هفت سین پشت دیوار زندان

نویسنده
علیرضا لطف دوست

» حرف تلخ

برای آتنا فرقدانی

زن سربالایی خیابان زندان را آرام آرام و با قدمهای شمرده بالا می رود، پاسی از نیمه شب گذشته است، تک و توک چراغ های کناره خیابان سوسو می زنند، سوز سرمای زمستان شکسته است اما نسیم بهاری هنوز با خود تن لرز را به همراه دارد، سکوت سهمگین بامداد، همه فضای خیابان را فرا گرفته است، زیر دیوار بلند زندان که می رسد، پای دیوار می نشیند و نفسی عمیق می کشد، صدای پارس سگ های گله از لابلای خانه های روستای کنار زندان به گوش می رسد.

 زن زیپ ساک دستی اش را باز می کند، از توی ساک دستی چند کیسه پلاستیکی و جعبه های کوچکی را خارج می کند، ترمه بته جقه را روی زمین خاکی زیر دیوار زندان پهن می کند، پنج کاسه کوچک سفالی آبی رنگ را به سلیقه روی ترمه بته جقه می چیند، از داخل کیسه های پلاستیکی، سیب، سمنو، سیر و سنجد را بیرون می آورد و داخل کاسه های سفالی می گذارد، چند سکه از توی کیف کوچکش بر می دارد و داخل کاسه سفالی آخر می ریزد، صدای جرینگ جرینگ سکه ها سکوت را می شکند، از داخل جعبه کفشی دخترانه، ظرف سبزه و یک شاخه سنبل بنفش را بیرون می آورد و کنار کاسه ها قرار می دهد، از جعبه دیگری، آینه کوچکی را بیرون می آورد، توی آینه را نگاه می کند، نوری نیست، چیزی نمی بیند، توی سیاهی آینه زیر لب می گوید:

:- پارسال سفره هفت سین که می چیدم، شعر میخوندی، بعضی کلمه هاش رو میفهمیدم، بعضی هاش رو نه، بهت گفتم یه شعر بخون منم بفهمم، گفتی اینم می فهمی، خوب گوش کن، ببین، بعد دوباره میخوندی، چی میخوندی؟ یادم که نیست، جشن، عید، یاس، پرنده، چشم آبی، آینه. حالا یعنی الان کجای پشت این دیواری؟ کجایی دختر که دوباره شعر پای سفره هفت سین بخونی؟ ای روزگار بی مروت، دخترمو کجا بردی؟

آه بلندی می کشد و آینه را بالای ترمه به دیوار تکیه می دهد، خود نیز کنار سفره هفت سین، پشت به دیوار سرد زندان می دهد و چشم به سایه روشن برگ های تازه روییده تبریزی های آن طرف خیابان می دوزد.

دختر فکر می کند حالا باید ساعت حدود دو باشد، آرام بلند می شود، پتوی زیر سر را چهار تا می کند و کنار دیوار سلول می گذارد، از زیر پیراهنش لیوان های کاغذی یک بار مصرف باز شده ای را که رویشان نقاشی کرده است را در می آورد، زیر نور کم سوی لامپ سلول، یکی یکی نقاشی ها را روی پتو می چیند، سیب، سنبل، سبزه، سماق، سکه، سمنو و سنبل. رنگ بنفش سنبل را از رنگ گلبرگ بنفشه های باغچه زندان گرفته بود، آخرین نقاشی، آینه است، به نقاشی آینه خیره می شود، توی یک قاب چوبی، خودش را کشیده است، با چشمانی آبی، موهای کوتاه و لبخندی روی لب ها، از پنجره کوچک بالای دیوار سلول، آسمان را نگاه می کند، فقط یک ستاره را می تواند ببیند، زیر لب شعری را که هر سال پای سفره هفت سین می خواند را زمزمه می کند:

هر لحظه هر دیدار جشنی بود چون عید تجلی

در تمام جهان تنها بودیم

رها تر بودی و سبک تر از بال پرنده ای آواز خوان

 از پله ها سرمست فرود آمدی

و فرا خواندی ام به قلمروی خویش

از میان یاس های خیس

در دور دست آینه…

نقاشی آینه را کنار نقاشی های هفت سین می گذارد، دوباره چشم به ستاره می دوزد، بادی ملایم وزیدن گرفته است، باد از میان پنجره بالای دیوار سلول می گذرد و صورت دختر را نوازش می دهد، دختر پلک هایش را بر هم می گذارد و دوباره شعر می خواند.

زن پای دیوار چشم بر هم گذاشته است، باد برگ های سبز تبریزی ها را به رقص در آورده است، خنکای باد روی صورت زن می نشیند، زن در رویایی عمیق، در میانه صدای باد زمزمه ای می شنود:

… و برهنگی آرام کنارم لغزید

و هنگام بیداری که گفتم: “متبرک باد”

 می دانستم که این دعایی بیهوده است

تو در خواب بودی

به لمس پلک های تو با آبی آسمان

یاس از روی میز بر تو فرو نشست

آرام بود آبی چشمانت

دستت گرمی داشت

و در نبض بلورینش رودخانه ها روان بود

کوه ها مه آلود و اقیانوس جاری

و بر کفت گویی بلوریین بود

و تو بر سریرت در خواب بودی

و خدا عادل از آن روست، که از آنم بودی

از دور صدای شلیک توپ می آید، باد هنوز می وزد و گوشه های ترمه را از روی زمین بلند می کند، زن در رویایی شیرین، خوابی سنگین چشمانش را ربوده است،

 خروسی بر بام دورترین خانه ده می خواند.

دختر نقاشی ها را جمع می کند و زیر پیراهنش می گذارد، تای پتو را باز می کند و پتو را روی زمین سرد سلول پهن می کند، روی پتو دراز می کشد، تک ستاره آسمان شب می رود تا کمرنگ و کم رنگ تر شود، سحر نزدیک است، دختر چشم بر هم می گذارد و با خود می گوید:

:- مامان، یعنی الان کجایی؟

صدای اذان صبح اولین روز بهار از مسجد ده سراسر ده و خیابان زندان را فرا می گیرد، زن چشمهایش را باز می کند، بوی صبح و شبنم سحری می آید، سفره هفت سین را جمع می کند و داخل ساک می گذارد، سنبل بنفش و آینه را بر نمی دارد و همان جا زیر دیوار زندان می گذارد تا بماند، بلند می شود و سرازیری خیابان زندان را رو به پایین می رود و در تاریکی روشنایی بامداد اول فروردین ماه سال نود و چهار گم می شود.

با یادی از آندری تارکوفسکی

شعرها از آرسنی تارکوفسکی می باشد