رنج صبورِآقای زید آبادی

محمد رهبر
محمد رهبر

برای روزنامه نگاران ایرانی، تاریخ خط بریده خاطرات است که پیوند می خورد با چهره های دوست داشتنی که میان غبارِ زمان و آشفتگی سیاست و ستم به یاد مانده اند و تنها دلیلی است که ثابت می کند، زمانی روزنامه ای بوده است و مردمی که می خوانده اند و هر صبح منتظر بوی کاغذ می ماندند.

از سال 76 و انتشار روزنامه جامعه و رسیدن تیراژ روزنامه ها به صدها هزار و میلیون، تنها تصویری مانده است دورِ دور و صدای محمود شمس الواعظین و سلام مشهورش به تحریریه : “عُلما چه طورن”.

رفت و آمدهای مسعود بهنود و اکبر گنجی در بعد از ظهرهای پرخبر سالهای اصلاحات و سر به زیری محمد قوچانی و نوشته های شسته رفته اش و قدمهای ناموزون ابراهیم نبوی و دلواپسی محمد دهقانی و اکبر قاضی زاده، برای صفحات مانده بر دست، همه به تاریخ پیوسته است.

روزنامه های اصلاح طلب بارها توقیف شدند اما روزنامه نگاران مقاومت کردند و  روزنامه تازه، مثل دانه های تسبیح به ذکر و دلهره و با لوگوهای ناب نستعلیق استاد احصایی، جای درگذشتگان را پر می کرد.

 عاقبت در بهار سال79 مطبوعات به توپ بسته شد و با سخنرانی عیدانه رهبری در مشهد حکم توقیف همگانی مطبوعات که به تعبیر میرحسین موسوی فله ای بود، ابلاغ شد. مامور دادستانی با موتور دفتر به دفتر می رفت و چراغ ها خاموش می شد.

کار از محکم کاری عیب نمی کرد و آنها که می توانستند دوباره روزنامه ای منتشر کنند و یا مطالبشان خواننده ای داشت را به زندان بردند. احمد زید آبادی سردبیر روزنامه “ آزاد” بود و تا یکسال بعد را به زندان گذراند.

زید آبادی سال44 درسیرجان به دنیا آمد و در زندگیش از کودکی کار بود و زحمت.

برای آنها که زید آبادی را با چهره ای آرام و بی لبخند در سخنرانی ها و مناظره های سالهای اصلاحات دیده بودند و گفته های صریح و شجاعانه اش که هیچ ابهام و ایهامی نداشت و بی مصلحت سیاسی، درست وسط خال می زد را می شنیدند، باور اینکه احمد زید آبادی تا چه حد فروتن و شوخ طبع است، سخت بود.مگر اینکه با این دانش آموخته سیاسی هم نشین می شدند و از خوش اقبالی همکار.

روزنامه شرق جایی بود که احمد زید آبادی را بیشتر می شد دید، گرچه او سالها پیش از همکارانش روزنامه نگاری را به جان خریده بود و در همشهری شهره بود، آن هم به نام مستعار. یادداشت های کوتاه همشهری به نام “پویا احمد زاده” خواننده بسیار داشت و آنقدر کوتاه بود که دیگر جایی برای حواس پرتی و دل زدگی خواننده نمی ماند. رسمش در حرف زدن و نوشتن همین رک گفتن و کوتاه گویی بود.

در میان همهمه تحریریه زید آبادی آرامش محض به حساب می آمد، نه شکایتی داشت و نه اتاقی می خواست و نه هیچ. یک میز کوچک در گوشه ای و اینترنت با سرعتی مجاز و بی فیلتر برای کناره گرفتنش از دنیا کافی بود. نه به سردبیری فکر می کرد و نه نمایندگی مجلس و نه صفحات اضافی، اهالی روزنامه، نامش را مختصر کرده بودند و صمیمانه

“زید” صدایش می کردند. هیچ چیز از خوبی هایش بااین اختصار کم نمی شد. اگر سرش در اینترنت بود حواسش به همه جا بود، غیبت آدمها را می فهمید و سرش را بالا می آورد و می پرسید که کجاست. وقتی سلام می کردی می ایستاد و در آغوشت می گرفت و انگار سالهاست که منتظرت بوده، حال و احوال می کرد. حتی حواسش بود که پیراهنی نو بر تن کرده ای و با همان لهجه اهل کرمان و کویر می گفت: “خوشگل شدی گنَده”.

آنقدر حال و حوصله نداشت تا بنشیند و حرفهای سیاسی بزند، مگر به ضرورت و آنقدر که در بحثی بوده باشد، حرفهایش را قبلا نوشته بود و همه خوانده بودند. اما بعضی وقتها  تحلیلی از روزنامه ای خارجی می خواند و یکباره صدایش بلند می شد که فلانی عجب حرفی زده و چشمها می گشت طرفش و زید سکوت می کرد و دوباره همه به کار خودمی رسیدند.

 احمد زید آبادی درباره اسرائیل آنقدر می دانست که حرفی برای کسی نمی ماند. تخصص درباره اسرائیل که از همه رسانه های نظام  از بام تا شام جز به لعنت و نفرینی یادش نمی کنند، ازتخصص های شاید بی حاصلی بود که زید آبادی داشت و نه می توانست در روزنامه بنویسد و نه می شد جایی درسی بگوید و چند نفری بشنوند.

از زندانش یکبار مفصل گفت آن هم روی پله های ورودی روزنامه شرق و در هوای بهاری خیابان زاگرس. فروتنانه می گفت که چگونه مقاومت کرده و از اصولش ذره ای کوتاه نیامده است. گفت که حرفهایش را باید گوش داد تا بتوان در زندان که شتری است خوابیده بر در خانه روزنامه نگاران، بی تجربه نبود.

 زید آبادی همان سال 79 ساعتها و روزها و ماهها در انفرادی مقاومت می کرده، می گفت  هر روز آواز می خوانده، می رقصیده و زندانبانها به ستوه آمده بودند و عاقبت به زور از انفرادی برده بودنش و داد می زده که اینجا کار دارد.

 می گفت از همان ابتدا صریحا اعلام کرده ولایت فقیه را قبول ندارد و بازجو درمانده بود که حالا چه سئوالی باید بپرسد.

با مرتضوی که نقش قاضی - بازجو را  بازی می کرده هم حرفی نمی زده است. زید آبادی برای وکیلش توضیح می داده و می گفته که به مرتضوی که همان کنار نشسته بوده بگوید، عاقبت مرتضوی فریاد می زند من که اینجا نشسته ام، چرا با وکیل حرف می زنی و زید آبادی گفته بود، شما بی ادب هستید و من با شما حرفی ندارم.

احمد زید آبادی همین لحن ساده و روستایی اش را در نامه بی لکنتش به رهبر جمهوری اسلامی هم به کار برد و ساده و پوست کنده از رهبری چند سئوال پرسید و جوابش را هم چند ماه بعد و خرداد سال 89 گرفت.

 هنوز اعتراضات به تقلب در انتخابات بالا نگرفته بود که راهی زندان شد. در دادگاهی نمایشی، عاقبت به تلویزیون آمد و همان سکوت و نگاه مغرور را داشت و معلوم بود که باز هم مقاومت کرده و نشکسته است. هجده ماه از زندان بی مرخصی زید آبادی گذشته و  یک عکس تلخ نشان می دهد که تا چه حد سختی دیده، زید آبادی در این تصویرِ زندانی، فریاد می زند و دو سرباز وظیفه تن نحیفش را گرفته اند. در همه این سالها کسی چنین چهره ای  از  روزنامه نگار به یاد نداشت.

   زید می گفت در انفرادی طولانی سال 79 نزدیک بود تا ببُرد و بشکند، در همان لحظه های سخت قرآن را باز کرده بود و دلش تسکینی گرفت و انگار که آزاد شده باشد، چشمانش را بسته بود و در دشت سبزی نفس کشیده و رها شدن را تجربه کرده بود. این را که می گفت بغض گلویش را گرفت و اشک به چشمش دوید. آقای زید آبادی یکبار هم از رنج صبورش گفته است.

  همان بغض در کلمه های غمگین زید آبادی، یادگار مانده است، وقتی جایزه یونسکو را تقدیم می کرد به مادران و همسران و فرزندان رنج دیده ایران. زید آبادی در این سالها از چیزی شکایت نداشت و حالا برای دوستانش گفتن از استرس زنگ ها تازگی دارد، و ترس کودکانه پسرانش از زنگِ خانه که ممکن است برای بردن پدر آمده باشند.