جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
اشاره:
فریدون فرخزاد شاعر، نویسنده و مرد صحنه ایست که حق بزرگی بر گردن هنر امروز ایران دارد. بسیاری از ستاره های امروز موسیقی پاپ ایران به همت او پا به عرصه ی هنر گذاشتند و حضور به موقع و نیک پی مدرنیسم درهنر موسیقی ایران تا حدود بسیاری مرهون زحمات اوست. فرخزاد پس از حضور در سطح اول جامعه ی هنری غرب، به ناگه ترجیح داد به ایران بازگردد و تجربیاتش را اختیار جوان های هم وطنش قرار دهد تا به عقیده ی خودش از راه هنر به مبارزه ی سیاسی پرداخته باشد. وی در سالهای پس از انقلاب نیز هیچگاه سکوت اختیار نکرد و همواره با زبان برا و منتقدانه ی خود تفکرات عصر جاهلیت را به سخره گرفت و کمر به آگاه کردن مردمی بست که جدا از کاروان زمان، سر تجربه کردن دوباره ی روزگار خرافه و جهل داشتند. سرآخر هم این زبان سرخ، به جرم هویدا کردن اسرار، سر سبزش بر باد داد و نغمه ی سازش خاموش کرد… چاپ دوم این هفته مطالبی از این هنرمند مردمی دارد که در ادامه از پی می گیرید…
تنها صداست که می ماند…
از” فریدون فرخزاد” زیاد شنیده اید، نامه های او برای فروغ را خوانده اید نامه های فروغ، که برای “فری” نوشته را هم خوانده اید ، از این که چگونه ناجوانمردانه به عمرش پایان دادند هم شنیده اید، از این که چقدر با سواد بود از این که بهترین “شو منی” بود که “ ایران ” به خودش دید، از این که به چند زبان زندهء دنیا مسلط بود، … اما من می خواهم خاطراتی کوتاه و شیرین که از او به یاد دارم را برایتان نقل کنم.
نمی دانم چرا چند روزه که مرتب از ” فریدون فرخزاد “ یاد می کنم ! و از جلوی چشمانم نمی رود.
”فریدون فرخزاد”هم در تلویزیون برنامه اجرا می کرد و هم یک هفته در میان در رادیو “ برنامهء صبح جمعه ” را اجرا می کرد.
از دوسه سال پیش از انقلاب هم، جوانانی که استعدادخوانندگی داشتند را به مردم معرفی می کرد و به اصطلاح زیر پر و بالشان را می گرفت.هم آنهایی که تعدادشان کم نیست در “ لوس آنجلس “. و زمانی که ” فرخزاد “ را کشتند، دریغ از یک کلمه حرف که در بارهء او بزنند.
از زندگی زناشویی خیری ندید و حاصل این ازدواج پسری بود به نام “رستم” که متاسفانه فلج بود.
یادم می آید زمانی در مجلهء جوانان از تعدادی خوانندگان مرد سوال کردند که، در چه زمانی احساس می کنید بیشتر از همیشه همسرتان را دوست دارید و او پاسخ داد: اگر! اگر روزی به خانه بروم و ببینم همسرم مشغول دوختن دکمهء پیراهن من است می فهمم که مرا دوست دارد، آنوقت است که جانم را فدایش می کنم! این جمله به نظر خیلی ساده می آید اما..
صمیمی ترین دوست او “گیتی پاشایی” بود، گیتی هم زنی بود متفاوت.
” فریدون فرخزاد”همیشه لبخند روی لبانش بود حتی زمانی که از اشعار “فروغ” می خواند و اشک در چشمانش حلقه می بست. خیلی دل نازک بود و سرشار از احساس.
یکی از روزهای جمعه تابستان ۵۵ بود که فرخزاد مشغول اجرای برنامه” صبح جمعه “ در رادیو بود که خبر در گذشت” افشین مقدم” را به او دادند.
“افشین مقدم” در اثر یک تصادف در جادهء چالوس کشته شد.
وقتی نیمه های برنامه به ”فرخزاد “ این خبر را دادند که در رادیو اعلام کند، او گریه کنان، گفت که “افشین ” از دنیا رفت، برای دقایقی نتوانست برنامه را اجرا کند، وسپس ادامه داد که: من و “ افشین ” با هم قهر بودیم…می گفت و گریه می کرد و از همه می خواست که تا زنده ایم قدر هم را بدانیم و می گفت که خودم را نمی بخشم، او یکبار پیشقدم شد برای آشتی اما من آشتی نکردم.
این را اضافه کنم که “ افشین مقدم ” به همراه ” داریوش اقبالی “ و “ کیوان ” سه نفری کار هنریشان را با هم آغاز کردند و کم کم “ کیوان ” از کار موسیقی کناره گرفت و این دو هر کدام جدا به راهشان ادامه دادند. ازافشین مقدم یک نوار کاست باقیمانده که به تازگی در ایران مجوز گرفته.ترانه” زمستان “ افشین باعث شهرتش شد و تا چند روز بعد از مرگش ترانهء ” مسافر “ وی را از رادیو پخش می کردند.
قرار بود از “فرخزاد “بگویم، رفتم سراغ افشین مقدم ! خدا به خیر کند ، انگار اموات بد جوری یادم کرده اند!
” فریدون فرخزاد” هر بار که برنامه اجرا می کرد محال بود از زادگاهش “ تفرش” یادی نکند و جملهء “ شهر من تفرش ” را همیشه تکرار می کرد، طوری که به همه، این ده کوچک را، که در فراهان اراک بود، شناساند، تفرش برای خودش شهری شده حالا !
یک بار” فرخزاد “ به تفرش رفته بود که شاید تداعی خاطرات کند و یا به هر دلیلی… اما، زمانی که او از ماشینش پیاده می شود تعدادی از مردان تفرشی با بیل به طرف او حمله می کنند و او ناچار به تهران بر میگردد !این را تفرشی ها آن زمان با افتخار می گفتند !
…ای…ای…ای…روزگار !
شو ی تلویزیونی” فرخزاد” همیشه تعدادی تماشاچی داشت که در استودیو حضور داشتند و ضبط برنامه را از نزدیک شاهد بودند، هر کسی می خواست در این برنامه حضور داشته باشد نامه می نوشت و درخواست می کرد، تا نوبتش می رسید و از او دعوت می کردند.
فرخزاد، رکّ بود و به هیچ کسی باج نمی داد.
یک بار مانند همیشه، فرخزاد از تماشاچیان حاضر در خواست کرد اگر کسی می خواهد لطیفه ای تعریف کند به روی “سن ” برود، جوانی، دست بلند کرد و فرخزاد از او دعوت کرد تا برای گفتن لطیفه به روی سن برود.
رفت و فرخزاد هم با روی باز از او استقبال کرد و گفت تعریف کن.
جوان گفت: در ابتدا از هموطنان ترک عذر خواهی می کنم..
فرخزاد جملهء او را ناتمام گذاشت و گفت: برو ! برو بنشین، کسی که با تمسخر هموطنش می خواهد ما را بخنداند… وجملهء خودش را هم نیمه تمام گذاشت و چنان چهره اش را در هم کشید که هیچوقت او را اینگونه ندیده بودم.
شاید این حرکت در نظر اول زیبا نباشد اما او با این کارش حداقل چند نفر را ادب کرد.
یک بار “اکبر گلپایگانی ” مهمان برنامه اش بود از او دعوت کرد که به روی سن برود.
صحنه هم طوری بود که خوانندگان مهمان از پله هایی که در گوشهء سن بود پایین می آمدند و در کنار فرخزاد می ایستادند، ۵/۶ تایی پله در کادر بود و پایین آمدن خواننده را می دیدیم.
وقتی گلپا آمد روی سن، فرخزاد با همان خنده های زلال و کودکانه اش رو به گلپا کرد که: اکبر جان تو چقدر قشنگ میای روی سن !
گلپا لبخند زد، فرخزاد رو به دوربین گفت: شما هم قبول دارید که راه رفتن گلپا منحصر به فرده ؟ و مجددا” رو به گلپا کرد که:
اکبر من عاشق این روی سن آمدن توام، جون من برو، دوباره برگرد !
گلپا می خندید و فرخزاد پشت سرهم می گفت: جون من یه بار دیگه اکبر، مرگ من یه بار دیگه !
و گلپا برگشت و دوباره فرخزاد گفت: این شما و این اکبر گلپا و گلپا با همان حرکات زیبا و مخصوص به خودش تلو تلو خوران روی سن ظاهر شد، چنان فرخزاد به وجد آمده بود که هنوز چهره اش توی نظرم هست.
نقل از وبلاگ آونگ خاطره های ما