علی (ع) چهار سرمستی را شایسته انسان نمی داند: 1- سرمستی ناشی از مال: یعنی آدمی نباید سرمست پول و… باشد. 2- سرمستی ناشی از علم. اینکه آدمی براساس علم اش مورد احترام واقع شده و از این احترام خوشش بیاید. 3- سرمستی ناشی از تعریف و تمجید. شایسته نیست انسان از تعریفی که از او می کنند سرمست شود. 4- سرمستی ناشی از جوانی: در این بخش شایسته نیست انسان سرمست از جوانی اش باشد. وقتی که انسان در همه جا سرمست از این است که به دلیل مالش، علمش و… مورد تعریف وتمجید واقع شود، از مقام وافعی اش محروم می شود.
حال اگر مسئله این است که انسان نباید از این دست از مسایل سرمست شود، سوال اصلی آن است که انسان باید از چه چیزی سرمست شود؟ برای پاسخ به این سوال نمونه ای عرض می کنم. ژوزف ساراماگو کتابی دارد به نام “کوری”. کل کتاب مربوط به این بحث است که انسان درجامعه صنعتی چگونه سرمستی هایی پیدا می کند که شایسته اش نیست؟ سرمستی هایی که آدمی از آن ها خوشش می آید، به او هیچان می دهد ولی این نوع از سرمستی ها شایسته اش نیست. به همین دلیل خانم ساراماگو در کتا ب از یک چیز صحبت می کند و آن این که ای انسان تو درجامعه صنعتی، دائما مشغول هستی؟ چرا تا این اندازه فاقد توانایی برای دیدن هستی، چرا نمی توانی ببینی؟
در این جا مایلم فیلم “توت فرنگی های وحشی” اینگمار برگمن را یادآوری کنم. اینگمار برگمن روشنفکرفیلمساز مشهور سوئدی است. او در فیلم توت فرنگی های وحشی، پروفسوری را نشان می دهد که می رود کالایی را خریداری کند، خانم فروشنده به او می گوید که شما در بیمارستان پزشک من بودید، به پمپ بنزین می رود، صاحب پمپ بنزین، از او پول دریافت نمی کند زیرا زمانی که بیمار بوده به او کمک کرده است، او با عینکی که برروی چشمانش هست، احترامی که به اومی شود را مشاهده می کند. مستخدم اوخانم پیری است که سال ها پیش او کار کرده است. هر روز صبح پروفسور می گوید صبح بخیر مادمازل، مستخدم هم می گوید صبح بخیر پروفسور. مستخدم صبحانه اش را آماده می کند، پروفسور می گوید متشکرم مادمازل. مستخدم هم می گوید: خواهش می کنم پروفسور. این روال زندگی روزمره آن ها است. این زندگی حاکی از آن است که پروفسور، مستخدم را “نمی بیند.” پروفسور شبی خواب می بیند که به خیابان محله خود رفته است، اما در خیابان کسی نیست. در این فیلم، عینک پروفسور نماینده نگاه و بینش اوست. او درخیابان چند باری عینک را به چشم می زند باز هم می بیند که کسی و آدمی در خیابان نیست. چرا؟ برای اینکه او درزندگی خود هیچگاه دیگران را نمی دید، بلکه همیشه خودش را درچشم دیگران می دید. همیشه مشغول به این بودکه دیگران تا چه اندازه به او احترام می گذارند؟ بنا براین به میزانی که دیگران اورا قبول داشتند، اونیز دیگران را قبول داشت. هر چه بیشتر از او تعریف می کردند، بیشتر با آن ها دوست می شد. درخواب می بیند که درشکه ای دارد به سوی او می آید که تابوتی نیزدر آن است. چرخ های این درشکه لق می زند. تا درشکه به او می رسد، چرخ اش می شکند و تابوت از آن بیرون می افتد. درتابوت کنار می رود و می بیند که جسد درون آن، خودش است. برگمن در این جا به خوبی نشان می دهد که پروفسور، در اصل مرده است. جسد از درون تابوت دست خود را دراز می کند تا پروفسور دست او را ( که دراصل دست خودش است ) بگیرد که ناگهان پروفسوربا ترس از خواب بیدار می شود. او بلند می شود وفکر می کند که موضوع چیست و چرا در خیابان آدم نمی بیند؟ جسد در درون درشکه به چه معنایی است؟ چرا پروفسورخود را به صورت جسد می بیند؟ حرکت درشکه یا قطار درفیلم به معنای حرکت “زمان” است. در این هنگام این سوال به ذهن پروفسور می رسد که دیگران را تا چه اندازه می بیند؟ به عبارت دیگر او تا آن اندازه وجود دارد که دیگران او را می بینند. بعد فکر می کند که این مادمازل 30 سال برایش کار می کند، آیا یک بار به او گفته است که حال اش چطور است؟ هیچوقت از او پرسیده شوهرت کجاست؟ هیچوقت به او گفته است که بچه اش به چه سرنوشتی دچار شده است؟پروفسور متوجه می شود که اصلا به این چیزها فکر نمی کرده. این همه باعث شد که بیشتر به فکر فرو برود. دراین فیلم پروفسور خواب می بیند که دارند از او امتحان می گیرند. ممتحن، پزشک متخصص و استاد او است. در این صحنه دختری افتاده است، ممتحن می گوید این دختر را معاینه کن ببین زنده است یا مرده؟ گوشی را برروی قلب دختر می گذارد و سپس می گوید که دختر خیلی وقت است که مرده. ناگهان دختر شروع می کند به خندیدن و قهقهه زدن. ممتحن به او می گوید که پروفسور تو حتی نمی توانی بفهمی که این دختر زند ه یا مرده است؟ بالاخره پروفسوربا تفکر درباره آنچه روی داده متوجه می شود با هیچ کسی ارتباط ندارد. به عبارت دیگر با خود فرد هیچ ارتباطی ندارد. پروفسور متوجه می شود که دائما در دیگران به دنبال خودش بوده است و افراد را نمی دیده. صبح روز بعد مستخدمش برایش صبحانه می آورد، پروفسور که در این فکر سیر می کرد، می گوید: مادمازل حال شما چطور است؟ خانم مستخدم با تعجب به پروفسور نگاه می کند که دراین سی سال هیچوقت از من نپرسیده حال شما چطور است. بعدمی گوید: خوبم..پروفسور این بار می پرسد که شما چه می کنید؟ مستخدم بازهم تعجب می کند و می گوید پروفسور شما امروز حالتان خوب است؟ پروفسور به پسرخود تلفن می زند و از او حالش را می پرسد. در رابطه قبلی، رابطه تنها براساس آنچه من هستم استوار شده بود. نارسیس زیباترین مرد یونانی است. او آن قدر زیبا بود که همواره در کنار برکه آب می رفت به صورت خود نگاه می کرد.بعدازمدتی آنقدر محو زیبایی خود شد که به آب افتاد ودرآن غرق شد. همانطور که می دانید ادبیات یونان از نظر بیان سمبلیک بسیار عظیم است. می گویند بعد به برکه آب گفتند که برکه، نارسیس بزرگترین مرد و الهه زیبایی بود، توقیافه اش را چگونه دیدی؟ برکه آب می گوید که هروفت من به او نگاه می کردم، درچشمهایش خودم را می دیدم. من اورا ندیدم. نارسیس تمثیل بسیار زیبایی ازاین است که من همه جا به دنبال خودم هستم، آن “منی” که محتاج به این است که همواره احترام بشود، محتاج به این است که قبول اش داشته باشند. به عبارت دیگر موقعیت، شغل و… برای آدمی فضایی می سازد که گمان می کند همواره باید به دنبال آن باشد. اما علی (ع) می فرماید که این جا شایسته آدمی نیست، بلکه انسان اگر به دلیل موقعیت های مختلفی که دارد مشاهده کند دارد دردیگران زندگی می کند، باید بداند که همه چیزرا باخته است.
نلسون ماندلا 30 سال درزندان سنگ شکست، شلاق خورد، چرا وقتی از زندان بیرون آمد از عظمت شخصیت برخوردار بود وهست؟ درمقابل صدام هم 30سال رییس جمهور بود، ولی چرا تا این اندازه شکسته و حقیر بود، حقارتی که نشانه هایش در سرکوب وکشتار وشکنجه مخالفین اش متبلور می شد. از نظر روانشناسی، صدام، هیتلر وامثال آن ها بیمار هستند. پس می شود کسی 30 سال زندان باشد ونلسون ماندلا بیرون بیاید. پس از آنکه ماندلا از زندان بیرون آمد ورژیم آپارتاید برچیده شد، نلسون ماندلا به ریاست جمهوری رسید. زنان جلوی کاخ ریاست جمهوری حاضر می شدند ومی گفتند ماندلا این ها عکس های بچه های ما است که پس از شکنجه زنده به گور شده اند، تو می گویی ببخش، من نمی توانم ببخشم. ماندلا درپاسخ می گفت من می فهمم ولی اگر قرارباشد خون را باخون بشوریم، دچار بدبختی می شویم. فریاد می کشیدند که ماندلا نمی توانیم این همه جنایت را فراموش کنیم.ماندلا به مردمش می گفت که مردم اگرفراموش نمی کنید، باشد ولی عفو کنید. چون اگر نبخشید، جز راه خون ریزی و شستن خون با خون باقی نمی ماند. بیایید فراموش نکنید ولی ببخشید. ماندلا در 30 سالی که درزندان بود با خودش چگونه برخورد کرد که قادر است تصمیم های این چنینی بگیرد؟ درمقابل چرا صدام حسین با کوچکترین مخالفتی، خشمگینانه ترین عکس العمل را از خود نشان داد تا جایی که کسی جرات نکرد یک جمله نسبت به وی نقد کند؟ چرا؟ آن “من” ماندلا در زندان متلاشی نمی شود اما وجود و “من” صدام در کاخ ریاست جمهوری خورد ومتلاشی می شود، چرا؟ تفاوت میان این دو “من” چیست؟
قرآن می فرماید به برخی می گویند از مردم بترس زیرا می خواهند علیه تو شورش کنند، اما آن ها می گویند ما نمی ترسیم، بعد چه می شود؟ این جا نقطه ثقل بحث است: اگرعلیه آدمی که نیازمند تمجید، سمت، تعریف، موقعیت، شهرت و امثال این ها است، شعارمخالفت بدهند، دچار فروپاشی شخصیتی می شود، زیرا همه امیدش آن است مردم به اواحترام بگذارند. درچنین شرایطی شخص دچار انزوای روحی می شود. چرا؟ برای آنکه آنانی که باید برایت کف بزنند، فحش ات می دهند. قرآن می گوید اگر دراین جا آن “من” ات را حفظ کردی، تحول پیدا می کنی. فانقلبوا بنعمه لم یمسسکم سو..لذا درقرآن مال و قدرت هیچ یک اصل نیست. از نظر روانشناسی جدید نیز این ها اصل نیستند. برای آزادگان هم این موارد اصل نیستند، اما یک چیز اساسی اصل قرار می گیرد؛ خود وجودت چیست؟ فرانسه روزی 5 فروند ایرباس می سازد، اما آیا می تواند درهردهه یک نفر “مولوی” هم بسازد؟ البته نمی خواهم بگویم نمی توانند چون اگراراده و برنامه ریزی اش وجود داشته باشد به این امر هم اقدام می کنند، ولی متفکرانی چون گیدنز به یک سوال عمده وجدی رسیده اند و آن این که چرا نسل جوان تا این اندازه مهمل است؟ چرا فقط می خواهد خوش ( ونه خوب )باشد؟ مارکس می گفت ثروت آدمی را از خود بیگانه می کند، پول پرستی انسان را از خود باز می دارد.ولی مارکس نگفت که این ”خود” چیست، کیست ودارای چه وجودی است؟
گیدنز درآثار خود صحبت از “بت کالایی” می کند. می گوید که آدم امروز فقط کالا می خواهد و از خودش غافل شده است. گیدنز هم نمی گوید که آن “خود” چیست؟ اریک فروم و مزلو در آثارشان همه براین مسایل تاکید می کنند. درکتاب وضعیت آخر که کتاب روانشناسی است، می گوید انسان دارای سه حالت است: 1- حالت کودکی 2- کودک والد 3- حالت بالغ.سوال این است این “خودی” که می گوییم بی خود شده، چیست؟ اینکه می گوییم فلانی به قدرت، ثروت، شهرت و… رسیده و بی خود شده به چه معنایی است؟ آیا می توانیم به لحاظ نظری این “خود” را توضیح بدهیم؟ مثال دیگری عرض می کنم. حیوانات غیر از حیوان بودن چیز دیگری نمی توانند باشند. به همین دلیل ما ندیده ایم کبوترها اعتصاب کنند وبگویند که نفت گران شده به همین دلیل ما دیگر بچه دار نمی شویم. سگ گله اگر از گرسنگی بمیرد، بره گله را نمی خورد. اما در جامعه انسانی این موضوع چگونه مصداق دارد؟ با شایعه گرانی، برخی به خرید زمین ومستغلات هجوم می برند به نحوی که اکنون شاهد آن هستیم که فاجعه برروی فاجعه دارد ایجاد می شود. حیوانات نمی توانند کار دیگری که از آنان انتظار می رود انجام دهند ولی آیا انسان هم دراین چرخه قراردارد؟ مثلا اگرهرکسی دیگر در مختصات تاریخی کنونی وشخصیتی که من درآن قرار دارم، قرار می گرفت مانند من عمل می کرد؟ نیچه می گوید انرژی هستی ثابت است.درعین حال این انرژی تبدیل می شود. یعنی خورشید برآب دریا می تابد، بخار به وجود می آید، بخار تبدیل به ابر می شود، از ابر باران می بارد، در زمین باریزش باران علف سبز می شود. گوسفند و گاو علف را می خورند، بعد هم ما گوسفند وگاو را می خوریم، باز مقداری ازآنچه انسان مصرف می کند، در زمین جذب می شود، یا جسد انسان به خاک تبدیل می شود. در این جا چرخه غذایی ایجاد می شود. بنا براین دراین نظام هیچیک از موادی که به مصرف دیگران دریک چرخه غذایی رسیده است، از بین نمی رود. در این چرخه همه چیز تبدیل می شود.
سوال مرکزی در این جا چیست؟ آیا من انسان هم محصول شرایط بیرونی ام هستم؟
ما اسیر چند زندان هستیم ؛ 1- زندان جسم که در برخی مواقع به ما حکم می کند چه باید انجام بدهیم وچه نباید انجام بدهیم 2- زندان تاریخ؛ دوره تاریخی که شخص در آن به دنیا آمده و امکانات ومحدودیت هایی را برای شخص فراهم می کند 3- زندان دیگر زندان فرهنگ وادبیات محیط است. 4- زندان بعدی زندان طبیعت است. به عبارت دیگر درطبیعت ما دارای قدرت انتخاب نیستیم. آیا من می توانم از این زندان ها قدمی بیرون بگذارم یا من مانند رباط تسلیم آن چیزهایی هستم که برای من دربرنامه نوشته شده است؟
دراین جا می خواهم به توضیح “من”ی بپردازم که خلاق وآفریننده بوده و وجود هرکسی به مقدارآن انتخاب هایی است که او انجام داده و آن را لمس اش کرده است. وجود به معنای شخصیت وجوهر فرد است. مابقی مسایل محیطی وتربیتی است. در این جا از ماندلا مثال زدم. آیا ماندلا می تواند بگوید که دهها بار درمعرض این قرار گرفتم که خیانت بکنم یا خیانت نکنم، ذلیل بشوم یا ذلیل نشوم. تحقیر بشوم یا تحقیر نشوم. بله قطعا در چنین موقعیت هایی قرار گرفته است. ولی ماندلا می گوید که تصمیم گرفتم، اراده و انتخاب کردم تا ذلیل نشوم.
برای چه شکنجه ممنوع است؟ زیرا شکنجه شخصیت انسان را متلاشی کرده و به من آزاد انسان لطمه می زند. اینکه تعبیر اراذل و اوباش را علیه عده ای به صورت تبلیغاتی به کار بردند، خلاف قانون بود. هیچ کسی حق ندارد احترام اشخاص را هتک کند. برای اینکه او انسان است ومی تواند انتخاب کند، و باید با “من ” آزادش بمیرد، ممکن است او آن “من” اش را قبل از مرگ آزاد کند.از این روکسی مجاز به بیان کلمه اراذل برای اینکه عده ای را تحقیر کند نیست.مجازات مجرم درهمه دنیا وجود دارد ولی تحقیر ممنوع است. هنگام اعدام کسی، به او گفتند برو به جهنم. حقوق بشر به این رفتار اعتراض و صریحا اعلام کرد به چه مجوزی انسانی که درحال اعدام است، تحقیرش می کنید؟ متهم جنایت کرده است، چرا درخیابان او را می گردانیدوبرگردنش آفتابه آویزان می کنید؟ شخصیت چنین فردی خرد می شود. هیچکسی حق ندارد حتی شخصیت ابن ملجم را حتی خورد کند. علی (ع) در مورد قاتل خود گفت اگر مردم مجازاتش کنید ولی اگر نمردم، خودم تصمیم می گیرم. ولی دیگر نمی توانید اورا تحقیر کنید.دیگر نمی توانید درخیابان او را بگردانید وبرسراو آفتابه آویزان کنید. چرا چون در این جا هم یک مبنا وجود دارد و آن اینکه او انسان است. در وجودش عظمتی به نام انسان که جانشین خدا است وجود دارد این هیچ گاه نباید خراب شود حتی اگر این آدم جنایت کند. من به همراه آیت الله طالقانی داشتیم درحیات اوین قدم می زدیم، صدای جیغ دختری بلند شد. طالقانی دائما با خود لااله الاالله می گفت. از جمله “ من ” هایی که درزندگی تجربه کردم وبه قول مولوی کلاهم افتاد، طالقانی بود. مولوی می گوید من وقتی به علی نگاه می کنم کلاهم می افتد. یعنی تا این اندازه علی بالا است. صدای این جیغ ها هم از زندان عمومی می آمد.در زندان عمومی کسی راشکنجه نمی کردند. بعد عصبانی شد گفت آقای محمدی پس این خدا کجاست؟ گفتم حاج آقا این ها جا هایی را دارند که اگر بخواهند این دختر را بزنند، صدایش را کسی نخواهد شنید. گفت پس برای چه دارند او را این گونه می زنند؟ گفتم برای اینکه می خواهند شما را بزنند. شما را نمی توانند شلاق بزنند، لذا می خواهند شما را خرد کنند. و این راه خرد کردن شما است. هرکسی را به شکلی می توان خردش کرد. ما داریم از “منی” صحبت می کنیم که می خواهد انتخاب کند. می تواند غیرازآنچه شرایط وجبرش هست انتخاب کند و بگوید من انتخاب کردم. از کجا معلوم می شود که شخصی خود اقدام به انتخاب کرده است؟
”من” انسان درسه محتوا
معرفی “من” انسان در سه محتوا ضروری است:
1- “من” اول به صورت روزمره رفتار وزندگی می کند. مثلا می گوییم او آمده است، توی دروهمسایه بد است که ما نرویم. جلسه شرکت می کنیم می گوییم بد است ما نرویم. این دست از رفتارها را اقبال، اریک فروم و مزلو رفتار ماشینی نامیده اند زیرا شخص مجبور است آن ها را انجام بدهد. این “من”، “منی” است که به هنجار رفتار می کند. هنجار به چه معنایی است؟ هنجار به معنای آن است که هرچه محیط وپیرامون ما از ما می خواهد همان را انجام بدهیم. من درلباسم تابع محیط هستم. وهمه ما تابع محیط هستیم، اما آیا “من” من هم این گونه است؟ می گویم چرا پیش فلانی می روی که این همه پشت سراو بد می گویی؟ می گوید ای بابا درنهایت یک راهی را باز بگذاریم. به درد ما می خورد. این کلماتی که گفتید از کجا بیرون آمد؟ وقتی کسی نزد آدم ستمکار از اوتعریف می کند، چه چیزی را از دست می دهد؟ وآن چیزی که از دست داد آیا به این سادگی ها به دست می آید؟ چون در این بخش ها این وجود است که دارد از دست می رود.
2- “من” دوم منی است که براساس علم روانشناسی، ازفرهنگ آموخته می شود.آدم خوب کیست؟ آدم بد کیست؟ ادبیات و فرهنگ می آموزد که آدم خوب وبد کیست. یک خانم انگلیسی روسری ندارد، جوراب پایش نیست، ولی احساس گناه هم نمی کند. این فرهنگش است. اما یک خانم ایرانی از اینکه موهایش بیرون بیفتد احساس گناه می کند. فارغ از اینکه کدام گناه است وکدام گناه نیست، فرهنگ برای اشخاص چهره می سازد. در این بخش اینکه من دوست دارم این گونه باشم یا آن گونه باشم را شخص از محیط کسب می کند.
3- غیر از آنچه محیط به من می گوید، آیا “من” دیگری هم وجود دارد؟ آیا گاهی می توانم به خودم فکر کنم که چه دارم انجام می دهم؟ من کی هستم؟ آیا من می توانم مانند فیلم “توت فرنگی های وحشی” اینگماربرگمن به خودم بگویم که با زن، با خودم و بچه ام چگونه برخورد می کنم؟ آیا می شود در جایی که معمولا می گویم بله، نه بگویم و بالعکس؟
حرف اصلی اقبال دراین باره این است که شادی، غم، خوشی، سختی، راحتی و امثال این ها مهم نیست، بلکه مهم این است که او یعنی “من” لطمه نبیند وبماند. اگر بخواهداو بماند من دراین جا یک ملاک دارم، همه جا او را نگاه می دارم، زیرا بار شیشه دارم که امانت است. توهین می شنوی، اگر دیدی که او دارد ضربه می خورد، نباید لحظه ای درنگ کنی، نباید اجازه بدهی که آن “من” لطمه ببیند. در این نگاه تکریم وتحقیر ملاک نیستند، گاه افراد شما را تحقیر می کنند، شما دردلتان به آن ها می خندید چون “من” ات را از دست نمی دهی.
هنگامی که درزندان اوین درزمان شاه شکنجه می شدم، یک نفر شلاق می زد و یک نفرهم برق روی بدنم می گذاشت، یک نفرهم بالای سرم نشسته بود. من خیس عرق بودم. آن کسی که بالای سرم نشسته بود، گفت هروفت خواستی زمان قرار ملاقات با رضا یا بهرام آرام ( از کادرهای اصلی سازمان مجاهدین ) رابگویی انگشت دستت را تکان بده، ما می فهمیم. بعد از مدتی شکنجه، من بیهوش شدم. برروی صورتم آب ریختند ومن را به هوش آوردند. برای مرتبه سوم داشتم به بیهوشی می رفتم، میان بیهوشی وبیداری بودم، داشتم نگاه می کردم، دیدم کسی دارد به پایم شلاق می زند، کسی دارد روی بدنم برق می گذارد، بدنم دچار تشنج ولرزش شدید شده بود، آن آقایی هم که داشت شلاق می زد، فحش های رکیک می داد، ودائما مطرح می کرد که قرار امروزت را باید بگویی. این لحظه خیلی خوب به خاطرم مانده است که من درآن حالت دردلم می گفتم که این ها تا چه اندازه بیچاره و کثیف هستندببین دارند چه می کنند. “ آن” کسی که می گوید این ها چقدر بدبختند ببین دارند چه می کنند، آن کیست؟ آیا او درمن هست؟ “آن” چیزی که قرآن می گوید اگربرآن حقانیت ایستادگی کردی، وجود پیدا می کنی، آن چیست؟ می توانم پیدایش کنم؟ دراین تعریف ها وتمجید ها، درترافیک روزمره زندگی آیا ذهن من مشغول به این مسایل اساسی زندگی می شود؟ من می گویم بردگان دوران تاریخ ما، همین بندگان خدایی هستندکه درترافیک تهران مشغول رانندگی هستند، ونمی توانند اساسا به این چیزها فکرکنند. آیا این افراد زندگی می کنند؟ این افراد از نظر ذهنی برده شده اند، روزی 14 ساعت رانندگی در ترافیک تهران فاجعه است. ولی برای هزینه دانشگاه آزاد و یا پیام نور بچه اش و دیگر مخارج زندگی اش مجبور است این گونه کار کند. “آن”ی نمی تواند با خودش باشد وبه خودش بیندیشد. آیا هیچوقت وقت آن را داریم که با خودمان فکر کنیم؟
من “کارآمد” و من “واقعی”
اقبال دراین باره ادعایی دارد؛ اقبال می گویدکه ما دارای یک “من” کارآمد هستیم. دانشجو می گوید که جناب استاد کلاستان عالی است، کارمند می گوید جناب استاد سلام، این دست از احترام ها به “من” کارآمد است. ”من” کار می کند ومحیط هم به اواحترام می گذارد. انسان اگر حواس اش جمع نباشد، دائما در این “من”، زندگی خواهد کرد. خواب این انسان نیز در این چارچوب است؟ من برمی گردم به سخن حضرت علی که شایسته نیست انسان دراین محیط زندگی کند. به عبارت دیگر شایسته نیست که انسان خود را دراین محیط زندانی کند. آن گونه باش که اگر همه دنیا دربرابر تو تعظیم کردند، دروجود تو اثر نگذارد. در چنین شرایطی آن “من ” ساخته می شود. بنا براین “من” کارآمد، همین “منی ” است که ما هستیم. اما “من” دیگری نیز وجود دارد. “مزلو” نام این “من” را، “من” خود انگیخته می گذارد. اریک فروم می گوید “من” شکوفا. افلاطون نام این “من” را سوفیا ( عقل سپید) گذاشته بود. اقبال می گوید که انسان زمانی می تواند به آن “من” واقعی برسد که این “من” کارآمد اورا مشغول نکند. اشکال جامعه ما این است که آدمی را صبح تاشب به خودش مشغول می کند. اقبال می گوید اگر انسان از “من ” کارآمد بیرون آمد، وتامل کرد، وارد “من” دیگر می شود. من کودکی ام را به یادم می آید که به مکانی در ارتفاعات جنوب گرگان، به نام جهان نما می رفتم. گاهی تنهایی به روی تپه می رفتم وکنار یک درخت کندس ( ازگیل کوهی ) می نشستم وبه درخت نگاه می کردم. گاهی فکر می کردم که این درخت منتظر من است که به کنار اوبروم. به درخت سلام می کردم، فکر می کردم که جواب سلام من را می دهد. با درخت حرف می زدم. آیا جامعه امروز آن “منی ” را که باخودش تامل کند با خود همراه دارد؟ آیا انسان می تواند از “من” کارآمد بیرون بیاید، وبه “من” متعالی اش بیندیشد؟ آیا می تواند به خود بگوید که من کیستم؟ آیا می تواند فارغ از تاثیرات محیطی اش عمل کند؟ ایا می تواند فارغ از چارچوب های عرف عمل کند؟ اریک فروم می گوید که آدم های بهنجار لزوما آدم های سالمی نیستند. کسی کاری انجام نمی دهد تا مبادا از سوی عادت های جامعه نفی شود. چنین فردی از نظر جامعه، آدم بهنجاری است. همه کارهایش براساس روال جامعه است وهمه نیربه اواحترام می گذارند. مولوی دراین باره مثال جالبی دارد. می گوید یک نفربینا، به شهری می رود که همه اهالی آن شهرکور بودند، اهالی شهر، شخص مذکور را نزد رهبرشان بردند تابررسی کند این شخص آیا دچارمشکلی هست؟ رهبر کورها چون کور بود، دستی کشید به سروصورت وبدن این شخص گفت همه جای این شخص شبیه ما است، فقط دوتا غده روی صورت اش است که باید دربیاریم تا عادی ومثل ما شود.
ما تحمل می کنیم محیط، ما را نفی کند. دائم در روابط قرار می گیریم و اسیر آن می شویم. چرا همه روشنفکرها درتاریخ منزوی شده اند؟ همانطور که می دانید روشنفکر به معنای آن نیست که به کسی آگاهی می دهد. انبیاء به کسی تخصص نمی دادند خودنیز سواد نداشتند. روشنفکر آن کسی است که آن “من” را زنده می کند. آن “من” را مورد خطاب قرار می دهد. تازمانی که یک ملت با آن “من” آشنا نشود، کاری نمی تواند انجام بدهد.
بگذارید تمثیل زیبایی برای شما بزنم. مار گنجشک می گیرد. عجیب است که گنجشک بال دارد ومی تواند پرواز کند ومار برروی زمین می خزد. ولی مار گنجشک می گیرد، چگونه؟ چشم گنجشک زمانی که به چشم مار می افتد می ترسد. این ترس باعث می شود که جرات نکند تا از مار فرار کند. از این رو آنقدر دورسرمار می چرخد که مار اورا می گیرد. حال روشنفکران این حرف را درجامعه مطرح کرده ومی کنند که جامعه ای که درآن فقر و ترس وجود دارد، انسان آزاد نمی شود.
من مجددا برمی گردم به بحث اقبال. اقبال می گوید اگر نیچه سخن از یک جبر طبیعی در هستی می کند، لاجرم ما هم پدیده ای مانند دیگر پدیده ها هستیم. انسان هم تکرار مکررات گذشته است. پس به “من” هیچ چیزی اضافه نشده است. “من” آنی هستم که طبیعت وشرایط برای من فراهم کرده است. به “من” چیزی اضافه نشده است. همان طور که نیچه می گوید مقدار انرژی درجهان ثابت است وشکل آن عوض می شود. همه چیزها درحال تبدیل هستند. براین اساس “من” هم تکرارهمان چرخه تبدیل هستم. اقبال می گوید یک “من” تصمیم گیر، خلاق و آفرینشگر وجود دارد. آن “من” مبنای وجود ومبنای “من” است. پس وجود هرکسی به اندازه ای است که آن “من” اش راحفظ کند وآن را رشد بدهد. در شرایط کنونی این موضوع مهمترین معضل مسلمانان ما است.
”من” تجربی
در وجود امام حسین چه گذشت که درصحرای کربلا فرزندانش به آن روز افتادند، برادرش آن گونه به شهادت رسید، و درنهایت با آن همه فشار، سرظهر به نماز می ایستد؟ آیا ما به این موضوع پرداخته ایم؟ دروجود حلاج چه می گذرد که دست هایش را تکه تکه می کنند ولی می گوید من حق هستم. دروجود ماندلا چه می گذشت که آن قدر توانا بود که زندانبان و شکنجه گر خود را هم بخشید. اسیر کینه نشد زیرا وجود دارد. انسانی که اسیر کینه ها، اسیر خشم اش است. آیا من می توانم درحالی که کینه دارم، انتقام نگیرم؟ آیا من می توانم زمانی که مورد ظلم قرار گرفتم، بازهم ببخشم؟ بنا براین نشان می دهد که این “من” تجربی است. “من” تجربی به چه معنایی است؟ یعنی “من” می توانم دردرون خودم این “من” را لمس کنم.تو هم می توانی دردرون خودت این “من” و وجودت را لمس کنی.بدانی که داری تصمیم می گیری. چگونه؟ به این موضوع تجربه باطنی می گوید. حضرت علی زمانی که می گوید کار ما به جایی رسیده است که می گویند علی ومعاویه، تا این اندازه ما را کوچک کرده اند، چرا، برای این که می خواهد چیزی را حفظ کند. می گوید اگر داری تحقیر می شوی، آن جایی از خود عکس العمل نشان بده که احساس حقارت می کنی، والا بهتر آن است که ببخشید. چرا؟ چون آن جایی که دارد شخصیت ات تحقیر می شود، اگر عکس العمل نشان ندهید، ذلیل می شوید. وانسان به هیچ قیمتی نباید ذلیل شود. آن “من” باید حفظ شود.
پس ماده تحول پیدا کرد و تبدیل به گیاه شد، گیاه تبدیل به حیوان، وحیوان تبدیل به انسان شد، تحول مادی نیزتبدیل به تحول معنوی شد، اما تحول معنوی به کجا رسیده است؟ می گوید “من” آفریننده، میوه عالی تکامل وجود است. اگرآن را حفظ کردی و رشدش دادی، پس وجود دارید. چرا باید نماز بخوانیم؟ می گوید نماز تمرین خارج شدن از زندگی ماشینی است. به همین دلیل سخت است. چرا؟ زیرا زندگی روزمره آدم زندگی ماشینی را اسیر خود کرده است. از این رو برای خارج شدن از این زندگی انسان باید سعی کند. انسان به غیر از زندگی روزمره، چه تلاش مضاعفی باید از خود نشان دهد؟ قرآن می گوید لیس للانسان الا ماسعی.
این چه انتخابی است که اگر آن را انجام بدهم می توانم بگویم که “من” با لحظه قبل تفاوت کرده ام به نحوی که قوی ترشده ام. من دیروز از یک تهدید می ترسیدم ولی امروز دیگر نمی ترسم. دیروز اگرکسی “من” را تحقیر می کرد نمی توانستم حرف بزنم، ولی الآن می توانم از خود دفاع کنم. دیروزبرایم مهم بود که مردم درباره من چه می گویند، لذا با کسی مخالفت نمی کردم و به همه بله می گفتم، ولی امروز توانایی این را دارم که نه بگویم. همانطور که می دانید که یکی از ریشه های افسردگی این است که عده ای اصلا نمی توانند “نه” بگویند. نتیجه آن می شود که وجودش را از دست می دهد. چون می خواهد همیشه طبق سلیقه همه رفتار کند.چرا ریا نماز را باطل می کند؟ چون آدم ریاکار شخصیت ضعیفی داردو محتاج آن است تا دیگران اورا قبول کنند. فرد صدقه می دهد، سپس منت می گذارد، از بین می رود، چرا، چون مبنای عمل براین بوده که دیگران خوششان بیاید. شخصیت فرد دراین شرایط نمو ورشد نمی یابد.
من این جمله را از روی کتاب اقبال می خوانم: “پاداش پیوسته آدمی در این است که از لحاظ تملک ووحدت نفس، به عنون یک “من”، درحال نموتدریجی باشد” یعنی آن به آن تغییر کند. بعدمثال جالبی می زند می گوید: ”وقتی درصور دمیده می شود همه منقلب می شوند، اما عده ای منقلب نمی شوند، به عبارت دیگر درروز قیامت هم همه چیز زیرورو می شود اما عده ای تغییری درآنان ایجاد نمی شود. یعنی وجود وشخصیت دارد. علی می گفت وقتی فشار زیاد می شد، ما کنار پیامبرمی رفتیم. معنی این سخن این است که پیامبر آن قدر ”من” قوی داشت که علی درکنار او احساس آرامش می کرد. یعنی چه؟ وجه دیگر این سخن این است که سختی های “من” پیامبر وعلی را نمی تواند ذلیل کند.
با یک تهدید، شخص به التماس می افتد تا مبادا شغل اش ومنافع اش از میان نرود، حاضر است هرکاری انجام بدهد تا این منافع را حفظ کند.ما همواره باید متوجه این موضوع باشیم که چی می دهیم وچه می گیریم. نکند آنچه می دهیم وجودمان باشد به بهای اینکه یک شغل را حفظ کنیم. اینکه قرآن می گوید لنبلونکم به شی من الخوف والجوع ونفس من الاموال والانفس والثمرات فبشرالصابرین به چه معنایی است؟ آیا خداوند بی دلیل برای من مشکل ایجاد می کند. مشیت خداوند را باید در قوانین وآیات خدا و هستی ببینیم.
قرآن می گوید قولو قولا سدیدا یصلح لکم اعمالکم حرفتان را محکم ودرست بزنید، که اگر حرفتان را درست ومحکم بزنید کارتان نیز اصلاح می شود. یعنی چه؟ یعنی اگر من زبانم را رها کردم وهرچه برزبانم آمد گفتم، عمل ام را خودم انتخاب نکردم، خلق نکردم، این ها به حرف محکم واصلاح اعمال منجر نمی شود. از علی تعریف می کنند، می گوید خدایا من را از آنچه می گویند بالاتر ببر، نکند این سخنان من را بگیرد. علی چرا از این سخنان می ترسد؟ برای آنکه می خواهد علی باشد. دغدغه انسان های بزرگ را هنگام مرگشان باید فهمید. زمانی که شمشیربرفرق علی فرود می آید او چه می گوید؟ می گوید: فزت ورب الکعبه، به زبان امروزی می گوید من برنده این بازی شدم. به طورخلاصه می گوید که بردم. چون دغدغه علی چیز دیگری است. چرا علی این جمله را زمانی که حاکم می شود برزبان جاری نمی کند؟ چرا زمانی که درجنگ ها به پیروزی می رسد این گونه سخن نمی گوید؟ تا زمان ضربت خوردن زحمت کشیده، مبارزه کرده، تا یک چیز را حفظ کند، آن همان “من” است که چون بار شیشه مواظب بوده که خش برندارد.پیامبر درلحظه مرگ چه می گوید؟ بل الرفیق الاعلی، بله عزیزم، آمدم.او دائما در ذهن اش این بوده که از جایی آمده وباید به جایی برود. بنا براین من براساس آنچه درزندگی به آن فکر وعمل می کنم، هستم.
ای بشر توهمه اندیشه ای، اندیشه ات جایی رود، آنگاه تو را آن جا کشد.
بهشت چیست؟ قرآن می گوید می خواهی دراین دنیا به بهشت بروی، هوی را رهاکن تا دربهشت جان زندگی کنی.از این رو آن به آن باید انتخاب کنی.ما آن به آن درمعرض انتخاب قرار داریم، انتخاب درجهت ایجاد یک ”من” آزاد آفریننده، ویک “من” تابع محیط. این جمله زیبای اریک فروم است که می گوید عشق تنها درکسانی شکوفا می شود که به دنبال هیچ قصد ونفعی نباشند. این رابگذارید کنار این آیه که پیامبر برای انجام رسالت خود به مردم می گفت که لا اسئلکم علیه اجری. پیامبر برای اجرای رسالتش از کسی اجر طلب نمی کند. اگر کسی کاربکند تا تمجیدش کنند به کاسبی روی آورده است. لذا کارکرده ونتیجه اش را نیز گرفته است. دوست داشتی که دوستت بدارند، رفتی که بیایند. احترام گذاشتی تا به شما احترام بگذارند. این من بیش از این نصیبی نمی برد. فروم می گوید، عشق زمانی می آید که سود نخواهی وبه دنبال نفعی برایش نیاشید. آن جاست که کمال ورشدپیدامی کنید.
نتیجه گیری
اول اینکه “من” انسان تنها درآفرینش، ورهایی از جبرهایی مانند طبیعت، تاریخ و…که او را فراگرفته است وجود پیدا می کند. درغیر این صورت ما براساس عادات محیطی و عادات فرهنگی خود عمل می کنیم و دراین شرایط “من” انسان رشد نمی کند. اینکه من درروابط اجتماعی قرار دارم، موقعیت خوب دارم، خوب می خورم، خوب می خوابم، احترام اجتماعی دارم، و… این ها هیچ یک “من” را رشد نمی دهد.“من” آن جایی رشد می کند که خودت عمل ات رابیافرینی. درکوه به یک شکوفه برخورد کردم. گفتم که ای شکوفه تا با عطری که می پراکنی، عطرافشانی می کنی، حال اگر من انسان باز بشوم چه می شوم؟ من جانشین خدا هستم، ای گل تو تا این اندازه محیط ات را تحت تاثیر قرار می دهی، آیا من می توانم چنین کاری بکنم؟ زمانی درکوه، بزی داشت می چرید. من تنها بودم، به بز گفتم صبح تا شب می چری و غیر از این نیز کاری نداری، بعد به راحتی سرت را می برند وما تو را می خوریم. آفرین ولی من مثل تو نیستم. بز گفت که اختیار دارید من همه این کارها را برای تو انجام می دهم. من را می کشند تا تو من را بخوری. به بزگفتم آخر من چه دارم که توبیایی وقربانی من بشوی؟ گفت که من خوشحالم که کشته می شوم وتو من را می خوری، من به خون تو می روم، خون به مغزت می رود، و مغزت درآن جا تبدیل به روح می شود واز این طریق من تعالی می یابم. من همه این کارها را می کنم تا تومن را بخوری. پیش خودم گفتم که راستی راستی من خجالت نمی کشم که تورا بخورم؟ چرا حیوان را زمانی که ذبح می کنیم باید بسم الله بگوییم. برای اینکه اگر من انسان بخواهم حیوان را بکشم ودر نهایت مانند او باشم، حق ندارم اورا بکشم. انسان زمانی می تواند بزغاله ای را بکشد که وقتی توسط انسان خورده می شود درانسان تعالی یابد. درغیر این صورت به چه مجوزی باید حیوان را بکشیم.
بحث خلوص در ادبیات مذهبی ما بهترین بحثی است که در زمینه رشد “من” انسان مطرح شده است.در این ادبیات این بحث محوریت دارد که کاررا برای چه کسی وچه چیزی انجام می دهید.
عنصری که رهبری کننده “من” است در این بحث چیست؟ عنصری که رهبری کننده انتخاب من درزندگی است، چیست؟ آن عنصر ارزش وقیمت من را تعیین می کند. در این معنا بهشت چیست؟ بهشت نمی تواندمحل بی کاری وتنبلی باشد. اگر بهشت جایی باشد که تا اراده کردیم سیب در دهان من باشد، یا به جایی تکیه بدهیم، باور کنیدمن برای این بهشت حوصله ندارم. چه کسی حوصله اش می گیرد در آن فضا باشد.پس باید چیز دیگری باشد. آن چیست؟ آیا می توانیم محضر خودمان را درک کنیم؟ آیا من می توانم فکر کنم وجودی هستم که روح خدا درآن دمیده شده است، و من خلیفه خدا درزمین هستم؟ آیا می توانم حضور آن “من” را احساس کنم؟ زمانی که دانشجو بودم دائما فکر می کردم که درما وجودی هست و دائما احساس می کردم که کنار بزرگی نشسته ام. درکنار کسی نشسته ام که روح خدا است. به عبارت دیگر آن “من” جانشین خدا است. آنقدر از این فکر لذت می بردم که ببخشید حمام که می رفتم، عریان نمی شدم. احساس می کردم که اووجود دارد. پس من درمحضر اوباید به گونه ای باشم که شایسته اش است. بعنی ببینمش واحساس اش کنم. آیا چنین احساسی می تواند و جود داشته باشد. بله این “من” وجود دارد. قرآن می گوید نفخت فیه من روحی، یا انا اعطیناک الکوثر، نی که تواعطیناک الکوثر خوانده ای / پس چرا خشکی و ابتر مانده ای / اگر جانشین خدا هستیم، پس چرا آنقدر کدر و گرفته ایم.
تا تو تاریک وملول و خسته ای / دان که دردیو ملول آغشته ای
این تعبیر مولوی است، می گوید تو مگر جانشین خدا نیستی، پس چرا تاریک هستی؟
زانکه اوحی الرب الی النحل آمده است / خانه وحی اش پر از حلوا شده است
قرآن می گوید که من به زنبور عسل وحی کرده ام وزنبورعسل، عسل ساز شده است، به انسان می گوید که به تو کرمنا عطا کرده ام و به تو کوثر داده ام پس عسل ات کجاست؟ پس چرا وقتی کسی کنار تو می نشیند انرژی اش را از دست می دهد؟ از این رو باید به گونه ای باشی که وقتی افراد کنارت می نشینند انرژی و جان به دست بیاورند. می گوید نکند که تونیز مانند فرعون شده ای؟ چرا رود نیل برای فرعون، خون شد؟ رود نیل که خون نشده بود. اما اگر “من ” انسانی وجود خارجی نداشته باشد، نعمت به نقمت تبدیل می شود.
مولوی می گوید که: هرکه را دیدی زنعمت سرخ روی / او محمد خوست با او گیر خوی
هرکه را دیدی زکوثر خشک لب / دشمن اش می دار همچو مرک وتب
به عبارت دیگر هرکسی را دیدی که وجود دارد، در کنارش قرار بگیر. زیرا “من” او عزت دارد.تفاوت میان عزت وغرور چیست؟ آدم عزیز درظاهر ذلیل می شود ولی درباطن ذلیل نمی شود. امام حسین دروجودش ذلیل نیست بلکه درظاهر ذلیل است. امیر کیست؟ آیا کسی که براریکه قدرت تکیه زده است؟ بله روی تخت نشسته است، ولی اسیر قدرت، شهرت و هوس است. لذا او امیر نیست بلکه اسیر است.
همه زندگی آزمایش وبهانه است. سختی، خوبی، خوشی، و… این ها همه آزمایش وفتنه است. قرآن می فرماید خلق الناس والحیوه لیبلوکم احسن عملا.منظور از عمل، عمل آفرینش است نه عمل ماشینی، تکرای وهنجاری که محیط آن را اعمال می کند. فتنه دراین جا به معنی گرانی، تورم، عقب ماندگی وزلزله نیست، این ها که فتنه نیست، اگر هست پس چرا کشورهای پیشرفته از این دست از فتنه ها ندارند؟ سونامی آمد برخی کشیش ها اعلام کردند که مردم آسیای جنوب شرقی گناه کرده اند لذا آن جا سونامی آمده است. اگر این گونه است پس چرا اروپاو آمریکا سونامی نمی آید؟ آزمایش کجا است؟آیا آزمایش در درون است؟ به قول اقبال بهشت حال است نه محل. اگر این وجود را نگاه داشتی، دردنیا نیز دربهشت قرار داری. اگر این وجود را از دست دادی، هم دردنیا وهم درآخرت درجهنم هستید. من کان فی هذه اعمی، وهو فی الاخره اعمی.
هرکس دردنیا کور است درآخرت نیز کور است وهرکس دردنیا جهنمی است در آخرت نیز جهنمی است. هرکسی دراین دنیا بهشتی است درآن دنیا نیز بهشتی است. من جمله آخر را عرض کنم: سوال این است که من چگونه می توانم آدم ماشینی نشوم؟ راه اینکه آن “من” را درک کنم چیست؟ من چگونه می توانم آفرینش داشته باشم؟ “من” چگونه می توانم انتخابگرو آفرینشگر باشم؟ جواب اقبال این است که انسان اگربا عمل همراه با خلوص وارد میدان شود، ودرهرلحظه آن امانت را نگاه دارد، موفق خواهد شد تا “من” خلاق وآفرینشگرخود را بپروراند.
در این زمان آن چنان شادم اندرقعرچاه / که همی ترسم از تخت وکلاه
به لحاظ اجتماعی انبیاء دو شعار داشتند: 1- به لحاظ اجتماعی تا زمانی که فقز و ترس هست انسان آزاد نمی شود. پس راه حل اجتماعی انبیاء فردیت فرد نیست. انبیاء نمی گویند تو خودت را اگر درست کنی، همه چیز درست می شود. برعکس خدا به موسی می گوید که برو با فرعون، گرانی و تورم و ترس درگیر شو، نگذار که مردم مجبور و اسیرباشند. 2- از لحاظ درونی، آزاد باش وتنها کسانی عدالت می ورزند که عادل باشند.تنها کسانی می توانند آزادگی کنند که خود نیز آزاده باشند.
• سخنرانی در شهر گرگان
• دکتر محمدی عضو سابق سازمان مجاهدین خلق است که در روز پیشتر به اشتباه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ذکر شده بود.