شاهزاده، سوار بر اسب سفید

محمد رهبر
محمد رهبر

بازی روزگار را می بینی. آنقدر چرخید و چرخید که دیگر از مرگ بر شاه بهمنِ 57 و نفرتی که آبی آسمان، سیاه می کرد و آن فریادهای از بُن جانِ کاخ شکن، اثری نماند.

امامِ فرشته سیرت و پیامبر صورتِ بهارآزادی، برای بسیاری که اعجازش دیدند و کم سن و سالها که به درکش نائل نیامدند و موجِ انفجار نورش، زندگی شان سوزاند، کابوسی شد به بیداری که خواب شب گرفته است.

 سالها گذشت و بزرگترها برای بچه ها گفتند چه روزگاری داشتیم، خاطراتِ شمال بود و اطلاعات هفتگی و رقصِ عربی و دلار هفت تومنی. و حالا در این طنازی تاریخ و با این روح آزردهء موعود خواه ایرانی و در این دایره سرگردانی، شاهزاده ای از دوردست، سوار بر اسب سفید کرشمه می کند.

 خوش قد و بالاست و خوب حرفِ خوب می زند. پایش را گذاشته بر دستهای قلاب کرده جوانانِ شاه ندیده و نشنیده. شرابی دو هزار و پانصد ساله دارد، از دروازه های تمدن بزرگ می آید و ذکر خیرش آزادی. سلطنت را دوست دارد ولی اگر مردم بخواهند، رضا می دهد به یک جمهوری سکولار. راه و رسم دلبری می داند، بدیهای شاه را به روح مغفور پدر بخشیده و خوشی های دوره اش به میراث گرفته است.

 به خون خواهی بر دیوانِ سازمان ملل رفته و دمادم درود می شنود که چه نبردی کرده از راه دور با دستهای لطیف شاهانه. البته مظلوم هم هست و کسی را یارای این نیست که بخواهد این چهره نازنینِ بر تخت ننشسته و در بدیهای پدر دستی نداشته را به همان چوب براند، هرچند دیر نخواهد بود که لقب شاه شهید به پدرش دهند.

 موجی برخاسته و شاهزاده پرگرفته و خجولانه تاج می خواهد. بسیاری نیز، گونه سرخ از این عشق تازه یافته زیر لب می گویند شاید این کار خداست که فره ایزدی از پیشانی رضا پهلوی درخشش گرفته است.

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است/ یوسف عوض شدست زلیخا عوض شده است

در این دنیای فانی، هنری هست که تنها از نوادر بر می آید و آن “هنر زاییده شدن.“چه بسیار که خلبانِ جنگنده بودند و این هنرمندی نداشتند، چه قدر کسان که علوم سیاسی خوانده اند و بی هنر افتاده اند. اما این رضا پهلوی است که هنرِ زاییده شدن دارد. حقی مفروض در پشت سرش مانده و لقبی محفوظ که تا ابد شاهزاده است.

 خدای ما را نبخشد اگر بخواهیم حقی از رضا پهلوی بگیریم. چه کسی می گوید رضا پهلوی حق ندارد فعالیت سیاسی داشته باشد، نامه نگاری کند و حتی در سرش باشد که به جایی برسد و مسندی. رضا پهلوی هم مثل همه حق بسیار دارد اما با این کسوتِ شاهزادگی حقانیت ندارد، چرا که مثل همه نیست.

 این چنین نیست که دیگران چه در ایران و چه بیرون مرزها احتیاطا” باید به رهبری ایشان تن دهند که شاهزاده است و حق آب و گل در حکومت دارند. قانون اساسی مشروطه می گفت پادشاهی موهبتی است که از سوی مردم به شاه ارزانی شده، سی سالی است آن سبو شکسته و پیمانه ریخته و باز همچنان فضلِ رضا پهلوی، شاهزادگی است.

نگوییم چه کند این بنده خدا، پدر شاه بوده و لاجرم پسر شاهزاده. این طورها نیست، همه می دانیم که شاهزادگی آن هم در فرهنگِ بلاد استبداد خیز ما، یعنی تختِ پنهان و تاج در خفا.

 شاهزادگی مثل همان دو مار است بر شانه های ضحاک. امروز که نه به بار و دار است، زینتی است برای صدر مجلس نشستن و فردا که بلند آفتاب بر آمد، این دو مار که یکی نفس است و دیگری استبداد، اول از همه رضا پهلوی را در کام خواهند کشید.

 این است که باید ترسید از شهزاده ای که احوال پرس مجاهدین نیز هست. این گروه بینوا بندگانِ خدایان زمینی اند و روزی را می توان دید که در انقلاب ایدئولوژیکی دیگر، مریم و مسعود رها کنند و بنده رضا شوند.

انقلاب ایران، پیروزی جهل بود بر ستم و مردمانی که انقلاب کردند، چیزی نگذشت که از فقیه ای، امام ساختند. دوباره نیز و به راحتی قادرند تا از شاهزاده ای، شاه بسازند بی اینکه حافظه علیل تاریخی شان، تلنگری زند که ویرانه سیاه جمهوری اسلامی از کاخ خاکستری شاه بر آمده است. چه وحشت آور است امید به شاهزاده از نفرتِ فقیه.

خُو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم/ خُو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

ای کاش رضا پهلوی خود می شکست. به عالم و آدم و اعوان و انصار می گفت زین پس شاهزاده صدایش نکنند. ای کاش نام خانوادگی اش را همان می گذاشت که نام اصیل رضا خان میر پنج بود. رضا سوادکوهی. ورنه با این حال و روز، اگر که روزگاری دولتِ سلطنت یا جمهوری اش دمید، بیم آن است که همین یادداشت، سر و کار نویسنده را به کمیته مشترک و اوین بیندازد.  

 

 پانوشت

شعر از شاعر جوانی های سوخته، فاضل نظری.