تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

پایان نیست… راه هست…

در دوازدهمین شماره ی تماشا، بار دیگر مسافر چهارگوشه ی دنیا شده ایم و از آنهایی گفته ایم که در دیدن و زیستن زندگی؛ سرآمد دیگران بوده اند. از رُم گردی شیرین “ آدری هپبورن ” گفته ایم و از مرگ ستاره ای که زندگی معمول را به شهرت و هیاهو ترجیح داد. از فوئنتس مکزیکی یاد کرده ایم و دافنه دو موریه ی بریتانیایی. اینها و دیگر کوتاه نوشته هایی از راوایان پر شور زندگی را در ادامه ی صفحه ی تماشا از پی بگیرید…

 

آخرین معصوم…

چهارم ماه می مصادف است با تولد “آدری هپبورن” یکی از بزرگترین ستاره های تاریخ سینما. کسی که به قول “بیلی وایلدر”، “آن” ی داشت که او را برای همیشه ماندگار و تکرار نشدنی ساخت.

دوران کودکی و نوجوانی این بازیگر بلژیکی در هلند و در مدت جنگ جهانی دوم سپری شد و همین امر زندگی او را حتی با آن پیشینه ی اشرافی، دستخوش سختی ومرارت ساخته بود، آدری پس از جنگ در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت برای آموزش رقص باله به لندن رفت، هنری که مایه ی تسلی خاطر آزرده اش از جنگ و پیامدهای آن بود. آدری در سال ۱۹۵۳ با بازی در نقش پرنسس فیلم کمدی رمانتیک” تعطیلات رمی” به کارگردانی “ویلیام وایلر” موفق به کسب جایزه ی اسکار شد، بازی دلنشین و کمیک او با آن سیمای شاداب و نگاه نافذ در کنار “گریگوری پک” یکی از جذاب ترین فیلم های کمدی- درام تاریخ سینما را رقم زد.

آدری هپبورن در سال ۱۹۵۶ در فیلم “ جنگ و صلح” به کارگردانی “کینگ ویدور” همبازی “هنری فوندا” و همسرش “ مل فرر” شد.گرچه نسخه ی سینمایی رمان جاودانه ی تولستوی نتوانست، غنای این شاهکار ادبی را به جلوه در آورد اما بازی هپبورن در نقش “ ناتاشا” – که یکی از انسانی ترین و جادویی ترین مخلوقات ادبیات جهانی ست- بار دیگر چشمها را خیره کرد. سازگاری خصایص روحی و فیزیکی او با ناتاشا که با شادابی و سرزندگیش، محیط پیرامونش را تحت نفوذ خود می گرفت، با آن لباس مخملین قرمز در انتهای فیلم تجلی گر عشق زنانه ی تمام عیاری بود که گاه مادرانه و گاه معشوقه وار جلوه می کرد.

 

او که جای این و آن بودن را دوست نداشت…

 ”دیانا دُربین” یکی از محبوب ترین ستاره های سینمای کلاسیک آمریکا در نود و یک سالگی در گذشت. خبر در گذشت او را پسرش “پیتر.اچ. دیوید” با “چند روز” تاخیر به خبرگزاری ها اعلام کرد ولی از جزییات و دلیل مرگ مادرش حرفی به میان نیاورد. با وجود آنکه عمر کار حرفه ای دیانا دُربین، تنها به یک دهه محدود بود، اما او در همین مدت کوتاه همواره در اوج بود و به عنوان یکی از گران ترین بازیگران زن، لقب گرفت. او در سال 1936و پس از عقد قرارداد با استودیو یونیورسال در فیلم “سه دختر باهوش” در نقش یک دختر نوجوان ایده آل ظاهر شد. فیلمی که در سال ۱۹۳۷ کاندید جایزه ی اسکار بهترین فیلم شد و استودیو یونیورسال را از ورشکستگی نجات داد. دُربین با بازی در این فیلم برای خود اسم و رسمی بر هم زد تا جایی که در سال ۱۹۳۸ ( به همراه میکی رونی) جایزه ی اسکار ویژه ی نوجوانان را “به خاطر مشارکت چشمگیر در به روی پرده آوردن روحیه وتجسم جوانی” از اکادمی علوم و هنر سینمایی دریافت کرد.

او در سال ۱۹۴۴ در فیلم “تعطیلات کریسمس” ساخته ی “رابرت سیودماک” ظاهر شد. فیلم روایت آشنایی یک سرباز وظیفه به نام “چارلز میسن” ( دین هارنز) با یک خواننده کاباره به نام “جکی لمونت” (دیانا دربین) در تعطیلات کریسمس است. سرباز پای حرفهای این خواننده می نشیند و جکی از کارهای خلاف همسرش “رابرت مانت” ( جین کلی) و روابط بیمار گونه ی او با مادرش پرده بر می دارد. مضمون این فیلم هنوز و پس از گذشت هفت دهه هنوز یکی از تمهای فکر برانگیز است و ارتباط های پیچیده ی روانی مادر و فرزند را در لفافه مطرح می کند. اما دیانا دربین که پیش از این به واسطه ی حضور در فیلم های فانتزی – موزیکال محبوب شده بود، در این فیلم نامتعارف جلوه ی چندانی کرد.

دیانا دُربین در سال ۱۹۴۹ بعد از بازی در ۲۱ فیلم و در اوج شهرت جهانی، زندگی در روستایی فرانسوی را به همراه همسر سومش چارلز دیوید برگزید. او که علت این تصمیم را انزجار از در کانون توجه بودن اعلام کرده بود تا پایان عمرهرگز حاضر نشد بار دیگر به دنیای سینما برگردد و از حضور در اجتماع می گریخت.

 

یادی از روایت گر اسطوره ای عشق و آرزو

می امسال، خاموشی کارلوس فوئنتس نویسنده ی برجسته ی مکزیکی یک ساله می شود. نویسنده ای آزاد اندیش و متعهد که آزادی نوع بشر و بازگشت او به حقیقت وجودی اش را می طلبید.

فوئنتس شخصیت های داستانی اش را از دل اساطیر می گذراند و با شیوه ی یگانه ی نگارشش آنها را در جهان امروز قابل درک می ساخت، شخصیتهایی که گویی دوباره به دل تاریخ باز می گشتند تا در استحاله ای غریب، سرنوشت خود را به گونه ای دیگر رقم بزنند. او با گزینش واژگانی جادویی فضای سورئال داستان هایش را عمیق تر می ساخت و با روایتهایی تو در تو و پیچیده که با مایه های عشق، مرگ و آرزو عجین شده بودند، تاریخ مکزیک و فراتر از آن سرزمین آمریکای لاتین را به نگارش در می آورد. فوئنتس نویسنده ای بود که مرز و محدوده را بر نمی تابید ولی همواره به اصالت و هویت پایبند بود، او با آن که بیش از نیمی از عمر خود را خارج از مکزیک گذرانده و از فرهنگ های گوناگونی تاثیر پذیرفته بود، اما در تصویرکردن تاریخ مکزیک در ادبیات معاصر جهان نقشی عمده ایفا کرد؛ او حتی مرز زمان و مکان را هم بر نمی تابید و راویان و قهرمانان داستانهایش را فارغ از چارچوب های زمانی ومکانی به گشت و گذار در گذشته می برد، حال آنکه همین قهرمانان در جغرافیایی دیگر و با رویدادهایی از جنس امروز دست به گریبان بودند. فوئنتس مرزی میان شعر و نثر هم قائل نبود، اکثر رمان های او گاه به شعری بلند می مانند که فضای فاخر و آهنگینشان، منظومه های کهن را به خاطر خواننده تداعی می کند، منظومه هایی که همگی از در هم تنیدگی دوگانه های ابدی بشری سخن می گویند و تاریخ و اسطوره را براین مدعا گواه می گیرند.

 

شک، مکر، حسادت، عشق، مرگ‌، جنایت…

” دیشب‌ در عالم‌ روِیا دیدم‌ که‌ بار دیگر به‌ ماندرلی‌ پا نهاده‌ام. در نظرم‌ چنین‌ جلوه‌ می‌کرد که‌ در مقابل‌ دروازه ی آهنین‌ کاخ‌ ایستاده‌ام‌ و به‌ طرف‌ گذرگاه‌ پرپیچ ‌وخم‌ آن‌ نگاه‌ می‌کنم…” این جملات پر رمز و راز بیش از آن که یادآور رمان به یادماندنی “ربه کا” باشد، شناسنامه ی “دافنه دو موریه” خالق بریتانیایی این اثر اند. نویسنده ای که صد و شش سال پیش در خانواده ای هنرمند و اشرافی دیده به جهان گشود.

اولین کتاب “دافنه دوموریه” به نام “روح دوست داشتنی” در سال 1931 چاپ شد و به دنبال آن، “مهمانخانه جامائیکا”؛ داستانی تاریخی درباره ی قاچاقچی ها که “آلفرد هیچکاک” بر مبنای آن فیلمی ساخت، کارگردانی که بعدها نیز داستان کوتاه دیگری از دوموریه به نام “پرندگان” ( 1936) و اثر برجسته اش “ربه کا” (1940) را دست مایه ی فیلمهای دیگرش قرار داد.

با وجود آن که هیچکاک در روایت سینمایی اش از ربه کا یکی از شاهکارهای سینمای کلاسیک را خلق کرده و در القای فضای رعب آور و اسرار آمیز داستان، بی نقص عمل کرده است، اما روایت مکتوب دوموریه در انعکاس سایه ی افسونگر ربه کا به قدری قدرتمند است که داستان حول این قهرمان مرده می چرخد و دیگران شخصیتهای فرعی محسوب می شوند. قهرمانی که با حضور وهم آلودش به داستان هویتی زنانه می بخشد و عناصری چون شک، مکر، حسادت، عشق، مرگ‌ و جنایت‌ را با آغشتن به روحیات زنانه تجلی می دهد. ربه کا نمایشگر قدرت روان متناقض و سودایی زن است، قدرتی سحر گونه که در زمان حیاتش، حسد و خشم را برمی انگیزد و بامرگش همگان را مسخر خود می کند.

 

مرهم درد سخت جدایی…

هفتم می مصادف است با تولد رابیندرانات تاگور موسیقدان، شاعر، فیلسوف و چهره‌پرداز هندی و نخستین برنده ی آسیایی جایزه ی نوبل ادبی.

تاگور از کودکی آموختن در تنهایی را برگزید و روحش هرگز با مقررات نظام های آموزشی عجین نشد. اشعاراو آمیزه ای ست از منظومه های غنایی و حماسی. چنان که در آثار او زیبایی وآرامش و هیبت و عصیان یک جا گرد هم آمده اند و نمایشی پرشور از هویت بشری را به دست می دهند:

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،

اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،

خدا هست.

زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.

زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود،

دامان خدا را می جوید.

خورشید هنوز طلوع میکند

فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است

بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد

امواج دریا، آواز می خوانند

بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.

گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند.

نیستی نیست.

هستی هست.

پایان نیست.

راه هست.

تولد هر کودک، نشان آن است که

خدا هنوز از انسان ناامید نشده است