عمر بسیاری از آنها که در سیاست ایران آمدند و رفتند یا ماندند و نرفتند به تفسیر “هاشمی رفسنجانی” گذشت. در جستجوی معنایی برای آنچه می کند و سکوتش که باز حرفی دارد و گفته هایش که گاه از حرف اضافه و رمز و اشاره چنان انباشته است که مفهوم نیست.
اما اینبار صریحترین سخنرانی هاشمی نه در نماز جمعه که دیگر نمی رود و نمی خواهند برود که بر بالای کرسی سرخ مجلس خبرگان بود و در فضای مجلس شورای اسلامی سابق.
برای آخرین بار جایی نشست که در اولین گامهای بلند قدرت و نفوذ در صدر انقلاب، سال ها تکیه قدرت زده بود.
”مهدوی کنی” دیر به جلسه آمد، آنقدر دیر که نطقِ آخر هاشمی و رقیبی که حاضر به رقابت نبود را نشنود. انتهایِ مجلس “مصباح یزدی” و “جنتی” نشسته بودند، انگار که رسم است تا صاحبان معرکه در حاشیه بنشینند، مهدوی کنی هنوز نرسیده بود که هاشمی زنگ آغاز مجلس را زد و خواب از سرِ پیرمردان خبرگان پرید.
گفت که مهدوی کنی بیاید ریاست را تحویل می دهد. گفت که سی سال از انقلاب رفت و نام اسلام در لفظ ماند و البته تقصیر خود و دیگران را نگفت. گفت که می کوشند تا رهبری را در یک جناح حبس کنند و ادامه نداد که خود رهبری کلید دار زندان شده است.
از نابودی سرزمینی که بعد سی سال جمهوری اسلامی تحویل داده و ارزش های اخلاقی که فرو ریخته و دختران فراری و دروغهای بر سر برزن و بازار و رونق ریاکاری گفت و چرایی اش را نگفت. حرفهای هاشمی به لحظه های حساسی رسید، فاش کرد که از انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری دیگر قصد نداشته در هیچ انتخاباتی شرکت کند، این از آن حرفهای شنیدنی هاشمی بود، یعنی بساط انتخابات از همان سال و با ظهور احمدی نژاد با شعبده خامنه ای برچیده شد و باقی بهانه بود.
هاشمیِ خود دار، پیرانه سر از عشق هم گفت: “همه عشقم این است که خاطراتم را مدون کنم.”
کسی چه می داند، شاید این گفته ای که پیران خواب آلود خبرگان با خنده مرده ای از آن گذشتند تهدید بود.
خاطرات هاشمی البته آنچه چاپ شده نیست، خاطراتی نصفه و نیمه که تنها گوشه ای از پرده را بالا زده است، صفحه های خالی و دفتر های دیگر هم هست، از بیست و سه سال گذشته هنوز چیزی نگفته، از خبرگانی که خامنه ای را “آقا” کرد، هنوز حرفی نزده است، این دفترهای خاطرات هم از آن سازهایی است که صدایش به روز مبادایی خواهد پیچید.
مهدوی کنی از خودروی شش در تشریفات پیاده شد و خبرنگاران را به بیرون راندند. خبرگان
می خواست در پیله تنیده اش فرو برود و حرفهای مگو بزند.
روز بعد بر بالای مجلس، مهدوی کنی نشسته بود، اما حُب مقام و صدارت هر چند که به قول “محمد یزدی” ذره ای در دل مهدوی کنی نیست، اما انصاف باید داد که مسند و ریاست هم چندان علاقه ای به این روحانی رنگین ردا ندارد.
همه کار مهدوی کنی گویا به نا کامی رسیده است، رجایی و باهنر ترور شدند و با اینکه کفیلِ نخست وزیر بود به ریاست جمهوری نرسید و نشد. دانشگاه امام صادق هم که باقیات عمر اوست، آنچنان مسلمانان نظام دوستی تحویل نداد و بسا دانشجویانش همانی شدند که می خواست تا نشوند، غرب را پذیرفتند و نظام را رها کردند و آخرش جز در امور خارجه و قدری وزارت اطلاعات و چندی هم قاضی القضات ثمری نداشت با آن همه سرمایه.
بگذریم که محصولاتِ امام صادق به همتِ بیت و با آن تازه سواران که آمدند از احمدی نژاد و مشایی تا پنا هیان و مرتضوی، متروک ماند.
یکبار هم تمام قد از ناطق نوری پشتیبانی کرد و فردای دوم خرداد از بازندگان اصلی بود، اینبار هم که احمدی نژاد مناظره ای می کرد گفته بود ای کاش که مرده بود و این مناظره را نمی شنید و به میر حسین پیام داد که بیا و مثل امام حسن صلح کن و گویا معاویه و فتنه را این سمت و در بیت دیده بود. بعد آن هم خاموش شد تا اینکه احساس تکلیف کرد برای آمدن با ویلچر و عصا به خبرگان و صدر مجلس.
خبر گزاری فارس چند لحظه ای در روز انتخابات ریاست خبرگان، هاشمی را آیت الله صدا کرد به میمنت کناره گیریش، اما ندانست که این هاشمی که می رود، پشت سرش پل ارتباط را هم ویران می کند.
هاشمی آخرین کسی بود که هم می توانست به این سوی جبهه بیاید و هم به آن سوی سنگر بیت برود. مهدوی کنی اما با این همه بیماری فقط قرار است تا “آقا” را دلخوش کند به اینکه دیگر هاشمی نیست و نیازی به تفسیر سکوت و حرفش هم نیست.
با این حال همین مهدوی کنی هم آدم لحظه هاست و ممکن است یکباره از سر نا خوشی و شاید انصاف و شاید قدری وجدان، بندی را آب دهد و سبویی را بشکند.
شاه در 26 دیماه سال 57 که می رفت، سلطنت را سپرد به شورای سلطنت، مردی دانشور و فرهیخته هم شد ریسش، سید جلال الدین تهرانی، روحانی زاده بود و خود اهل علم و بیش از فقه و اصول که خوانده بود، نجوم می دانست و سرش به آسمان بود.
سید جلال الدین تهرانی، با این حال اختر عمرش رانشناخت و درست در لحظه هایی که نباید مسوولیتی می پذیرفت، رییس شورای سلطنت شد و اول بهمن ماه هم استعفا داد و رفت.
نظام سلطنتی فقیه هم شورایی می خواست و مهدوی کنی ریاستش را تقبل کرد. با این بخت ناکام که او دارد شاید کار به استعفایی برسد، آن هم با همان متنی که سید جلال تهرانی نوشت: “قبول ریاست شورای سلطنت ایران از طرف این جانب فقط برای حفظ مصالح مملکت و امکان تامین آرامش احتمالی بود، در این فاصله اوضاع داخلی ایران سریعا تغییر یافت به طوری که برای احترام به افکار عمومی…. از آن کناره گیری کردم.”