اخبار و شایعات مربوط به حکم داگاهم، با اقوال و احکام متفاوت بر روی سایتهای خصوصی چون صفحات “فیس بوک” این و آن شروع به خودنمایی کرده است. به جز شایعه ی حکم حبس دو ساله، در کنار حکم ۱۵ماه زندان و ۵ سال محرومیت از فعالیت های سیاسی و مطبوعاتی، روی فیس بوک خبر ۱۱ سال زندان هم آمده است، البته بدون ذکر هیچ منبع مشخصی و میزان موثق بودن خبر.
درمورد حکم ۱۵ماه حبس - ۶ماه توهین به رهبری و ۹ ماه تبلیغ علیه نظام و… – می توانم حدس بزنم که منبع آن چه کسی بوده است. اگر زمینه فراهم شد در روزهای آینده، در شرایط مناسب به آن خواهم پرداخت. اما در مورد دو شایعه ی دیگر، دست کم خودم اطمینان دارم که ساخته و پرداخته ی اذهان دیگر- از سر دوستی و علاقه یا فضاسازی های جریانهای حکومتی- بوده است. در میان دوستان دو نگاه متفاوت نسبت به میزان حکم صادره و سبکی و سنگینی آن وجود دارد. البته هر دو گروه “متفقالقول” هستند که “۱۵ماه حبس برای سحرخیز غیرقابل تصور است!”. چون به عقیده ی آنان این میزان حبس “ بسیار نازلتر از ضیقی و در نتیجه خیلی ضیقی است!” این اصطلاحی است که در زندان رایج است و من تا زمان بازداشت چنین کلمهای به گوشم نخورده بود. به این دلیل حتی نوشتن درستش را هم نمی دانم و دیکته اش می توان غلط هم باشد، هر چند که حدس من این است که از “مضیقه” ریشه گرفته باشد و منظور بسیار کم و نازل است.
امروز صبح- نزدیک ظهر- که ملاقاتها شروع شد، تبریک گفتن ها هم آغاز گردید. از سوی همسران، مادران، خواهران و دختران دوستان زندانی. اکثر آن ها طی یک دو روز گذشته این خبرها را از این و آن شنیده و تلفنی به رویا تبریک گفته بودند، باقی آن ها نیز امروز که او را در مسیر سالن ملاقات یا نشسته پشت شیشه منتظر ورود من دیده بودند، قضای آن را به جا آوردند! حکم حبس گرفتن و تبریک شنیدن هم از آن چیزهاست.
اما هر چه هست تا حکم رسمی به من یا وکلایم ابلاغ نشود، تمام اخبار مربوط به میزان محکومیت مطرح شده در جامعه را باید شایعه به حساب آورد. بخصوص خود من باید دقت کنم که فریب این جنگ روانی را نخورم و ماجرا چون بومرنگ به سویم بازنگردد و مرا سرگرم یا حتی ناراحت نکند. از این رو، با آمدن وسایل درخواستی، لازم است که همه چیز را به گونهای بچینم و شکل دهم که گویا برنامهای ده پانزده ساله برای اقامت در زندان دارم.
دیروز داوود به شوخی میگفت: “تو جدا شدنت از جمع را با آوردن وسایلت- تلویزیون، یخچال و فرش- تنظیم کرده بودی، نکند…”. من هم پاسخش را ابتدا به شوخی دادم که “آدم دارای حساب و کتاب و برنامهریز، کارهایش اینچنین است!” البته، بعد حرف را از مرحله ی شوخی گذراندم و به این موضوع کشاندم که “اگر روزی من از رجایی شهر رفتم، تمام اسباب و وسایل در اختیار داوود خواهد بود و اوست که باید تصمیم بگیرد با آنها چه کند یا در اختیار چه کسانی قرار دهد”.
نگاه من به این وسایل جنبه ی استفاده ی عمومی آن ها است، البته تا آنجایی که مزاحم استراحت انسان نشود یا دیگران نخواهند خواسته و ناخواسته سوءاستفاده کنند. در حال حاضر شاید تنها مورد استثنا در میان دوستان و هم بندی های ما می تواند مصطفی باشد و بیخیالی های مثال زدنی اش. او گاه برای تماشای تلویزیون شب ها میرود و در قسمت کرمی مینشیند. حتی وقتی زمان خواب آن پیرمرد بیمار فرامیرسد، باز حاضر نیست، محل زندگی اش را ترک کند و به جای خود برود.
مصطفی یک دو روز پیش با این ذهنیت که فیوجی همین روزها آزاد خواهد شد، رفته بود و به کرمی گفته بود که در نظر دارد در شرایط جدید جایگزین او شود! کرمی هم که ده دوازده سال است به حبس کشیدن تکی عادت کرده است و گاه برای حفظ این شرایط دعوا، مانده بود که در قبال پیشنهاد یک جانبه ی وی چه بگوید و چه بکند. خصوصی به من میگفت که بهتر است جایش را همچون ارژنگ سامان بدهد که دیگر کسی فکر هم خانه و هم سفره شدن با او را در سر نپرورد. من هم برای اطمینان خاطرش به او گفتم که تخت بهنام را من به محل خودم میبرم تا خیال تو راحت شود و امثال مصطفی آسوده!
در مورد نقل و انتقال تخت اضافی هم با زیدآبادی و رفیعی که این سوی و آن سوی فرشی که من شبها را روی آن میخوابم، می خوابند، صحبت کردم که آن را بیاورم و در بالای فرش قرار دهم. این اسبابکشی مستلزم جابهجایی جزیی محل زندگی دوستان دیگر- مهدی، داوود و مسعود- خواهد بود. حال باید دید که بهنام کی آزاد میشود. این جوان دانشجو را زیاده از حد در زندان نگه داشتهاند تا شاید بتوانند از او “توبه نامه” یا “درخواست عفو” بگیرند. بهنام هم پایمردانه دست رد به سینه شان زده و حاضر نشده است برای کم شدن چند روز یا چند هفته از دوران زندانش کوتاه بیاید. دو هفته پیش که ملاقات زنانه بود مطمئن و با خیال راحت به او گفتیم که تو در ملاقات بعدی در اینجا نخواهی بود! یک پنجشنبه گذشت، زمان ملاقات مردانه شروع شد و خاتمه یافت. اما حکم آزادی او نرسید. شنبه و یکشنبه و… هم گذشت؛ باز خبری نشد. امروز هم که پنجشنبه است، می شود دو هفته. به این دلیل امروز باز ملاقاتی داشت و در خانه و نزد خانواده سکنی نگزیده بود. همه امیدواریم که بهنام در یکی از روزهای هفته آینده از نزد ما برود و دوره ی جدید آزادی هایش شروع شود.
امروز بستگان تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی از سختگیریهای بیش از اندازه و بازرسی های شدید گله داشتند. به گفته ی آنان نوع تفتیش بدنی بیشتر شبیه بازرسی ملاقات شرعی بود تا ملاقات حضوری! در این نوع ملاقات ها معمولا زنان و دختران زندانیان را چند بار بشین و پاشو می دهند و… هدف از این کار بیشتر یافتن موادمخدر و سیم کارت جاسازی شده در میان اعضای بدن است و به اصطلاح “انباری”. این در حالی است که مواد مخدر و حتی دستگاه موبایل و چیزهایی از این قبیل که در ظاهر قاچاق است، در زندان رجایی شهر به وفور پیدا میشود و هر که اهل پول خرج کردن باشد به راحتی به آن ها دسترسی دارد.
مسلما منبع و منشأ اصلی توزیع آن در زندان- در حجم وسیعی که وجود دارد- نمیتواند جنس همراه ملاقات کنندگان باشد. درست مانند خود کشور و وجود اجناس قاچاق در بازار که مسافران را مقصر اصلی واردات آن قلمداد میکنند! این اجناس و مواد کامیون کامیون از مرزها رد می شوند و با برنامه ریزی و پرداخت حق و حساب از برابر پاسگاه ها و مراکز ایست و بازرسی رد می شوند. در میان آن ها می توان از انسان هم نام برد؛ افغانی هایی که به امید کار به صور قاچاقی از مرزها عبور داده می شوند و طی چند روز در مراکز استقرار می یابند. در ۲۰۹ که بودم وقتی بیمار شدم و به ناچار محسن… را نزدم آوردند، شب ها که بیکار می شدیم او داستان ها از این نقل و انتقال ها تعریف می کرد. احتمال میرود که عامل این سختگیری و بازرسی شدید امروز میزان بالای اجناس قاچاق از جمله موبایل اکتشافی در سالن۱۶ بند۶ باشد؛ اجناسی که همان روزی که در اداره بازرسی بودیم، بخشی خطرناک آن ـ شمشیر و قمه-ـ را با چشمان خود دیدیم.
پیامد ماجرای دعوای آن روز، امروز دامن مهدی و ارژنگ را گرفت. بعد از صحبتهای چند روز پیش من با گرامی، اطمینان پیدا کردم که مجازات جنگ و جدال و فحش و فحش کاری پنجشنبه شب و جمعه صبح دامن من و مسعود و داوود را نخواهد گرفت، چون رئیس بند درجلوی چشمان من این سه اسم را که از لیست ملاقاتهای حضوری حذف شده بود، دوباره اضافه کرد. در خصوص افزوده شدن نام محمودیان هم گرامی توسط من برای مهدی پیغام فرستاد که خودش نزد او برود تا مشکل حل شود. برداشت من این بود که نظرش در مجموع مثبت است.
آن روز اتفاق مورد نظر نیافتاد، اما بعد کرمی در جایگاه وکیل بند خبر آورد که “مشکل ( ملاقات حضوری) تمام آن پنج نفر حل شده است!” درنتیجه مهدی هم صحبتهای او را جدی گرفت و خودش جهت اطمینان به گرامی مراجعه نکرد. تا این که امروز صبح، ابتدا خبر حذف ملاقات حضوری داوودی رسید، بعد هم محمودیان. پیگیر ماجرا که شدیم، دفتری- افسر نگهبان وقت- گفت که مساله داوودی، مساله ادامه ی اعتصاب غذای اوست و ربطی به آن دعوا ندارد، چون شخص حاج کاظم نام او را خط زده است. ارژنگ هم در اعتراض به سالن ملاقات نرفت و از خیر ملاقات کابینی گذشت. اما وقتی نام جمع ما را خواندند و نامی از مهدی به میان نیامد، او هم ملاقات کابینی را تحریم کرد و از داوود خواست که به مادرش پیغام دهد که به سالن ملاقات نخواهد آمد.
بحران زمانی شروع شد که خانواده او آمدند و زینب دخترش متوجه شد که پدرش به دیدارش نمیآید. او اتاق ملاقات را با گریه و شیون روی سرش گذاشت و مادر بزرگش هر کاری که کرد آرام و قرار نگرفت. بعد نوبت به دیگران رسید. هر کس از هر سو تلاش میکرد او را آرام کند، اما هر تلاشی قطره بنزینی بود روی آتش شعلهور مهر و محبت دخترک به پدر. چاره ای نبود جز این که با مسؤولان اتاق ملاقات وارد مذاکره شدیم تا وضع این دختربچه را ببینید و دل او را بیش از این نشکنید؛ “ خدا را خوش نمیآید که جلوی دیدار این طفل معصوم با پدرش را بگیرید!”. آنها اگرچه خودشان نقشی در این ماجرا نداشتند، حسابی به دست و پا افتادند تا شاید مشکل حل شود. از آن سو، مهدی هم وقتی دید از ملاقات حضوری خبری نیست، رفت لباسش را عوض کرد. در بین راه هم در زیر هشت به دفتری گفت که “این کار اخلاقی نیست!” وی نیز گویا به چند جا از جمله دفتر حاج کاظم زنگ زد تا مساله را به گونه ای حل کند، اما موفق نشد.
در این میان، من زینب را که شیون و زاری میکرد با زبان و به زور در بغل گرفتم و شروع به بوسیدنش کردم. راهی به ذهنم نمی رسید جز اینکه دروغی به هم ببافم. وقتی به او کیک و شکلات میدادم، طفلکی با گریه گفت: “میدانی که من صبحانه هم نخوردهام!”. منظورش این بود که من چیزی نخوردهام تا همراه پدرم به جای صبحانه از این هدایای زندانیان بخورم. من هم از فرصت استفاده کردم و آهسته در گوشش گفتم: که “میدانی مهدی چرا نیامده است؟” در حالی که اندکی آرام گرفته بودم و با دست چپش چشمانش را پاک میکرد، با تعجب نگاهم کرد. معلوم بود که در دلش می گوید: چرا؟ چرا؟ اضافه کردم: “بابات توی توالت گیر کرده بود!”. تعجبش بیشتر شد و چشمانش را دوخت به دهان من. بالاخره گریه کردنش تخفیف یافت. به داستانسرایی فی البداهه ادامه دادم: “دلش درد میکرد، غذای بد خورده بود، اسهال گرفته بود و…” در میان ته مانده های گریه، خندهاش گرفت. موضوع را به کلی فراموش کرد. من هم در دل دعا میکردم که تلاشهای دیپلماتیک و رایزنیها پایان یابد و عاقبت مهدی از راه برسد. این حرف که در ذهنش خوب نشست و رسوب کرد ابتدا لحظاتی ساکت شد و بعد از بغل من پایین پرید و به سمت مادربزرگش دوید تا خبر محرمانه را به او هم بدهد.
در همین زمان خبر رسید که محمودیان در راه است! تمام افراد حاضر در اتاق، آشنا و غریبه، ملاقاتی های خود- شوهر، برادر و پسر - را رها کردند و چشمشان به در ورودی خیره ماند. مهدی که وارد شد، همه دست زدند و هورا کشیدند. زینب پرواز کرد و در بغل پدر جایگرفت و سر و صورت او را بوسه باران کرد. مهدی هم حال عجیبی داشت و بغض گلویش را گرفته بود، اما در تلاش بود که اشکش جلوی مادر و دختر جاری نشود.
تازه آن وقت بود که من به صندلی خودم بازگشتم تا ملاقات خاص خودم را انجام دهم؛ آن هم در زمان اندکی که بخش بزرگش به این ماجرا گذشته بود و بخشی هم به شنیدن تبریک این و آن بابت حکم سبک صادره و بخشی هم به تبریک گفتن خودم به سوده بابت تولدش. یک خوشه گل سفید نسترن چیده شده از حیاط هواخوری، همراه با گلهای رز سرخ و صورتی چیده شده به مناسبت تولد رویا، را به دختر داوود دادم. سوده هم تک کیک پخته شده توسط پدر را برای ما هدیه آورد.
به هر حال تا چشم به هم زدم، وقت ملاقات تمام شد. یکی از مسؤولان سالن ملاقات را، در شرایط مخالفت شدید دیگری، راضی کردم که وقت دیگری به جمع ما بدهد و وقت قبلی را با گروه ملاقاتی های بعدی تمدید کند. اما بعد که خوش بینانه راه افتادم برای خداحافظی با بستگان دوستان، متوجه شدم که مسوول موافق در برابر همکار مخالفش کم آورده است. رویا با وجود دلخوری شدیدش، تمام تلاشش این بود مرا آرام کند که درگیری لفظی ایجاد نکنم. عاقبت هم بدون آن که پس از دو هفته، فرصت دیدار چندانی داشته باشد خداحافظی کرد و غمگنانه از در ملاقات خارج شد.
در زمان خروج از سالن ملاقات رو به اسلامی، مامور مخالف گفتم که “کار درستی نکردید که در چنین روزی که مسائل حاشیه ای زیاد بود و وقت ملاقات همه هدر رفت، زمان ملاقات را تمدید نکردید!” او هم در شرایطی که به طعنه مرا “مسؤول تشریفات” می خواند گفت که “تو دائم با این و آن حرف میزنی و…” میدانستم که بر اساس مقررات درست میگوید و این کار من خلاف است و حتی می تواند برای ماموران پیامد ناخوش آیند داشته باشد، اما کوتاه نیامدم و پاسخ دادم: “چکار کنم، همه آشنا هستند و نمیشود با آنان سلام و علیک یا خداحافظی نکرد!” به هر حال، تلاش ها بی نتیجه ماند و یک وقت ملاقات اضافی زنده نشد.
پس از زمان ملاقات، در حسینیه باز بحث حکم من به میان کشیده شد و کم یا زیاد بودن آن. هر شایعه ای حاکی از میزان حبس متفاوتی بود، در دامنه ای از دو سال تا یازده سال، به همراه مخلفات- محرومیت از فعالیت های سیاسی، اجتماعی و مطبوعاتی. مجبور شدم به مهدی زنگ بزنم و به او بگویم که آنچه را روی پیامگیر شنیده است، اینجا و آنجا مطرح کند تا شایعه دو سال و یازده سال تحتالشعاع آن قرار گیرد. احتمال میرود شایعه یازده سال حبس را آن گروهی ساخته باشند که فکر میکنند صدور حکم سبک برای من میتواند از ارج و قرب اجتماعی یا به قول آن ها از ارزش شجاعت من بکاهد! انسان که چنین دوستانی داشته باشد، نیازی به دشمن نخواهد داشت، خوب است که بحث اعدام را مطرح نکرده اند.
روزی که خبر مجازات سبک من در حسینیه پیچید، داوود قسم خورد که این حکم، حکم درستی نیست و میزان حبس بسیار فراتر از دو سال خواهد بود. او به شوخی گفت : من حاضرم شرط ببندم که این حکم درست نیست. اگر شرط را باختم می توانید از این به بعد مرا “حاج داوود” صدا کنید! حال نام داوود شده است “حاج داوود”. تقریبا همه پذیرفتهاند که حکم ۱۵ ماه حبس و ۵ سال محرومیت از جانب دادگاه صادر شده است!
دیشب مسعود آمد و دفترچه یادداشت های روزانه ام را از من گرفت. حدسم این بود که می خواهد ببیند که خودم چه مقدار این شایعات را جدی گرفته ام و چه واکنشی در برابر آن دارم. باستانی از سر کنجکاوی حتی پا را از این حد هم فراتر گذاشت و تاکید کرد که “میخواهم خاطرات همین امروز هم را بخوانم”. او حتی اگر این مساله را نمیگفت میدانستم که تاکید او بر این ماجراست، بخصوص به این علت که مهدی در ساعات اولیه تاکید داشت که این یک شایعه است. خودش هم در مقابل شایعه دو سال را مطرح میکرد؛ شایعهای که زیر خبر اول کمکم چون گلوله ی برفی زیر خورشید تابستان آب شد، بعد هم بخار و به آسمان رفت.
مسعود امروز به من گفت که میخواسته است پیش از انتقال دفتر، آن را بخواند و واکنش مرا در مقابل این حکم و این خبر بداند. اما مساله این است که نوشته هایم به گونهای تنظیم شده که او چندان پی به واقعیتها نبرده است. اما ساعتی دیرتر هدف و نیتش از این کار را آگاه شدن از “احساس درونی” من ذکر کرد. انتظار مسعود این بوده است که من در برابر چنین دامنه ی گسترده ای از حبس، “شوکه” شوم و یا زیادش “ذوقزده”- چیزی که در نوشتهها نبوده و هرچه گشته کمتر پیدا کرده است!
او از این نکته غافل بود که با توجه به واقعیتی که تنها من از آن مطلع هستم این بی احساسی در زمان نگارش می تواند طبیعی باشد. کار اصلی من این بوده است که نوشته هایم در برابر این شایعات به گونه ای باشد که سناریوی مورد نظرم خوب پیش برود، به گونهای که هر کس که یادداشت ها را می خواند- چه دوستانی که مستقیم آن را از من میگیرند، چه دشمنانی که شاید اتفاقی به آن دست یابند-ـ تا روز موعود متوجه اصل ماجرا نشوند. از عصر به دوستان بیرون زندان گفتم که در مورد خبررسانی در خصوص حکم پانزده ماهه ام تلاش لازم را هم به خرج دهند، هر چند که قطعی نبودن حکم دادگاه توجه چندانی را برنیانگیخته است. باید منتظر روزهای بعد ماند و واکنشهای بعدی.
مساله این است که دوستان بیرون هم از میزان مجازات شگفتزده شدهاند. نقل میکردهاند که ژیلا، همسر بهمن وقتی خبر را شنیده از شگفتی دهانش وامانده و تنها یک “وا!” گفته است. این در حالی است که برای بهمن و دیگر دوستان زندانی در بند ۳۵۰ اوین احکام بسیار سنگینی بریده اند. آن ها هم اکنون به دلیل اعتراض و اعتصاب غذا به سلول انفرادی بند ۲۴۰ انتقال یافتهاند. تاکنون نام دست کم سه نفر، از ۱۶ نفر انتقال یافته به این محل، به ما رسیده است- بهمن احمدی امویی، کیوان صمیمی بهبهانی و عبدالله مومنی. درضمن پرستو سرمدی امروز تلفنی میگفت که هیچ اطلاعاتی از همسرش حسین نورانینژاد در دست نیست. از روز دوشنبه که ملاقات زندانیان سیاسی اوین انجام شده- البته عدهای ملاقات نکردهاند- کل تلفنهای بند۳۵۰، اعم از سیاسی و کارگری، قطع است و هیچ اطلاعات دقیق و موثقی در مورد زندانیان انتقال یافته به بند ۲۴۰ وجود ندارد.
غروب جمعه ۸/۵/۸۹ ساعت ۱۸:۱۰ حسینیه سالن۸ بند۳ کارگری ، رجایی شهر