آیینه در آیینه

نویسنده
اندیشه مهرجویی

غمزه دلبرکان پاپتی

تقدیم به زنان سرزمین زخمی ام…

گوشه ی دامنش که سوخته است را جمع می کند. تکه ای از خمیر می چسبد روی پیشانی آهویی که خم شده است و دارد لیلی را نگاه می کند. کتفش درد دارد. شانه هایش را بالا می اندازد و خودش را به سمت عقب می کشد. دامن را کنار می زند. نوار باریک و سیاه پایین دامن روی جنگل نقش بسته بر روی آن می افتد. سیاهی، جنگل را می پوشاند و تاب می اندازد بر رودخانه ی حاشیه ی دامن. خم می شود تا دوباره خمیر را ورز دهد. عرق پیشانیش  را پاک می کند. دستش را می گذارد پشت کمرش و ارام خمیازه می کشد. خمیر را پهن می کند روی “ ارفیده “  و می گذاردش توی تنور. خم که می شود صورتش را دور از تنور می گیرد تا بیش از این نسوزد. چشمانش می سوزد. می بندشان.

هر بار با خود فکرمی کند که بارهاست این کار را کرده است اما این چشم های لامذهب عادت نمی کنند. خنده اش می گیرد. مگر چشم هم عادت میکند به حرارت. مگر پوست است. می خندد و می گوید: “ای داد بیداد. “

دوباره خم می شود و نانی را از تنور بیرون می آورد. زیر لب زمزمه می کند:“لیلا وفای تو ر گردم… ناز غمزه های تور گردم… را می ری نازک نازک… “

چراغ اتاق که روشن می شود به خودش می آید. نگاهی به دخترش که چراغ را روشن کرده است می کند. دختر سلام می دهد و می رود سارق نان را می گذارد کنار مادر و گونه ی داغ او را می بوسد. سرمای لب های دختر شعفی را برای زن به همراه می آورد. می گوید:” آمدی مادر جان… الان دیگه تموم می شه… چند لحظه صبر کن. “

دختر پشت به مادر می ایستد. تصویر تمام قدش می افتد توی شیشه های در. چادرش را روی سرش جا به جا می کند:” گرما خفه نمی شی توی این اتاق ؟ یک هفته است کولرا رو گذاشتن اون طرف نمیان نصب کنن تو هم هیچی نگو… اه خسته می کنی آدم و مامان اینجا این قدر گرمه که نیازی به تنور نیست. تو این هوای دم کرده همه چی خود به خود می پزه من موندم تو چطور نمی پزی. “

این را می گوید و چادرش را از سر در می آورد ومی اندازد روی پای مادر.

سیاهی تمام جنگل را با آن درخت های تنیده در هم و رودخانه های لبریزش، می پوشاند. زن چادرش را کناری می اندازد و خیره می شود به آهویی که غمزه ی نگاهش در طره ی گیسوی لیلی پیچ خورده است. بلند می شود و کیفش را از توی طاقچه بر می دارد و و دوعدد پنج هزارتومانی تا نخورده را به سمت دختر دراز می کند:“بیا دست خودت باشه بهتره. من که هوش و هواس درست و حسابی ندارم. “

دختر اخم هایش می رود توی هم. می نشیند کنار مادر و دست های ضمختش را توی دست می گیرد و می گوید:“مامان تو رو خدا.. امشب نه. من نمی رم بیا امشب و اصلا خونه نریم  زنگ می زنم به داوود می گم بیاد دنبالمون با موتورش ببرمون خونه ی خودشون. می دونی از کی نرفتیم خونه ی دایی ؟ بابا هم از هرجا باشه صور و ساتش و درست می کنه تو که باید فحشه رو بخوری حالا یه شب نریم خونه مگه چی می شه ؟ برم زنگ بزنم ؟ “

زن آخرین نان را هم از تنور در می آورد:” وقتی می دونی می گم نه چرا دوباره می پرسی ؟ می خوای بیاد دم خونه ی داییت آبرو ریزی کنه ؟”

دختر حر زن را قطع می کند: “آخه از کجا بفهمه اونجاییم؟ “

زن پول را توی دست دختر می گذارد:“چقدر تو ساده ای. بالاخره که می فهمه امشب نره دم خونشون بالاخره یه بار تو خماری واسه آبرو ریزی هم که شده می ره.  پاشو پاشو باید بریم دم خونه ی اون یارو. “

 

دختر بی حوصله از کنار زن بلند می شود: “من نمی رم، چه خود چشم چرونش باشه چه زنش. اون بارم که رفتم دلم واسه تو سوخت که حال ندار بودی وگرنه… اصلا به ما چه که این مرتیکه غیرت نداره و زن و بچش و روونه ی خونه ساقی می کنه واسه این قدر زهر ماری.”

گوشه ی انبر، دست زن را زخم می کند و خونش شره می کند روی صورت لیلی که زلف آشفته اش را به باد سپرده است. دستش را زیر دامن قایم می کند تا دختر نبیند. با گوشه ی دامن پاکش می کند. چهارلای سارق را بر می گرداند روی هم و می گوید “: امشب خانم علایی دیر میاد نونا خشک نشه ؟”

دختر اما توجهی نمی کند. دوباره چادرش را سر می کند. کمی خاک به هوا بلند می شود. به شیشه ی در نگاه می کند و با لب هایش ور می رود. زن خیره به دختر می گوید:” لبات و پاک کن مادر دیر وقته. خدایی نکرده همین باعث شر می شه. “

دختر با اکراه لب هایش را پاک می کند. موهای سیاهش را می چپاند زیر روسری:” بریم ؟”

مادر بلند می شود و می ایستد. دامنش را می تکاند. دختر چراغ را خاموش می کند.

ارفیده: وسیله ای چوبی یا سنگی که با آن نان را در تنور می گذارند.