وقتی که باید از هراس، ترانه سر کنم!

نویسنده

» روایت/ دو شعر از ویکتور خارا

ترجمه: محسن عمادی

نگاه خیره‌ی مرگ

 

ما پنج هزار نفریم

در این گوشه‌ی کوچک شهر،

ما پنج هزار نفریم.

 

در شهرها،  در تمامی کشور

چند نفر خواهیم بود؟

فقط این‌جا،

ده هزار دست دانه می‌کارند و

و کارخانه‌ها را به کار می‌اندازند.

 

چه مایه انسانیت

با گرسنگی، سرما، هراس، رنج،

سرکوب اخلاقی، وحشت و جنون!

 

از ما،

شش نفر در فضای میان ستارگان 

گم شدند.

 

یکی مرده ، یکی کتک‌خورده

آن‌سان که هرگز باور نکردم

که انسان را چنین می‌توان به باد کتک گرفت.

آن چهارتای دیگر

می‌خواستند به هراس خویش پایان دهند

یکی به میان تهیا پرید،

دیگری به دیوار سر می‌کوفت

اما همه

با نگاه خیره‌ی مرگ.

 

چه وحشتی می‌زاید

چهره‌ی فاشیسم!

چرب‌دستانه طرح خویش را به آخر بردند

هیچ‌چیز برایشان اهمیت نداشت.

خون به چشم‌شان مدال است،

کشتار عمل قهرمانانه.

این همان دنیایی‌ست که تو آفریدی ، ای خدای من؟

 آن هفت روز مشقت و حیرت‌ات برای این بود؟

در این چاردیواری تنها تعدادی مانده‌اند

که بهتر نمی‌شوند،

که آرام آرام مرگی فزون‌تر آرزو خواهند کرد.

 

ناگهان هشیواری تکانم می‌دهد

و  این جریان بی‌تپش را می‌بینم

که به نبض‌ ماشین‌ها می‌تپد

و نظامیان را که چهره‌ خویش می‌نمایند

چهره‌‌ی قابله‌‌ها، پر از لطافت.

و مکزیک؟ کوبا و تمام جهان؟

باشد که این رسوایی را فریاد کنند!

ما فقط ده هزار دست‌ کمتریم

که تولید نمی‌کنیم.

 

چند نفر از ما در تمامی این سرزمین هست؟

خون رییس‌جمهورمان، رفیق‌مان

از بمب‌ها و گلوله‌های انفجاری کوبنده‌تر است.

چنین کوبنده خواهد بود

مشت‌هایمان

از نو!

 

چه احساس شکنجه‌ای

وقتی که باید از هراس ترانه سر کنم!

هراس،

 انگار کسی که زندگی می‌کند

مانند کسی که می‌میرد،

هراس.

برای دیدن خویش

میان آن‌همه لحظات بسیار نامتناهی 

که در آن سکوت و فریاد 

غایت این ترانه‌اند.

آن‌چه حالا مرا به دید می‌آید،

هرگز ندیده‌بودم،

آن‌چه احساس کردم و احساس می‌کنم

این لحظه را می‌شکوفاند…

 

آخرین ترانه‌ٔ ویکتور خارا که حکم وصیت‌نامه‌اش را داشت و بر روی تکه‌ای از روزنامه نوشته شده بود و توسط یکی از افرادی که از استادیوم شیلی جان به در برد، به دست همسرش رسید.

 

 

 

 

“به خاطرت می‌آورم آماندا”

 

به خاطرت می‌آورم آماندا

آن خیابان بارانی را

دوان دوان به سوی کارخانه

آن‌جا که مانوئل کار می‌کرد.

لبخندی بر پهنای صورت و

باران در گیسوان،

هیچ‌‌چیز اهمیتی نداشت

به دیدارِ او می‌رفتی،

به دیدار او، به دیدار او، به دیدار او.

فقط پنج دقیقه است

زندگی ابدی‌ست

در پنج دقیقه.

سوت کارخانه به صدا در می‌آید و

همه را به سر کار خواند

و تو

قدم‌زنان و قدم‌زنان.

همه‌چیز را محو می‌کند

آن پنج دقیقه

تو را می‌شکوفاند.

 

 

به خاطرت می‌آورم آماندا

آن خیابان بارانی را

دوان دوان به سوی کارخانه

آن‌جا که مانوئل کار می‌کرد.

لبخندی بر پهنای صورت و

باران در گیسوان.

هیچ‌‌چیز اهمیتی نداشت

به دیدارِ او می‌رفتی

به دیدار او، به دیدار او، به دیدار او.

هم‌او که به کوه‌ها رفت،

هم‌او که هرگز آزارش به کسی نرسید

هم‌او که به کوه‌ها رفت.

و در پنج‌ دقیقه

نابود شد.

سوت کارخانه به صدا در می‌آید

همه را به سر کار می‌خواند

خیلی‌ها بر نمی‌گردند

مانوئل هم.

 

به خاطرت می‌آورم آماندا

آن خیابان بارانی را

دوان دوان به سوی کارخانه

آن‌جا که مانوئل کار می‌کرد.

 

این اشعار مستقیما از زبان اسپانیایی ترجمه شده اند.