من قهرمان نیستم و نبودم

بهاره هدایت
بهاره هدایت

[نامه بهاره هدایت به همسرش از زندان]

 همسر بهاره هدایت بخشی از نامه ای را که بهاره برای او نوشته در صفحه فیس بوک خود منتشر کرده است. امین احمدیان نوشته است که “آخرای یکی از ملاقات های قبلی بی اختیار اشکم دراومد، دلم گرفته بود… حالا این نوشته رو واسم فرستاده… یه کم مفصله و خیلی جاهاش خصوصیه یا قابل انتشار نیست، اما دلم خواست یه قسمتهاییش رو با دوستام شریک باشم… حذفیاتش یه کم زیاده”

این نامه در زیر می آید.

چرا اینقدر دلتنگی امینم؟ دورت بگردم الهی… نگران حال و اوضاع من نباش، من خوبم و هنوز انرژی روزایی که پیشت بودم تموم نشده، خیلی صبور شده ام امین، یعنی خودم اینجور فکر می کنم لااقل نسبت به قبل، و احساس می کنم یه کم نتیجه مرخصی و با تو بودنه …

یکی دو تا فکر تو ذهنمه که دارم سبک سنگینش می کنم، اولش فکر کردم کاش میشد دسترسی به منابع یا متخصصین جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی داشتم و تجربیات زندان رو مکتوب و تحلیل میکردم، خیلی دلم می خواد یه کار خوبی راجع به این مسئله بشه… ولی خب نتیجه گرفتم که نمیشه…چون چیزی که توی ذهنمه واقعاٌ باید به موازات یه دانش شسته و رُفته جامعه شناسی و روانشناسی و… پیش بره تا به جایی برسه، این که تقریبا منتفی شد…حالا دارم راجع به مکتوب کردن تجربیات تحکیم فکر می کنم، اینکه ما کی بودیم، چی بودیم، چی می خواستیم،چه کردیم، چقدر موفق بودیم… و به خصوص اینکه انتظارات و پیش زمینه های شخصی و شخصیتی مون روی عملکردمون چقدر تاثیر داشت …

دوم اینکه پیشنهاد یه گروه تئاتر دادم به بچه ها-نمایشنامه چهار صندوق بیضائی- یادته کی خوندیمش؟ …

پیشنهادم برای شب عید بود و تا اینجا قرار شده 5 تا نسخه تا شب یلدا رونویسی کنیم و بعد شروع کنیم چندبار روخوانی و کم کم تمرین های هفتگی.اگه پشتکار داشته باشیم فکر کنم خوب از کار دربیاد …

بقیه وقتم هم روی ترجمه هست و بافتنی(اگه کاموا بهم برسونی!) فعلا کتاب-قبله عالم –دستمه راستی امین …

می بینی؟ من حال و اوضاعم خوبه ، عموماٌ 2  بار در روز، صبح و بعد از ظهر ورزش می کنم، خوبم در کل ولی اصلاٌ به آینده فکر نمی کنم، فقط حس میکنم باید بارمون رو ببندیم، یه حسی دارم از اینکه انگار آخرین فرصتها برای تجربه کردن و توشه برداشتنه، و یه دنیا مونده ما هنوز ندیدیم ، نخوندیم، نشنیدیم…دلم می خواد 10 سال دیگه که برمیگردیم و نگاه می کنیم، نگیم که زندان بود و تباهی و فلج شدن و… بگیم تجربه بود و یه جور زندگی واندوخته و توشه برای آزادی.

می دونی امین ، وقتی به فریبا و مهوش نگاه می کنم، با اینهمه رنجی که بردن از سالهای قبل، خصوصاٌ فریبا، دو سال و اندی زندگی یکنواخت توی سلول های 209- ! که تصورش هم خون رو توی رگهام منجمد میکنه و حالا هم با همچین حکم سنگینی… الان هم نزدیک به 4 سال حبس بدون یک روز مرخصی، و با این حال پر از ایمان،هنوز محکم و پابرجا، پر از محبت، صبر، سرشار از زندگی و انرژی، اخلاق، روشن بینی… خب من می خوام چی بگم جلوی اینها؟!! وقتی به اینها نگاه می کنم چقدر ناجوانمردی آدمهایی مثل… جلوی چشمم کوچیک میشه، انگار که یادم میاد دنیا فقط پر نشده از ادم هایی مثل اونا و اینکه ما تنها کسانی نیستیم که به اصطلاح بهای آزادی و عقیدمون رو میدیم …

زندان حداکثر فقط برام جای مقاومته،راستش زیاد به مبارزه از زندان! عقیده ندارم، فکر میکنم جنجاله شاید بیشتر، … یاد حرفای تقی و علیجانی میفتم … امین اون چیزی که از من توی بیرونه برام بیگانه است، تو خودت بهتر از همه می دونی که من چقدر معمولی ام ، قهرمان نیستم و نبودم ، هیچ وقت هم دلم نخواسته که باشم، به قول خودت نمی خوام نمودم از بودم بیشتر باشه، برام هویت فردی جذابیت بیشتری داره و باید خیلی پربارتر از این باشه که بتونه راضی ام کنه… باید بخونیم، بخونیم، بخونیم… باید یه کاری کنیم که بزرگ بشیم… هستی مون نفس بکشه… وسیع بشه… ..

خلاصه من خوبم، دیگه نبینمت اینجوری!

دوستت دارم امینم.

بهارِ تو

آذر 90 اوین

منبع: تغییری برای برابری