آیه های زمینی

نویسنده

عقده ی ادیپ من

فرانک اُکانر

ترجمه: نسرین طباطبایی

 

پدرم در تمام مدت جنگ -یعنی، جنگ اول- در ارتش بود، بنابراین، تا پنج سالگی زیاد او را نمی‌دیدم و چیزی که می‌دیدم نگرانم نمی‌کرد. گاهی از خواب بیدار می‌شدم و می‌دیدم مردی بلندبالا با لباس نظامی در نور شمع تماشایم می‌کند. هر از چندگاهی صبح‌ زود صدای به هم خوردن در جلو و تلق و تلوق چکمه‌های زمختش را روی سنگ فرش کوچه می‌شنیدم. اینها نشانه‌های ورود و خروج پدرم بودند. رفت و آمدش مثل بابانوئل مرموز بود. در واقع از آمد و رفت‌هایش بدم نمی‌آمد، هر چند این جور وقت‌ها، موقعی که صبح زود به تختخواب بزرگ مادرم می‌خزیدم، ناچار بودم خودم را به سختی بین او و مادرم جا بدهم. پدرم سیگار می‌کشید، که بوی خوشایند و مانده‌ای به او می‌داد و ریش می‌تراشید، که کاری بس جذاب و شگفت‌انگیز بود. هر بار که می‌رفت، یک عالم یادگاری پشت سرش باقی می‌گذاشت -چیزهایی مثل تانک‌های کوچولو، کاردهای گورکه که دسته‌هایشان را با پوکه‌های فشنگ ساخته بودند، نشان‌های روی کلاه‌های نظامی و کلاه‌خودهای آلمانی، دگمه‌های فلزی و خلاصه انواع و اقسام وسایل نظامی و همه این خرت و پرت‌ها رابه دقت در جعبه‌ای دراز بالای گنجه می‌چید تا شاید روزی به کار بیایند. پدرم از این نظر تا حدودی به کلاغ‌ها می‌مانست، چون خیال می‌کرد هر چیزی روزی به درد می‌خورد. اما به محض اینکه پا از در بیرون می‌گذاشت، مادرم به من اجازه می‌داد که صندلی زیر پایم بگذارم و گنجینه پدرم را زیر و رو کنم، ظاهرا به اندازه پدرم به این خرت و پرت‌ها بها نمی‌داد.

جنگ آرام‌ترین دوره زندگی‌ام بود. پنجره اتاقم که زیر شیروانی بود، رو به سمت جنوب‌ شرقی باز می‌شد. مادرم جلو پنجره پرده‌ای آویخته بود، اما این به حال من فرقی نداشت. همیشه با اولین پرتو آفتاب بیدار می‌شدم، همه مسئولیت‌های روز پیش را به فراموشی می‌سپردم و احساس می‌کردم که همچون خورشید آماده شادمانی و درخشیدنم. از آن پس هیچ‌گاه زندگی چون آن روزها برایم چنین ساده و روشن و سرشار از امکانات گوناگون نبوده است. پاهایم را از زیر ملافه بیرون می‌آوردم -اسم یکی را خانم چپ گذاشته بودم و اسم دیگری را خانم راست- بعد در ذهنم موقعیت‌های دراماتیکی را برایشان می‌پروراندم و آن‌ها را به بحث درباره مسائل روز وامی‌داشتم. دست‌کم خانم راست را به بحث وامی‌داشتم، چون خیلی احساساتی و برون‌گرا بود، اما خانم چپ چندان گوش به فرمانم نبود و اغلب فقط سرش را به نشانه تایید تکان می‌داد.

آن دو با هم حرف میزدند و تصمیم می‌گرفتند که من و مادرم باید آن روز چه کار کنیم، در کریسمس بابانوئل باید برای آدم چه هدیده‌ای بیاورد و برای شاد و شنگول کردن خانه چه باید کرد. مثلا، یکی از موضوع‌های بحث‌انگیز موضوع بچه بود. من و مادرم هیچ‌وقت در این مورد به توافق نمی‌رسیدیم. خانه ما تنها خانه محله بود که بچه کوچولو نداشت. مادرم می‌گفت تا وقتی پدرم از جنگ برنگردد نمی‌توانیم نوزادی بخریم، چون به قیمت هر بچه هفده پوند و شش شلینگ بود و ما استطاعتش را نداشتیم. از همین جا معلوم می‌شود که چقدر ساده‌لوح بود. چون خانواده جنیس که خانه‌شان سر خیابان بود، نوزادی داشتند و همه می‌دانستند که در بساط آن‌ها هفده پوند و شش شلینگ پیدا نمی‌شود. شاید بچه آن‌ها از نوع ارزان بود و مادرم طالب جنس مرغوب بود، اما پیش خودم فکر می‌کردم که زیادی مشکل پسند است، چون بچه خانواده جنیس برای ما خیلی هم خوب بود.

وقتی از طرح ریزی برنامه آن روز فارغ می‌شدم، از رختخواب بیرون می‌آمدم، زیر پایم صندلی می‌گذاشتم و پنجره را آن قدر باز می‌کردم که بتوانم سرم را از لای آن بیرون بیاورم. پنجره رو به باغچه جلو ردیف خانه‌های پشت خانه ما باز می‌شد. در پس این خانه‌ها، آن سوی دره‌ای ژرف، خانه‌های آجری بلندی که روی دامنه تپه روبه‌رو صف کشیده بودند، پیدا بود. در این موقع خانه‌های آن سوی دره هنوز در تاریکی و خانه‌های طرف ما در روشنایی بودند، هر چند سایه‌های دراز و غریبی داشتند که ناآشنا، خشک و نقاشی شده جلوه‌شان می‌داد.

بعد از آن به اتاق مادرم می‌رفتم و به تختخواب بزرگش می‌خزیدم، مادرم بیدار می‌شد و من نقشه‌هایی را که کشیده بودم برایش تعریف می‌کردم. در این موقع من که جز پیراهن خوابی نازک چیزی به تن نداشتم، بی‌آن‌که خودم بفهمم، دیگر از سرما یخ زده بودم و همچنان که با مادرم حرف می‌زدم کم‌کم گرم می‌شدم، یخ‌های تنم همه آب می‌شدند و در کنارش به خواب می‌رفتم، و موقعی که در آشپزخانه در طبقه پایین سرگرم آماده‌کردن صبحانه می‌شد سروصدایش را می‌شنیدم و بیدار می‌شدم.

بعد از صبحانه به شهر می‌رفتیم؛ در کلیسای سنت آوگوستین به دعای عشای ربانی گوش می‌دادیم و برای سلامت پدرم دعا می‌کردیم و بعد به خرید می‌رفتیم. بعد از ظهر، اگر هوا مساعد بود، یا در بیرون شهر قدم می‌زدیم و یا برای دیدن دوست صمیمی مادرم، مادر سنت دومینیک، به صومعه می‌رفتیم. مادرم از همة صومعه‌نشینان خواسته بود که برای پدرم دعا کنند، و هر شب، پیش از خوابیدن از خدا می‌خواستم که پدرم را صحیح و سالم به خانه باز گرداند. به راستی خودم هم نمی‌دانستم که با این دعا چه بلایی به سرم نازل می‌شود!

یک روز صبح، وقتی به تختخواب مادرم خزیدم، دیدم که پدرم به همان شیوه مرموز همیشگی دوباره از راه رسیده و آنجا جا‌خوش کرده است، اما بعدا به جای آن‌که لباس نظامی بپوشد، کت و شلوار سرمه‌یی پلوخوری‌اش را به تن کرد. مادرم از شادی سر از پا نمی‌شناخت، اما من دلیلی برای این همه خوشحالی نمی‌یافتم، چون پدرم بدون لباس نظامی چنگی به دل نمی‌زد، اما مادرم که لبخند از لبش دور نمی‌شد، برایم توضیح داد که دعاهایمان به درگاه خداوند مستجاب شده است، بعد هم یکراست راهی کلیسا شدیم تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنیم و خدا را به خاطر آن‌که پدرم را به سلامت به خانه برگردانده بود، شکر کنیم.

چه فکر می‌کردیم و چه شد! همان روز اول وقتی سر میز ناهار نشست چکمه‌هایش را درآورد و دمپایی پوشید، کلاه کثیف کهنه‌ای را که برای جلوگیری از سرماخوردگی در خانه بر سر می‌گذاشت به کله‌اش کشید، پا انداخت و بالحنی جدی شروع کرد به حرف زدن با مادرم، که بدجوری نگران به نظر می‌رسید. طبیعی است که دوست نداشتم مادرم نگران باشد، چون نگرانی صورت قشنگش را درهم و بد شکل کرده بود، پس به میان صحبت پدرم پریدم.

مادرم به ملایمت گفت: «لاری یک کم صبر کن!» او فقط وقتی این حرف را می‌زد که حوصله‌اش از دست مهمانی مزاحم سر می‌رفت، پس قضیه را جدی نگرفتم و به حرفم ادامه دادم.

مادرم بی‌حوصله گفت: «زبان به دهن بگیر، لاری! مگر نمی‌بینی که دارم با بابا صحبت می‌کنم؟»

این اولین باری بود که کلمات شومِ «صحبت کردن با بابا» را می‌شنیدم و بی‌اختیار فکر کردم که اگر خداوند این‌طور دعاهای مردم را مستجاب می‌کند، معلوم است که با دقت به حرف‌هایشان گوش نمی‌دهد.

تا آنجا که می‌توانستم قیافه بی‌خیالی به خودم گرفتم و پرسیدم: «چرا با بابا صحبت می‌کنی؟»

بعد از ظهر پدر، به خواهش مادرم، مرا به گردش برد. این دفعه به جای آن‌که به بیرون شهر برویم، وارد شهر شدیم و از آنجا که اصولا آدم خوش خیالی هستیم، اول فکر کردم که احتملا اوضاع روبه‌راه خواهد شد. اما اصلا از این خبرها نبود.  تصور من و پدرم از گردش در شهر به کلی با هم تفاوت داشت. او نه به ترامواها توجهی نشان می‌داد، نه به کشتی‌ها و نه به اسب‌ها. ظاهرا تنها چیزی که سرش را گرم می‌کرد گپ‌زدن با آدم‌های هم سن و سال خودش بود. هر وقت می‌خواستم بایستم، همان‌طور که دستم را گرفته بود به راهش ادامه می‌داد و مرا پشت سرش می‌کشاند، اما وقتی او دلش می‌خواست بایستد من هم جز ایستادن چاره‌ای نداشتم. متوجه شدم که هر وقت به دیواری تکیه می‌دهد، معلوم است که قصد دارد مدت زیادی در آنجا معطل کند. دومین باری که این کار را کرد، از کوره در رفتم، چون انگار خیال داشت تا ابد همان‌جا جاخوش کند. گوشه کتش را گرفتم و محکم کشیدم، اما برعکس مادرم، که اگر زیادی سماجت می‌کردم از کوره در میرفت و می‌گفت: «لاری، اگر مثل بچه آدم رفتار نکنی، یک سیلی آبدار می‌خوری.» پدرم با خوش خلقی به من بی‌اعتنایی می‌کرد و در این کار استعداد خارق‌العاده‌ای داشت. موقعیت را ارزیابی کردم و با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد زیر گریه بزنم، اما پدرم آن قدر سرد و بی‌تفاوت به نظر می‌رسید که حتی گریه هم کفرش را بالا نمی‌آورد. به راستی انگار که با یک کوه به گردش رفته بودم! او یا کشمکش‌های مرا کاملا نادیده می‌گرفت و یا از آن بالا بالاها نگاهم می‌کرد و شادمانه لبخند می‌زد. تا آن زمان آدمی را ندیده بودم که به اندازه او به خودش دل مشغول باشد.

موقع عصرانه «صحبت با بابا» دوباره از سر گرفته شد؛ این بار وضع پیچیده‌تر از پیش شده بود، چون او روزنامه عصر را دستش گرفته بود، دم‌ به ‌دم آن را زمین می‌گذاشت و خبر تازه‌ای را که در آن خوانده بود برای مادرم تعریف می‌کرد. احساس می‌کردم که دارد جر می‌زند. حاضر بودم هروقت که بخواهد مرد و مردانه سر جلب توجه مادرم با او رقابت کنم، اما وقتی که دیگران حرف‌ها را برایش ساخته و پرداخته بودند، دیگر محلی از اعراب نداشتم. چند بار سعی کردم موضوع را عوض کنم، اما تلاشم بی نتیجه بود. چون مادرم با کج خلقی می‌گفت: «وقتی بابا روزنامه می‌خواند نباید سروصدا کنی.»

معلوم بود که یا مادرم به راستی از حرف زدن با پدرم بیشتر از گپ‌زدن با من لذت می‌برد و یا اینکه پدرم چنان بر او مسلط بود که می‌ترسید راستش را بگوید.

آن شب موقعی که مادرم مرا در تختم گذاشت و لحاف رویم کشید به او گفتم: «مامان، به نظرِ تو اگر خیلی دعا بکنیم ممکن است خدا دوباره پدرم را به جنگ بفرستد؟»

مادرم ظاهرا مدتی در این باره فکر کرد و بعد لبخندزنان گفت: «نه، عزیزم، فکر نمی‌کنم خداوند چنین کاری بکند.»

از بابت جنگ ناامید شدم. کم‌کم به این فکر افتادم که خدا آن‌طورها که تعریف می‌کنند نیست.

صبح زود بعد شاد و سرحال سر ساعت همیشگی بیدار شدم. پاهایم را از زیر ملافه بیرون آوردم و در ذهنم مکالمه درازی را ساختم و پرداختم که ضمن آن خانمِ راست تعریف کرد که آن‌قدر از دست پدرش مکافات کشید که دست آخر او را به نوانخانه سپرد. درست نمی‌دانستم که نوانخانه چه جور جایی است، اما به نظرم می‌رسید که باید جای پدرم همان‌ جا باشد. بعد روی صندلی ایستادم و از لای پنجره سرک کشدم. سپیده تازه داشت دزدانه می‌دمید، طوری که احساس می‌کردم سر بزنگاه مچش را گرفته‌ام. با سری آکَنده از قصه‌ها و نقشه‌های تازه به اتاق پهلویی رفتم و در تاریک روشن اتاق به تختخواب بزرگ خزیدم. کنار ماردم جا نبود پس ناچار بودم خودم را بین او و پدرم جا بدهم. در آن لحظه او را به کلی فراموش کرده بودم، چند دقیقه مبهوت نشستم و به مغزم فشار آوردم تا ببینم باید با او چه کنم. پدرم خیلی بیشتر از سهمیه‌اش در رختخواب جا گرفته بود و در عوض من اصلا راحت نبودم، او را چند بار محکم لگد زدم، غرید و کش و قوس آمد و کمی جا باز کرد. در این میان مادرم بیدار شد و کورمال کورمال دنبالم گشت. من هم شستم را در دهانم گذاشتم و در گرمای رختخواب جا خوش کردم.

به صدای بلند و باخوشنودی زمزمه کردم: «مامان!»

مادرم به نجوا گفت: «هیس! عزیزم. مواظب باش بابا را بیدار نکنی!

این حرف هم برایم تازگی داشت و آن طور که بویش می‌آمد از «صحبت کردن با بابا» هم جدی‌تر بود. زندگی بدون گفت و شنود‌های اول صبح برایم تصور نکردنی بود.

جدی پرسیدم: «چرا؟»

دلیلش به نظرم اصلا قانع کننده نبود و از دلسوزی او  و از «طفلک بابا» گفتنش دلم به هم خورد. همیشه از این جور تملق گفتن‌ها بدم می‌آمد و به نظرم می‌رسید این کار تزویر و ریاست.

بی‌اعتنا گفتم: «که این‌طور» بعد با چرب زبانی ادامه دادم: «مامان، می‌دانی دلم می‌خواهد امروز با هم کجا برویم؟»

مادرم آه کشید و گفت: «نه، عزیزم.»

«دلم می‌خواهد با هم لب رودخانه برویم تا با تور تازه‌ام ماهی بگیرم، بعد می‌خواهم به مغازه فاکس‌اند هاوندز بروم و بعد…»

مادرم باعصبانیت نجوا کرد: «مواظب‌باش بابا را بیدار نکنی!» و بعد دستش را روی دهانم گذاشت. اما دیگر دیر بود. پدرم بیدار، یا تقریبا بیدار، شد. غرید و دستش را به طرف قوطی کبریتش دراز کرد. بعد ناباورانه به ساعتش زل زد.

مادرم با لحن نرم و فروتنانه‌ای که برایم کاملا تازگی داشت از پدرم پرسید: «عزیزم، یک فنجان چای میل داری؟» انگار بفهمی نفهمی از او می‌ترسید.

پدرم برآشفته گفت:« چای؟ هیچ می‌دانی ساعت چند است؟»

به صدای بلند، از ترس آنکه مبادا در این گیرودار چیزی را از قلم بیندازم، ادامه دادم: «بعد از آن می‌خواهم به خیابان رثکونی بروم.»

مادرم با لحنی تند گفت:«لاری، فورا بگیر بخواب.»

بنای فغان و زاری را گذاشتم، چون دو نفری دست به دست هم داده بودند و نمی‌گذاشتند حواسم را جمع کنم؛ از طرف دیگر، نقش برآب شدن نقشه‌های اول صبحم درست مثل این بود که کسی را یکراست از گهواره در گور بگذارند.

پدرم هیچ نگفت؛ پیپش را روشن کرد و در حالی که به سایه‌های گوشه و کنار اتاق چشم دوخته بود بی‌اعتنا به من و مادرم به آن پک زد. می‌دانستم خشمگین است. تا می‌آمدم حرفی بزنم مادرم با کج خلقی ساکتم می‌کرد. خیلی تحقیر شده بودم. فکر می‌کردم در حقم بی‌انصافی شده است و احساس شومی داشتم. پیش از آن بارها به مادرم گفته بودم که وقتی هر دو می‌توانیم در یک تختخواب بخوابیم، چرا باید وقتمان را تلف کنیم و دو تخت را مرتب کنیم؟ و هر بار جواب شنیده بودم که خوابیدن در تخت‌های جداگانه برای تندرستی بهتر است. و حالا این مردک غریبه بی‌توجه به سلامت مادرم در تخت او خوابیده بود!

پدرم زود از بستر بیرون آمد و چای درست کرد، یک فنجان هم برای مادرم آورد، اما به من چای نداد.

فریاد زدم: «مامان، من هم یک فنجان چای می‌خواهم.»

مادرم صبورانه گفت: «باشد، عزیزم، از نعلبکی مامان چای بخور.»

دیگر شورش را در آورده بودند. در آن خانه یا جای من بود یا جای پدرم. نمی‌خواستم از نعلبکی مادرم چای بخورم؛ دلم می‌خواست در خانه خودم تبعیض نبینم، پس برای آنکه مادرم را بچزانم همه چایش را نوشیدم و یک قطره هم باقی نگذاشتم. اما باز هم به روی خودش نیاورد.

آن شب وقتی مرا در تختم می‌گذاشت با ملایمت گفت:

«لاری، دلم می‌خواهد قولی به من بدهی.»

پرسیدم: «چه قولی؟»

باز هم «طفلکی بابا!» کم‌کم داشتم به هر چیزی که به آن مردک تحمل‌ناپذیر مربوط می‌شد مشکوک می‌شدم.

پرسیدم: «چرا؟»

گفتم: «نه، بگو چه می‌شود.»

جواب دادم: «معلوم است که دوست ندارم.»

البته، قولم جدی بود. می‌دانستم که قضیه پول شوخی بردار نیست و هیچ دوست نداشتم که مثل آن پیرزن گدا روزهای جمعه گدایی کنیم. مادرم همه اسباب‌بازی‌هایم را دایره‌وار دور تختم چید، به طوری که از هر طرف از بستر بیرون می‌آمدم، حتما یکی از آن‌ها سر راهم قرار می‌گرفت.

وقتی که بیدار شدم قولم را به یاد آوردم. از رختخواب بیرون آمدم، روی زمین نشستم و مدت‌ها -به نظرم می‌رسید دراز- بازی کردم. آرزو می‌کردم که پدرم بیدار شود، دلم می‌خواست یک نفر برایم چای درست کند. اصلا سرحال نبودم، حوصله‌ام سررفته بود و خیلی هم سردم بود. دلم در حسرت آن رختخواب بزرگ و گرم‌ و نرم پَر می‌کشید.

بالاخره طاقتم طاق شد. به اتاق پهلویی رفتم. چون کنار مادرم باز هم جا نبود، روی او پاگذاشتم و به آن طرف رفتم؛ مادرم وحشت‌زده از خواب پرید، بازویم را محکم گرفت و نجوا کرد: «لاری، مگر یادت رفته چه قولی داده بودی؟»

مادرم دستی به سر تا پایم کشید و گفت: «وای خدا، داری از سرما تلف می‌شوی. اگر بگذارم اینجا بمانی، قول می‌دهی که حرف نزنی؟»

زوزه کشیدم: «آخر مامان دلم می‌خواهد حرف بزنم.»

مادرم با لحن قاطعی که برایم تازگی داشت گفت: «اصلا مهم نیست که تو چه می‌خواهی. بابا می‌خواهد بخوابد. فهمیدی یا نه؟»

خیلی هم خوب می‌فهمیدم. من می‌خواستم حرف بزنم و او می‌خواست بخوابد. اصلا معلوم نبود که ارباب خانه کیست.

من هم به نوبه خود قاطعانه گفتم: «مامان، فکر می‌کنم اگر بابا در رختخواب خودش بخوابد برای سلامت شما بهتر باشد.»

ظاهرا این حرف مبهوتش کرد، چون مدتی حرفی نزد. بالاخره گفت: «برای آخرین بار می‌گویم. نباید صدایت در بیاید، اگر نه باید به اتاق خودت بروی. حالا دیگر خودت می‌دانی.»

بی‌انصافی‌اش کفرم را بالا آورد. با همان استدلال خودش ثابت کرده بودم که ضد و نقیض می‌گوید و بی‌انصافی می‌کند اما او حتا به خودش زحمت نداده بود که جوابم را بدهد. کینه‌توزانه، پنهان از چشم مادرم، به پدرم لگد زدم؛ غرید، هراسان چشم‌هایش را باز کرد و وحشت‌زده پرسید: «ساعت چند است؟»

مادرم با لحنی ملایم جواب داد: «هنوز زود است. چیزی نیست، بچه به این اتاق آمده، بگیر بخواب.» بعد در حالی که از رختخواب بیرون می‌آمد ادامه داد: «لاری، حالا که بابا را بیدار کردی باید به اتاقت برگردی.»

این‌بار با آن‌که آرام بود، فهمیدم که قضیه جدی است و فهمیدم که اگر فورا از حقوق و مزایای اساسی خودم دفاع نکنم برای همیشه آن‌ها را از دست داده‌ام. پس موقعی که از رختخواب بیرونم کشید چنان جیغی کشیدم که مرده‌ها را هم از خواب مرگ بیدار می‌کرد، چه برسد به پدرم. پدرم نالید و گفت: «این بچه لعنتی خواب ندارد؟»

پدرم در حالی که از این دنده به آن دنده می‌شد فریاد زد: «وقتش رسیده که این عادت از سرش بیفتد.» بعد ناگهان همه ملافه‌ها را دور خودش پیچید و رویش را به دیوار کرد و در حالی که فقط دو چشم سیاه، ریز و پرکینه‌اش پیدا بود، سربرگرداند و از روی شانه به من چشم‌غره رفت. به راستی بدجنسی از سر و رویش می‌بارید.

وقتی مادرم می‌خواست در اتاق را باز کند، ناچار مرا بر زمین گذاشت؛ از دستش فرار کردم و جیغ‌کشان به دورترین گوشه اتاق پناه بردم. پدرم در رختخواب سیخ نشست و با صدایی گرفته گفت: «خفه‌شو توله سگ!»

آن قدر تعجب کردم که از نعره زدن دست برداشتم. تا آن زمان هیچ کس با چنین لحنی با من حرف نزده بود. ناباورانه به او نگاه کردم و دیدم که صورتش از شدت غضب متشنج است. آن وقت فهمیدم که خداوند، که برای سلامت این اهریمن به درگاهش دعا کرده بودم، بدجوری دستم انداخته بود.

از خود بی‌خود شدم و فریاد زدم: «خودت خفه شو!»

پدرم با یک خیز از رختخواب بیرون پرید و نعره کشید: «چه گفتی؟»

مادرم فریاد زد: «میک، میک! مگر نمی‌بینی که این بچه هنوز به تو عادت نکرده؟»

پدرم با عصبانیت گفت: «این طور که می‌بینم فقط خورده و خوابیده و اصلا تربیت نشده، مثل این‌که دلش می‌خواهد در ماتحتش بزنم.»

داد و فریادهای قبلی‌اش در مقایسه با این حرف مستهجنی که درباره شخص من زد هیچ نبود. خونم به جوش آمد. از خود بی‌خود نعره کشیدم: «در ماتحت خودت بزن! در ماتحت خودت بزن! خفه‌شو!»

با شنیدم این حرف‌ها کاسه صبر پدرم لبریز شد و به طرفم هجوم آورد. اما چون مادرم با چشم‌هایی وحشت‌زده او را می‌پایید، حمله‌اش چندان جدی نبود و ماجرا با یک ضربه کوچک فیصله پیدا کرد. اما حقارت کتک خوردن از یک غریبه، آن هم یک غریبه تمام عیار، که در نتیجه دعاهای معصومانه من از جنگ جان سالم به در برده بود و با دوز و کلک به تختخواب بزرگ خانه‌ام راه پیدا کرده بود، به کلی دیوانه‌ام کرد. با تمام قوا بنای جیغ زدن گذاشتم و پا برهنه بالا و پایین پریدم، پدرم، پشمالو و مسخره با یک بلوز خاکستری و کوتاه نظامی مثل کوه میان اتاق ایستاده بود و طوری به من چشم غره می‌رفت که انگار می‌خواهد مرا بکشد. مادرم هم با لباس خواب حیران ایستاده بود و نمی‌دانست طرف کدام‌مان را بگیرد. امیدوار بودم همان قدر که از قیافه‌اش بر می‌آمد دلش سوخته باشد و فکر می‌کردم که حقش همین است از آن روز صبح به بعد زندگی‌ام جهنم شد. من و پدرم دشمن آشکار و قسم خورده هم شده بودیم و مدام با هم کشمکش داشتیم، چون هر کدام سعی می‌کردیم توجه مادر را به خود جلب کنیم. شب، موقعی که مادرم روی تختم می‌نشست و برایم قصه می‌گفت، پدرم ناگهان به صرافت می‌افتاد که مثلا دنبال یک جفت پوتین کهنه‌ای بگردد که ادعا می‌کرد همان اوایل جنگ در خانه جا گذاشته بود.

وقتی او با مادرم گرم صحبت می‌شد با سروصدا با اسباب‌بازی‌هایم بازی می‌کردم و خودم را کاملا به بی‌اعتنایی می‌زدم. یک روز عصر موقعی که از سر کار برگشت و دید که سر جعبه‌اش رفته‌ام و با نشان‌های نظامی، کاردهای گورکه و خرت و پرت‌های دیگرش بازی می‌کنم الم‌شنگه راه انداخت، مادرم از جا بلند شد، جعبه را از دستم گرفت و با لحنی جدی گفت: «لاری، نباید بدون اجازه پدرت با اسباب‌بازی‌هایش بازی کنی، چون بابا هیچ وقت با اسباب‌بازی‌های تو بازی نمی‌کند.»

پدرم به دلیلی نامعلوم طوری به مادرم نگاه کرد که انگار کشیده‌ای بیخ گوشش خوابانده است. سگرمه‌هایش را درهم کشید و رو بگرداند. دوباره جعبه را از بالای گنجه پایین آورد و داخلش را وارسی کرد تا ببیند مبادا چیزی کش رفته باشم و بعد غرولند کنان گفت: «این‌ها اسباب‌بازی نیستند. بعضی از این چیزها خیلی کمیاب و گران قیمت‌اند.»

اما با گذشت زمان می‌دیدم که او مادرم را از من دور و دورتر می‌کند. بدتر از همه نمی‌دانستم که چه ترفندی به کار می‌برد و چه جاذبه‌ای برای مادرم دارد. از هر نظر از او سر بودم. چون لهجه‌اش عامیانه بود و چایش را هورت می‌کشید. مدتی فکر می‌کردم که شاید مادرم به روزنامه او علاقه داشته باشد، پس از خودم خبرهایی درآوردم و برایش خواندم. بعد به فکر افتادم که شاید این علاقه از پیپ کشیدن او، که برای خودم هم جالب بود، آب می‌خورد پس پیپش را برداشتم و در دهان گذاشتم؛ مدتی در خانه پلکیدم و پیپش را پر از آب دهان کردم؛ تا آن‌که بالاخره مچم را گرفت. حتی موقع چای خوردن هورت کشیدم، اما مادرم گفت که حالش را به هم می‌زنم. به نظرم رسید که قضیه از عادت ناسالم خوابیدن در یک بستر سرچشمه می‌گیرد، پس هر از چند گاهی سری به اتاق خواب آن‌ها می‌زدم، دور و بر اتاق می‌پلکیدم و با خودم حرف می‌‌زدم تا متوجه نشود که مراقبشان هستم، اما تا آنجا که می‌دیدم کار مشکوکی از آن‌ها سر نمی‌زد. بالاخره ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم که ظاهرا قضیه به آدم بزرگ‌ها و رد و بدل کردن حلقه ازدواج مربوط می‌شود و فهمیدم که باید صبر کنم.

اما در عین حال می‌خواستم به آن دو نفر بفهمانم که دست از مبازه برنداشته‌ام و فقط انتظار می‌کشم. یک روز که پدرم بیشتر از همیشه کفرم را بالا آورده بود و بی‌اعتنا به من یکریز وراجی می‌کرد، حقش را کف دستش گذاشتم و گفتم: «مامان، می‌دانی وقتی بزرگ شدم می‌خواهم چه کار کنم؟»

مادرم جواب داد: «نه، می‌خواهی چه کار کنی؟»

به آرامی گفتم: «می‌خواهم با تو ازدواج کنم.»

پدرم قهقهه بلندی سرداد، اما سرم کلاه نرفت. می‌دانستم که دارد تظاهر می‌کند. با این همه، مادرم خوشحال شد. به نظرم فهمید که بالاخره روزی از زیر یوغ پدرم بیرون خواهد آمد و خیالش راحت شد.

مادرم لبخند زنان گفت: «چه خوب!»

با اطمینان گفتم: «خیلی خوب می‌شود، چون یک عالم بچه پیدا خواهیم کرد.»

مادرم با خوشنودی گفت: «درست است عزیزم، گمان می‌کنم همین روزها صاحب بچه‌ای شویم، آن وقت سرت حسابی گرم خواهد شد.»

آن قدر خوشحال شدم که حد نداشت، چون فهمیدم که با وجود آن‌‌که او مطیع پدرم بود، هنوز به خواست‌های من توجه داشت. علاوه بر آن، به این ترتیب روی خانواده جنیس هم کم می‌شد.

اما کارها آن طور که فکر می‌کردم پیش نرفت. اولا، مادرم خیلی نگران بود -به گمانم در این فکر بود که هفده پوند و شش شلینگ را از کجا بیاورد- و با وجود آن‌که پدرم دیگر عصرها دیر به خانه برمی‌گشت، غیبتش برایم فایده‌ای نداشت. مادرم دیگر مرا به گردش نمی‌برد؛ مثل ترقه از جا درمی‌رفت و بی‌خود و بی‌جهت کتکم می‌زد. گاهی آرزو می‌کردم که کاش هرگز اسم این بچه لعنتی را نیاورده بودم -ظاهرا در بدبخت کردن خودم ید طولایی داشتم.

چه بدبختی بزرگی! سانی با چنان جارو جنجالی از راه رسید که نگو و نپرس -حتا این کار را هم نمی‌توانست مثل آدمیزاد بی‌سرو صدا بکند- و از همان لحظه اول از او بدم آمد. بچه بد قلقی بود -تا آنجا که به من مربوط می‌شد همیشه بدقلق بود- و همیشه می‌خواست توجه همه را به خودش جلب کند. عقل از سر مادرم پریده بود و اصلا متوجه نمی‌شد که این بچه دارد ادا و اصول درمی‌آورد. به عنوان همدم و همبازی هم مفت نمی‌ارزید. تمام روز می‌خوابید و مجبور بودم در خانه پاورچین پاورچین راه بروم تا بیدار نشود. دیگر مساله بیدار نکردن بابا مطرح نبود. شعار جدید این بود: «مواظب باش سانی را بیدار نکنی!» اصلا سر در نمی‌آوردم که چرا این بچه مثل آدمیزاد به موقع نمی‌خوابد، پس هر وقت مادرم سر بر‌می‌گرداند بیدارش می‌کردم و گاهی برای اینکه بیدار نگهش دارم او را نیشگون هم می‌گرفتم. یک روز مادرم مچم را گرفت و بی‌رحمانه کتکم زد.

یک روز غروب، موقعی که پدرم از سر کار برمی‌گشت در باغچه جلو خانه قطاربازی می‌کردم. خودم را به آن راه زدم و ندیده گرفتمش و وانمود کردم که دارم با خودم حرف می‌زنم؛ با صدای بلند گفتم: «اگر یک بچه لعنتی دیگر پا توی این خانه بگذارد، می‌روم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم.»

پدرم ناگهان ایستاد، سر برگرداند و نگاهم کرد و با لحنی تند پرسید: «چه گفتی؟»

در حالی که سعی می‌کردم وحشتم را مخفی کنم، جواب دادم: «داشتم با خودم حرف می‌زدم. موضوع خصوصی است.»

پدرم برگشت و بی‌آن‌که حرف دیگری بزند وارد خانه شد. البته منظورم این بود که به پدرم جدا هشدار بدهم، اما حرفم اثر معکوس گذاشت. رفتار پدرم کم‌کم با من محبت‌آمیز شد. علت تغییر رویه‌اش را می‌دانستم. رفتار مادرم با سانی دل آدم را به‌هم می‌زد. حتی موقع شام و ناهار هم از سر میز بلند می‌شد و به او که در گهواره خوابیده بود زل می‌زد و به پدرم می‌گفت که او هم بیاید و بچه را تماشا کند. پدرم همیشه مودبانه حرفش را گوش می‌داد، اما قیافه‌اش چنان مات و مبهوت بود که اصلا سر از کار مادرم در نمی‌آورد. گاهی از دست سانی که نیمه شب بنای گریه و زاری می‌گذشت، شکایت می‌کرد، اما مادرم عصبانی می‌شد و می‌گفت که سانی تا وقتی که دردی نداشته باشد گریه نمی‌کند، که البته دروغ محض بود، چون سانی هیچ درد و مرضی نداشت و فقط به خاطر جلب توجه گریه می‌کرد. پدرم چنگی به دل نمی‌زد، اما هوشش حرف نداشت. دست سانی را خوانده بود و حالا می‌دانست که من هم دست آن بچه را خوانده‌ام.

یک شب وحشت‌زده از خواب پریدم. کسی کنار من در تختم خوابیده بود. یک لحظه خیال کردم که مادرم بالاخره سرعقل آمده و پدرم را برای همیشه ترک کرده است، اما در همین لحظه صدای سانی که در اتاق پهلویی غش و ریسه رفته بود به گوشم رسید و شنیدم که مادرم می‌گفت: «نازی! نازی! گریه نکن!» آن وقت فهمیدم کسی که به سراغم آمده مادرم نیست. این پدرم بود که کنارم دراز کشیده بود. بیدار بود، نفس‌نفس می‌زد و ظاهرا آن قدر عصبانی بود که کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد.

بعد از چند لحظه علت عصبانیتش را فهمیدم. حالا دیگر نوبت او بود. مرا از تختخواب بزرگ بیرون کرده بود و حالا خودش آواره شده بود. مادر به هیچکس جز سانی، این توله سگ موذی، توجه نداشت. بی‌اختیار دلم به حال پدرم سوخت، چون خودم این درد را کشیده بودم و با وجود خردسالی بزرگوار بودم. دست نوازش بر سر پدرم کشیدم و گفتم: «نازی! نازی!» پدرم عکس‌العملی نشان نداد.

با ترشرویی پرسید: «تو هم نخوابیده‌ای؟»

گفتم: «بیا همدیگر را بغل کنیم، باشد؟» پدرم ناشیانه، شاید بشود گفت، محتاطانه بغلم کرد. خیلی استخوانی بود، اما به هر حال بهتر از هیچ بود.

کریسمس خیلی بزرگواری کرد و یک قطار کوچولوی قشنگ برایم خرید.