تا مجموعه عکسهای “حسین فاطمی” را می بینید، من هم کمی از “سلطان” برایتان بگویم:
در مالزی،رفیقی پیدا کردهام که او را سلطان صدا میکنم. اسمش سلطان نیست و چیز دیگریست که من بخاطرِ رعایت برخی مسائل اخلاقی آن را ذکر نمیکنم.
هر بار که او را میبینم میگویم”درود بر سلطانِ محل” و او هم با یک تواضعِ خاصی خیلی جدی میگوید”سلطان فقط یک نفره و اون هم آقامون مرتضی علیه”.
سلطان جوانیست بلند قد، با هیکلی تقریباً ورزیده. وقتی که از او در مورد محلِ زندگیاش در تهران پرسیدم پاسخ داد:“ولیعصر رو بلدی؟ ولیعصر رو تا ته میری میرسی به راه آهن، آنجا منزلِ ماست”.
سلطان اصطلاحاً “لاتی” صحبت میکند، مثلِ لاتها راه میرود، برای بزرگهای محل احترامِ خاصی قائل است، همهی زنهای محل را “حاج خانوم” و مردها را “داشی” صدا میکند “،هنگامِ نشست و برخاست یا علی میگوید، وقتی که روی صندلی مینشیند بی اختیار شروع به پاک کردنِ انگشتهای پایش میکند، زیاد هم توجهی ندارد که این کار خوب است یا بد.
ولی سر و وضعش کاملاً اسپورت است، همیشه یک تیشرتِ اسپورت با یک شلوار کوتاه تنش است، بعضاً یا صندل و یا دمپایی به پا دارد.
هنگامِ دانشگاه رفتن کت و شلوار و کرواتِ خیلی شیکی میپوشد، رشتهی تحصیلیاش آشپزی فرانسویست. علاقهی زیادی به یاد گرفتنِ زبان دارد، در حالِ آموزش ژاپنی و فرانسویست، انگلیسیاش خوب است، چینی و تایلندی هم چند کلمهای بلد است.
سلطان عاشقِ دخترهای تایلندیست، آرزو دارد با یکی از آنها ازدواج کند، به عشقبازی با آنان علاقهی خاصی دارد، موارد بسیاری بوده که دخترانی را از طریقِ فیسبوک از تایلند به خرجِ خودش به مالزی دعوت کرده.
سلطان چند دوست دختر دارد، یک بار از یکی پرسید: “دوست دختر داری؟” و طرف پاسخ داد”بله”، سلطان گفت: “چند تا؟”، دوست پاسخ داد: “یکی”، سلطان خندید و گفت: “فقط یکی؟ بابا تو آبروی هر چی مرده بردی…”.
سلطان شوخی هم میکند، یکبار من را در خیابان دید و گفت خانهتان آتش گرفتهاست، وقتی که دید شوکه شدهام قاه قاه زد زیر خنده و گفت شوخی کردم.
سلطان در ایران کفتر بازی میکرده، گویا دستی هم در گوسفند فروشی داشتهاست.
یکروز آمد پیش من و گفت که دلش خیلی گرفته، گفت دلش میخواهد الان در حرمِ امام رضا باشد و یکی از کبوترهایش را ببوسد و به سمتِ حرم پرواز دهد، سپس با یک بغضِ عجیبی زد زیرِ آواز، گلپایگانی میخواند “که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته، همه شاخههای وجودش ز خشم طبیعت شکسته”.
رفقا، دروغ چرا، سلطان میدانید مرا یاد چه کسی میاندازد؟ سلطان من را یاد شخص نمیاندازد، یاد یک کشور میاندازد، کشوری به نامِ ایران.