آیه های زمینی

نویسنده
امیرحسین نیکزاد

چهارفصل –

وطنم کاشکی سرودی بود…

 


وطنم کاشکی سرودی بود سرزمینی که می شد از بر کرد
وطنم کاشکی دعایی بود می شد از حفظ خواند و باور کرد
صبح را خیک آب را نان را بارِ خورجینِ قاطران کردند
رمه ها سر زدند از پس کوه پشت شان آفتاب سر بر کرد

زن اسطوره ای…[نه٬ دخترکی با لباس محلیِ رنگی]
پهلوانی دلیر…[ نه، پسری تکیه بر بازوانِ لاغر کرد]

وانت از گوسفند ها پر شد …می دویدند کودکان در باد…
…مرد بر یونجه ها دراز کشید …دستِ زن از تنور بستر کرد
متن بی ترجمان زندگی است وطنم آه داستانی نیست
که توان گوشه های رنجش را برد از یاد و قصه دیگر کرد
…حجره را بست، سمت مسجد رفت…  پسری - ظهر بود- اذان می داد
…دختری توی باد چادر را از سرش کند و روسری سر کرد

گوسفندانِ تنگ حوصله ای با کفل های تکیه داده به هم
وانتِ آبیِ صبوری که پشتِ کشتارگاه پنچر کرد
وطنم کاشکی دعایی بود می شد آن را همیشه بر لب داشت
وطنم کاشکی سرودی بود می شد آن را دوباره از بر کرد

 

سقراط ­کُشی

چراغ روشن و خاموش شد
“…نخواهی بود ” -
و رعد و برق که بعدش فقط سیاهی بود
و باد، ساعت­ها پرده را تکان می ­داد
هنوز داشت نفس می ­کشید و جان می ­داد

اتاق، خالی و تاریک، کور و دربسته
چهار پیرِ به هم تکیه داده ­ی خسته
اتاق، صندلی و میز، خط ­کش و پرگار
هزار ساعتِ شمّاطه ­دار بر دیوار
و رفت و آمد شمّاطه­ ها به یک آهنگ
به هم تنیدنِ صدها صدا که صدها رنگ
و زنگ­ها که کشیده ­ست کارشان به جنون
پرنده ­ها که پریدند با فنر بیرون
اتاق، یک­سره تصویر و انعکاس در او
و رفت و آمد افراد ناشناس در او
اتاق، پر شده از شکل ­های مبهم ­تر
فضای بسته ­اش از درکِ حجم­ ها کم­ تر
به یاد آوردن، ناگهان فراموشی
اتاق، یک لحظه انفجار، خاموشی
دوباره خالی و تاریک، کور و در بسته
چهار پیرِ به هم تکیه داده ­ی خسته
اتاق پر شد و خالی شد از توهّم ­شان
چهار پیر و مرورِ گذشته ­ی گم ­شان
چهار پیر که سر روی دوش هم دارند
چهار پیر که حالا چهار دیوارند