واقعاً چوب معلم گل بود؟!

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستان داستان / داستانِ طنز

اول صبح، سر صف، بعد از تلاوت دعا و قرآن و خدایا ما را برای حضرت امام پرپر کن، یک ورزش صبحگاهی می‌ماند که ده سالی به‌خاطر جلوگیری از نفوذ دشمن داخلی از طریق گسترش این مصادیق غربی تعطیل مانده بود و حالا جهت صدور انقلاب به جهان دوباره اجرا می‌شد، و یکی هم اگر بلندگو بوقی مدرسه از دست و حلق معلم پرورشی در امان می‌ماند و آن‌روز را رضایت می‌داد که توطئه جدید دیگری از امریکای جهانخوار سر صف افشا نکند، آن‌وقت تازه تریبون برای مدیر و ناظم خالی می‌شد که جور دیگری وظیفه‌ی هدایت نسل جوان و نوجوان به‌سمت تعالی با چک و لگد را ایفا بکند.

بلندگو دست ناظم که می‌افتاد لرزش محسوسی تمام صف‌های مستقر در حیاط را طی می‌کرد: اصغر جوادی، مجتبی صمدی، داریوش احمدی، ضیا حسینی، علیرضا رضائی، مرتضی پورحجت، … هر اسمی که گفته می‌شد بچه‌ها با آخرین نگاه به هم‌صفان‌شان، انگار که حلالیت طلبیده باشند، عین سربازهای سربازخانه‌ها یکی یکی جلو می‌رفتند و روی سکو، کنار ناظم می‌ایستادند. تکلیف روشن بود: یا مرتضی رفته پشت کت معلم حرفه و فن با کاغذ چسبانده بود “این خر به فروش می‌رسد” و بعداً از طریق تحقیقات ضد امپریالیستی مدرسه و استفاده از مدرن‌ترین تکنیک‌های خط‌شناسی لو رفته بود، یا ضیا جزئی از آدامسش را با لوله خودکار محکم زده بود لای موهای معلم ریاضی و از طریق تست دی‌.ان.‌ای تفش روی آدمس شناسائی شده بود، یا چیزی از همین قبیل. اگر کسی هم هیچ کاری نکرده بود، گاهی همینطوری رندوم یا گاهی هم جهت پیشگری از بروز چنین فجایعی و “جهت عبرت سایرین”، در پیشانی صف و جلوی چشم دیگران ترکه می‌خورد و تنبیه می‌شد.

 ناظم ترکه‌ای را که لامصب انگار فقط برای کتک خوردن از درخت درآمده بود را در هوا تاب می‌داد و کف دست بچه‌ها می‌کوبید. با هر ضربه، “اراذل و اوباش”ی که با حفظ سمت “آینده سازان” هم محسوب می‌شدند، کف دستشان را باز می‌کردند و دردی که از تمام چهره‌شان می‌بارید را با تکان دادن دست و بعد بردنش بین پاها برای تسکینی چند لحظه‌ای، ساکت، فریاد می‌زدند. گاهی کسی هم زبلی می‌کرد و درست در لحظه‌ای که ترکه فرود می‌آمد دستش را از زیر آن می‌کشید. آن‌موقع ناظم با غیظ بیشتری ترکه را چند بار بر پاها و پشتش می‌کوبید تا این‌دفعه دستش را درست زیر ترکه بگیرد. واقعاً من هرگز ندیدم به‌خاطر اثرات تعلیمی و آموزنده‌ی آن ترکه‌ها، کسی درس‌خوان بشود یا شیطنت‌های اقتضاء سنش از بین برود و یا هیچ اتفاق “مبارک” دیگری. این‌را می‌دانستم که تمام آن کارها بر بار عقده‌ها و سرکوب‌های اقتضائات سن بیشتر می‌کرد و جور دیگری خودش را نشان می‌داد.

ترکه‌ها سر کلاس‌های درس و دست معلم‌ها هم به‌وفور پیدا می‌شد. اگر معلمی دیگر خیلی کلاس داشت و شیک بود، به‌جای ترکه، خط‌کش با خودش می‌برد و می‌آورد. ترکه، چیز ساده‌ای نبود، کلی نشانه‌های پیچیده‌ی جنگی داشت: ضربات ترکه روی میز یعنی کلاس ساکت، ضربه روی تخته یعنی اینجای درس مهم است، خودزنی معلم از طریق ضربه به کنار پایش یعنی از دست کلاس یا یکی یا چندتا از شاگردهای کلاس عصبانی است و در این لحظات دنبال خشن‌ترین راه ممکن برای تنبیه او می‌گردد، ضربه‌ی ترکه روی نیمکت یعنی بچه جان! دقت کن! همان ضربه روی همان نیمکت، در موقعیت دیگری یعنی آفرین! باریکلا!

با این‌همه قسمت دردآور داستان جائی بود که اگر چند دقیقه از وقت کلاس اضافه می‌آمد و طبق روال معلم می‌خواست از طریق تولید اندرزی، روی مهربان ترکه را نشان بدهد، می‌سرود که: چوب معلم ار بود زمزمه‌ی محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را. کجاش زمزمه‌ی محبت بود آقا جان؟ زدی جلوی صف رب و روب ما را آوردی جلوی چشم‌مان، خیلی بهت علاقمندیم جمعه هم بیائیم مکتب؟ من نمی‌دانم چرا “سیستم” از آنهمه پیوند مکتب و مدرسه استقبال می‌کرد. “سیستم” چه علاقه و اصراری داشت که معلم و ملا را از طریق یک ترکه با هم پیوند بزند. معلمی که دانشگاه و دانش‌سرا رفته را با ملائی که آخرین اطلاعاتش ابجد بود و اعراب قرآن. ولی قسمت دردآور ماجرا زمانی بود که معلم طبع لطیفش شکفته می‌شد و در حالی‌که احساس بامزگی داشت خفه‌اش می‌کرد می‌گفت: چوب معلم گله، هرکی نخوره خله! هر هر هر… بی‌مزه‌ی وحشی!