چشم‌هایی خیره به هیچ

نویسنده
امیر ممبینی

» نگاه/ سینمای جهان

 

محاکمه / بر اساس رمان محاکمه نوشته فرانتس کافکا/ کارگردان: اورسون ولز/ بازیگران: آنتونی پرکینز در نقش جوزف کا، ژان مورور، رومی اشنایدر، آکیم تاموروف، اورسون ولز

از نظر اورسون ولز، که از دید بسیاری از سینما شناسان جهان و طی ده ها نظرخواهی در طول نیم قرن بزرگترین کارگردان تاریخ سینما شناخته شده است، فیلم محاکمه بهترین اثر سینمایی اوست. تعمق در کار ولز و شناخت زبان تصویری و سینمایی او عبور از دروازه جدیدی به سوی آشنایی با هنربرتر است. ولز هر صحنه را نقاشی میکند. ولز بارها و بارها رمان کافکا را مطالعه کرد و هر بار بیشتر خود را گرفتار آن دید. محاکمه چیست؟ یوسف یا جوزف کا، قهرمان فیلم - با هنرنمایی آنتونی پرکینز - از سوی قدرت قاهری که معلوم نیست کیست و کجاست، به جرمی که خود و هیچ کسی نمیداند چیست، به دادگاهی که هیچ کس نمیداند چه محتوایی دارد کشانده میشود. او محاکمه میشود بدون این که مفهوم عناصر این محاکمه و محکمه بر کسی روشن باشد. گویی تنها یک یک چیز روشن است و آن هم مجرم بودن او بدون آن که جرم مشخص باشد. جوزف کا دست و پا میزند و تلاش میکند در حالی که خود هم انگار میداند که کلیت ماجرا یک سرنوشت محتوم است و او به جای دفاع و رهایی هیچ چاره ای جز ایفای نقش خود به عنوان یک قربانی ندارد. او انگار چهره ای در یک افسانه است که آغاز و پایانش از پیش مشخص است. پس از یک سال جلادان می آیند و او را میبرند و طبق سناریوی سرنوشت میکشند و مثل سگ قطعه قطعه میکنند، بدون این که جوف کا بخواهد یا بتواند نقش خود را در این سناریوی شوم سرنوشت تغییر دهد.

سمبلهای پیچیده و فضای سنگین و تیره و تار محاکمه، و معصومیت محکوم و منفور انسان عصر در لابیرانت مرگبار زندگی هدایت شده توسط نیروهای شرور و مسلط بر سرنوشت عصر، انسان را به خفقانی دچار میکند که هدایت به هنگام برخورد با آثار کافکا احساس میکرد. کیست و کجاست این منشأ نیروی شر حاکم بر جهان؟ میتوان چهره های از آن را در هر کجا نشان داد. میتوان نشان داد که جوزف کا، یعنی کافکا، یعنی من، یعنی تو تا وقتی که هنوز به یک مهره و یک چاقو بدل نشدی، یعنی مردم ایتالیای موسولینی، مردم آلمان هیتلر، مردم ایران خمینی، و مسلمانان دگر اندیش عصر جنبش تکفیری، همه و همه به همان محکمه فراخوانده میشوند. سرنوشت چیست و چاره ای داریم ما؟ چاره ی دارد جوزف کایی به نام محمد مختاری وقتی به جرمی ناشناخته تحویل جلاد میشود و مثل کافکا قطعه قطعه میشود؟ من در چهره سیاسی خود همواره کوشیدم امید را پاس دارم و پنجره ای رو به نور نشان دهم. اما در قلب هنری خویش بشر مجهز به دندان و ناخن را ماشینی برای کشتن و خوردن میدانم که تنها و تنها فرهنگ انسان و حیوان دوستان شاید بتواند بر میل هولناک آن مهاری بزند. می آید آن فرهنگ آیا؟ بسی دشوار است. فرهنگ مثل غریزه است. تعبیه آن در پیکر جامعه و فرد کاری بس رنجبار است. کمیت فرهنگ را خیلی چیزها تعیین میکند اما کیفیت آن را از جمله رابطه انسان با زیبایی توضیح میدهد. و درک زیبایی، در محدوده ی همان درک، عشق است. درک زیبایی یک عشق معنوی است. عشق به خود، عشق به امیال خود، عشق مجنونانه، بخشی از همان میل تملک و طمطع و مبنای همان ستیز همیشه است و از همین رو محدود و محصور و مالکیتی است. اما عشق برآمده از زیبایی، عشق به زیبایی، عشق حافظانه، ستاینده زیبایی و زندگی در تمامی جلوه های آن است. و این حس عبادت گاه هستی است و پاسدار زندگی. حال چگونه میتوان این عشق را به قلب جامعه سلاخ آشنا کرد. چشمهای شیشه ای جامعه ای که در برابرش آدمی را سنگسار میکنند و بر دار میزنند و با کارد تکه میکنند و با بمب میکوند و همچنان به نشخوار خویش مشغول است چگونه باید توانایی پرستش زیبایی را در تمامی جلوه های آن پیدا کند. جوزف کا دست و پا میزند و به سوی سرنوشت شوم میرود. و جامعه و جهان همچنان با چشمهایی شیشه ای به هیچ خیره شده است. من، جوزف کا، از تعلق به جامعه خمینی هراس میکنم. در جلد این تعلق می بینم که دندانهایم دراز میشود و ناخنهایم تیز میشود و پشمهایم انبوه میگردد و با چشمانی به خون در نشسته بر بام زمین خرناسه میکشم و خون طلب میکنم. پس فرار میکنم از دد خویش اما به کجا؟ میروم و میروم و ناگهان می بینم پشت یک بمب اتمی پنهان شده ام. بمبی که برای کشتن من ساخته شد و اکنون با صلیب تقدیسش کرده اند و در سایه آن موسیقی موتسارت میشنوند.

این فیلم را می توانید در این لینک تماشا کنید.