پنجره‌ی مسافرخانه‌ی صداقت

حامد احمدی
حامد احمدی

» خشت و آینه

 

فیلم‌های دیروز، گرفتاری‌های امروز

 

مقدمه: خشت و آینه بخش تازه‌ای است که قرار دارد به فیلم‌های قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلم‌های که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بوده‌اند اما در زمانه‌ی خودشان جدی گرفته نشدند تا “فیلم‌های دیروز” تبدیل به “گرفتاری‌های امروز” در عرصه‌ی اجتماع بشود.

“پنجره”- ساخته‌ی جلال مقدم- جنبه‌های مختلفی دارد. می‌تواند یک ملودرام درباره‌ی رابطه‌ی یک مرد با دو زن باشد. می‌توان فیلمی اجتماعی فرض‌اش کرد که اختلافات طبقاتی را نقد می‌کند. و با رفتن به لایه‌های زیرین‌اش چیز دیگری را هم می‌توانید مشاهده کنید. فیلمی درباره‌ی جبر سقوط.

سهراب سالاری این‌گونه معرفی می‌شود: جوانی کاری که میل به پیش‌رفت دارد. از آبادان به تهران می‌آید. از شغل راننده‌گی در شهرستان به کارگری و بعد مدیریت در پایتخت می‌رسد. از اتاقی کوچک در مسافرخانه به خانه‌ای نقلی در خیابان “امیر آباد” کوچ می‌کند و دست آخر از رابطه با دختری بی‌کس و کار رد می‌شود تا نامزدش دختری از طبقه‌ی ثروت‌مند جامعه باشد. نگاه جلال مقدم به چنین داستانی می‌توانست ساده و سطحی و فیلمفارسی‌وار باشد. می‌شد مثل فیلم‌های بسیاری صعود مقاومت‌ناپذیر سهراب با سقوط اخلاقی‌اش توام بشود و ساده‌زیستی و نداری نشانه‌ی پاک‌دلی باشد و ثروت و موقعیت بالای اجتماعی مترادف رذالت. اما “پنجره” درگیر چنین نگاه معمولی و مبتذلی نمی‌شود. با این‌که اولین سکونت‌گاه سهراب در تهران “مسافرخانه‌ی صداقت”- با تاکید بیش از اندازه‌ی دوربین و کارگردان بر این عنوان- است اما نکته و شاید کاراکتر کلیدی فیلم، “پنجره” است. “پنجره”ای رو به بیرون. ابتدا به خانه‌ای که به عمد در ارتفاعی بالاتر از اتاق سهراب قرار دارد و محل زنده‌گی “ترانه”- دختر تنهایی که می‌خواهد رقاصه بشود- است و پس از آن به خانه‌ی ویلایی و اشرافی عموی سهراب- که صاحب کار و به نوعی الگوی‌اش است- می‌رسد. سهراب پیوسته نگاه‌اش به بیرون و بالاست و از ابتدا تا انتها، از قضا، ذات‌ بلندپروازش برعکس رخت و لباس و آداب اجتماعی‌اش، تغییر نمی‌کند. او از همان ابتدا می‌خواهد پیش‌رفت و صعود بکند و تا انتها این میل در او تمام نمی‌شود.

فیلم “جلال مقدم” فیلمی درباره‌ی بیرون و درون است. اتاقی بسته در پائین و پنجره‌ای باز در بالا. طبقه‌ای فرودست در زیر و طبقه‌ای ثروت‌مند و البته قدرت‌مند در فراز. درون‌های پست مانده و نماهای بیرونی فریبنده و زیبا. سکانس ترانه‌خوانی “سوسن”- خواننده‌ی کوچه بازاری- وسط یک مهمانی اشرافی- که با تاکید مهمانان‌اش “ویسکی”[نوشیدنی گران‌قیمت] می‌نوشند- خلاصه‌ی حرف و نگاه و تفسیر و توصیف کارگردان از جامعه‌اش است. وجود و ظهور طبقه‌های اجتماعی بی‌شخصیت و بی‌پرنسیب. اتفاقی که به نوعی با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ نمود بیش‌تری در جامعه پیدا کرد. موتور محرکه‌ی انقلاب طبقه‌ای اجتماعی بود که با دو شکل متفاوت در یک جغرافیا کنار هم زنده‌گی می‌کرد. جغرافیای عجیب جنوب شهر. جایی که ثروت‌مندان- بازاریان- در کنار مردم عادی- عموما کارگرها و البته لومپن‌ها- چنان در هم تنیده شده‌اند که شناخت‌شان فقط با حضور در خانه‌های‌شان و شاید دیدن سفره‌های‌شان ممکن باشد. دو طبقه‌ی متفاوت از لحاظ اقتصادی- با نمای بیرونی متفاوت- که درون مشترکی دارند. دقیقا مثل سهراب و عموی‌اش. دو شخصیت که خواست و ذات‌شان یکی‌ست اما ویترین‌شان فرق می‌کند. سهراب برای این‌که ظاهری شبیه عمو و آن طبقه‌ی نوپدید و بی‌هویت داشته باشد، باید ابتدا درست نوشیدن ویسکی را یاد بگیرد، لباس‌های‌ پسرعموی‌اش- که اندازه‌اش است- را بپوشد و بداند چه‌طور باید با دیگران ارتباط برقرار بکند. طبقه‌ی فرودست اجتماع ایران- به لحاظ اقتصادی- در تمنای رسیدن به موقعیت همسایه‌های بازاری‌اش به خیابان آمد و چارچوب انقلاب را ساخت و پس از پیروزی درون‌مایه‌ی سستی که با طبقه‌ی متوسط پیوند خورده بود را بلعید اما در نهایت به خواست‌ش نرسید.

“پنجره” در ایران به دهه‌ی پنجاه نرسیده، به درستی نشان می‌دهد که تغییر طبقه ممکن نیست. سهراب با تمام تلاش‌اش عاقبت با یک اشتباه، مرگ تصادفی اولین دوست دختر تهرانی‌اش، از زنده‌گی و طبقه‌ی عموی‌اش رانده می‌شود. عموی سهراب، جناب سالاری بزرگ، که برای درست کردن خانه و کاشانه و هویتی نو و قلابی زحمت کشیده و برای حفظ آبروی‌اش می‌خواهد به خبرنگاری پول بدهد تا خبر درگیری و دست‌گیری سهراب را منتشر نکند و وقتی موفق نمی‌شود؛ کار ساده‌تر را انجام می‌دهد. بیرون کردن سهراب از خاندان‌اش. پیوند عمو و برادرزاده به هیچ شکل ریشه‌دار و عمیق نیست. هویتی وجود ندارد و به همان راحتی که سهراب با حمایت عموی‌اش از کارگری ساده به پست مدیریت بخشی از کارخانه می‌رسد، از کل زنده‌گی عمو و خانواده‌اش هم کنار گذاشته می‌شود. چمدان‌اش را تحویل‌اش می‌دهند و می‌روند.

انقلاب که به شکل نظام مستقر شد، بازاری‌ها ثروت محلی و قبیله‌ای‌شان را به بدنه‌ی سیستم تزریق کردند تا کسب بومی‌شان تبدیل به تجارتی سیستماتیک بشوند. تجارتی پیوند خورده با ایدئولوژی و ملزومات حکومت‌داری. چیزی که در روابط خانواده‌گی سالاری به “آبرو” تعبیر می‌شد و سهراب را از گردونه‌ی روابط فامیلی کنار گذاشت، در واقعیت و به شکل بزرگ‌ترش، طبقه‌ی فرودست- کارگرها- را به طور کامل حذف و بخش دیگر- لومپن‌ها- را تبدیل به ابزاری فصلی و موسمی کرد. سهراب‌های انقلابی با تیغ رستم‌‌های طبقه‌ی حاکم قربانی شدند و نگاه‌شان که به سوی پنجره‌ی باز و پرواز به سمت بالا بود، بریده شد. پابرهنه‌ها و مستضعفان که به دنبال خیزشی برای رسیدن به قصر و کاخ بودند، باز در زد و بندهای پیچیده‌ی قدرت‌مندان از بازی بیرون ماندند و نصیب‌شان چیزی جز همان چمدان کوچک سهراب نشد. قدرت که ثروت باد آورده می‌آورد و طبقه و هویت قلابی می‌سازد، که در “پنجره” تبدیل به کارخانه‌ی “مونتاژ” شده، خیلی راحت افرادی که ممکن است مزاحم اقتدارش باشند را کنار می‌گذارد و آن‌ها را همان نقطه‌ی صفری که بوده‌اند رها می‌کند.

پس از انقلاب دو نسخه‌ی دیگر از “پنجره”‌ی “جلال مقدم” ساخته شد. یکی “تکیه بر باد” محصول کارگاه فیلمفارسی‌سازی حسین فرح‌بخش و دیگری “شوکران” ساخته‌ی “ بهروز افخمی”. دو سینماگری که با سیستم قدرت‌مند حاکم پیوند عمیق دارند، به عمد یا به نادانی، نگاه تیز “جلال مقدم” را کند و کودن کردند و محصولات خودشان را ارائه دادند. اولی یک ملودرام آبکی‌ست و دومی همان نگاه کلیشه‌ای پیش‌رفت کردن مساوی با بی‌رحم شدن است را دنبال می‌کند. “پنجره”های قلابی “فرح‌بخش” و “افخمی” نه مسافرخانه‌ی صداقت دارند، نه مسافری مثل سهراب، نه پنجره‌ای که رو به بالا باز می‌شود و نه نمایی از طبقه‌ای قلابی که ویسکی می‌نوشند و سوسن گوش می‌دهند. “پنجره”های پس از انقلاب با نگاهی ساخته شده‌اند که اصلا سهراب و طبقه‌ای که تشنه تغییر و رسیدن به قدرت است را نمی‌بینند. طبقه‌ای که سرنوشت ابدی‌اش پریدن و سقوط کردن است.