درست یک سال پیش بود، چهارشنبه ۲۷ تیرماه ۸۶، در حالی که در چهل و دومین روز بازداشت به سر می بردم، نگهبان در اتاق عمومی را گشود، اسم من را از روی کاغذی که دستش بود خواند و خواست که وسایلم را جمع کنم. مجید شیخ پور دو روز قبل آزاد شده بود. من و مجید طبق اطلاعی که قبلا کسب کرده بودیم، حتی پیش از آنکه قرار وثیقه به ما یا به خانواده ها ابلاغ شود، می دانستیم که قرار است کدام ۵ نفر آزاد شوند و کدام ۳ نفر باقی بمانند. قرعه ماندن به نام احسان از اتاق عمومی مقابل ما، مجید توکلی از اتاق عمومی طبقه بالا و احمد، هم اتاقی ما، خورده بود و قرعه رفتن به نام بقیه.
مجید توکلی و مقداد خلیل پور همراه با سعید درخشندی در اتاق ۱۰ بودند. احسان منصوری، پویان محمودیان و علی صابری همراه با دکتر کیوان انصاری در اتاق ۱۲۱ و من و مجید شیخ پور و احمد قصابان همراه با ابوالفضل جهاندار در اتاق ۱۲۲. من را روز پنج شنبه، ۲۰ تیر، ساعت ۸ شب پس از ۳۵ روز انفرادی به سلول انفرادی که پیش از آن دو نفر را به زحمت در خود جای داده بود منتقل کردند و پس از چندی به اتاق عمومی ۱۲۲ که چند نفر از دوستانم آن جا بودند. یک هفته ای که آن جا بودم با مجید، احمد، ابوالفضل و فرزاد کمانگر روزگار خوشی داشتیم. ابوالفضل و فرزاد، علیرغم زخم های عمیقی که روح و جانشان را آزرده بود، نمی گذاشتند به هیچ کس سخت بگذرد.
آن جا بود که فهمیدم بچه های تحکیم و ادوار هم بازداشت شده اند و تعدادی از آن ها همین الان در کنار ما و در بند ۲۰۹ هستند. وقتی من را از طبقه بالا به طبقه پایین و اتاق عمومی منتقل کردند متوجه شدم جا به جایی های زیادی در طبقه بالا در حال انجام است. وقتی خبر بازداشت بچه های تحکیم و ادوار را شنیدیم حدس زدیم که احتمالا به سبب بازداشت های گسترده جا کم آورده باشند. وقتی بچه های تحکیم آزاد شدند فهمیدیم که حدس ما درست بوده و همان شب در حال انتقال بعضی از بچه ها از بند ۲۴۰ به بند ۲۰۹ بوده اند. ما به اتاق های عمومی رفتیم و جای خود را به محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، علی وفقی، حنیف یزدانی، عبدالله مومنی و… دادیم.
از زمان اطلاع از این موضوع، که از میان ۸ پلی تکنیکی چه کسی قرار است بماند و چه کسی برود، آرام و قرار نداشتیم. بی قراری مان نه برای خلاص شدن از شرایط سختی که بی دلیل دچارش شده بودیم، بلکه برای تنها ماندن احمد. به احمد نگفتیم، اما او تیزهوش تر از آن بود که بشود چیزی را از او پنهان کرد. یکشنبه که قرار وثیقه به ما ابلاغ شد، احمد خواب بود، ولی فهمید که اتفاقی افتاده. بلافاصله از تخت پایین آمد و به ما تبریک گفت و من و مجید شرمسار از روی احمد. مجید دوشنبه آزاد شد و زمان آزادی اش احمد دوباره خواب بود.
دعا می کردم کارشناسی وثیقه به این هفته نرسد و آزادی من حداقل تا هفته بعد به تعویق بیفتد. اما نشد، روز چهارشنبه نگهبان به سراغ من آمد. وسایلم را به کندی و از روی بی میلی جمع می کردم. پایم به رفتن نبود، نگهبان چند بار آمد و رفت و هر بار غرولند می کرد که چرا نمی آیی. هم اتاقی ها برای خداحافظی به ردیف ایستاده بودند. بازداشت که می شوی رفتنت به اختیار خودت نیست، اما گمان نمی کنم کسی در این شرایط قرار بگیرد تا بفهمد ماندنش هم به اختیار خودش نیست. از روزی که مجید آزاد شده بود کنار هر کس می نشستم سفارش احمد را می کردم که در نبود ما نگذارند به او سخت بگذرد.
ناگزیر لحظه تلخ خداحافظی نزدیک شد، بر خلاف همیشه که کسی در حال آزادی بود، این بار همه به جای خنده ای بر لب، چشم هاشان اشکبار بود. با همه خداحافظی کردم و در گوش آن ها دوباره سفارش احمد را کردم. به ابوالفضل و فرزاد رسیدم، آن ها را سخت تر در آغوش فشردم. به ابوالفضل گفتم شرمنده ام! ما هر کاری از دستمان برمی آمد انجام دادیم ولی نشد و او دلداری می داد. سفارش احمد را کردم، گفت نمی گذارم تنها بماند. به احمد رسیدم، نتوانستم نگاهش کنم. بغلش کردم، انگار تمام زخم های بیش از ۵۰ روز انفرادی و آن شکنجه های سخت را داشتم یکجا حس می کردم. احمد از من ۶ سال کوچکتر بود، از همه زودتر گرفتار شده بود و حالا من داشتم می رفتم و او قرار بود بماند و ادامه این راه سخت را با مجید و احسان بپیماید. تنها جمله ای که توانستم بگویم این بود که هر کاری از دستم برآید انجام می دهم. اتاق در حال لبریز شدن از اشک بود.
هنگام تحویل وسایل دوباره علی صابری را دیدم که کنارم ایستاده است. گویی طالع من و علی این بود که همراه هم باشیم. من و علی از مشهد با هم بازداشت شدیم. با هم تفهیم اتهام شدیم، با هم به تهران منتقل شدیم. فکر کنم ساعات اولیه روز ۱۸ خرداد بود که هر کدام به سلول انفرادی منتقل شدیم و از هم جدا شدیم. غیر از جلسه اول بازجویی که هر از گاهی صدایش را می شنیدم دیگر حضورش را لمس نکردم تا روز ۲۷ تیر که دوباره با هم داشتیم آزاد می شدیم. لباسمان را پوشیدیم، انگشت نگاری شدیم، توصیه های آخر “که اگر دوباره فعالیتی بکنید جایتان همین جاست»” را شنیدیم و از در زندان اوین خارج شدیم. اولین سوالی که از من پرسیده شد: “حال احمد چطور بود؟”، اصلا خوب نبود!
از فردای آن روز شروع کردم به عمل کردن به قولی که به احمد داده بودم. چند روز بعد پویان هم آزاد شد. با پویان و مجید به هر نهادی که به ذهنمان می رسید مراجعه کردیم تا دوستانمان آزاد شوند. همان موقع بود که متوجه شدم دوستانم در مشهد، و در راس آن ها علی قلی زاده و اشکان آرشیان، تلاش خستگی ناپذیری را پیش از آزادی ما و پس از آن برای آنان که هنوز در بند بودند آغاز کرده بودند. همه دست به دست هم دادیم و تحکیمی ها و ادواری ها خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردیم آزاد شدند. روز اول به منزل محمد هاشمی رفتیم، محمد مثل همیشه چهره اش عادی بود و خم به ابرو نیاورده بود. بعد از آن علی نیکونسبتی را دیدیم و بعد از آن به خانه عبدالله رفتیم، خیلی لاغر و تکیده شده بود. آن جا بهاره هم بود. چند روز بعد همگی منزل محمد هاشمی جمع شدیم و جای احمد و احسان و مجید را خالی کردیم. همه تلاششان را برای آزادی آن سه نفر ادامه دادند. پیش رفتیم، زمین خوردیم، حکم دادگاه انقلاب صادر شد، خسته نشدیم، ادامه دادیم، حکم تبرئه تمام تلخی چند ماهه را زدود. اما گویی طلسم بازداشت سه یار دبستانی شکستنی نبود.
اکنون یک سال از این راه پر فراز و نشیب گذشته است. احمد و احسان و مجید همچنان در بندند. ابوالفضل جهاندار و سعید درخشندی در کمال ناباوری به سومین سال بازداشتشان نزدیک می شوند. حکم اعدام فرزاد کمانگر به اجرای احکام رفته است. علی قلی زاده، اشکان آرشیان و دیگر دوستان پرتلاش مشهدی دو هفته است که طعم تلخ بازداشت را دارند حس می کنند. علی صابری، همراه و همگام من در طول مدت بازداشت، دوباره گرفتار شده است، اما این بار تنها. محمد هاشمی و بهاره هدایت دوباره به سلول های انفرادی ۲۰۹ منتقل شده اند. دوستان و همراهانم بار دیگر همه در بند هستند و من هنوز مانده ام و قولی که یک سال پیش به احمد قصابان دادم.
ای همه گل های از سرما کبود / خنده هاتان را که از لب ها ربود
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت / ماه هرگز این چنین تنها نبود
این زمان، حال شما حال من است / ای همه گل های از سرما کبود
منبع: خبرنامه امیرکبیر