کاش زندگی ساعت شنی داشت

محسن احمدی
محسن احمدی

[برای ژیلا بنی یعقوب]

دوسالی می شود که هرچندوقت یکبار، پاییز و زمستانش فرقی ندارد، یاد ژیلا بنی یعقوب می افتم. هربار به یک بهانه.

 شاید از بین روزنامه نگاران زندانی این سالها، باژیلا و بهمن احمدی امویی واحمد زیدآبادی وسیامک قادری و حسین باستانی و یکی دو نفر دیگر خاطرات بیشتری دارم. گذشته ای کمرنگ اما ماندگار، در روزنامه ها و خبرگزاری هایی که دیگر نیستند و یا اگر هستند ما نیستیم.

اما بهانه این روزها شنیدن این ترانه بود پس از مدتها. در راه برگشت به خانه پشت ترافیک عصرگاهی در هوایی سرد وبرفی از رادیو آوا موج اف ام: “غمگین چو پاییزم از من بگذر / شعری غم انگیزم از من بگذر/ سرتا به پا عشقم، دردم، سوزم/ بگذشته در آتش شب چون روزم… / بگذر ازمن تا به سوز دل بسوزم / درغم این عشق بی حاصل بسوزم… ” با صدای خواننده مردی که از 4 سال پیش به این طرف مورد غضب بیشتر مرد م واقع شد.

 بگذریم…

ژیلا جان، هر دفعه این ترانه را می شنوم یاد بهمن ات می افتم. بهمن احمدی امویی شاید او هم یادش نباشد. اما آخرای زمستان 78 بود. چند هفته پیش از انکه ماشه تفنگ، مغز اصلاحات آن زمان را نشانه بگیرد. هر دوی مان “صبح امروز” بودیم. بهمن در گروه گزارش با محمود اشرفی و عباس (امیر) عظیمی و… و ما در گروه اجتماعی با خانم رستگار. ما که می گویم منظور معصومه شهریاری، نفیسه مجیدی زاده، زهره خوش نمک، پژمان نیاکی، آزاده محمدحسین، بیتا مهدوی، فریبا خانی و… است.

خیلی های دیگر هم بودند. روزبه بوالهری، عذرا فراهانی، محمد رضایی، فرانک عطیف، حمیرا عطایی، مریم مرتضوی نسب و… که گروهشان با ما فرق می کرد و باز خیلی های دیگر که نامشان الان در ذهنم نیست.

 یک هفته ای می شد که در تحریریه چو افتاده بود خانم رستگار می خواهد برود. با سردبیر سر موضوعاتی کنار نیامده و قرار است شادی صدر جایگزین او شود. شایعه راست بود. رستگار رفت، صدر نشست جایش. مانده بودیم چه کنیم. برویم یا بمانیم…

 یادم است ده – پانزده روزی پیش از رفتن لیلا رستگار، دم دمای ظهر از بالکن طبقه دوم ساختمان روزنامه که آن موقع هنوز در خیابان امیر اتابک کوچه ملایری پور، پلاک 18یا شاید هم 81 بود، حیاط روزنامه رانگاه می کردم که باران خیس اش کرده بود. از اتفاق همین ترانه زنده یاد مرضیه را زمزمه می کردم. خبرهایم را رد کرده بودم و منتظر عقربه های ساعت، تا 2 بعدازظهر را نشانم دهد بروم همشهری. آن وقتها 2 جا کار می کردم. بهمن دستش را روی شانه ام گذاشت و پرسید: “تکلیف سرویس تان چه می شود؟ خانم رستگار می رود یا می ماند؟ آواز هم که می خوانی؟” تا آن روز خیلی هم کلام نشده بودیم. اما همین دو سه جمله شد شروع آشنایی من با بهمن، شباهت فامیلی هایمان به هم نیز، چاشنی دوستی را چاق تر کرد. نمی دانم چه شد که آن روز هردویمان سر درددل هایمان باز شد. بهمن از زادگاه و سر از تهران در آوردنش گفت و من از خاطرات دوران کودکی ام جلو ی زندان قصر که بهانه دیگراین نوشتار است برای تو و بهمن ا ت ژیلا جان…

ژیلای عزیز، می دانم که می دانی و باورش هم زیاد سخت نیست، اما به حقیقت سوگند همین الان هم بعد این همه سال وقتی از جلوی زندان قصر می گذرم بغض ولم نمی کند. هرچند دیوارهایش را خراب کنند و جایش پارک بسازند و نامش را بگذارند باغ موزه قصر و فراخوان دهند که مردم بیایید ببینید که از زندان نه غل ماند و نه زنجیر. نامش که می آید دلم می گیرد. نه به این خاطر که زمانی آنجا زندان بود و ما ملاقاتی زندانی که 3 سالی می شد در حبس بود. که این هم بود. اما بیشتر برای دل مادر که عذاب ها کشید برای بردن و آوردن مان به زندان قصر در گرما و سرما تا زندانی مان خوشحال شود از دیدن برادر و خواهرهای کوچکترش که حالا روز به روز بزرگتر می شدند. و یا از شنیدن بوی نان تازه با پنیر و گاهی هم حلیم که مادر روزهای ملاقات می گرفت تا عادت خوردن ناشتایی دور همی از سرمان نرود. فراموش نمی کنم لحظاتی را که از پشت شیشه گوشی تلفن را برمی داشتم و در پاسخ احوالپرسی های زندانی در بند، تنها لبخند تحویل می دادم. خجالت می کشیدم حرف بزنم. آخر می دانی ژیلا جان، آن روزها فقط 5 سالم بود…

 یکی دوبار هم زندان بان بغل ام کرد و مرا آن طرف شیشه برد. قشنگ یادم است. چه عشقی داشت دیدن قیافه مادر از آن سوی شیشه. می خندید. زیادتر هم می خندید. شاید برای دل زندانی که غصه نخورد از رنجی که می بریم…

هرچه بود گذشت، انقلاب شد. زندانی آمد اما فقط برای یکی – دو سال ژیلا جان. بازرفت. این بار اما کمتر. دوباره که آمد گیج می زد آنقدر که نفهمید کی سرش را به زندگی گرم کردند. همان شب عروسی مادر گفت “آخیش امشب با خیال راحت سر به بالین می گذارم “. زمستان 1359 بود.

اما گویا آن روزها در خانه ما ن قرار نبود کسی راحت سر به زمین بگذارد. راحتی دوام چندانی نداشت مادر فقط چندشب خواب پریشان ندید. سرهای دیگری از خانه بیرون آمد و مادر مانده بود حالا با اینها چه کند. خدا بیامرز پدر دخالتی نمی کرد. نه اینکه دلش نمی خواست، توانش را نداشت. سرش را به مغازه و سیر کردن شکم بچه هایش گرم می کرد و ورد زبانش همیشه همین چند جمله بود: “طوری شان نمی شود ان شاء الله. بچه هایم، بچه های امام حسین اند. بیخود نیست 20سال است غلامی آقا را می کنم و شب های عاشورا خرج می دهم…” و در توافقی ناگفته با مادر، مسئولیت کار را سپرد به او. سال 1360 بود.

یادم است یکروز پاییز - این را گوش کن ژیلا خیلی بامزه است البته آن روزها اصلا هم بامزه نبود، همه اش ترس بود و دلهره - از مدرسه بر می گشتم. بعد ازظهری بودم. بادگرم می آمد. سرکوچه مان که رسیدم همه چیز به نظرم غیرعادی آمد دوباره دیدمشان. اما این بار شکل و لباسشان فرق می کرد. به تاخت دویدم سمت خانه. خانه مان ته یک کوچه قدیمی بود با حیاطی نه خیلی بزرگ. خبر آمدنشان را دادم. در چشم هم زدنی مادر با کمک نردبام جلوی خانه مان، همه را پرداد کوچه پشتی. تیرهوایی که شلیک شد غیرمن و مادر کسی خانه نبود. تا بیایند داخل، مادر بساط خیاطی را پهن کرده بود: “اگر شما خبری دارید من هم دارم. پیداکردید بگیریدشان، خسته شدم بس که دنبالشان دویدم…” و بعد مرا که زیر پتو قایم شده بودم نشانشان داد: “تنها همین اینجاست به دردتان می خورد؟…”

آن شب از ترس چنان تب و لرز کردم که تا 2 روز از مدرسه رفتن مرخص بودم. مادر اما در خیالش خوش بود، فریب شان داده است. خیالش راست بود. آن روز فریب، کارساز شد. اما به فریب که اطمینانی نیست دوام ندارد. روزها و ماههای بعد عزیزان مادر رفتند. آیه الکرسی و “فبای الاربکما تکذبان” خواندن های شب و نصفه شب مادر برای نرفتن شان هم افاقه نکرد. سالیانی که تحمل درد و رنج هایش نیز سخت تر شد. حالا دیگر سالهای دور از خانه ، تنها نام یک سریال تلویزیونی نبود، داستان زندگی بعضی هایمان بود…

آن وقت ها پیداکردن نشانی گمشدگان کمی سخت تر از امروز بود. نه موبایلی بود، نه اینترنتی، نه فیس بوکی و نه دسترسی به شبکه رادیویی و تلویزیون خارجی… جواب ها هم سربالا بود و اجازه ملاقات هم کمتر… از آن بدتر هیچ گوشی خریدار حرفهایت نبود… البته دروغ چرا… مادر خودش بیشتر، پرهیز می کرد، از بازکردن سفره دلش برای در و همسایه و دوست و آشنا، مگر برای عده ای انگشت شمار، مدام هم سفارش می کرد چیزی به کسی گفته نشود. مبادا که دراین گفت و شنید، آسیب بیشتری ببینیم و یا آسیب ببینند شنوندگان این بخش از زندگی مادر… خلاصه ژیلا جان، مادر تنها بود. می دانی آن روزها مثل الان داشتن زندانی افتخار نبود… بی انصاف نباشم خیلی ها هم آمدند و رفتند برای تسلای دل مادر. اما کاری هم از دست کسی ساخته نبود. خودش هم مانده بود کدام کار را زودتر انجام دهد. پی جوی عزیزش باشد از دوستانش که گاهی نامه می داد بی نشانی و یا برود محکمه برای دادخواهی آن دیگری… از آن طرف جنگ هم شده بود قوز بالا قوز. عزیز دیگر مادر را برده بودند سربازی. آن هم عدل وسط میدان جنگ. یکروز صبح تنها بلند شد و رفت ایلام و بعد هم مهران… مدتی بود خبر سربازش را نداشت. هفته بعد دو نفری برگشتند. رفت و پیدایش کرد. برایش 72 ساعت مرخصی گرفت به شرط آنکه خودش دوباره بر گرداند و تحویل دهد. همین کار را هم کرد. قولش قول بود.

 خلاصه سرت را درد نیاورم… می شد اتفاقات زندگی مان جور دیگری هم بیفتد اما نیفتاد. تا سال رسید به مرداد. مرداد معروف… مرداد 67…

 راستی ژیلا جان، چرا این چیز ها را برای تو تعریف می کنم… چرا یکهو اینطور پر چانه شد ه ام… شک ندارم با خود ت می گویی: “من که نخواسته بود م… خودت خواستی…” راست می گویی. خودم خواستم. اولش سخت بود. همیشه اولش سخت است. روان نویس که راه افتاد دیگر راه خودش جلو می رود… به جایی هم نخواستم برسم فقط خواستم بنویسم. در واقع چیزی را نوشتم که دوست داشتم. چون دوستتان دارم. هم تو را هم بهمن ات را. هم دوستان در بندت را و هم رفتگان سالهای دور و نزدیکم را… بهانه از این بهتر… تازه راز نگشوده نخود سیاهی است که یافت نمی شود…

ژیلای عزیز ، تا اینجا که همه اش شرح مصائب کردم، بگذار آخرش را جور دیگری تعریف کنم. مگر نه اینکه جوجه را آخر پاییز می شمارند ، حالا هم که فقط چند روز تا پایان فصل مانده… کجا بودیم؟… آهان مرداد 67… پس از این سال تا مدتها زندگی مان شد تعریف خاطرات… آه که چقدر دوست دارم بیاد بیاورم آن روزها را… کاش زندگی ساعت شنی داشت… روزهایی که زندگی لحظات خوشترش را هم به ما نشان داد… خورشید در خانه مان گرمتر طلوع می کرد… ازدواج هم بود… تولد هم داشتیم. قبولی در کنکور و استخدام در جاهای دولتی و غیر دولتی هم شد چاشنی زندگی جدید مان… اما با نمک ترین اش شاید این باشد زمانی که موظف بودی فر مهای گزینش استخدام وثبت نام کنکور دانشگاه ها را پر کنی… آنجا که پر سش ها از پی هم پرسیده می شد و تو مجبور بودی جای آن همه پا راگرافی که برایش خالی گذاشته اند تنها 4 کلمه بنویسی: “نه. ندارم. نمی شناسم. نیستم…”

 و ترسها و تردیدها که تا مدتها با خنده هایمان زندگی کردند. و زمستان ها که آمدند و رفتند و چه تخمه ها که در این آمد وشد ها شکسته نشد… چه هندو انه ها که نخوردیم و تفالها که نزدیم و آوازها که نخواندیم و آرزوها که نکردیم… به امید فردایی بهتر، از پس شب های یلدا… گفتم یلدا… که بهانه آخرم است برا ی نوشتن من به تو… یلدا یت مبارک…

منبع: صفحه فیس بوک نویسنده