، گاهی هم گفتگوی تمدنهاش می گرفت، وقت شو هدر می داد. صب کله سحر دونه ها رو دونه دونه، نفت ها رو بشکه بشکه قل می داد و می برد توی صندوق ذخیره ارزی. یه دونه می داد به بچه هاش، یه دونه می گذاشت توی صندوق. بچه اش می گفت: ننه، یکی دیگه بهم بده، می گفت: نه نه نه نه، اینا مال روز مباداست…..

از اون طرف یک ملخ سیاه سوخته، جلو بیت آقاجونش دیدار داشت، با سفیر چین و ماچین که دور مملکتش دیوار داشت، آقا جونش نگاهی به دست و پای ملخه می فرمود، دائما شادی می کرد، قربون دست و پای بلوری بچه می رفت. ملخک، سوار طیاره می شد و می رفت مسافرت، با چهل تا ملخ خارجی از اشرق و مشرق عکس می گرفت، ملخای چشم درشت، ملخای چشم بادومی، ملخای عهد بوق، ملخای راست راست، ملخای چپ چپ، همگی سرخ و سیاه…..

این وسط یه کوسه نرم و سفید، ناز و خوشگل و قشنگ، دندوناش تیز ولی چشمها ملنگ، ملخ و مورچه رو نگاه می کرد، توی چشم انداز برنامه پنجم هی نمودار می دید، با یه دست پسته می خورد، اون یه دست آینه رو گرفته بود، نگاه تو چهره چون ماه می کرد، دیگه بازنشسته بود، واسه این آه می کرد.

یه روز اول بهار، مورچه هه بار می برد و این وسط نه روزی یک دفعه بحران داشت.

ملخه ازش پرسید: مورچه هه کجا می ری؟

مورچه گفت: دارم می رم بار ببرم، کارم مونده عجله دارم.

ملخه خندید و گفت: ها ها ها، کار بیجا مال خره….

و شروع کرد به سخنرانی کردن برای یک عده درباره یه دختر کوچولوی شونزده ساله که با یه چوب کبریت و یه نخ اتمو شکافته بود.

مورچه هه از اول تابستون دوم خرداد هفته ای یه روز نطق کرد و شیش روز بار برد. بار برد و نصفش رو داد بچه هاش و نصف دیگه شو نخورد. تا اینکه صندوقش شد پر پر پر…..

این دفعه، مورچه هه رفت توی خونه لای دست رفقاش نشست و موند، ملخک شد همه کاره توی جنگل.

ملخک تازه از آسمون اومده بود و دل سیر همه جای دنیا رو سیاحت کرده بود.

مورچه هه گفت: ای ملخ! کجا می ری؟

ملخ گفت: دارم می رم هفت تا ملاقات دارم، بعد نه تا دیدار دارم، بعد باید برم به شیش تا یتیم سر بزنم، بعد می خوام برم پشتکوه و پیشکوه و بعدش هم برم زیارت واسه سخنرانی.

مورچه گفت: ببین، الآن جیک جیک مستونته، ولی وقت زمستونت شد، اون وقت چی کار می کنی؟

ملخ خندید و گفت: آقام گفته غصه نخورم، واسه ام خوب نیست.

مورچه رفت و ملخ رفت و بهار و تابستون هم رفت و پائیز اومد و برگها رو برد و زمستون اومد و سرما رو آورد. هوا که سرد شد، برق قطع شد، برق که قطع شد گاز هم قطع شد، گاز که قطع شد آب هم قطع شد، همه اینها که قطع شد خیابونها بند اومد و هر چی که بود و نبود، لاجود و موجود توی جنگل از سرما یخ زدن.

مورچه نشسته بود توی صندوق ذخیره ارزی و داشت انجیر و بادوم می خورد. یه دفعه دید در زدن. در رو باز کرد و دید ملخ اومده. تا در باز شد برف شدید اومد توی خونه.

مورچه به ملخ گفت: می شه بگی اینجا چی کار داری؟

ملخ گفت: لابد می خوای بهم بگی چرا وقتی جیک جیک مستونم بود، فکر زمستونم نبود؟

مورچه گفت: بله، پس چی؟

ملخ گفت: ببین! داداش! این قصه قدیمی شده، فعلا صندوق ذخیره ارزی رو اخ کن بیاد…..

و این طوری بود که مورچه هر چی جمع کرده بود داد به ملخ و ملخ هم هر چی توی صندوق ذخیره ارزی بود یا داد آلبالو گیلاس وارد کرد، یا انقلاب رو صادر کرد و به خوبی و خوشی زندگی کرد.

پائین اومدیم ماست بود، قصه ما رئالیسم جادوئی بود.

نتیجه گیری اخلاقی: آینده نگری برای وقتی خوب است که صندوق ذخیره ارزی خالی باشد.

نتیجه گیری فولکلوریک: جیک جیک مستون فقط وقتی به زمستون مربوط می شود که آدم نفت نداشته باشد.