دراگ استور و کیهان !

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان/ قصه

اواسط خیابان قیطریه کوچه یخچال را که تا انتها به‌سمت “حکمت” می‌آمدی، درست روبرویت داروخانه و دراگ استور اندیشه بود. این سمتش ساندویچی “حسن انیشتن” که صاحبش را بدون هیچ دست‌کاری، در هر جائی به‌جز پشت دخل ساندویچی می‌دیدی خود انیشتن را دیده بودی با این فرق که آخر فرضیه‌ای که می‌توانست داشته باشد درباره سوسیس و کالباس و همبرگر بود. ظهرها که از سر “اسدی” زنگ‌های مدرسه‌های ابتدائی و راهنمائی پسرانه و کمی آن‌طرف‌تر زنگ دبیرستان دخترانه “محبوبه دانش” عالم و آدم را کر می‌کرد، حسن انیشتن هم تند تند شروع می‌کرد به نصف کردن نان‌های گرد و دراز ساندویچی‌اش: عموماً کسی بیشتر از چهار تومن برای خوردن یک ساندویچ نصفه پول نداشت.

کوچه یخچال برای خودش میراث فرهنگی ثبت نشده‌ای بود. به قاعده یک بلوار عرض و پهنایش بود اما هیچوقت به بیشتر از “کوچه” کسی اسمش را نبرد. یک کارخانه یخ‌سازی در اواسط کوچه هم تمام وجه تسمیه‌اش بود. با حدود پنجاه متر مربع “قیر” به ارتفاع پنجاه سانت که کسی نمی‌دانست چرا پشت دیوار یخ‌سازی ریخته بودند و جوانان غیور گه‌گاهی بعنوان تفریح، ظهر تابستان که قیرها زیر شلاق آفتاب حسابی وا می‌رفتند، هر جک و جانوری که دست‌شان می‌رسید را پرت می‌کردند وسط قیرها و احتمالاً با اینکه آن بدبخت دست و پایش آن وسط گیر می‌کند خوش می‌گذراندند.

از این سمت کوچه یخچال که بیرون می‌زدی سر نبش، درست روبروی داروخانه، یک سنگکی بود که همیشه این‌طرفش که مربوط به “یک دانه‌ای‌ها” و طبیعتاً بدون صف بود، سه برابر آن‌طرفش که بیشتر از یک سنگک می‌خواستند جمعیت داشت. آن‌دست خیابان ترکیب ساندویچی و داروخانه و گل‌فروشی در یک راسته را کسی نمی‌دانست ولی تابلوی “داروخانه و دراگ استور” در این میان می‌درخشید.

حالا واقعاً چرا هم داروخانه و هم دراگ استور؟ مگر داروخانه همان جائی نیست که دارو می‌فروشند؟ مثلاً بنویسند “نانوائی و بکری”؟ یا تابلو بزنند “گل و فلاور”؟ هر چند که از این تابلوها هم کم نمی‌زنند. آن‌طوری که من دستگیرم شده بود داروخانه جائی بود که فقط دارو می‌فروخت، اما دراگ استور علاوه بر دارو یک قسمتی هم داشت که هر چیزی اعم از آدامس و پفک و شکلات خارجی و کلیه‌ی اسباب ایجاد جینگیلی سلیمون و شنگول کردن منگول و مختصراً تمام چیزهائی را که هر آدم سالمی را به قسمت فروش داروی “دراگ استور” محتاج می‌کرد، آنجا چیده بودند.

مجموعا “دراگ استور” جای مدرن‌تری نسبت به داروخانه و مشتری‌هایش هم لابد چیزهائی سفارش می‌دادند که هر داروخانه‌ی معمولی آن‌ها را نمی‌آورد وگرنه برای آسپرین بچه و ادولت کلد که واقعاً نیاز به آنهمه ذکر “دراگ استور” درست یک وجب آن‌طرف‌تر از جائی که نوشته “داروخانهگ نبود. دراگ استور جائی بود که قشنگ زل می‌زد توی چشم‌هایت و می‌گفت جنگ باشد، تحریم باشد، قحطی باشد، کوپن باشد، از همه مهم‌تر: گشت باشد، کمیته باشد، “وزرا” باشد، باز هم رنگ مو و تافت و ژل و ماتیک مربا هم باید باشد.

فقط یک چیزی را که من هنوز هم نتوانستم بفهمم این‌که این وسط “دراگ استور” به آن شیک و پیکی، “روزنامه” چرا می‌فروخت؟ هر روز عصر من‌ هم همراه با “یک‌دانه‌ای‌ها”ی صف سنگکی، طول کوچه یخچال را می‌گذراندیم، توی صف یک دانه‌ای‌ها که یک‌ساعت نگاه‌های‌مان را از روی همدیگر می‌دواندیم، بعدش در آن‌دست خیابان پشت درب دراگ استوری که عموماً تا ساعت چهار و پنج تعطیل بود دوباره به همدیگر ملحق می‌شدیم، روی بسته‌ای که مامور توزیع روزنامه پشت درب داروخانه گذاشته بود دولا می‌شدیم، یک “کیهان” به ضرب و زور از لای تسمه‌ای که روزنامه‌ها را دو دستی چسبیده بود درمی‌آوردیم، دو تومن روی دسته‌ی روزنامه‌ها می‌گذاشتیم و دوباره در راه بازگشت کوچه یخچال هم‌سفر می‌شدیم و به خانه برمی‌گشتیم.

روزنامه کیهان همیشه خوب بود. هرگز نشد که در راه خانه سنگک داغ را لایش بپیچیم و دستمان بسوزد!