نزدیک به یک دهه پیش در جریان تهیه سلسلسه گفت و گوهایی برای روزنامه اعتماد که در آن سمتی داشتم، به همراه دوست خوبم فیاض زاهد، به دیدار آیت الله خلخالی در قم رفتیم. او سال ها بود که در گوشه ای از قم، زندگی در انزوا سرنوشتش شده بود و دیگر از آن دادستان قدرقدرت سال های ابتدایی جمهوری اسلامی خبری نبود.
او بیمار بود و به سختی می توانست جملاتش را کامل ادا کند. روزهایی بود که امریکا در عراق، جنگ برای سرنگونی صدام حسین، دیکتاتور عراق را آغاز کرده بود و صدا و سیمای جمهوری اسلامی همچنان در لفافه از “مقاومت” صدام درمقابل “کفار” دم می زد.
آیت الله خلخالی نزدیک به دو ساعت میزبان ما بود. او از انزوای خود ناراحت بود و ادعا داشت حرف های زیادی برای گفتن دارد. زمانی که از منزلش خارج می شدیم از ما خواست که باز هم به دیدارش بیاییم و حرف هایش را بشنویم. برای من که تاریخ تنها کتاب های نوشته نیست بلکه شنیدن مستقیم همه سازندگان تاریخ -ـ چه خوب و چه بدش ـ- هم هست، آن دیدار هم ماندگار بود و هم تاریخی. ماندگار بود چون تا مدت ها مرا درگیر خود کرد و تاریخی بود چون من بخشی از تاریخ سرزمینم را از نزدیک می دیدم و می شنیدم.
هنوز هم بخوبی در خاطر دارم یکی از لحظه های آن ملاقات را که هیچ وقت فراموش نکردم. یادم هست وقتی در پایان مصاحبه می خواستیم از اتاق خارج شویم، آیت الله که می خواست از روی صندلی اش بلند شود، دستش را به سوی من دراز کرد تا “عصای دستش” باشم! دستش را گرفتم و او دستانم را تا بیرون از اتاق و لحظه خروج ما از در منزل رها نکرد. آن لحظه به اینکه آن تجربه برایم چه معنایی می تواند داشته باشد زیاد فکر نکردم اما در راه باز گشت از قم به تهران، درگیر دو نکته آن دیدار بودم. اول به آن “نیاز” خلخالی به دستی برای بلند شدن فکر کردم که از قضا دست های من بود و بعد به جمله های آخرش که درخواستی بود برای باز آمدن و گوش دادن به او. ترکیبی از دست های نیازمند برای حتی بلند شدن از جا و حرف هایی در سینه که نیازمند گوشی برای شنیدن بود.
یک دهه از آن روزگار می گذرد اما هر از چندگاهی آن دیدار به بهانه ای برایم زنده می شود. آن تقاضا و آن نیاز …
وقتی به تاریخ سرزمینم نگاه می کنم و خاطره ها و نمایش نامه های مقتدران را می بینم، و البته فرجام قدرتمندان دیروز را مرور می کنم، به خود می گویم براستی چرا انسان ها وقتی در اوج قله های قدرت، شهرت، معروفیت و اختیار هستند حتی لحظه ای به احتمال سقوط از آن فکر نمی کنند؟
جالب است که اگر تاریخ را مرور کنیم صفحه صفحه اش پر است از نمونه های تکراری. یکی به قدرت می رسد. احساس همیشگی بودن بر احساسات دیگرش غلبه می کند، فراموش می کند که از کجا و چگونه آمده است. دیگری برای ارزش های انسانی تری مبارزه می کند تا ناپاکی ها را پاک کند، به قله که صعود می کند شیرینی قدرت حریص ترش می کند و تازه خوش شانس که باشد در همان تاریکی می میرد و یادگار و یادمانی سیاه از خود بجا می گذارد. اشاره ای که به داستان دیدار با خلخالی کردم تنها یک نمونه از سرنوشت فردی از چرخش روزگار بود.
هر بار که تلاش های محمد نوری زاد یا اکبر هاشمی رفسنجانی در نوشته ها و گفتارهایش برای وادار کردن آیت الله خامنه ای به تجدید نظر در شیوه های رفتاری و حکومتداری را می بینم یاد خلخالی و نکته های آن دیدار می افتم. با خود می گویم بی تردید رهبری جمهوری اسلامی فعلی حتی برای لحظه ای نیز قادر به تصور خود در شرایطی همچون خلخالی منزوی نیست. او بی تردید خود را حق مطلق و برداشت خود را صحیح ترین برداشت و به تبع آن، حکومتداری خود را درست ترین شیوه می داند.
لیستی از ناکارآمدی ها، فهرستی از اشتباهات، کوله باری از تجربه های شکست خورده، آیا برای او که در راس سیستم فعلی نشسته است و تصمیماتش تاثیر گذار، کافی نیست که طرحی نو در اندازد؟
شاید همه این نکته ها برای او بی ارزش و غیر قابل تامل باشد، اما فکر می کنم برای یکبار هم که شده باید به این موضوع فکر کند که اگر روزی چرخ روزگار او را نیز به مانند قاضی خشمگین و سخت گیر و در بسیاری مواقع بی انصاف ابتدای انقلاب، به گوشه دیگری از سرنوشت پرتاب کرد چه؟ اگر دستش نیازمند دستی برای ایستادن شد چه؟ اگر حرف هایش بی مخاطب شد برای شنیده شدن بی تابی کرد چه؟ لازم نیست حتما در واقعیت در آن موقعیت قرار بگیری. کافی است کمی خود را در آن فضای تحقیر آمیزتصور کنی. آن وقت شیرینی سرنوشتی همچون نلسون ماندلا داشتن، بر تلخی خلخالی تکیده شدن حتم خواهد چربید. امتحانش کنید.