جادهیی در کار نبود

علی فرامرزی
علی فرامرزی

همه‌چیز از خبری شروع شد که تیتر همه روزنامه‌های صبح شده بود: طرح هدایت آب خلیج‌فارس به کویر مرکزی به پایان رسید. قبلا شنیده بودم خیلی از طرح‌های علمی و صنعتی از تخیلات آدم‌های خیالباف سرچشمه گرفته ولی موضوع این بود که من تا حالا با کسی راجع به مشکلم صحبت نکرده بودم، اصلا قضیه آنقدر پرت بود که نمی‌شد درباره?اش حرف زد. هر وقت کویر می‌رفتم یا بعضی تابلوها و عکس‌ها را می‌دیدم، که این دومی زیاد پیش می‌آمد، این حالت شروع می‌شد. بزرگ‌ترین مشکلم که هنوز نتوانسته بودم حل کنم، جاده‌ها، روستاها و تاسیسات منطقه بود. راستش حدود 36-35سال پیش خبرهایی در این زمینه‌ها شنیده بودم ولی مثل خیلی از طرح‌ها ایده‌اش لای کاغذها مانده و خود طرح هم فراموش شده بود. شاید هم این بیماری به?قول سینماگرها از همان موقع کلید خورده بود و در خیالاتم جا خوش کرده بود که به مرور تجسمی شود از خوشی و حسرت… پیچیدم توی خیابان دولت، هنوز آفتاب کامل در نیامده بود، سر ساعت 6 جلوی خانه کلانتری بودم، زنگ که زدم دیدم حاضر و آماده در را باز کرد.گفتم: پرویز همه چی رو آوردی؟ لباس شنا، چادر، لباس؟ گفت: لباس شنا برای چی؟ فکر نمی‌کنم لازم باشه… گفتم: چرا بابا لازمه، برو بیار، می‌خوایم بریم تو آب. با پوزخند و اکراه رفت و آورد. وسایل طراحی هم دستش بود. کمی که آمدیم گفت باید نامی و شباهنگی را هم سوار کنیم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: خوب شد که جا زیاد داریم. نزدیک پاسگاه اول جاده، دشتی و ابراهیم جعفری هم سوار شدن. نامی هم بود. سر هر پیچ نامی می‌گفت یواش‌تر، چرا عجله می‌کنی؟ داری سر می‌بری؟ نزدیک کاشان کنار یک قهوه‌خانه برای صبحانه نگه داشتم. تو که رفتیم خشکمان زد. گوشه قهوه‌خانه چند نفر روی تخت نشسته و صبحانه می‌خوردند. با دیدن ما به این سمت آمدند. مارکو گریگوریان را شناختم، سیراک ملکونیان را هم بعدا معرفی کردند، همینطور کاکو… تو راه تلفن کلانتری زنگ خورد، ایران درودی بود و وقتی فهمید کجا می‌رویم از همان پشت تلفن داد زد چرا خبرش نکردیم؟ با خودم فکر می‌کردم یعنی این همه آدم مبتلان؟ ما رو باش که فکر می‌کردیم تنها هستیم. ماشین مارکو خیلی عجله داشت، انگار پرواز می‌کرد، حق هم داشتند، آنها که از خیلی سال پیش درگیر بودند. توی ماشین ما جو بدی بود، هر چی نزدیک‌تر می‌شدیم سنگین‌تر می‌شد. همه شیشه‌ها رو پایین دادیم شاید بیرون برود ولی جا خوش کرده بود و محکم به ستون‌ها چسبیده بود. کنار جاده تابلویی نصب شده بود؛ آب را گل نکنید (سازمان آب خیال‌آباد) … اتوبوسی هم از پشت سر چراغ می‌زد و راه می‌خواست، جلوی آن هم پارچه‌یی زده بودند که نصفش را باد برده بود، نصف مانده‌اش نوشته بود انجمن نقاشان… از ما راه گرفت و رفت. هیچ کداممان نمی‌دانستیم از اینکه آب آنقدر بالا آمده که دارد ایده‌هایمان را می‌برد ناراحت باشیم یا به?خاطر اینکه رویاهایمان تحقق پیدا کرده خوشحال. از پیچ خیال‌آباد که گذشتیم دیدیم جلوی چشم‌مان است. عین تابلوهای دالی. از آن به بعد جاده‌یی در کار نبود. این همه ماشین و آدم؟ از کی آمده بودند؟توی دلم گفتم: بابا اینا دیگه کی هستن. همه‌مان مثل بهت‌زده‌ها فقط نگاه می‌کردیم. روبروی ما پشت سر هم موج می‌زد، از آن موج?های ‌ریزی که باد روی سطح آب می‌سازد، مثل بادبرهای روی تپه‌های کویری. به شباهنگی گفتم بالاخره با کانال هدایتش کردن یا با پمپ؟ همینطور که نگاه می‌کرد گفت: چی رو می‌گی؟ گفتم: دریا رو دیگه… مطمئنی که آبه؟ تو کویر گاهی آدم اشتباه می‌گیره‌ها. تازه متوجه بالای سرم شدم. پرنده‌ها توی هوا پرواز می‌کردند، نفهمیدم مرغ دریایی هستند یا چی..

منبع: اعتماد ششم شهریور