اولیس/ داستان خارجی – آنتونیا نلسون، ترجمه علی اصغر راشدان :
بار سوم بود داستان خود را تو جلسه آ. آ می گفت. هیل سعی میکرد داستان همسایه ش را بگوید. هفته ویژه ای بود. هیل اینطور شروع کرد:
“اون چن شب پیشش میاد خونه م. بینگ بانگ ساعت حول وحوش نه مثل صدای یه راسوی بوگندو بلن شد. مثل همیشه وسط این نمایش من و رمانتیکم نگاه میکنیم. میرم طرف در، خودشه، حدود پنجا ساله، خانمی کاملا لخت زیر لامپ ایوان وایستاده. “
انگار خود را طراحی کرده بود که افسونگر باشد، همسایه کمروی مستش یک کلاه ورزشکاری نارنجی رنگ شبیه کیک گوشت خوک روسرش و یک پرچم یا گل یا مشعل شبیه مسواک تا حد ممکن طراحی شده تو دستش بالا گرفته و با آشفتگی با خود حمل میکرد. برگرون لاو، تو ذهن خود و افراد تمام بلوکهای اطراف معروف به خانم گراند بود.
هیل در را باز و زیرلب پچپچه کرد “مث کسی به نظرمیرسه که به قاعده کافی ملاحظه نمیکنه.”
شب مرطوب پائیزهوستون بود، قورباغه ها مثل قوطیهای فشار پروخالی میشدند و وز وز میکردند. عریانی تاثرآور و بی تاثیرهمسایه ش، پستانهای برجسته روسینه ش، نوعی نگاه ذوب شده تو گوشت، مفصلهای کلفت رو پاهای پهن لخت، دخترخوشگل افول کرده جنوبی ملال بعد از سینما بود.
“قبلا چی شکلی بود؟”
برگرون تقاضاکرد “نمیخوای داخل دعوتم کنی؟”
با عشوه ابروهاش را بالا انداخت، سعی کرد خارجی بودنش را پنهان کند. تو در و همسایه کاراکتری مخلوط ازخانم هاویشام، نورمادزموند واسکارلت اوهارا داشت. خانه باستانی کشیش نشین خانوادگیش با چشم انداز کیک منهدم شده عروسیش، بدون حصار بود و انگار زندانیهائی توش داشت. استخر کلیه ای شکلش با تجمع گربه های نارنجی گوناگون گندیده بود.
کارهای آنتیک برگرون گاهی عجیب بودند، مثل یک شام یا کوکتیل پارتی توفنده، یا استخدام کسی با لباس خرس که بادبادک پخش کند، این کارها گاهی مایه دردسر جدی هم بودند:چمن های بیش اندازه رشد یافته، سگهای گم شده یا ماشینهای طولانی پارک شده یک جا را گزارش میکرد.
هیل توجلسه با فصاحت پرسید “شما دقیقا نمیتونید دست رد به سینه یه زن لخت که درخونه ت وایستاده بزنی، میتونید؟”
هیل به پیر مرد خندانی که تسمه حیوان کمکیش را میکشید خیره شد و فکر کرد: همیشه باید پیرمرد نابینائی باشد که تو جلسات تشویق کننده و پذیرفتنی نیش وا کند. سگش دراز میکشد و پاهای خود را میلیسد، سرش به طرزی غیرطبیعی با تسمه بالا نگهداشته میشود. سیمای خوش مشرب مرد عادی است. تو هر داستانی هست، ناخوشایند بودنش هم مهم نیست، زیر موهای دوست داشتنی مواج سفید مرمرگونش با مهربانی خندید: خودش هم شبیه سگش شده، قادر به قضاوت نیست.
“هم اطاقیم قبلاهیچوقت ندیده بودش. به هم معرفی شان کردم.”
دیدن دست دادن یک نفرلباس پوشیده با یک نفر لخت چقدرعجیب است. مثل برخورد دو قبیله کاملا متفاوت بود “برگرون لاو، این یانینه.”
یانین چشمهاش را برگرداند و گفت “ازدیدنت خوشبختم.”
یانین دست پاچه بود و هیل گفت “یانین داره ازدانشگاه فارغ التحصیل میشه، تو رشته خدمات اجتماعی.”
برگرون لاو مسواکش را بلندکرد و گفت “ها! تومیتونی این ملاقاتو یه غوطه وری توانجام وظیفه به حساب بیاری!”
مسواکش را به تصویر ثابت تلوزیون اشاره کرد و گفت “اون جهنمی چیه؟”
یانین گفت “یه گلوله که یه قلبو تو یه حرکت کند سوراخ کرده”
روصحنه چند دایره کامل شامل گلوله و اندام درهم تنیده بود.
برگرون اضافه کرد “نه دقیقا. “
برگرون گفت “خب، بدیهیه که خیلی دقیق هم نه. یکی از اون نمایشای جنائی واقعی. عاشق اونام، اما دوست پسرم بوید نمیتونه بپذیردش. اون اخیرا نمیتونه خون ببینه. این کارش نمونه نیست؟”
بوید دوست پسرش مردی موشی شکل و پشت یک جفت عینک مربع غول آسا و سبیلی جارو مانند پنهان بود. هر صبح روز مدرسه جلیفه ای نارنجی می پوشید و گوشه وستهایمروتافت می ایستاد و تو یک سوت فوت میکرد، دستهاش را تکان میداد که به بچه های رهگذر کمک کند. تنها با آن جلیقه روشن و جیغ سوت به نظر میرسید چقدر به خود اعتماد دارد، البته بعد یا پس از نوشیدن چند نوشیدنی پرمایه.
هیل پرسید “یه ربدوشامبرمیخوای، برگرون؟”
زن میرفت که بنشیند یا فرو افتد، نزدیک همان صندلی ای بودکه معمولا پسر پانزده ساله هیل ازش استفاده میکرد.
برگرون پرسید “واسه چی باید ربدوشامبر بخوام؟ شما با تن آدم مسئله ای دارین؟ اون گه رو تو تلوزیون نگا میکنین، منو نمیتونین نگا کنین؟”
هیل توجلسه آ. آ تشریح کرد “دوست نداشتم ته لختشو رو صندلیئی بگذاره که پسرم دوست داشت روش بشینه. اون به هرحال یه جوری رو صندلی پسرم فروکش و شروع کرد به تکون دادن ته لعنتیش به اطراف. متاسفم جیم”
هیل اضافه کرد: مرد نابینا شانه ش را لرزاند، پذیرفتن ساده ش، در تمام مدتی که موقعیتش را به عنوان نقطه مرکزی قابل پذیرش گروه اشغال کرده بود، کلمه لعتنی جریحه دار کردن احساس ها مناسبش بود. حالا سرش را به تائید تکان داد، بهبود یافت و خود را مبرا کرد.
برگرون لاوگفته بود “جمعه شب من همینجور لخت لعنتی تو خیابون بالا و پائین میرم، حتی نمیتونم بازداشت شم!”
“اون یه بخش ازاشتباه توست، برگ.”
هیل برای یانین تشریح کرد که برگرون سالها بعد مسئولیت برپائی یک پناهگاه بیخانمانها و بیخانمانهائی که توهمسایگی آنجا زندگی می کرده اند را به تنهائی عهده دار شده. هیل گفت “تموم اون ولگردار و به خاطرمیاری؟”
برگرون یادآوری کرد “تو حیاطمون میشاشیدن، آشغالهاشانو تو پارک می ریختن. نصف کارائی که واسه حفظ این خیابان کرده م نمیدونی. بعدم میخواستن اون اطاقای ارزونو به کیلینیک ایدز تبدیلش کنن. من بهشون گفتم نه، خانوما. “
روزگاری وظیفه اجتماعی نشونه عشق خانوادگی بود. حالا مدارس و پارکا علامت بزرگی اسماست. نسلای امروزه مجبورن پولشونو بدن وکیل و لباس کلاسای تمرین جنگیدن با هم بر سر اوضاع کاری روی پالایشگاههای نفتشان یا حفظ بازیها و هوسرانیهاشون از چنک عشق بازای دیگه.
هیل گفت “اما برگ، اگه اون افراد بی خانمون هنوزم این اطراف بودن، امشب خشونتای بیشتری داشتیم. اونا نشئه دیدن تو میبودن!”
برگرون با اذعان به این نکته سپاسگزارانه خندید. بعد با صدای بلند و آرزومندانه گفت:آدم باید چه کارکند که در این اطراف یک نوشیدنی دست وپا کند، و توضیح داد:
“من همین چن وقت پیش یه کانتینر سرباز داشتم. تو راه بیرون رفتنت مقداری شیشه شکسته هنوز باید باشه، از این قضیه متاسفم.”
یانین ازفرصت استفاده کرد و به بهانه تهیه نوشابه اطاق را ترک کرد.
برگرون لاو پچپچه کرد “یه پیردخترگنده ست.”
هیل نتوانست مخالفت کند، یانین سه برابر شخص خودش بود. زنی که برای حفظ وزنش مجبوربود تمام روز بخورد. اما هیل هیچوقت او را در حال خوردن ندیده بود. یانین تو یخچال قفسه و کشوهای خودش را داشت، ساکهای پلاستیکی خرید میامدند ومیرفتند. هیل تا هنوزهم یک وعده باهاش غذا نخورده بود.
برگرون گفت “توخوشبختی، اون اینجا لخت نیست.”
بعد با صدای معمولیش اضافه کرد “پسرت کجاست؟ بیرون سریه قراره؟ یه دبیرستانی لعنتی رو بلن میکنه؟”
هیل گفت “همینجاست.”
با خود اندیشید: از اطاق خوابش صدای آمدن برگرون را شنیده؟ از ترس از آمدن خودداری کرده؟بی شک داشت با گوشی موزیک گوش میکرد و کتاب فلسفی می خواند، با تنها دوست دختر ساعتهای مدرسه ش پیامک رد و بدل میکرد. جرمی زندگی ساکتی را با خود میگذراند، انگار همتایانش او را کمی می ترساندند. هنوزهم کاملا آماده نبود شب بدون محافظ بیرون برود. هر شب قفل ها را وارسی ولامپها را خاموش میکرد. بعد از رفتن هیل تو رختخواب، او و یانین ساعاتی چند بازیهای پیچیده و پرخشونت ویدیو بازی میکردند. تو فاصله بازی با کنترل گرهاشان با زبان مرموز فریبنده ای با هم حرف میزدند، هیچوقت نگاهشان را از صفحه تقسیم کننده وا نمیگرفتند. به همین خاطر و دلایل دیگر یانین برای هیل و جرمی هم اطاقی خبره ای بود. زندگی احتماعی خودش تقریبا نابود شده بود. مثل هیل تو جلسات میرفت که تعریفها و وضعیت خسته کننده ش را به گفتگو بگذارد. الان بی شک تو آشپزخانه یک شکلات منجمد میخورد و یک جین مخلوط با تونیک مینوشید. علیرغم تصمیم به پرهیزی که هفته پیش گرفته بود، در برابر خودداری از خوردن شکلات منجمد مقاومت ناپذیر بود. هیل تعجب میکرد، این قضیه مختص معتادها بود!
تو یک جلسه اواخرهفته دیگر آ. آ، داستان برگرون لاو همسایه قدیمش را از نقطه دیدی متفاوت شروع کرده بود “همسایه فضولم درباره یکی دیگر از همسایه ها به سرویسهای محافظت کودک گزارش کرد. گزارش داد همسایه مرد از دخترهاش سوءاستفاده جنسی میکنه”. این جلسه تنها مختص زنها بود. مرد دوست داشتنی نابینائی نبود که رو گروه تمرکزکند. زنها تماشاچیهای سخت گیرتری از افراد جلسات مختلط بودند. جلسه درهم میریختند، در مدت شرکت تو جلسه درباره اشکهای بعضیها اراجیفی میگفنتد و پوزخند میزدند و کم گذشت بودن.
“ازپنجره صدای دختررا تو حمام شنیده بود که به مرد میگفته “نه، ددی! این کارو نکن، صدمه میزنه!خواهش میکنم، ددی!“، بدترین حالت را برداشت کرده بود. این گزارش را درباره همسایه که داده بود، طرف که یک مرد گنده خالکوبی شده بوده دنبال پسرهمسایه فضول میافته.”
آلیستر پسر ده ساله برگرون بود. آلیستر خوشگل، پریده رنگ، جدی و بیباک بود. بعدتر تو مراسم هالووین دور و بر جرمی می پلکید. از این که با دست بچه ای پنج ساله تو دستش دیده شود اصلا شرم زده نبود. هیل اندیشید: گزارش و اتهام بد درس خوبی بود که مواظب زندگی خصوصی خودت باشی. آلیستر صمیمی و بی دست پا مجبورشد به مدرسه دیگری نقل مکان کند و از دوستهای آشناش جدا شود و دستورهای لازم را به کارگیرد. جلوی خانه برگرون لاو گند زده شد. ماشینش چپ اندر راست خط کشی شد، زیباترین کاج سرزنده ش را افراد شرور مرموزی خشک کردند. صبح در جلوی خانه ش را باز که میکرد هیچوقت نمیدانست چه چیز انتظارش را میکشد.
برگرون از خانه ای به خانه ای رفته بود. در دفاع از پرونده ش ماشینش را که تمام شیشه جلوش با اسپری از رنگ قرمز پوشیده بود گوشه خیابان رو به روی در خانه ش پارک کرد که همه ببینند. مفهوم این کارش پوششی نژادپرستانه داشت.
“میدونم کار اون نیست، واسه اینکه اون ماشینو اسپری پاشی نکرده!اون خیلی مواظب ماشیناست، اون نمیتونست رو فلز اسپری بپاشه!”
درست بود که مرد وسایل نقلیه ش را دوست میداشت. خانه و حیاط کهنه بودند، اما سدان کلاسیک و تراک آلبالوئیش تو رانندگی درخشان بودند. مرد هنوز تو همسایگی زندگی میکرد. نه دخترها و نه زنش تا امروز یک کلمه برعلیه ش نگفته اند.
هیل توضیح داد “هیچوقت هیچکس دیگه چیزی از اون ندید و نشنید. برگرون همیشه چیزای عصبانی کننده میگفت. همه میدونستیم پسرش توصابون پاشی تو چشماش زیاده روی میکرد. نکن! این کار صدمه میزنه!خیلی بی انصافی بود که پسرش به خاطر برگرون رنج میکشید.”
هیل تو اطاق پر از زنها ادامه داد، بیشترشان مادر بودند. آلیسترلاو کوچک درس خوان وظیفه شناس همیشه روزهای انتخابات تو ایستگاه رای گیری کنار برگرون می ایستاد. پیرهنش با دکمه های مبارزاتی تلق و تلوق میکرد:
“من نمیدونم سعی میکنم چی بگم، فقط حدس میزنم. شب بعد از اون بنگ بنگ درخونه م، تنهائی و بیشتر به خاطر پسرش، اینجوری فکر میکنم. پسرش حالا دیگه بزرگه، تو آوستین زندگی میکنه. منظورم اینه که میتونم تصورکنم قضیه چی شکلی بوده. بهش گفتم تو پسرتو از خودت تاروندی.”
تو یک شب بد گذشته، درحال مستی اختلافات شان را به خیابان که میکشانند، هیل به طوراتفاقی میشنود که آلیسترهجده ساله با کمی مستی سعی میکند با مادرش و بوید درگیر شود. بوید میتوانست یک مدافع و لافزن واقعی باشد، مثل آدمی که تو جنگل به حیوانی وحشی برمیخورد. مسائل شان قابل اغماض بود، سرآخر فرداش فراموش میکردند. سرزنش و ضد سرزنش، فریاد خشم در برابر فریاد خشم، اهانت درجواب اهانت. آلیستر نمیتوانست به فراموشی بسپاردشان، ایراد گیریهاش همیشه یکسان بود: بیا تو! لطفا خودتو از تو خیابون جمع کن!تقاضاهاش با آن صدای غده مانندش قلب شکن بود.
“میدونی، هربار که اومد درخونه م، یه چیزلعنتی تر و تازه داشت، معمولا وقتی میدیدمش مست بود. اون یه جور بذله گوئی درباره خودشم داشت. واسه این که تو همسایگیمون گه کاری میکرد. اما انگار یه بچه خوبی بزرگ کرده بود، بیشترم خودش تنها.”
برگرون رقت انگیز، اینطور شایع بود که تنها ازدواجش بیشتر از یک تابستان دوام نیاورده بود. گود طلائی اسپرم دهنده شوهر قبلیش با شکم بالا آمده و نیمه گدارهاش کرده بود. برگرون قلدر پناهگاه بیخانمانها را راه انداخت و مریضهای ایدزی را دورنگهداشت. برگرون مزور در جبهه مناطق و محدوده تضعیف شده قبل از جنگش هیولاوار مبارزه کرد. به خاطر نیاز به رنگ کاری و سقف زنی و تعمیر ایوان و نه برای تکثیر جمعیت گربه ها، بطور غریزی و ناسالم جنگید. برگرون افسانه ای و تازه کار، مقتدراجتماعی، بخشنده، قلمه ای از خانواده شریف لاو و هنوز به نوعی مرموز رهبر کشتی سیاه بود.
در جلسه زنها، هیل یادآوری نکرد آن صبح چه اتفاقی افتاد: آمبولانس و ماشین آتش نشانی طلوع صبح بلوک را رو سرشان گرفته بودند، ازهر دو طرف در جلوئی خانه برگرون به محل هجوم آوردند، یک دوجین افراد یونیفرم پوش پائین پریدند و دست به کار شدند، همسایه ها با عرقگیرها و ربدوشامبرهای حمام و موهای ژولیده و دستهای روی سینه بیرون ریختند. کنجکاو بودند بدانند برگرون لاو متلون باز چه الم شنگه ای راه انداخته.
تو آن سرشبی که لخت آمد، بعد از برگشتن یانین از آشپزخانه، هیل عذرخواهی متخصری کرد. تو راهرو از این که پسرش قاطعانه در اطاقش را بسته بود خوشحال بود. شماره تلفن همسایه خود را گرفت، رفت به طرف اطاق مطالعه، پنجره اطاق رو به خانه برگرون لاو بازبود. هیل توانست ازپنجره بلند اندام بوید را که تلوزیون نگاه میکرد ببیند. اولین تلفن را جواب نداد.
هیل پچپچه کرد “آه، نه، لعنتی!”
دوباره شماره را گرفت، میتوانست صدای زنگ تلفن را بشنود، صدای آههای مردد بوید در حال برخاستن را شنید، این بارگوشی را برداشت “آلو؟”، آلو را امیدوارانه گفت، انگار تو نشانگر نام تلفن کننده را ندیده بود. انگار نمیدانست چه جوابی بدهد. مردی بی اراده بود که در اطراف میگشت و امرونهی میکرد و لبخند میزد. برگرون باهاش ازدواج نکرده بود. درباره ازدواج گفته بود:
“شرم بهت، یه مرتبه خرم کردی، واسه بار دوم احمق شم؟ نه جانم.”
برگرون اجازه ندادد دوباره هیچ وابستگیئی باهاش پیدا کند، به شکلی خنده آور لقب دوست پسر بهش داد.
هیل گفت “شاید میخوای جبران کنی آقای برگرون؟”
”اون بهم گفت برنامه بازداشت شدن خودشو تنظیم کرده.”
“برنامه درست از کار درنیامد، فکر کنم هنوزم میتونم پلیس صدا کنم، اگه واقعا فکر میکنی هنوز به اون تراژدی نیاز داری، “
از خانواده ش متشکرم، برگرون به ندرت از قدرت میترسد.
“خیلی از درگیری با یونیفرم پوشا و کاغذ بازی میگذره.”
پنج دقیقه بعد بوید لباس پوشیده تو چارچوب در وایستاده بود. لباس کامل پوشیده بود. هیل از دیدنش خوشحال بود. اما به عوض بردن بروگرون، بوید رو صندلی آبی دوم نشست.
یانین ازش پرسید “یه نوشنیدنی میخوای؟”
احتمالا امیدوار بود دزدکی یک شکلات دیگر بخورد. انگار پارتی به درازا میکشید، طولانی تر از آن میشد که جرمی صداها را ناشنیده بگیرد، از اطاق پذیرائی بیرون آمد. اول با بوید که در دوران مدرسه ابتدائی بارها از خیابانهای پر ترافیک عبورش داده، سوتش جیغ کشیده و دست محافظت کننده ش را رو کوله پشتیش گذاشته بود، خوش و بش کرد. بعد متوجه شد برگرون لاو لخت توصندلی دلخواهش فرورفته. بلافاصله با فروتنی برگشت که دورشود، برگرون یورش برد و توضیح داد “تو نباید یکه بخوری!یه فرصت بهم بده!شرط می بندم تموم وقت تو اینترنت پورنو نگاه میکنی!”
بوید با شکلک شانه تکان داد و جرمی را آماده کرد. برگرون لاو با کلاهش و تو صندلی هیچ شباهتی به پورنوی اینترنت نداشت. جرمی ساکت ماند، برگرون گفت “دراگ چی زدی؟الان کیفوری؟”
جرمی گفت “نه خانوم.”
حالا جرمی نگاه متین و مغرور خود را مستقیما به زن دوخت، با همان روال خودش بهش گفت که کاملا هوشیار و تنها فرد نامست تو اطاق است. بعد نگاهش را به صفحه تلوزیون و جائی که گلوله مثل یک تکه هنری روی دیوار بود و خورشیدی محسور کننده به نشانه زد و خوردی خونین تو قلب مانده بود خیره کرد.
برگرون ناگهان به خشم جرمی خندیدوگفت “آه، حالا مقدس بازی در نیار!با بزرگترات با حوصله باش!با مایه کم ملایم باش! تو هم مثل آلیسترهستی.” جرمی گفت که این کار را میکند.
“اونم دوست نداشت جلوی نگاه قراربگیره، سئولای مستقیم رو دوست نداشت، دوست نداشت کارای بزرگ بکنه. بازیای خوشگلی نزدیک به زیر پوشش بکنه. از مادرشم خجالت میکشید.”
هیل گفت “اون ازمن خجالت نمیکشه.”
جرمی به مادرش خیره شد، مادرش امیدوار بود نگاهش رنگ توافق داشته باشد. از اینها گذشته هیل معمولا کسی نبود که مست کند، اگر گوش شنوائی بود، سعی میکرد چیزهای تو سینه ش را بیرون بریزد. هیل اصلا تصمیم نداشت شب تو مکانهای عمومی لخت رژه برود.
جرمی به جلسات آل انون میرفت، پدرش آن را در شرایطی برای حفاظت شان ساخته بود. جرمی درباره جلسات به مادرش گفته بود:
“کارشون درسته، یه عالم بغل کردن، یه کم بیشترحرف زدن ازخدا واسه من، گرچه من دیگه نمیگم بی دینم. “
هیل گفت “یه درس خوبه، اگه اونو یاد بگیری.”
برگرون حرفش رادنبال کرد “آلیستر خجالتی اما عاشق من بود، هرکاری واسه م میکرد، نه مثل بوید که اینجاست. بوید عاشق من نیست. اونائی که عاشق من بودن همه شون رفته ن، غیر آلیستر. مادر و ددیم، برادرم جورج جی آر، اما نه اون حرومزاده آلیستر برادرم، اون آلیستر اوله. همه مردن و رفتن، غیر از آلیستر دوم.”
بوید توحرفش پرید و گفت “من عاشقتم.”
برگرون چند نفس تازه کشید و گفت “اما گاهی وقتا؟گاهی وقتا، گاهی وقتا انگار آلیستر مرده باشه. واسه این که گاهی وقتا می بینمش. واسه این که انگار گاهی وقتا به من فکرمیکنه”
یانین آهسته گلوش را صاف کرد. جرمی گفت “اون به تو فکرمیکنه.”
برگرون بهش گفت “قربون قلب مهربونت، اما تو این دنیا چیجوری اینو فهمیدی؟”
بعد به طرف بوید برگشت “اما درباره تو بوید، تو فقط یاد گرفتی چیجوری بگی دوستت دارم. اون سه کلمه رو هم من یادت دادم، کاش یادت نداده بودم. انگار با یه طوطی زندگی کرده م. واسه این که همه شون مثل تو حرف میزنن.”
برگرون از جرمی پرسید “هی، ددت کجاست؟همه جا؟واسه ش چی اتفاقی افتاد؟بااین دختر گندهه تو خونه اینجا چیجوری کارتو تموم میکنی؟” هیل گفت “هی، حالا لازم نیست فاحشگی کنی، برگرون! تو میتونی لخت باشی، و میتونی بپری تو برنامه تلوزیونمون، اما نمیتونی بیش از اندازه خشن باشی.”
بیچاره جرمی. تو درآغوش کشیدنهای هجده ساله ها تو جلسات آل انون چه خواهد گفت؟
جرمی وفادار به رفیق بازی های آخرشبش، رو نیمکت کنار یانین نشست.
یانین با موهائی بخشیش براق و به شکلی تحقیرآمیز قرمز رو میز قهوه مطالعه میکرد. یانین مثل خیلی زنهای دیگر به موها و آرایش سختگیرانه تمایل داشت. هیل سعی کرد به خاطر آورد میزهمانیست که او و پدر جرمی بیست سال پیش موقع نقل مکان با خود به این خانه آورده بودند. احتمالا شبیه همانی بود که برگرون لاو تو اولین دیدارش با آنها برای پخش سخنرانی مبارزات انتخاباتیش روش وایستاد.
هیل پرسید “یادت میاد کی واسه انتخاب شورای شهرمبارزه میکردی؟”
بوید به نوعی توجیه کرد و آهسته گفت “کدوم دفه؟ اون یه بار بیشترمبارزه کرده وباخته.”
برگرون توضیح داد “یه اصلاح طلب هیچوقت مشهورنیست!”
هیل گفت “۱۹۹۰یا همون حدود، شوما تو خیابون رای جمع میکردین. برگرون واسه خودش ورقه های دموکراتا رو ریشه کن میکرد؛ تو بوید، واسه جمهوری خواها امضا جمع میکردی. تو رفتی رو این میز که سخنرانی کنی برگ. بویدم با تخته رسمش کنار و ایستاده بود، انگار میدانست برگرون برهان کامل مخالفاست.”
جرمی و یانین خندیدند. برگرون گفت “آه، مسخره بازی کنین، ادامه بدین، بر گرون لاو یه خل و مزاحمه.”
از تو صندلی آبی بیرون آمد، گیلاس یخ تو یک دست، مسواک تو دست دیگرش، گفت “از هر کاری که کردم هیچوقت هیچکس قدرشناسی نکرد. هیچکس، نه تو صاحب خانه و بچه ها، نه تو بوید، تو مرغ مینای چاپلوس لعنتی، نه حتی پسر خودم آلیستر، نه حتی آلیستر!هر کسی یه مادرقحبه ناسپاسه. واسه چی دویدن تو اداره، واسه چی ریدن؟واسه چی بچه پس انداختن؟”
روی حرفش به جرمی بود که به التهاب او با شدت چشمک زد. جرمی جریان را مودبانه برگزار کرد و گفت “خب، دقیقا به همون شکلی که اون ازت خواسته بود کار بدی نبود.”
تو جلسه ای که بیشتر مردها بودند، بیشتر مردهای حرفه ای در بخش درمانی، داستان فراخوان لختی عمومی کمی خنده آور شده بود. مردها از تصاویر خنده آور محظوظ بودند، توضیح پس زمینه داستان برجسته کردن جفتک اندازیهای مستانه قبلی بود که کار بازی برگرون لاو را به توحش کشید. آنها یادآوری پایان دیدار جرمی را هم ستایش کردند. مشاهده پسرهجده ساله معصوم برگرون لاو بیچاره را منفعل و بوید را قادر کرده بود از کنار میزی که بیهوده اشغال کرده بود برخیزد و بالنگی به طرف در خروجی برود.
یانین گفته بود “واو!حرف از جنایت واقعی!”
جرمی گفت “آره. “، انگار تصویر ثابت رو صفحه تلویزیون را مطالعه میکرد. کنار در خروجی هیل تن گداخته برگرون لاو را تو آغول گرفت و فشارش داد. قبلا هیچوقت زنی لخت را بغل نکرده بود.
برگرون تو گوش هیل گفت “به آلیسترنگو، باشه؟”
نه دیگرخشمی، نه نیروی آتش افروزی و نه هیچ چیز دیگر جزخستگی.
”به پسرم نگو.”
هیل داستانش را تمام کرد و اعضای آ. آ تصدیق و تشویقش کردند. خنده ملایم هنوز تو چهره مرد نابینا بود. هیل و دوستش جو مثل معمول به رستوران مکزیکی مورد علاقه شان رفتند که کسب اطلاعات کنند.
جوگفت “این بخشو که برگرون لاو الان مرده تو جلسه نخوندی. “
“آره. خب، اون بخش یه جوری طنز داستانو نابود میکنه، مگه نه؟ همه شرمنده میشن وقتی متوجه شن به یه شخص مرده میخندیدن، درسته؟روز بعد از آن دیدار لختی مرد.”
“یه عمرکوتاه مفید واسه یه داستان دیوونه.”
“دقیقا”.
جو اهمیت نداد که هیل تو رستوران چوی یک آبجو سفارش داد. نظرش این بود آبجو تا مقدارش به اندازه ای نرسیده که کله رابه وزوز درآورد چندان به حساب نمیاید. خودش پنج سال لب به مشروب نزده بود، اما هنوز دو ساعت نمیگذشت که یک آرامبخش زاناکس را بعلیده بود و برای خوردن دومی ساعتش را وارسی میکرد.
“میتونی بخش مرگشو توجلسه دیگه، مثل اینکه تازه اتفاق افتاده، دنبال داستان اول تعریف کنی. بخش دوم.”
“میشه این کارو کرد، میدونی، اگه به خاطرتو و جیم نابینا نبود این جلسه رو نمیامدم.”
هیل اول جلسه را به خاطر نزدیکیش به مرکز پزشکی و همزمانیش با ساعت شادی برگزیده بود. فکر کرده بود باید دکتری را ملاقات کند. در عوض جو را که از دبیرستان میشناخت و او هم در جستجوی دکتر بود یافت.
“میخواستم دکتر رو ملاقات کنم، واسه این که پدرم یه دکتر بود و این واقعیتو دوست داشتم که او نام شبیه پدرم بودن، هنوزم هستن. اونام از من بهتر نیستن.”
هیل تدارک دیده بود “یه قیاس منطقی-حسی کامل به وجود میاره.”
جو گفت “یه جوری، میشه بهم بگی واسه چی میباس زندگی با یه معتاد رو انتخاب کنم؟”
“به همون دلیل که من با یه زن دچار بیماری چاقی زندگی میکنم؟خوبه که عادتای بد یکی دیگه رو اطرافت داشته باشی تا تو رو تو معرض دید قرار بده؟” “موافقم. همچنین واسه مقایسه و تقابل، و کسب اندکی نظم و ترتیب. “
“بدون فکر کردن به جلسه آ. آ باید دکترها را به منزله یک فرصت می شناختم، در واقع در نقطه مقابل. “
جوگفت “زندگی کن و بیاموز، یا زندگی کن و نیاموز. “
یک چهارشنبه روشن غیرمعمول وسائل نقلیه اورژانس تو سکوت اول صبح آژیرکشان کنار دروازه خرابه قشنگ برگرون لاو می ایستند. دوست پسرش بوید آمده تا قفل پرچین سه نسل را باز کند:یک کلون چوبی سفیدرنگ باخته منطبق شده با خانه، یک قفل آهنی سیاه با نوکهای تیز، و حلقه زنجیرهای هنوز کارآمد پنهانی با رشته سیمهای ارغنونی و حصار کشی اخیرا ایجاد شده. برگرون لاو رو یک تحت روان چرخ دار بیرون آورده شده، احتمالا طبق پیش بینی خودش اول پاهاش از خانه دوست داشتنی قبلیش بیرون آمده، خانه ای که در آن متولد شده، رشد کرده، دوست میداشته و ترکش کرده بود. هیل ابتدا گمان به خودکشی برده و در خود اندیشیده بود: آخرین گردش برگرون لاو یک جور گردش خداحافظی با همسایه ها و به معرض نمایش گذاشتن خود و به خطر انداختن خود بوده، چرا که دیگر اهمیت نمیداده چه پیش میاید.
و نیز تماشای مردی که احتمالا به سادگی بچه ش را می شسته و بهش تهمت زده و گزارش داده بوده. مرگش مرتبط با چه مقوله ای بوده؟ یک رهائی خوب از شر عینک نژادپرستی.
هیل توجلسات آ. آ. ماند، در آنجا زندگی ای متین را ادامه داد:تا حالا یازده ماه لب به نوشیدنی نزده بود. به ثمره خودسازی یک ساله ش میرسید. داستان برگرون را تعریف که کرد، واقعیت محض را میگفت. چه نوع واقعیتی بود؟ بیست سال اطلاعات با ارزش نیمه آگاه از اراجیف همسایه ها. داستان را در دو جلسه متفاوت تعریف کرد و ازدواجای متفاوت شروع میشد:دیداری لخت، تلفن به سرویس های حفاظت بچه ها. میتوانست از نقطه دیدی دیگر و از آنجا که برگرون برای مبارزه انتخاباتی شورای شهر از میز قهوه هیل به عنوان جعبه نطق خیابانی استفاده کرد تعریف کند. هیل و شوهرش به طرفش شتافتند و از همسایه تازه خوششان آمد. تازه ازدواج کرده بودند، جعبه های اسباب کشی جدیدشان هنوز کاملا بازنشده بود. پسرشان چندسال بعد متولد شد. برگرون با مرد بیخانمان کشف کرده خوابیده کنار استخر شنای کلیه مانندش تو یکی از شبها میتوانست تازه برنامه ش را شروع کرده باشد. مرد که به شکلی فنس های گوناگونی را شکسته بود، بطری خالی الکل ایزوپروپیل در دست داشت باید مرده باشد. برگرون بد آمبولانس خبرنکرد و با سرعت لازم به کمکش نرفت.
هیل میتوانست داستان را با کوکتل پارتیئی شروع کند که برگرون ناغافل در همش ریخته بود. با یک پیرهن عاجی رنگ شب خود را تو خانه هیل انداخته و سعی کرده بود شوهرش را اغواکند. سرش را رو سینه شوهرهیل رها کرده و با هیجان جیغ کشیده بود:
“اون داره با من عشق بازی میکنه! نگا کن بوید، رقیب پیدا کردی!مواظب باش هیل!اونو از دست میدی!”
هیل و شوهرش کمی بعد تو رختخواب انگار که وادار شده باشد برگرون لاو یا کسی دیگر را دوست بدارد، قضیه را به نرمی و مهربانی برای هیل توضیح داده و او را لخت و به شکلی رمانتیک تو آغوش کشیده بود.
خودکشی نبود، همسایه ها بعد از رفتن بی سر و صدای وسایل نقلیه و خاموش شدن چراغهای اضطراریشان، قضیه را از بوید شنیده بودند. یک سکته قلبی خیلی ناگهانی تو رختخواب بوده. بوید نرمه گوش خود را چنگ میزند و به یکی از همسایه میگوید برگرون به این شکل نرمه گوش خود را تو چنگ کشید. چهره بوید شوکه وسفید و موشی شکل تر از همیشه شده بوده. گفته “اون نمیتونست حرف بزنه”
همسایه قضیه را به بقیه همسایه ها گفته بود. این پایان ماجرا بود. هرکس برگشته بود تو خانه ش.
هیل فکر میکند آلیستر به خانه می آید. باید میامد. وظیفه ش بود تصمیم بگیرد با خانه برگرون لاو، اثر تاریخی ای که آلیستر توش بزرگ شده بود، استخر حشره و کرم زده، آنهمه گربه، دوست پسرمعطل مانده چه کار کند.
دراین فاصله هیل جلسه تازه ای برای رفتن پیدا کرده بود. محل آنقدر به خانه ش نزدیک بود که میتوانست پیاده برود. هاندیلی، میخانه ای که کنار راه خانه جا خوش کرده بود. احتمالا تو این جلسه با تعریف درباره پسرهجده ساله همسایه غیرعادیش داستانش را شروع میکرد. آلیستردو یا سه یا چهار صبح تلاش میکن دمادرش را از آشفتگی حفظ کند. بیهوده صداش میکند:
“لطفا برگرد تو خونه مام! خواهش میکنم، خودتو از توخیابون جمع کن!. “