طنزهای احمد رضا
در بارهی طنز دوست دیرین من احمدرضا احمدی خیلیها حرفها زدهاند اما هیچکس این را نگفته است که خود احمدرضا احتمالا اشراف کاملی بر طنز خود نداشته است. به عبارت دیگر طنزهای احمدرضا روی دیگر سکهی شعرهای برآمده از تخیل کم نظیر و تلخ او بوده است. مثل ترازویی که بر شاهین خود مثل یکبندباز تعادلش راحفظ میکرده است.
دو سر راستایی که یک سرش بر نوشته متکیست(هر چه باشد، پشت کبریت یا که روزنامه )، و آن سر دیگر که عمومأ با باد میرود و جایی ثبت نمیشود.
دورترین زمانی که احمدرضا را به یاد میآورم مال حول و حوش بیست سالگیی من و روزهاییست که او از سربازی در بردسیر کرمان باز گشته بود. گمان میکنم ”روزنامهی شیشهای ” در آمده بود و آنهاکه “طرح ” را مضحکه پنداشته بودند کمی جا زده بودند. بهار بود و با گروهی از کنار خیابان شاهرضا در حوالیی کافهی شهرداری میگذشتیم. از سر دیوارهای باغ شمیم عطر شکوفهها و گلهای بهاری به مشام میآمد و احمدرضا در آن میانه با شوخیهای خود میدانداری میکرد. در کنار دیوار کافه شهرداری مردی در کنار یک تپهی گوجه سبز و یک ترازوی دستی با چند پاره سنگ نشسته بود و چپق میکشید. چشمش که به ما خورد بیخودی فریاد کشید:
- نوبره گوجه!
احمدرضا جلو رفت و گفت:
- حاجی سیری چنده؟
گوجه فروش رقمی را گفت که نه من به یاد میآورم و نه به صلاح طنز احمدرضاست که به یاد آورده شود.
احمدی گفت:
- باشه ، بیست تا دونه به ما بده .
طرف بیست دانه گوجه سبز در یک کفه و تکهای آجر فشاری در کفهی دیگر گذاشت و شاهین ترازو را در برابر چشم ما چون سر در مجلس شورا بالا برد و بعد در روزنامهای پیچید و به دست احمدرضا داد.
- چه قدر میشه حاجی؟
- قابلی نداره جناب.
- تعارف نکن بگو چه قدر میشه.
طرف رقمی را گفت که نه من به یاد میآورم و اگر هم به یاد میآوردم، باری، باور کردنی نبود. به یاد داشته باشید که سخن از زمانیست که آدامس خروسنشان یک قران بود که شاه و گدا میتوانستند ابتیاع کنند، الی اینکه شاه از این آت و آشغالها برای ولیعهد نمیخرید.
احمدرضا که دستی دور شانهی گوجه فروش داشت نگاهی به تپهی گوجهها انداخت و با حیرت نگاهی به
تعداد گوجههای پیچیده در روزنامه و گفت:
- عجب! شما آقا میلیونر هستید و ما خبر نداشتیم.
در دههی شصت که احمدرضا احمدی عطای کاسبیی آجیل را به لقایش بخشیده بود و به همان شعرهای
بیصلهی خود بسنده کرده بود او را اغلب میدیدم . کار من در داروخانه “نداریم” و “پیدا نمیشود” و
“بروید سیزده آبان” بود و بنا براین وقت داشتیم که با هم گشتی بزنیم تا او اولین شوخیها را حوالهی دوستان نزدیک خود کند که معمولا سهم مسعود کیمیایی دوست مشترک ما فراموش نمیشد.
هر چند ماهی یک کتابفروشیی جدید در گوشه و کنار شهرتوسط ناشیها سبز میشد که بهزودی متوجه
میشدند جز کاهدان نبوده است. روزی با احمد رضا و دکتر جهانبگلو که اولین ماههای بیماریی بیبازگشت خود را میگذراند از جلوی یکی از این کتابفروشیها میگذشتیم که یک دورهی چهار جلدیی رمان ”خانواده ی تیبو”ی روژه مارتن دوگار را پشت ویترین خود گذاشته بود. احمدرضا سرش را تو کرد و پرسید:
- آقا بفرمایید این رمان چهار جلدی قیمتش چنده ؟
حالا چون زمان داستان به دوران آدامس خروس نشان برنمیگردد بگذارید با احتساب امروز این بار حدس بزنم که طرف گفت:
- صد و شصت هزار تومن.
احمد رضا بلا فاصله گفت:
- پس بفرمایید سرگذشت ” خانواده ی فرمانفرما “ست و ما را راحت کن.
طنز احمد رضا نیش ندارد. مثل بادبادکیست که هوایش کرده باشند و بندش را رها. البته باید در حال و هوای موضوع بود تا مزهاش را چشید. روزگاری در بارهی شعر شاعر سرشناسی گفته بود انگار او صبحها با کلمات دمبل میزند. تغییراتی که در نامهای شاعران و اهل هنر میداد بیشتر نوعی بازیگوشی وشیطنت بود تا نیش، واحتمال دارد که خود حضرات که اغلب زنده هم نیستند خیلی بدشان نیامده بوده باشد. گاهی فکر میکنم شاید طنز گفتاریی احمدرضا احمدی به شطح میماند الی این که نه شرح میخواهد و نه خیلی رمزیست.
فرض کن در یک بعد از ظهر پاییزی با او در الهیه قدم می زنی که روی چنارهای بلند باغ فخر الدوله کلاغها شروع می کنند به غار غار کردن. سرت را که بلند میکنی میبینی درختها از کلاغ سیاه شده. سرت را که پایین میآوری نگاه احمد رضا به توست و با همان لبخند مشکوک که هرگز با تلخیی نگاهش نمیخوانده است از تو میپرسد:
- مگر کوپن صابون اعلام کردهاند؟