طلاریزه

نویسنده

» بوف کور

ناهید کهنه‌چیان

 

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

سالی یک‌بار موقع خرید هدیه‌ی تولد برای فرهاد، عزا می‌گیرم. چه‌قدر خرید هدیه برای مردهای بی‌خط سخت است! فرهاد نه اهل هنراست، (از شعر بدش نمی‌آید، البته جایی که به کارش بیاید) نه از آن مردهایی که به سر و پزشان ور می‌روند. لجم که می‌گیرد صداش می‌کنم دفتر بی‌خط… کاغذ آ چار!… هر سال خدا هم سر خرید هدیه تو ذوقم می‌زند:

ـ تو نری بازار، بازار گندش می‌زنه!

جون من پولمو جای این تحفه دادی؟

ـ اِند سلیقه‌ای به خدا. بهت افتخار می‌کنم خانوم!

بعد که می‌بیند حالم گرفته، زودی پوست می‌اندازد که:

ـ آخه مثلاً من کچل‌خان با تولدم چه گهی به سر این دنیای دیوونه زدم که حالا به میمنت اون هدیه‌ام بگیرم؟!

این جور وقت‌ها تکیه کلامش این است: دلِ خوش سیری چند؟

نمی‌دانم این را کی یادش داده.

یاد داستان زن و شوهری می‌افتم که می‌خواستند با خریدن هدیه‌ی ازدواج همدیگر را غافلگیر کنند. زن، خرمن گیسوان طلایی‌اش را می‌فروشد تا برای ساعت شوهرش بند مناسبی بخرد و مرد، ساعتش را می‌فروشد تا برای زنش شانه بخرد… شکر خدا، نه فرهاد روزی روزگاری ساعت داشته، نه من خرمن گیسو… این آخری‌ها حمام که می‌روم موهام مثل برگ خزان می‌ریزند رو زمین.

من کار خودم را می‌کنم. همین آقا فرهاد که می‌گوید اهل هدیه و این جور حرف‌ها نیست، دعوامان که می‌شود رنگ عوض می‌کند و تیکه می‌اندازد. یک روز که طبق معمول با هم سر شاخ شده بودیم، درآمد که: دلمو به چه چیزت خوش کنم؟ لطفت؟ فهم و کمالت؟ شیرین زبونیت؟ خداییش تو اصلاً یادت می‌آد شوهرت خبر مرگش کی دنیا اومده؟ اصلاً می‌دونی ما کی طوق لعنتی را انداختیم گردنمون؟ نه، این تن بمیره می‌دونی؟

 این‌جور وقت‌ها عمراً من کوتاه بیایم:

نه این‌که جنابعالی ساعت و دقیقه‌ی تولد خانمتون و روز و ساعت ازدواجمون یادتون مونده!

گفته بود: نصف جذابیت یه زن به برخورد و اخلاق و گفت و لطفشه.. چرا راه دور بریم؟ یه نگاهی بکن به همین همسادمون!…

گفته بودم: همساده نه، بی‌سواد… همسایه.

گفته بود: حالا هرچی.

گفته بودم: منظور آقا کدوم همسایه‌س؟

گفته بود: همین همسادمون دیگه… طلا خانم.

سرتکان داده بودم: طلا خانم..‌ها؟… که این‌طور،

کفرم بالا آمده بود. فرهاد داشت طلا ریزه را به رخ من می‌کشید. طلا این‌ها طبقه‌ی بالای ما می‌نشینند. طلا، لاغر و استخوانی و سیاه سوخته است با یک دست دندان طلای زنگ‌زده. عوضش خدا به جای همه چیز بهش سر و زبان داده… مردش، اکبرآقا، لمس است. شوفر بیابانی بوده. این هوا هیکل.. می‌گویند کامیونش با یک تریلی شاخ به شاخ شده و بی‌هوش و بی‌گوش و له و لورده از تو ماشین کشانده بودنش بیرون.

گفته بودم: خیلی نامردی فرهاد!حالا دیگه طلا ریزه رو به رخ من می‌کشی‌ها؟! داغی که من دیدم کوه می‌دید می‌رمید بی‌انصاف!

فرهاد نزدیکی‌های ولیعصر پیاده‌ام می‌کند که سر راه اداره‌اش، مریم را هم برساند کلاس زبانش. وقتی دارم پیاده می‌شوم، می‌گوید:

ـ تا غروب همه کرماتو بریز. هرچی دلت می‌خواد خیابون گز کن. من تا شب اداره کار دارم.

تا حالا توی ده تایی از این کادو فروشی‌ها سرک کشیده‌ام و پرس و جو کرده‌ام. چیزی که چشمم را بگیرد و راضی‌ام بکند که دست بکنم تو کیفم پیدا نکرده‌ام. خسته‌ام. روی یک نیمکت سیمانی ولو می‌شوم. یکهو انگار چشم‌هام سیاهی می‌رود. بدنم سست می‌شود. خیس عرق می‌شوم، انگار جان از دست و پام می‌رود. گوش‌هام شروع می‌کنند به هوف هوف… پلک‌هام سنگین می‌شوند، حتماً فشارم افتاده… حس می‌کنم کسی دارد شانه‌هام را مالش می‌دهد. زورکی چشم‌هام را باز می‌کنم و نگاش می‌کنم. کامله زنی است. زن، شکلاتی می‌چپاند تو دهانم و از بطری آب معدنی‌اش جرعه‌ای می‌ریزد تو دهانم و می‌پرسد که حالم بهتر شده؟ با تکان سر بهش می‌فهمانم که خوبم. کامله زن بطری آب معدنی‌اش را می‌دهد دستم و می‌گوید: لب نزده‌م دخترم.

پا می‌شود و راه می‌افتد. بدنم را کش می‌دهم و سرم را تکیه می‌دهم به پشتی سفت و سرد نیمکت، کیفم را می‌چسبانم به سینه‌ام و چشم‌هام را می‌بندم.

با صدای برخوردی شدید و پشت بندش یک جیغ بلند چرتم پاره می‌شود. به خودم می‌آیم و چشم باز می‌کنم. توی چارراه غلغله است. صدای بوق است و هیاهوی جمعیت. عده‌ای دارند می‌دوند طرف چارراه. می‌گویند یک موتوری برخورد کرده به یک اتوبوس واحد و خودش و کسی که ترکش بوده در جا کشته شده‌اند.

از حس و حال خرید هدیه افتاده‌ام. چه فایده؟ بخرم یا نخرم، فرهاد که تیکه‌اش را می‌اندازد. عوض بشو که نیست… دست می‌گیرم به پشتی نیمکت و پا می‌شوم. چشمم می‌افتد به یک طلافروشی آن‌ور خیابان. یک طلافروشی کوچک و جمع‌وجور زیر یک راه پله با یک ویترین خیلی کوچک. چشمم که می‌افتد به تابلواش خنده‌ام می‌گیرد. اسم دکه‌ش را گذاشته طلا ریزه.

به فکر می‌افتم به جای خریدن هدیه برای فرهاد، با پولم یک تکه طلا برای مریم بخرم. هرچی باشد دختر است و طلا به دردش می‌خورد. فقط یادم باشد که پول زیادی تو کیفم نیست.

می‌ایستم پشت ویترین طلاریزه و طلاهاش را دید می‌زنم. طلاهاش واقعاً ریزه میزه‌اند. اسم بامسمایی گذاشته رو دکه‌اش… یک انگشتر بی‌نگین چشمم را می‌گیرد. جاش را نشان می‌کنم و می‌روم طرف در دکه. در بسته است. تو دلم می‌خندم. طلافروشه با دکه‌ی فسقلی‌اش دارد ادای طلافروشی‌های کریمخان را درمی‌آورد. در تقه‌ای می‌کند و باز می‌شود. می‌روم داخل. طلا فروشه تعظیم می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید: «در خدمتیم خانم!»

انگشتر را نشانش می‌دهم.

دستش را که انگار برای هیکل تپلش زیادی دراز است هل می‌دهد تو ویترین و انگشتر را درمی‌آورد و می‌گذارد رو شیشه‌ی پیشخان: بفرمایید خانم!

انگشتر حالا انگار درشت ترشده. می‌گویم: فکر می‌کنین چند در می‌آد آقا؟

در می‌آید به تعارف: قابل شما را نداره خانم!

چه‌قدر از این تک و تعارف‌های مسخره بدم می‌آید!

انگشتر را برمی‌دارد و می‌گذارد تو یک کفه‌ی ترازوش که خورند مغازه‌اش است و مبلغی را می‌گوید. می‌دانم که پول توی کیفم کفاف نمی‌دهد… برای این‌که حرفی زده باشم می‌پرسم تا کی بازند… می‌گوید تا اذان ظهر… بعد از اذان هم دو به بعد… دوباره بنا می‌کند به تک و تعارف که قبولم دارد و اصلاً مغازه مال خودم است… ناقلا فهمیده که مشکل من چی هست… می‌گوید: کارتخوان هم داریم خانم.

ازش تشکر می‌کنم و می‌گویم که دوباره برمی‌گردم خدمتشان…

وقتی دارم از طلاریزه می‌زنم بیرون طلافروشه با دست نافرمش انگشتر را می‌گذارد سر جاش…

پشت ویترین دکه پا سست می‌کنم و طلاها را دید می‌زنم. چشمم که می‌افتد به انگشتره… یکهو انگار مریم جلوم سبز می‌شود و دستش را دراز می‌کند طرف انگشتر… بی‌هوا کشیده می‌شوم طرف در دکه. این دفعه بدون این‌که دستم را دراز کنم طرف دستگیره، در با تقه‌ای باز می‌شود… طلافروشه خودش را با تلفن مشغول کرده. یعنی که به من محل نمی‌گذارد لابد تو دلش می‌گوید دیدی برگشتی خانوم؟

گوشی را می‌گذارد، لبخند معناداری ‌می‌زند و می‌گوید: در خدمتیم خانم.

می‌گویم می‌شود بیعانه‌ای بدهم انگشتر را برایم نگه دارد تا بروم باقی پولم را بیاورم؟

می‌گوید: چرا که نه خانوم؟ عرض کردم که قابل شما رو نداره.

می‌گویم: ممنون آقا. خونه زیاد دور نیست. تا قبل از ظهر بقیه‌شو میارم خدمتتون.

پول‌های تو کیفم را درمی‌آورم می‌گذارم رو پیشخوان. یادم باشد برای رفت و برگشتم، پول تو کیفم بگذارم.

تو بساط خانم‌های دستفروش مترو از شیر گنجشک تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود الّا چیزی که به درد فرهاد بخورد که بتوانم با آن سرش را به طاق بکوبم و بگویم تولدت مبارک!… یافتم… دخترخانمی دارد بک جور چشم بند برای خوابیدن راحت تبلیغ می‌کند.. گمانم راست کار فرهاد باشند. هی سر شب غر نزند که همه لامپ‌ها را خاموش کنید. همه که نباید برنامه‌ی خوابشان را با ایشان تنظیم کنند.. هزار تومن می‌دهم و چشم بند را می‌گیرم. یادم باشد یک جفت جوراب هم بزنم تنگ بغل چشم بند رسیده‌ام جلو ساختمان… بسم الله!… این‌که ماشین فرهاد است که زیر پیلوت پارک شده! مگر نگفته بود، تا غروب تو اداره کار دارد؟

سر جام خشکم می‌زند. نمی‌توانم قدم از قدم بردارم انگار دستی دارد می‌زند تخت سینه‌ام و پسم می‌زند. دلم گواهی بدی می‌دهد.

لعنتی! باز این آسانسور خراب شده… حالا باید خودم را سه طبقه بکشم بالا… چرا پاهام ازم فرمان نمی‌برند؟ چرا هرچه بالاتر می‌روم دلم بیش‌تر شور می‌زند؟

پشت در ورودی‌ام… زانو بریده… قرار است آن تو چه خبری شده باشد؟

 

درباره‌ی نویسنده:

ناهید کهنه‌چیان، متولد ۱۳۳۳ داستان‌نویسی است که اغلب فضاهای آثار او را زنان و دغدغه‌های آن‌ها می‌سازد. مجموعه داستان «تهمینه در راه» او به تازگی از جانب نشر قطره روانه‌ی بازار شده است.