کودک با استعداد من

نویسنده

» اولیس

برانسیلا و نوشیج

ترجمه‌ی کریم‌ اسد‌ سنگابی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

من در پیـش‌بینی وقـایع و پدیـده‌ها استعداد عجیبی دارم که خودم هم از آن‌ در شگفتم.مثلا درست پنج ماه بعد از ازدواجم توانسته بودم پیـش‌بینی کنم که‌ صاحب چند بچه خواهم‌ شد.

بچه‌ی اولم پسری بود با چشمان آبی کـه رنگ چشمانش رفته‌رفته تـیره‌تر،سپس سـبز،آنگاه قهوه‌ای و سرانجام کاملا سیاه شد.بچه وحشتناکی بود که هوسهای عجیب و غریبی داشت،مثلا از کندن موهای سبیلم‌ بسیار محفوظ می‌شد و من،همان جور که ه زحمت از چکیدن اشک چشمم جلوگیری می‌کردم ناچار بودم درد این عـمل را با بردباری فراوان تحمل کنم،چرا که مادرزنم اعلام کرده بود‌ پدری‌ نیست که از کنده شدن تارهای سبیلش به دست فرزند خود نهایت لذت را نرد!و البته به نیت آنکه لذت بیشتری نصیب من بـکند بـا تکرار جمله‌ی «بکش!بکش!باز هم کش!»نور‌ چشمی‌ را به ادامه‌ی فعالیت لذت بخش خود تشویق می‌کرد!

در واقع این هنوز اول عشق بود.همان طوری که می‌دانید، بیشتر گرفتاریهای ه بچه‌ای در این مرحله از زندگی نصیب‌ مادرش‌ است،گیرم سـر چـند سال پسرم آن قدر بررگ شد که همه گرفتاریهای تعلیم و تربیتی او به گردن پدرش- یعنی به گردن من بی‌چاره- افتاد.وقتی می‌گویم«گرفتاری»خیال نکنید خواسته‌ام فقط حرفی زده‌ باشم.خیر.وقتی‌ آن‌ را توضیح دادم خودتان تصدیق‌ خـواهید‌ کـرد‌ که راستی راستی یک مشت گرفتاری واقعی چیست.

تا زمانی که پسرم به شجاعت سوار کاران ماهر از روی پرچین خانه‌ی‌ مردم‌ پرید‌ به خودم تسلی می‌دادم که در عوض در‌ آینده‌ همانند هـانیبال از بـالای جـبال آلپ عبور خواهد کرد.تا زمانی کـه از روی کـله خـودم جست می‌زد به میلوشا‌ ونیوویچ‌1‌ تشبیهش‌ می‌کردم که از روی سه تا اسب که شمشیرهای مشتعل‌ به قاچ زین آنها نصب شده بـود مـی‌پرید.تا وقـتی که تخم مرغهای همسایه را می‌دزدید،به دل خودم وعده‌ مـی‌دادم‌ کـه‌ سرانجام روزی همچون ناپلئون فاتح بزرگی خواهد شد.اما به زودی دست‌ به‌ چنان اقداماتی زد که دیگر کمترین محل امیدی برایم بـاقی نـماند،زیرا در هـیچ زمینه‌ای اعم از‌ سیاست‌ یا‌ علوم یا هنرها نمی‌توانستم همتای قـابل مقایسه‌ای برایش بیابم.

مثلا یک روز‌ همه‌ شیشه‌های‌ پنجره‌های همسایه‌مان را شکست.خوب،چه اشکالی دارد؟بسیاری از مردان بزرگ دنیا نیز در بچگی زده‌اند‌ شـیشه‌های‌ هـمسایه‌هایشان‌ را شـکسته‌اند. ولی پسرم یک روز دیگر بهترین پالتو تابستانی‌ام را برداشت قیچی‌قیچی کرد‌ و از آن پرچمی درسـت کـرد.آنگاه لشگر عظیمی زیر این لوا گردآورد و پس‌ از‌ محاصره‌ خانه‌مان فرمان حمله صادر کرد.افراد سپاهش بدون توجه بـه پنـجره‌ها و بـاغچه‌ها و هرآنچه‌ سر‌ زاهشان بود قلعه را فتح کردند و با استفاده از حقوق حقّه هـمه‌ فـاتحان‌ تـاریخ‌ چنان خونریزی وحشتناکی راه انداختند که نگو و نپرس!یعنی بی‌رودربایستی کله‌ی همه‌ی جوجه‌های ما را‌ کندند.

البته ایـن واقـعه بـه دو علت مرا دچار اندوه عمیقی کرد.یکی آنکه‌ پدر‌ این‌ بچه‌ی شرور شخص بنده بودم؛و دیـگر ایـنکه جوجه‌های قتل عام شده به خود من تعلق‌ داشت.خشم‌ و ناراحتی خود را با زنـم در مـیان گـذاشتم و واضح است که‌ او‌ هم به شدت متأثر شد.همان شب،چنان‌که وظیفه والدین مغموم و متأثر ایـجاب مـی‌کند شورایی تشکیل دادیم‌ تا‌ در این باره تبادل نظر کنیم.همسرم عقیده داشت که نـور چـشمی بـچه‌ی‌ فوق‌ العاده با استعدادی است و از هر‌ لحاظ‌ که‌ فکر کنیم به خود من رفته اسـت.البته‌ مـن‌ با عقیده‌ی همسرم مخالفتی نداشتم،هرچند از این می‌ترسیدم که نور چشمی بیش از‌ حـد‌ ضـرورت،استعدادهایش را

نمایان کـند و از‌ طریق‌ به هدر‌ دادن‌ بیهوده‌ی‌ استعدادهای خود آتیه‌اش را به عنوان‌ یک‌ مرد بزرگ به تـباهی بکشد.

بـی‌تردید مـن مایل نبودم فرزندم در صف‌ اشخاص‌ غیر مقید و هرزه‌ی سرزمین خودمان‌ جا بـگیرد،فقط بـیم آن‌ را‌ داشتم که استعدادهایش بیش از‌ اندازه‌ رشد کند.من عقیده‌ی راسخ داشتم که هرگاه استعدادهای او از حد افـزون شـود‌ اولا‌ دیگر هرگز ه مقام وزارت‌ نخواهد‌ رسید‌ و ثانیا ممکن‌ است‌ دست به جـعل احـکام‌ مصادره‌ یا اوراق بهادار بزند یا به عـنوان یـک مـقام مسؤول عالما و عامدا به‌ تنظیم‌ یک مـشت حـساب ساختگی و قلابی‌ بپردازد‌ و از‌ این‌ طریق‌ قسمتی از مالیات دولت‌ را بالا بکشد،یا اینکه لیه دوسـتان خـود گزارشی بدهد و خلاصه،همان اعمالی را انـجام دهـد‌ که‌ مـردان بـا اسـتعداد کشورم صبح تا‌ شب‌ مرتکب‌ می‌شوند.

البـته‌ هـرکسی که چنین‌ استعدادی‌ داشته باشد بی‌درنگ ه شغل بخشداری یا ریاست انجمن شـهر یـا کارمندی اداره‌ی وصول مالیات،نامه رسانی‌ و یـا‌ دست‌کم صندوقداری یکی از ادارات مـالی مـنصوب‌ خواهد‌ شد،ولی‌ چون‌ من‌ از‌ هـیچ‌کدام از ایـن مشاغل خوشم نمی‌آمد لاجرم مخالف بودم که پسم استعدادی بیش از حد لازم داشته باشد.

هـمان طـور که هر گرفتاری و شمغله‌ای آرامـش هـرکسی- بـه ویژه پدر هر بـچه‌ی بـا استعدادی- را بر هم مـی‌زند،خیال مـن نیز به سبب گرفتاریها و نگرانیهای مربوط به آینده‌ی نور چشمی لحظه‌ای آسوده نبود.همسرم نـیز مـثل هر زن باوفا‌ که‌ قسمتی از بار شـوهرش را بـر دوش می‌کشد سـعی مـی‌کرد در گـرفتاریهای من سهیم باشد.اما اولادمان…؟!

او کـه گویا به‌طور قطع از فکر هانیبال با ونیوویچ یا ناپلئون شدن‌ چشم‌ پوشیده بود،یک روز گریه‌ای را گـرفت و تـوی آب (تصویرتصویر)

غرق کرد.من مطمئن هستم که هانیبال یـا ونـیوویچ یـا نـاپلئون، هـرگز گربه غرق نـکرده‌ بودند.

فـکر آتیه‌ی فرزندمان مرا واداشت‌ با‌ یکی از معروفترین دبیران کشور به مشورت بنشینم.او در شورای فرهنگی عضویت داشـت و عـلاوه بـر آن عضو برنامه‌های مدارس و عضو افتخاری انجمن‌ تـربیت‌ کـودک بـود.ضمنا در زمـینه‌ی‌ تـعلیم‌ و تـربیت کودک آثار بسیاری تصنیف کرده بود که«مادر در نقش مربی کودک»،«نقش خانواده در تربیت کودک»(اثر ناتمامی که تا آن زمان فقط سه جلدش منتشر شده بود)،«چگونه می‌توان حس‌ وظیفه‌شناسی‌ یـک شهروند ار در وجود کودک پرورش داد؟» (یک کنفرانس عمومی)،«اشتباهات فرزندان،بازتابی از اشتباهات والدین است!)و آثار دیگری از همین دست از جمله آثار او به شمار می‌آمدند.

همین دیروز‌ رفته‌ بودم خدمت‌ آقای دبیر.از اینکه مزاحم اوقات او شده بـودم و وقـفه‌ای در کارش- که به قول خود او به‌ امر تعلیم و تربیت کودک مربوط می‌شد- ایجاد کرده بودم،بسیار عذر خواستم.

دعوت‌ کرد‌ بنشینم.اما به مجرد آنکه روی صندلی نشستم، خدا نصیب کافر نکند:با فریادی وحشتناک بـه هـوا جستم و ‌‌به‌ گونه‌ای وقیحانه دستم را به ماتحتم چسباندم.

آقای دبیر آمد جلو و موضع‌ دردناک‌ مرا‌ معاینه کرد و با صدای خفه‌ای گفت:

با اندکی بغض و کینه پرسیدم:

ولی‌ از آنجا که به‌هرحال یک«ارباب رجوع»به شمار می‌رفتم نه یک مهمان،ه جور که بود آرامش خودم را حفظ کردم و دوباره وی صندلی نشستم.

همین‌که خواستم نخستین سؤال خود را مطرح‌ کـنم‌ شـیشه‌ی فوقانی دری که به اتاق بغل دستی باز می‌شد با طنین زنگداری خرد شد و یک لنگه دمپایی جلویم به زمین افتاد.آقای دبیر فریاد زد:- ژیوکو،خدا لعنتت کند!داری چه کار‌ می‌کنی؟

سرزیبای کودکی از مـیان شـیشه‌ی شکسته نـمایان شد و گفت: - داشتم ه طرف مامان لیک می‌کردم،آخه کلید قفسه رو به‌ام نمی‌ده!

با اندکی بغض و کینه پرسیدم:

ولی از آنجا که به‌هرحال یک«ارباب رجوع»به شمار مـی‌رفتم نـه یـک مهمان،هر‌ جور‌ که‌ بد آرامش خودم ر حفظ کردم و دوباره‌ روی‌ صندلی نشستم.

همین‌که خواستم نخستین سـؤال خود را مطرح کنم شیشه‌ی فوقانی دری که به اتاق بغل دستی باز‌ می‌شد‌ بـا‌ طنین زنگداری خرد شـد و یـک لنگه دمپایی جلویم به‌ زمین افتاد.آقای دبیر فریاد زد:

سر زیبای کودکی از میان شیشه‌ی شکسته‌ نمایان‌ شد‌ و گفت: - داشتم به طرف مامان شلیک می‌کردم،آخه کلید قفسه رو‌ بـه‌ام‌ نمی‌ده!

پسر بچه نگاه شادش را به من‌ دوخت‌ و ناگهان چنان دهن کجی نفرت‌انگیزی کرد که هرکس می‌دید یقین می‌کرد آن‌که‌ از‌ دادن‌ کلید قفسه به او مـضایقه کـرده من بوده‌ام نه مادرش.

سرانجام آقای دبیر بعد‌ از‌ تعمیق‌ فراوان،درباره شیوه‌ی تربیت فرزندم و کتابهایی که در این ا باید مطالعه کنم سخنرانی‌ مبسوطی‌ ایراد کرد…

البته در خلال گفتارش با اصرار فراوان مطالعه‌ی آثار خـودش را‌ هـم‌ توصیه‌ اکید می‌کرد و می‌کوشید قانعم کند که درباره‌ی کارهای زشت و بی‌تربیتی‌های پسرم گناهکار‌ اصلی‌ خود منم.

آقای دبیر نامور،همچنان‌که دستهای استخوانی‌اش را توی موهای زبر و ژولیده‌اش‌ فرو‌ می‌برد‌ با صدایی پر احـساس مـدام این شعار را که زوی جلد شاهکارش چاپ شده بود،با‌ تکیه‌ به روی یک‌یک کلمات آن تکرار می‌کرد که:«اشتباهات فرزندان، بازتابی از شاتباهات‌ والدین‌ است!».

درست در همین لحظه صدای طبل کوچکی از کوچه شنیده شد و لحـظه‌ای بـعد گـروهی‌ مرکب‌ از‌ حدود پنجاه کودک کـه مـثل سـربازها صف بسته بودند از برابر اتاق‌ کار‌ آقای دبیر رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر نامور پیشاپیش صف قرار داشت،و پرچمی از یک پارچه‌ی‌ سـرخرنگ‌ پیـشاپیش صـف در اهتزاز بود(و درست، همان دم آقای دبیر متوجه نـاپدید‌ شـدن‌ یکی از پرده‌های پنجره شد).هر سربازی یک‌ تکه‌ چوب‌ بر شانه‌ی خود گرفته بود و یک‌ کلاه‌ بوقی کاغذی نیز بـر سـر داشت.

دبـیر نامور رفت پشت پنجره و نگاهش‌ را‌ به صف بچه‌ها دوخت.نگاهش در‌ بـدو‌ امر آرام‌ و عاری‌ از نگرانی می‌نمود لیکن ناگهان رنگش‌ پرید‌ و چهره‌اش به سفیدی گچ گرایید.با دستهایی که آشکارا مـی‌لرزید کـشو مـیز‌ تحریرش‌ را گشود و آه از نهادش‌ برآمد.وحشت زده دست‌هایش را‌ به‌ حرکت درآورد و فریاد زد:

پرسیدم:

(تصویرتصویر) - شما را به خدا،بفرمایید ببینم چه شده؟

در‌ دنیا موجودات زیان بخشی وجود دارند که درست در این‌جور لحظه‌ها مـی‌زنند زیـر خـنده.خود من هم‌ جزو‌ این‌ دسته از خلایقم.از ملاقات و مصاحبه با‌ این‌ استاد‌ پر‌ آوازه‌ احساس‌ رضـایت مـی‌کردم چرا که برای من این مایه دلخوشی به وجود آمده بود که- خدا را هـزار هـزار مـرتبه شکر!- نور چشمی ارادتمند تخم و ترکه‌ی یک استاد تعلیم‌ و تربیت نیست.البته درست است که در آن لحظه تـوانستم جـلو خودم را بگیرم و نزنم زیر خنده،اما هر چه کردم نتوانستم از گفتن این جـمله خـودداری کنم:

استاد نامدار تعلیم و تربیت آه سردی کشید و گفت:

به خانه که رسیدم خبر بسیار خـوشی در انـتظارم بود:پسرم از کام مرگ نجات پیدا کرده بود.

قـضیه از ایـن قـرار بود‌ که‌ گرچه قاعدتا نمی‌بایست بیفتد‌ تـوی‌ چـاه،افتاده بود.می‌گفتند قصد داشته یکی از همبازیهایش را بیندازد توی چاه،ولی پایش لغزیده و خودش افتاده آن تو.

خـوب،حالا کـه نجات پیدا کرده بود خـدا را هـزار مرتبه شـکر!لا بـد‌ بـعد‌ از اینها آن قدر محتاط خواهد شد کـه پیـش از هل دادن کسی در چاه،جای پای خودش را چنان محکم کند که خودش آن تو سرنگون نشود!