1- موهوماتی که احتمالا میتونه همراهی مخاطب رو بیشتر کنه..
بعضی آدمها به صورت بنیادین و از ابتداء دچار سوء تفاهمند و فکر میکنند موجودات خاص و متفاوتی هستند و این باعث میشه کم کم اتفاقات خاصی هم براشون بیفته و شاید هم اتفاقات رو خاص تفسیر کنند. به هر حال فکر کنم یکی از این افراد متوهم احتمالا خودم باشم. من از کودکی، وقتی هم سن و سالهام آرزوهای خودشون رو برای آینده میگفتند، پیش خودم مطمئن بودم (دقت کنید، بحث آرزو نبود، مطمئن بودم!) که به جایی خواهم رسید که هیچ کسی تا به حال نرسیده و در بهترین حالت یک یا دو نفر میتونند در اون تجربه با من شریک باشند! متاسفانه و با عرض معذرت خیلی زیاد باید عرض کنم که چنین توهماتی هنوز به صورت کامل من رو رها نکرده.
از کودکیام چند تصویر جالب توی ذهنم مونده: لحظههایی که پس از شیرخوردن در بغل مادرم، چشمهام به گوشهی سقف اتاق و حاشیههاش خیره شده بود. لحظهای که مادرم داشت من رو پوشک میکرد و چیزی شبیه شرم باعث میشد چشمهام رو ببندم. روزی برفی که برای اولین بار با مادرم به عکاسی رفتیم و موقع عکس گرفتن چون در ارتفاع چارپایهای که روش نشسته بودم ترسیدم، یک طرفی شدم و عکسم هم کج افتاد. وقتی به اون تصاویر و احساسم در اون لحظات فکر میکنم میبینم که هنوز هم تفاوت بنیادینی نکردم و هنوز هم مثل بچگی، احساس روزنهای رو دارم که در بدنهی جهان ایجاد شده و مایحتوی جهان، داره از اون راه تخلیه میشه.
شک و تردید، احتمالا بزرگترین جهت دهنده به زندگیام بوده و نمیدونم چرا، اما هیچوقت نتونستم به هیچ چیزی به صورت کامل اعتماد کنم و حتی بدیهیترین چیزها مثل انسان بودن خودم و دیگران هم برام جای سوال بوده. معمولا احساس میکردم که باید جهان رو از نو و به تنهایی شروع کنم و همه چیز رو درباره خودم بسنجم و فکر میکردم که از این طریق به هر حال به اون نقطه اتکای محکم و تزلزل ناپذیر معرفتی خواهم رسید اما خب چنین اتفاقاتی هیچوقت رخ نداد و فقط در این راه احساس تردید، اضطراب و تکلیف مداری سخت گیرانه جای خودش رو به نوعی تحیر، آرامش و آزادی محوری بازیگوشانه داده و من همچنان در راهم!
مرگ بزرگترین تهدید و نهیب در زندگیام بوده و باعث میشده، سرعتم رو در زندگی زیاد کنم. یک بار در دورهی راهنمایی و یک بار هم در دورهی دبیرستان، چنان حس مرگ به جانم افتاد که تا یک ماه رهایم نمیکرد و ذهنم رو در چارچوب بدنم محصور کرده بود! بعد از اون خیلی وقتها پیش اومده که احساس کنم مشکلم رو با مرگ حل کردم، اما وقتی مرگ پا میده میبینم که نه بابا، هنوز دودستی به زندگی چسبیدم! بعد از مرگ بزرگترین ترسم از بزرگ شد و پذیرفتن وظایف و تکالیف آدم بزرگها بود، چون هرگز نمیتونستم خودم رو به کارهایی که دلم نمیخواد یا ارتباطی با اونها برقرار نمیکنم مجبور کنم. اما خب این اتفاق هم هیچوقت نیفتاد و در واقع احساس نمیکنم که بزرگ شدم. البته فکر هم نمیکنم که بقیه به اون اندازهای که فکر میکنند بزرگ شده باشند.
تحصیلات در روستا، تاثیر عجیب و عمیقی در زندگیام گذاشت، تجربهی یلهگی و رهایی بیحد و حدود، تجربهی دور بودن از نگاههایی که وجود آدم رو میتراشه و محدود میکنه، تجربهی بیمرزی با طبیعت و موجودات دیگه. آخ که چه حالی میده، هرجا آدم خسته شد بگیره بخوابه! یا هروقت دلش خواست آواز بخونه یا فریاد بکشه. این سالهای آخر وقتی سر جادهی فرعی و خاکی از ماشین پیاده میشدم و به سمت روستا راه میافتادم، احساس انبساط عجیبی داشتم و نمیتونستم خندههای بیدلیلی که از اعماق وجودم بیرون میجهید رو کنترل کنم. گاهی فکر میکنم که اگه اون تجربه تکرار بشه، ممکنه از خوشحالی منفجر بشم.
فعالیت در انجمن اسلامی دانشگاه، برای من فرصتی برای آزمون و خطا بود. از سال ۸۱ تا سال ۸۷ زندگی دانشجویی من در فعالیتهای انجمن خلاصه شده بود و در طی این فعالیتها ۴ بار حکم انضباطی گرفتم، دو سه بار به وزارت اطلاعات احضار شدم، یک مرتبه بازداشت شدم و آخر سر هم ستارهدار شدم و باقی ماجرا هم که میبینید… البته من تردید ندارم که حجم عظیمی از بلاهت و حماقت رو درون فعالیتهام وارد کردهام اما خب فکر نمیکنم که به کسی صدمهای زده باشم و یا حق کسی رو نادیده گرفته باشم و به همین دلیل خودم رو مستحق هیچ کدوم از این برخوردهایی که شده نمیدونم. هنوز هم وقتی مسئولی با من مواجه میشه معمولا میگه: به تو نمیآد این همه شر باشی؟! اما باور کنید من هرگز نیت شرورانهای نداشتم و فکر کنم شرورانهترین طرحی که توی ذهنمه، اینه که برم پیش یک روانکاو و ازش بخوام که من رو درمان کنه و بعد توی دلم بهش بخندم.
در دوران دانشجویی و در کشاکش ماجراهای رمانتیک به نکتهای عجیب پی بردم و اون این که دیگران هم وجود دارند! حقیقتش من هنوز نتونسته بودم برای وجود خودم و جهان توضیحی پیدا کنم و از تعجب این قضایا خارج بشم که مشکل دیگهای هم پیدا شد، دیگری! تا چند وقت این جمله از ذهنم نمیافتاد که “باورم نمیشه دیگران هم وجود دارند!” پذیرفتن این که دیگران هم مثل من دنیایی برای خودشون دارند خیلی سخت بود و در ضمن به کنجکاوی عمیق و ماندگاری در من بدل شد و اون این که بفهمم دیگران جهان رو چطور میبینند و توی ذهنشون چی میگذره! شاید تصورات من خیلی پرت باشه اما من فکر میکنم که دیگران هم مثل من پر از تزلزل و تردید و کشمکشاند و شاید همین نکته است که به من این اعتماد به نفس رو میده که چنین لاطائلاتی رو بنویسم…!
اگه کسی از من بپرسه بزرگترین شرمندگیات چیه، میگم لحظاتی از زندگی که نسبت به دیگران احساس تکلیف کردم و با یقین کامل سعی کردم اونها رو به چیزی راهنمایی کنم که از روی حماقت فکر میکردم درسته و اگر هم بپرسند بزرگترین افتخارت چیه، میگم لحظاتی که تونستم به قسمتهایی از گذشتهام که احمقانه بوده بخندم و سعی کنم رویکردم رو عوض کنم. من در مورد نقاطی که در مسیر زندگی از اون عبور کردم، نظری ندارم، اما به شیوه ای که این مسیر رو پیمودم تا حد زیادی خوشبینم و این نکتهایه که من رو نسبت به آینده همیشه امیدوار نگه میداره.
۲- قانون
زندگی جمعی در زندان قواعد خاص خودش رو داره و این نکتهایه که هر زندانی جدیدالورودی به زودی متوجهاش میشه. یک سری از این قواعد، مقرراتی است که مسئولین زندان وضع میکنند و خودشون هم بر اعمال اون نظارت میکنند. اما قواعد دیگه، مقرراتیه که خود زندانیها برای راحتتر شدن زندگی خودشون به کار میبندند. اوایل که وارد بند عمومی زندان شده بودم وقتی با مسئولیتها و سلسله مراتب عجیبی مثل وکیل بند، سرخدمات، مسئول اتاق، سرناظر، و … بین زندانیها مواجه شدم، پیش خودم فکر کردم که مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه. آخه زندانی بودن چیه که پست هم توش تقسیم بشه و حس میکردم این وضع زندان در زندانه اما در طولانی مدت فهمیدم که بدون این قوانین و مسئولیتها، حبس کشیدن ممکن نیست…
برای روشن شدن این ضرورت فقط یک مثال میزنم تا بغرنج بودن شرایط رو به تصویر بکشم. فرض کنید در یک اتاق ۳۰ نفره حضور دارید که فقط یک دستگاه تلویزیون داره و هر شخصی هم در اتاق سلیقهی خاص خودش رو در دیدن تلویزیون داره. یکی میخواد فیلم ببینه، یکی اهل فوتباله، یکی پیگیر اخباره، یکی از برنامهی مستند خوشش میآد، یکی با موسیقی حال میکنه و یکی هم مثل من عاشق کارتونه و یکی هم شاید اصلا نخواد تلویزیون ببینه! فقط یک لحظه فکر کنید که هر کدوم از این زندانیها با توجه به وضعیت روانی خاص خودشون در حبس، بخوان از سلیقهی خودشون در تماشای تلویزیون دفاع کنند اونوقت چی میشه؟! مسئلهی سکوت و خاموشی، غذا خوردن، نظافت، استفاده از توالت و حمام و. همه و همه مثل مثال قبل میتونند مورد منازعه و مناقشه واقع بشن. نکتهی مهم در این میان اینه که چیزهایی که برشمردم تقریبا تمامی زندگی یک زندانی رو تشکیل میده و یک زندانی همیشه مستعده که از یک مشکل خیلی کوچیک، بحرانی سیاسی، فلسفی، اعتقادی، روانشناختی بیرون بکشه!
البته یک ماهی که در پاییز ۸۸ در بند ۷ اوین و نزد زندانیهای مالی به سر بردم، چنین مشکلی کمرنگتر بود، چون قوانین کاملا آمرانه بود و هیچ کسی جرات نمیکرد روی حرف وکیل بند یا مسئول اتاق حرفی بزنه، اما خب وضع در بند سیاسی کاملا متفاوته، زندانیان سیاسی همه برای خودشون یک پا حقوقدانند و در ضمن برای این توی زندانند که حاضر نبودند به آمریت تن بدهند! بنابراین قوانینی که در بند سیاسی اعمال میشه میبایست هم به لحاظ منطقی بودن رعایت حقوق افراد و هم به لحاظ شیوهی قانونگذاری مشروع باشه و این به هر حال کار سختی بود. گاهی وقتی توی جلسات اتاق مینشستیم و میخواستیم برای مسائل اتاق تصمیم بگیریم، احساس انسانی رو داشتم که داره مدنیت رو از نو شروع میکنه و میخواد برای تمام شئون زندگی اجتماعی، از اول قانون بگذاره. وضعیتی که علی ملیحی با ظرافت خاصی، اون رو به “وضعیت طبیعی” مورد اشارهی توماس هابز تشبیه کرده بود. بزرگترین مشکلی که متوجه قانون گذاشتن در زندانه، اینه که پیدا کردن مرزی میان حوزهی خصوصی و حوزهی عمومی بسیار مشکله و شاید بشه گفت محاله! آخه در زندان تقریبا همه چیز جزو امر عمومی محسوب میشه و امر خصوصی تقریبا بیمعناست.
یادمه در یکی از جلسات اتاق به مشکل عجیبی برخوردیم و اون مسئلهی استحمام بود. در اون جلسه اکثریت جمع میگفتند که باید برای حفظ نظافت اتاق، هر فرد حداقل یک روز در میان حمام کنه و یکی از بچهها این قانون رو نقض حوزهی خصوصی خودش میدونست و جمع رو صاحب صلاحیت برای تصمیمگیری در چنین حوزهای نمیدونست. جالب اینجاست که من به هر دو طرف قضیه حق میدادم و میتونستم به نفع هر دو استدلال کنم. من البته چیزی از علم حقوق نمیدونم اما با همین تجربه به این تصور رسیدهام که مرز بین حوزهی خصوصی و حوزهی عمومی، چیزی نیست که کشف بشه، بلکه نوعی قرارداد و شاید هم اختراعه.
البته مشکل فقط در حوزه قانونگذاری نیست، چرا که مسئلهی اجرای قوانین نیز هست. فکر کنید که شخصی نخواد به این قوانین احترام بگذاره و به تذکر ما هم توجهی نکنه، در چنین وضعیت دو راه حل بیشتر نیست، یکی سکوت کردن و مماشات کردن با قانون شکنیست و دیگری این که مسئله رو به مسئولین زندان انتقال بدهیم که هر دوی اینها از نظر زندانی سیاسی امری مذمومه. تازه مشکلاتی که در بالا آوردم با شلوغ شدن و بالارفتن جمعیت زندان چند برابر میشه چون منابع محدوده و کشمکش برای این منابع به مشکلات دامن میزنه. گاهی وقتی تو اتاق به مشکلی بر میخوردیم، با خودم فکر میکردم که وقتی مدیریت مسائل اتاقی به این کوچیکی با این همه آدم فهمیده اینقدر سخته، پس مدیریت یک کشور چقدر میتونه سخت و طاقت فرسا باشه!
یادم هست اوایل که وارد دانشگاه و فعالیتهای دانشجویی شدم، یک آنارشیست تمام عیار بودم و با هیچ قانونگذار و مدافع نظمی نمیتونستم همراهی و همدلی کنم اما کم کم با پذیرفتن مسئولیت در انجمن اسلامی این خصوصیت همدلانه در من رشد کرد و به خصوص در واکنش به جریان دانشجویی موسوم به چپ رادیکال در من به شدت پررنگ شد. نیچه جملهی جالبی داره و میگه “هیچ عادتی نزد بشر زشتتر از عادتهایی نیست که به تازگی از شر اونها خلاص شده” به همین معنی من چند سالیه که تلاش میکنم به جای گذشتهای که طرفدار مخالفین و معترضین به نظم اجتماعی بودم، با مدافعین نظم همدلی کنم، البته منظورم نظم به ماهو نظمه و امیدوارم با نظم فعلی و مستمر اشتباه گرفته نشه! البته اون عادت قبلی یعنی میل به برهم زدن نظم و قواعد امور هنوز من رو رها نکرده و فقط زمین بازیاش عوض شده و از بیرون به درونم منتقل شده. دو سه ماه قبل از بازداشت در مقالهای با عنوان “نقادی پیش فرضهای فلسفی- سیاسی کنش سیاسی” سعی کردم مبانی پیشین نگاه خودم به سیاست رو تصحیح کنم و در اون نوشته و در بند اولش به جملهای از شاهرخ مسکوب اشاره کردم که انصافا وصف حال بود و اون این که “میخواستم جهان را تغییر دهم، جهان مرا تغییر داد”.
۳- حکم قطعی
وقتی که خبر حکم قطعیام رو شنیدم، دقیقا این احساس رو داشتم که کسی داره به من دهن کجی میکنه. صبح پنجشنبه ای در اردیبهشت ماه ۸۹ بود که این خبر رو پشت تلفن از پدرم شنیدم. اگه حکم اولیهام من رو به نقطه اوج بهت و تعجب رسونده بود، این بار حکم قطعیام تا سرحد مرگ عصبانیام کرده بود. چنان منقبض شده بودم که حس میکردم الانه که پیشونیام شکافته بشه و تمام وجودم فوران کنه! البته پشت تلفن چیزی نگفتم و تمام عصبانیتام رو با خودم به هواخوری بند بردم و مشغول قدم زدن شدم. خبر حکم رو به کسی نگفتم چون میبایست اول خودم رو جمع و جور میکردم و اطلاع دیگران مانع از این کار میشد.
جالب بود باز هم همون اتفاقاتی افتاده بود که من به اون حساسیت داشتم. این که از بین ۵ تا اتهام، اتهام محاربه و ۱۰ سال حبس در تبعید باقی بمونه، آخرین و بدترین تصوری بود که در ذهنم میگنجید. ببینید، این که یک سیستم تصمیم بگیره با مخالفین و منتقدینش برخورد کنه، اگر چه اصلا پسندیده نیست، اما خب قابل فهمه. نکتهای که حداقل از نظر من غیرقابل درکه اینه که بخواد هویت اونها رو هم تحریف کنه و به لحاظ روحی و روانی آزارشون بده و این اتفاقا کار زشتیه! باور کنید تا پیش از خرداد ۸۸ من گاهی به مواضع وزارت اطلاعات بیشتر اعتماد داشتم تا به فعالین سیاسی و نکتهای که با بچههای انجمن روش توافق داشتیم این بود که “وزارت هیچ وقت کسی رو الکی نمیگیره..”. حتی در جریان پرونده نشریههای دانشجویی در پلیتکنیک.
من هرگز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که اون قضیه یک پرونده سازیه و همیشه دنبال یک توضیحی برای قضیه میگشتم. اما الان وقتی به صحبتهای یک مسئول امنیتی یا قضایی گوش میکنم، حتی تا مرز ده درصد هم نمیتونم به اون حرفها اعتماد کنم. تازه شاکی هم هستند که چرا امریکا و اتحادیه اروپا دارند مجاهدین رو از لیست تروریستی خارج میکنند. آخه وقتی هر چی فعال دانشجویی و حقوق بشری رو میگیرید، یکی یک اتهام ارتباط با نفاق هم به همهشون میچسبونید و تازه محکومشون هم میکنید، دیگه چه انتظاری دارید؟ شما قبل از هر کسی کمر همت به بیرون اومدنشون از لیست تروریستی بستید. آخه بابا! یک آدم معمولی هم وقتی میخواد کاری کنه، فکر پس و پیشاش رو میکنه و من باورم نمیشه که وزارت اطلاعات ما به این قضیه فکر نکنه. اگر مقصود این بود که یک حکم سنگین به بچههای ستارهدار بدهند که این پیگیریها تعطیل بشه، نیازی به این اتهام نبود، اگر به جای اتهام محاربه، یک اتهام دیگه با ۲، ۳ سال حبس اضافه میکردند، جمع اتهامها به همین عدد ۱۰ میرسید و اون وقت من هم اینقدر جلز و ولز نمیکردم و کولیبازی هم در نمیآوردم…
نمیدونید چه کنجکاوی عمیقی در من شکل گرفته که بفهمم چه فلسفه و دلیلی پشت این برخورد وجود داشته! البته من تا حالا حدسهای خیلی زیادی زدم که البته اکثر اونها باطل شدهاند. اولین حدسم در دوران بازداشت این بود که این اتهام فقط بهونهای برای برخورد پرفشار و خشونت آمیز در بازجوییهاست و در واقع قراره روم کم بشه، اما خب به جاش در مراحل قضایی تبرئه میشم و با همین تصور اون همه فشار رو تحمل کردم. شاید باورتون نشه که من در دوران بازجویی سنگینترین حکمی رو که برای خودم متصور میشدم، ۲ سال حبس تعلیقی بود! وقتی حکم اولیهام اومد، حدسم این بود که این حکم به خاطر فضای خاص جامعه در روزهای پس از ۱۶ آذر و عاشورا صادر شده و قراره در مراحل تجدید نظر به صورت جدی بشکنه و این بار و بعد از حکم تجدید نظر انصافا حدس زدن برام خیلی سخت شده بود، چون حس میکردم که دیگه حدسهام قابل اعتماد نیست!
البته من معمولا وقتی تحلیلهای کلان و سیاسیام جواب نمیده، دست به دامن تحلیلهای خرد و روانشناختی میشم. گاهی پیش خودم فکر میکنم که آیا ممکنه که برخورد من در طول بازجوییها طوری بوده باشه که طرف مقابل سر لج بیاد؟ اما این گزینه معمولا توی ذهنم رد میشه. شاید من در ارتباط مستقیم با دیگران آدم بیخیالی باشم. اما فکر نکنم آدم لج درآری باشم یا بخوام با کسی کل کل کنم.
من در طول بازجوییها هم اصلا سعی نکردم که از مواضع سیاسی خودم دفاع کنم و در واقع تمام تلاشم این بود که در نقطهی صفر بایستم. یعنی نه بخوام موضع ایجابی بگیرم و جدل بکنم و نه این که اتهامات الکی رو بپذیرم و علیه خودم دروغ بگم، شاید تنها نکتهای که در پروندهام بویی از مقاومت میداد این بود که حاضر نشدم جلوی دوربین برم و مصاحبه کنم که اون هم به این دلیل بود که واقعا نمیدونستم چطور از این صحبتها استفاده میشه وگرنه این کار هیچ قباحتی در نظرم نداشت. باور کنید حاضرم ۱ ماه حبس انفرادی بکشم اما به جاش فقط یک ساعت با بازجوهام بشینم و به عنوان یک مطلع بفهمم اصلا قضیه چیه و نگاه اونها واقعا نسبت به من چطوره!
بگذریم. به هر حال حکم تجدید نظر باعث شد که من یک بار دیگه دست به قلم بشم و نامهی دوم خودم رو به رییس قوهی قضاییه بنویسم. البته این نامه کمی صریحتر بود و این بار خودم رو به نفهمی نزده بودم که نمیدونم طرف حسابم وزارت اطلاعاته نه قوه قضاییه! اگه مخاطب دومام در نامهی اول دوستان و مرتبطانم بودند، در این نامه خطابم بیشتر بازجوهام بود و میخواستم استدلال کنم که پروژهای که داره اجرا میشه چه تناقضاتی داره و چه ضررهایی هم برای خود سیستم داره و این که اساسا نقض غرضه! هر جور که فکر میکنم میبینم توی این پروژه نه محرومین از تحصیل و نه سیستم هیچ سودی نمیبرند. تنها برندهی این بازی مجاهدینند…
۴ - تحلیل شخصیت
زندان محل خوبی برای شناختن دیگرانه. به این دلیل که افراد تمامی شبانهروز رو با هم میگذرونند و در واقع با پشت صحنهی زندگی همدیگه رو به رو هستند. البته من پیش از اونکه زندان رو تجربه کنیم، بسیاری از کسانی رو که در زندان ملاقات کردم دورادور میشناختم یا با اونها همکاری داشتم. اما درکی که من از افراد داشتم بیشتر سیاسی و نظری بود و نکات شخصیتی اونها کمتر مورد توجهام بود و این قاعدهایه که در زندان تقریبا برعکس میشه. چون مواجههی افراد بیشتر در مورد مسائل کوچک و به ظاهر بیاهمیت روزمره است که اتفاقا بیشتر از هر چیز ویژگیهای شخصیتی و روانشناختی آدمها در اون مداخله میکنه و مسائل سیاسی و یا تئوریک رو به اولویتهای بعدی بدل میکنه. مجموعهی این عوامل باعث میشه که انسان خودآگاه یا ناخودآگاه سعی کنه شخصیت انسانهایی که با اونها مواجه میشه رو تحلیل کنه و این کاریه که حداقل برای شخص خودم جذابیت زیادی داره. البته تا اینجای قضیه، هیچ نکتهی نامتعارفی وجود نداره، اما اگه چنین کاری در یک جمع و با حضور افراد دیگه به صورت دیالوگ برگزار بشه کمی به نظر عجیب میآد و این کاری بود که در زندان و با حلقهی دوستان نزدیک چند باری انجام دادیم.
این عادت هم طبق معمول ریشه در فعالیتهای دانشجویی و البته جمع بچه های انجمن اسلامی داشت. قضیه از روزی شروع شد که با بچههای انجمن و در دفتر انجمن نشسته بودیم و از هر دری گپ میزدیم. صحبتها به سمتی پیش رفت که پیشنهاد شد نظراتمون رو در مورد شخصیت همدیگه بدون هیچ تعارف و پرده پوشی بگیم. کاری که بعدها لقب «تحلیل شخصیت» گرفت. شیوهی کار اینطور بود که یک نفر از جمع انتخاب میشد و همه نظرشون رو در مورد اون فرد میگفتند و در پایان اگر خود فرد هم صحبتی در مورد خودش داشت میگفت و میرفتیم سراغ نفر بعد. یادمه که یک بار چنان غرق این کار شدیم که از ساعت ۶ عصر تا ۱۲و نیم شب در دفتر انجمن صحبت هامون ادامه پیدا کرد. نکاتی که توی اون جلسات خیلی نظرم رو جلب کرد یکیاش این بود که میدیدم نظر دیگران در مورد من چقدر با تصوری که خودم دارم متفاوته.
مثلا در همون جلسهی اول تعدادی از دوستان در مورد من گفتند که آدم خودشیفتهای هستم در صورتیکه خودم معمولا حس میکردم که انسان نوعدوستیام! یا به من میگفتند که خیلی مطلقگرا هستم و این درحالی بود که شخصا خود رو خیلی مشکوک و پرتردید میدیدم. از اون قضایا به بعد معمولا در ارتباطاتم این احتمال رو در نظر دارم که ممکنه در مورد تصورم از خودم و دیگران به تمامی دچار سوء تفاهم باشم. نکتهی دومیکه در اون جلسات به نظرم خیلی جالب اومد این بود که میدیدم که آدمها موقع نظر دادن در مورد دیگران چقدر خودشون و افکارشون رو آشکار میکنند. در واقع ما زمانی که میخواهیم در مورد رفتار دیگران نظر بدیم تصور شخصی خودمون و معنیای که خودمون به اون رفتار میدهیم رو بیان میکنیم و قیاس به نفس میکنیم. در واقع نظرات ما در مورد دیگران حاوی نکات بسیار مهمی در مورد خودمون هم هست.
اما مهمترین نکتهای که نظرم رو جلب میکرد این بود که میدیدم رفتارهای خودم رو در طی ۳ سالی که از فعالیتهام گذشته بود، چقدر راحت میشد با الگوی روانشناختی توضیح داد. توضیحی که هیچ کدام از الگوهای سیاسی یا معرفتی به این دقت از پس اون بر نمیاومدند! یادمه در دوران بازداشت، روزی بازجو مصرانه از من میخواست که توضیح بدم در طی سالهای فعالیت دانشجویی چه تغییر مهمی کردم و من هم توضیح دادم که یاد گرفتم که خیلی از مسائل کلان سیاسی رو علیالخصوص در ایران با نگاه خرد و روانشناختی تحلیل کنم و رفتارهای خودم رو هم البته همینطور. البته میدونم که این ادعای بزرگیه و شاید هم توجیهی نظری برای حس فضولی خودم باشه. اما فکر نکنم ضرری داشته باشه که به تاریخ سیاسی خودمون کمی هم از این منظر نگاه کنیم.
من سه تا دلیل کلی برای اهمیت این نگاه دارم. اول این که ما توی این مملکت همیشه مشکل قانون داشتیم، یعنی ضابطه و قاعدهی مشخصی وجود نداشته که افراد در مسئولیتهاشون از اون تبعیت کنند و اگر بوده نظارتی بر اجرای دقیق قانون وجود نداشته. بنابراین مشخصه که در چنین وضعیتهایی افراد در رفتارهاشون بیشتر به ویژگیهای شخصیتی خودشون رجوع کنند و اهیمت این ویژگیها پر رنگ بشه. ثانیا حاکمیتهای سیاسی معمولا در تاریخ ایران خودکامه بودهاند و بنابراین ویژگیهای شخصیتی نفر اول مملکت که معمولا شاه بود، به شدت خودش رو در سرنوشت سیاسی کشور نشون داده. ثالثا تغییر و تحولات سیاسی که اتفاق افتاده هیچوقت سامانمند و قانونمند نبوده و از شرایط آنومیک و انقلابی بیرون اومده و در چنین شرایطی هم معمولا مخالفین سیاسی در کنشهای خودشون بیشتر به ویژگیهای شخصیتی خودشون تکیه میکنند چون معمولا قاعدهی پیشبینی برای رفتار ندارند و در ضمن کنترل و نظارت بر رفتارها و مواضعشون تقریبا وجود نداره.
به هر حال من فکر میکنم بنابه این سه دلیل باید مولفهی شخصیت رو در ایران کمی جدیتر بگیریم، اگر چه در نهایت باید تلاشمون به سمتی باشه که اثر چنین مولفهای رو در امر سیاسی تقلیل و کاهش بدیم. راستش من خیلی وقته که دلم میخواد در مورد ترسها و نگرانیهام در مورد آیندهی سیاسی ایران بنویسم. البته من خیلی وقته که در فضای سیاسی جامعه تنفس نکردهام و ممکنه به کلی از فضای سیاسی پرت باشم اما به هر حال تصور من اینه که ما ممکنه تا سالها دچار همین انقباض سیاسی موجود باشیم و این اگر چه ناخوشاینده اما خب احتمالیه که باید به اون پرداخت. در چنین شرایطی مسئلهای که میتونه خیلی خطرناک باشه اینه که کسانی که هرگز تجربه فعالیت سیاسی در وضعیتهای نهادین رو نداشتند به فضای سیاسی و گفتمانی غالب بشن.
تنهایی و خشمی که ناشی از سرکوب سیاسیه، همیشه میتونه چنین افرادی رو مستعد خودمطلق پنداری و توجیه خشونت بکنه! البته من هم قبول دارم که جامعهی ایران به شدت از انگارههای سیاسی مبتنی بر خشونت فاصله گرفته و تجربهی گذشته هم خیلی عامل کنترل کنندهی خوبی برای جلوگیری از خشونت میتونه باشه، اما خب یک حسی به من میگه انسانها (به خصوص خودم) استعداد زیادی برای تکرار حماقتهاشون دارند و در ضمن یادمون نره برای شروع جنگ و خشونت، دیوانگی یک انسان کافیه، اما برای آرامش و برقراری صلح، اجماع همه افراد لازمه.
۵- اتاق یک
اتاق ۱ در بند ۳۵۰ قسمتهای خاصی از خاطرات اوین رو در ذهن من اشغال کرده. چگونگی شکل گرفتن اتاق، ماجراهایی که در اتاق داشتیم، هم اتاقیها، همه و همه هنوز مثل تجربهای زنده در ذهن من حضور دارند. خردادماه ۸۹ بود که ناگهان مدیریت زندان تصمیم گرفت که دیوار بین کتابخانه و فروشگاه بند رو برداره و تبدیل به اتاقش کنه. گویا دلیل این کار بالا رفتن جمعیت بند بود. در اون زمان هر ۶ اتاق طبقهی اول بند که متعلق به زندانیهای سیاسی بود، کفخواب داشت و این اتاق میتونست مسئلهی کف خوابی رو حل کنه. اتاقی که از این طریق به وجود اومد به این دلیل که در ابتدای کریدور بند بود، در شمارهگذاری جدید، اتاق ۱ نامیده شد.
ویژگی خاص اتاق ۱، این بود که از ۲۴ نفر ظرفیت اون، ده نفرش از پیش اشغال شده بود و متعلق به زندانیان کرد متهم به ارتباط با القاعده بود. این افراد که تا پیش از اون در اتاقهای دیگهی بند و یا در بندهای دیگه پراکنده بودند، با اجازه ریاست زندان موافقت شد که در یک اتاق با هم جمع بشن. فکر کنم برای شما هم قابل پیشبینی باشه که کسی از افراد بند حاضر نبوده با اونها هم اتاق بشه! هنوز مشکل داوطلبین برای اتاق ۱ برجا بود که روزی در حالی که زیر دوش حمام بودم، علی پرویز صدام زد و گفت: “داریم اسامی افرادی که میرن اتاق ۱ رو مینویسیم، من و علی ملیحی و میلاد اسدی هم هستیم، بهمن احمدی و عبدالله مومنی هم میان، تو چی؟” اینطور بود که من هم پذیرفتم. به جز اسامی بالا مهندس صمیمی، دکتر تاجرنیا، ماهان محمدی، علیرضا ایرانشاهی، بابک داشآپ و سه نفر از دوستان کرد هم در این لیست بودند. انصافا جمع خوبی بود و خیلی هم راحت با هم کنار میاومدیم اما مسئلهی اصلی چگونگی مواجهه با بچههای القاعده بود.
اگرچه خیلی از مشکلاتی که بعدها با هم پیدا کردیم سوءتفاهم و سوءبرداشت بود اما در بعضی موارد هم مشکل حقیقتا بنیادین بود. مهمترین ویژگی بچههای القاعده به نظر من، کلام محوری و زبان محوری حادشون بود. انگار که این افراد جز جملات و حرفها و اعتقادات، هیچ چیز دیگهای رو نمیدیدند. و حداقل این که اهمیتی براش قائل نبودند. اونها با این که در اقلیت بودند و این به هرحال هر کسی رو محافظهکار میکنه، با این حال نسبت به هر جملهای که مخالف بنیادهای ذهنیشون بود سریعا واکنش نشون میدادند. در واقع بدترین شیوهی مواجهه با اونها ارتباط زبانی، بهخصوص بحث کردن بود. چون با هر تلاشی که برای دقیقتر کردن گفتهها میشد، اختلافات هم عمیقتر میشد و مشکلات رو بیشتر میکرد.
به نظر خودم ارتباط غیرکلامی و غیرمستقیم، خیلی روش بهتری بود. ارتباطهایی از جنس همبازی شدن در فوتبال و والیبال، سر سفرهی هم غذاخوردن، همکاری در مسائل اتاق. این کارها باعث میشد پیوندهای ناخودآگاهی در طرفین شکل بگیره و جاذبهی این پیوندها میتونست تا حدی دافعهی ناشی از تفاوتهای اعتقادی و معرفتی رو مهار کنه. کسی که به نظر من در چنین ارتباطهایی خیلی توانا بود دکتر تاجرنیا بود و انصافا حضورش در کاهش تنشها و مشکلات خیلی موثر بود.
باور کنید من خیلی وقته که به نوعی احساس وظیفه میکنم که در تمجید از دکتر تاجرنیا مطلبی بنویسم. دلیل اول اینکار احتمالا اینه که میخوام از شیوهی خاصی از رفتار اجتماعی و ورود به عرصهی عمومی دفاع کنم که فکر میکنم دکتر بهترین نمونهی اونه و دلیل دوم این که من فکر میکنم بهترین شیوهی تقدیر از ویژگیهای خاص و مثبتی که انسانها در خودشون پرورش دادهاند، دیدن دقیق این ویژگیها و بیان وفادارانهی اونهاست و از اونجا که به خیال خودم چنین قصدی دارم، ممکنه از تعاریف نامعمولی استفاده کنم که امیدوارم باعث سوء تفاهم نشه و حداقل میدونم با شناختی که دکتر از من داره، ناپختگی حرفهام رو به حساب بیعقلیام میگذاره، نه چیز دیگه! ویژگی اول و خاصی که به نظر من در دکتر هست، نوعی عملگرایی خاص و تعلق خاطر عمیق به حل مسایلی است که در زندگی جمعی به وجود میآد. بدون هیچ اغراقی باید بگم که در زندگی هیچ کسی رو تا حالا ندیده بودم که تا این حد ورود به مسائل و مشکلات عمومیاش زیاد باشه و تا این حد هم دقیق و درست عمل کنه! ویژگی دوم این که دکتر توانایی عجیبی در پیدا کردن و شاید هم خلق کردن نقطه اشتراک با آدمهای دیگه داره و این کار رو هم معمولا به واسطهی همون عملگرایی خاص انجام میده و بدون این که با افراد وارد بحثهای اعتقادی و یا نظری بشه، میتونه در سایر موارد زندگی اجتماعی، تقطهی اتصال و شخص مورد اعتماد افراد و گروههای مختلف باشه. سومین خصوصیت قدرت ارادهی بالاییه که دکتر داره و اون رو در انرژی زیادی که در فعالیتهاش صرف میکنه نشون میده. ویژگیای که شخصا به اون میگم “زندگی با حداکثر ظرفیت”!
و همیشه فکر میکنم که چنین خصوصیتی میتونه انسانها رو در نزدیکترین موقعیت نسبت به خوشبختی و موفقیت قرار بده و ویژگی چهارم که به نظر من خیلی با ارزشه، نوع خاصی از مواجهه با تصمیمات جمعیه که به اون میگم “احترام به نظر خود و دیگران”. احترام به نظر خود به نظرم من اینه که من تمام تلاشم رو برای پیدا کردن یک راه حل درست و همینطور دفاع از اون در برابر جمع انجام بدم و احترام به نظر دیگران اینه که به حرفهای اونها هم گوش کنم و درنهایت به تصمیم جمعی التزام داشته باشم و تصمیم جمع رو اگرچه مخالف با نظر خودم، اینقدر محترم بدونم که برای تحققاش همه انرژی ام رو صرف کنم. ویژگیهایی که در بالا آوردم به علاوهی خیلی ویژگیهای مثبت دیگه (بهخصوص فروتنی و تواضع همیشگی) باعث میشه نوعی اعتماد خاص نسبت به دکتر در انسان شکل بگیره و این احساس حداقل در خود من کاملا وجود داره که میتونم در تمامی مشکلات و مسائل جمعی به ایشون تفویض اختیار کنم و این حس تا پیش از اون یک استثنا بود. یادمه روزی که بردنمون انفرادی، موقع تصمیمگیری جمعی، عدم حضور دکتر رو کاملا احساس میکردم. حتا یکبار حسین نورانینژاد از دریچهی سلولش پرسید که دلتون برای چه کسی در بند عمومی تنگ شده؟ وقتی که خواستم جواب همیشگی “هیچ کس”ام را بگم، لحظهای متوقف شدم و بعد از کمی تامل گفتم: دکتر تاجرنیا…!
۶- خندیدن
۴ یا ۵ روز از تشکیل اتاق ۱ گذشته بود که روزی ارشد القاعدهایها در جریان مشکلی که در اتاق پیش اومده بود، ضمن صحبتهاش تهدیدی هم کرد و گفت ما حاضریم بمیریم، ولی در آخرت شرمندهی خدا نباشیم که شخصی اعتقادات و مقدسات ما رو استهزاء کرد و ما هم سکوت کردیم و جوابش رو ندادیم. این تهدید زمانی برام معنی شد که همون شب عبدالله مومنی به عنوان مسئول اتاق به من گفت که بچههای القاعده از دست تو ناراحتند و میگن ضیا، موقع حرف زدن با ما دائم میخنده و ظاهرا داره اعتقادات ما رو مسخره میکنه و از این حرفها. البته عبدالله هم براشون توضیح داده بود که این عادت ضیا است و منظوری از این کار نداره و در ضمن از من هم خواست که یک کم مراعات کنم. البته عبدالله درست میگفت. من اصلا قصدی از این کار نداشتم و در واقع من در خیلی از اوقات و حتی در موقعیتهای جدی هم خندهام میگیره و به خاطر این خندهها، کم به مشکل برنخوردم! مثلا روزی موقع سوار شدن به تاکسی چون در رو محکم بسته بودم و در پاسخ به تذکر و عصبانیت راننده خندهام گرفته بود، راننده پیادهام کرد! در جلسهی پایانی تایید معافیتم از خدمت که عضو شورای شهر نماینده فرماندار، نمایندهی نیروی انتظامی و پدرم حضور داشتند چنان بیدلیل خندهام گرفته بود که نزدیک بود همه چیز خراب بشه و پدرم چند تا لگد محکم از زیر میز حوالهام کرد..
سال ۸۶ وقتی در اعتراض به احکام سنگین انضباطی در دانشگاه تجمع کرده بودیم و دفتر رییس دانشگاه رو در واقع تسخیر کرده بودیم، بچهها انتظار داشتند به عنوان عضو قدیمی انجمن برم جلو و با رییس دانشگاه صحبت کنم اما من چون خندهام میگرفت، رفتم و پشت جمعیت قایم شدم!. حتی روزی هم که برای بازداشتم اومدند خندهام گرفته بود که اول به خاطرش تذکر گرفتم و دستبند خوردم و چون نتونستم خندهام رو کنترل کنم، تهدید شدم که اگر نیشم رو نبندم، اتفاق بدی میافته. به هر حال این خندهها کم کم برای خودم هم مسئله شده، چون از اون دست عادتهایی هم نبود که با گذر زمان کمرنگ بشه و اتفاقا بیشتر و بیشتر هم میشد.
از طرفی تفسیرهایی هم که از این خندهها میشد، متفاوت بود. حسین نورانینژاد ابتدای کتابی که به من یادگاری داده از روی شوخی یا جدی نوشته “به ضیا نبوی و لبخندهای احمقانهاش”. آقای جواد امام که زمانی در ۲۰۹ با هم، هماتاق بودیم میگفت که این خندهها نوعی واکنش عصبی در برابر مشکلات و سختیهاست. پویا قربانی از دوستان همبند در ۳۵۰ میگفت: “این لبخندی که معمولن روی لبته، یه جوریه که انگار از چیزی با خبری که هیچ کس چیزی از اون نمیدونه!” آقای ورشویی هم که چند روزی با هم در ۲۰۹ بودیم به من گفت “اگر توی بازجوییها هم اینطور بخندی ممکنه برخورد بدی با تو بشه”. این تذکر بعدها تا حدی برام معنی شد، چون من در طول دوران بازجویی، دو تا نقطهی اوج فشار رو تجربه کردم که انصافا هم خیلی اذیتم کرد. دفعهی اول روز پانزدهم بازداشتم و فردای روزی بود که اولین تماس تلفنیام رو گرفتم و پشت تلفن هم خیلی خندیده بودم و دفعهی دوم هم روز چهل و سوم بازداشت و فردای روزی بود که اولین ملاقاتم رو رفتم و در اون ملاقات هم خیلی خندیدم. از اونجا که خیلی کنجکاو بودم که دلیل این برخوردها رو در بازجوییها بفهمم. حدسهای زیادی میزدم و یکی از این احتمالات این بود که چون تلفنها و ملاقاتها شنود میشد، بازجوها فکر کرده باشند که دارم ادای قهرمانها و آدمهای مقاوم رو در میآرم و البته اگر دچار چنین سوءتفاهمی شده باشند، حق با اونها بود، چه میدونستند من مغزم خرابه و مشکلم اساسیه!..
میدونم که ممکنه به نظر احمقانه بیاد اما خب من چند بار سعی کردم بفهمم که چرا انسانها میخندند و شاید هم شیوهی بهتر پرسش این باشه که “انسانها در چه موقعیتهایی میخندند؟” البته منظورم لبخندهای ارادی نیست که تحویل همدیگه میدیم. بلکه خندههایی است که نمیخواهیم به واسطهی اون کاری بکنیم و تاثیری بگذاریم. تصور من اینه که انسانها در موقعیتهایی میخندند که اولا با اتفاقی که خلاف منطق زیست روزمره است مواجه بشن و در ثانی از اون موقعیت احساس فاصله بکنند و احساساتشون رو درگیر نکنند. شرط اول شرطی است که خنده رو مختص انسان میکنه، چون انسان احتمالا تنها موجودیه که درکی منسجم، پیوسته و به زعم خودش منطقی از زندگی و محیط اطرافش داره و بنابراین میتونه اخلال در این نظم و منطق رو سریع درک کنه. مثلا این لطیفه رو تصور کنید که «مردی زنش رو میکشه تا بره مرحلهی بعد ….» اگر ما درکی هر چند اجمالی از بازی پلیاستیشن و همینطور عمل قتل نداشته باشیم، هرگز نمیتونیم نکتهی غیرمنطقی موجود در این جمله رو درک کنیم و خندهمون بگیره. اما شرط دومی که در بالا اومده، شرطیه که خندیدن رو از باقی احساسات متمایز میکنه. چون همهی رخدادهایی که شرط اول یعنی غیرمنطقی بودن رو داشته باشه، مایهی خندیدن نیستند و حتی میتونند مایهی گریستن هم باشند. همون لطیفهی بالا رو در نظر بگیرید، اگر واقعا فردی به علت اختلال حواس دست به چنین عملی بزنه، بنابه نزدیک بودن به اون فرد، احساسات متفاوتی به آدم دست میده. اگه این اتفاق در زمان و مکانی دور بیفته میتونه مایهی خندیدن بشه اما اگر برای یک دوست صمیمی باشه، میتونه تاثر و تالم شدیدی رو به همراه بیاره. در یک جمعبندی مختصر میشه گفت رخدادی غیرمنطقی که احساسات انسان رو درگیر نکنه، میتونه سبب خندیدن بشه! حال این که چه چیزی از نظر انسانها غیرمنطقیه و چه زمانی احساسشون رو درگیر نمیکنند، با خودشونه..!
اما عجیبترین لحظهای که خودم در اون خندهام گرفت به دوماه پیش از بازداشتم در فروردین ۸۸ برمیگشت که شبی به هنگام قدم زدن، در حالی که داشتم از خیابونی عبور میکردم، دیدم که یک تاکسی با سرعت زیاد داره از طرف مقابل میآید. طبق معمول ایستادم که خودش انتخاب کنه که از کدوم طرف رد بشه، اما راننده که ظاهرا تعادل نداشت، یکبار فرمان رو به سمت چپ و دفعهی بعد به سمت راست گرفت و مستقیم به سمت من اومد، وقتی دیدم تصادف حتمیه، به سمت بالا پریدم تا با سپر ماشین برخورد نکنم و این باعث شد روی کاپوت ماشین بغلطم و با سر به شیشهی جلوی ماشین برخورد کنم و بعد روی زمین پخش بشم. لحظهای که بلند شدم خیلی عصبانی بودم و میخواستم هرچی از دهنم در میآد به راننده بگم که چشمم به شیشهی خورد شدهی ماشین و قیافهی بهت زدهی راننده افتاد. ناگهان خندهام گرفت و به راننده گفتم: “حال کردی چطور پریدم هوا..!”
۷- رسانه
بعداز ظهر روزی در تیرماه ۸۹ بود که بهمن احمدی با چهرهای که مشخصا ناراحت بود وارد اتاق شد و بدون مقدمه از من پرسید: “ضیا تو مریض شدی؟!” گفتم: “نه، چطور مگه؟” گفت: “تازه زنگ زدم، توی خبرگزاریها اومده که تو حالت خیلی بده و قدرت تکلمت رو از دست دادی و کسی از مسئولین به وضعت توجهی نمیکنه..” بعد هم با لحنی که سرزنش هم در اون بود گفت: “اینطوری اگر کسی اینجا واقعا هم مریض بشه، دیگه کسی بیرون باور نمیکنه!”. احساس اولیهی من از خبر نوعی گیجی بود و در ضمن این که بهمن احساس کرده بود که از این قضیه باخبرم، کمی ناراحتم کرده بود. برای همین توضیح دادم که در جریان قضیه نیستم و رفتم که زنگ بزنم تا شاید ته و توی خبر رو در بیارم. تلاشم به جایی نرسید، چون خانوادهام هم بیخبر بودند و دوستان هم در جریان نبودند. به همهشون سپردم که اگر کسی از اونها پرسید خبر رو تکذیب کنند. خودم هم یک تکذیبیه نوشتم و دادم بیرون که بعد از اتمام کار دیدم بیشتر شبیه بیانیه شده، چون دلایل خودم رو هم برای تکذیب خبر ذکر کرده بودم.
حدس قوی من این بود که خبر رو شخصی از روی دلسوزی و به منظور جلب توجه مسئولین قضایی و افکار عمومی به وضعیت من منتشر کرده، اما خب اون فرد احتمالا حساسیتهای شخص من رو لحاظ نکرده بود. جدا از نکاتی که من در نقد اول خبر نوشتم، دو دلیل دیگه هم وجود داشت که اتفاقا مهمتر هم بود اما به دلیل شخصی بودن، نمیشد در اطلاعیه اونها رو نوشت. دلیل اول این بود که شخصی به خودش حق داده بود که از طرف من تصمیم بگیره و این از مسائلیه که من روی اون حساسیت دارم. تجربه به من میگه اگه به کسی اجازه بدیم برای ما تصمیم بگیره اگر چه تصمیم خوب، به او این اجازه رو هم دادیم که روزی با تصمیمات غلط خودش ما رو داغون کنه! این قاعده یک جا دیگه هم کاربرد داره و اون این که اگه به کسی اجازه بدیم الکی از ما تعریف بکنه و مثلا قهرمانمون کنه، به صورت ضمنی این اجازه رو هم دادیم که روزی الکی ازمون بد بگه و با خاک یکسانمون کنه!!
اما دلیل دوم من این بود که گویا خبری طوری تنظیم شده بود که هم دلشون برام میسوخت و احتمالا به من ترحم میکردند و این حس واقعا برام تهوع آور بود! اگر چه همیشه فکر میکنم که بازی کردن نقش انسان قوی و مقاوم، کار مسخره و مضحکیه (در واقع یکی از سرگرمیهای ما با دوستان در زندان، خندیدن به قهرمانبازیها و خودبزرگ بینیها بود!) اما این کار رو مطمئنا به مظلوم نمایی و تلاش برای جلب ترحم دیگران، ترجیح میدم! واقعا یکی از کابوسهای من هم صحبتی اجباری با کسانیه که جز زار زدن کاری بلد نیستند و به جای این که بخوان مسئلهای رو حل کنند، میخوان زمین و زمان رو مقصد نشون بدن تا از خودشون سلب مسئولیت کنند!. اما من در نوشتن اون اطلاعیه یک نگرانی هم داشتم و اون این بود که نوعی ناسپاسی و بیانصافی در حق کسانی کرده باشم که کار خبری میکنند. آخه ما آدمها خیلی استعداد داریم که لطف دیگران رو جزو حقوق خودمون و به عنوان امری بدیهی نگاه کنیم (لطفهایی که به قاعده بدیهی میپنداریم، لطف پدر و مادر و مهمتر از هم لطف زنده بودنه!) و فقط زمانی که این الطاف نباشه یا کمرنگ بشه، متوجه میشیم که نه بابا، قضیه همچین هم بدیهی نیست و کسی به ما بدهکار نیست!
فقط در جریان فعالیتهای شورای دفاع از حق تحصیل بود که فهمیدم چقدر مدیون خبرگزاریها و خبرنگارها هستم. آخه فعالیتهای ما بیشتر از هر چیز صرف این میشد که وجود خودمون رو اثبات کنیم و در این بین بیشتر از هر چیزی به کار خبری نیاز داشتیم. به هر حال کسانی که چه در گذشته یا حال خبرها رو پوشش میدادند امیدوارم بدونند که حداقل شخص خودم عمیقا نسبت به اونها سپاسگذارم و این اصلا تعارف نیست. بگذریم..
جدای از همهی ضرورتهایی که در پس وجود رسانه هست که البته هیچ نیازی هم به استدلالهای من نداره، من در مورد شیوهی مواجهه با رسانه تردیدهایی هم دارم که این تردیدها احتمالا به مسائلی بر میگرده که با زبان دارم. واقعا از یک دورهای از زندگی به واسطهی بعضی مسائلی که با اون درگیر شدم و البته مطالعاتی که داشتم به شدت نسبت به این که زبان چیه و چه میکنه دچار بحران شدم و به طریق اولی این مشکل رو با رسانه که بسط یافتهی زبانه، هم پیدا کردم. یعنی در ارتباط مستقیم با انسانها، بیشتر از این که به این فکر کنم که طرف مقابل چی میگه، به این فکر میکنم که چرا میگه و چطور میگه؟ اولین چیزی که معمولا به ذهنم میآد اینه که مخاطب اصلی در حرفهای طرف مقابل کیه، مخاطبی که ممکنه حاضر باشه و یا حتی غایب باشه! یا این که فرد، شیوهی حرف زدنش رو از کجا یاد گرفته و در کجا تمرین کرده یا این که چه ضرورتی ایجاب کرده که طرف حرف بزنه و یا میخواد با حرفهاش چه کنه! یا این که آیا حرکات بدن و نگاهش با حرفهاش همراهی دارند یا نه و خیلی چیزهای دیگه. مجموعهی این عوامل باعث میشه درکی از حرفهای طرف مقابل به دست بیارم. خب وقتی ارتباط غیرمستقیم و با واسطه باشه (مثل متن، کتاب، خبر و …) این درک کمی سخت میشه و گاهی به تمامی سوءتفاهم از آب در میآد. برای همین گاهی دیدن آدمهایی که با واسطهی رسانه خیلی بزرگ و مهماند، به صورت مستقیم توی ذوق آدم میزنه!
البته گاهی وقتها این پیچیده بازیها در درک دیگران باعث میشه پیام مستقیم رو هم درست نفهمیم. مثلا در یکی از آخرین جلسات بازجویی که سختترین جلسه هم بود و در زیرزمین ساختمون ۲۰۹ برگزار میشد، بازجو به من گفت «ضیا میدونی ممکنه حکمت اعدام باشه؟» من انصافا توی دلم خندهام گرفت، چون این حرف اصلا توسط شواهد دیگه تایید نمیشد. اول این که لحن خیلی جدی نبود، دوم این که من جز فعالیت دانشجویی کاری نکرده بودم سوم این که بزرگترین تهدیدی که تا قبل اون شده بودم سه سال حبس بود و همه این مسائل وقتی در ذهن من جمعبندی میشد مطمئن بودم که حداکثر حکم من ۲ سال تعلیقی است و این باعث شد که من با لحنی که به صورت بیسابقهای بوی مقابله به مثل میداد بگم: “دستتون درد نکنه!”. گفت یعنی ناراحت نمیشی؟ این بار با کنایهی آشکاری به برخورد خشن اون روز گفتم، ناراحتی من مهم نیست، فعلا که هر کار دلتون میخواد میکنید. بعدها و پس از حکم اولیه وقتی فهمیدم که بازجو در صحبتهاش جدی و روراست بود، از اون خطای محاسباتی چهارستون تنم میلرزید…!
۸- انفرادی
احتمالا کسانی که این متن رو میخونند در جریان اتفاقات مردادماه ۸۹ در بند ۳۵۰ و قضیه انفرادی و اعتصاب غذای دستهجمعی هستند و اگر هم نباشند کاریش نمیشه کرد. چون من فقط میخوام به نکات حاشیهای که برای خودم جالب بود اشاره کنم و نه قسمتهای اصلی و جدی ماجرا..
اون شب معروف وقتی فهمیدم اسم من توی لیست کسانی که باید برن انفرادی هست، گرچه کمی استرس به من وارد شد اما حقیقتش بیشتر ذوق کرده بودم چون من تا حالا انفرادی نرفته بودم! این که چرا در دورهی بازداشت من رو به انفرادی نفرستادند. هنوز هم برای من جای سواله، اگر چه مطمئنم که حداقل از سر لطف نبوده، چون این لطف رو نه در بازجوییها میدیدم و نه در حکمام، شاید هم طبق معمول بقیه مسائل توی این مملکت، منطقی در کار نبود! به هر حال حداقل فایدهی این انفرادی میتونست این باشه که دیگه مجید دری دم به ساعت توی جمع از من نپرسه: “راستی ضیا تو چند روز انفرادی کشیدی؟!”
از لحظهای که از بند ۳۵۰ خارج شدیم تا ۲۱ روز بعد که برگشتیم در کنار همه مسائل مهم و جدی کلی حاشیهی خندهدار و کمدی هم وجود داشت که گاهی جای متن رو هم میگرفت. مثلا موقع انتقال به بند انفرادی وقتی سربازها برای بستن چشم ما، چشمبند کم آوردند، حسین نورانینژاد از توی جیبش ۲ تا چشمبند در آورد و به اونها داد که واقعا لحظهی خنده داری بود! کوهیار گودرزی هم موقع سوار شدن به ماشین با این که از زیر چشمبند میدید اما الکی خودش رو به در و بدنهی ماشین میکوبید و ادا در میآورد، یک بار هم از سرباز پرسید: “سرکار شما نمیدونید بازداشتگاه کهریزک رو بستند یا نه؟”
اینها همه در حالی بود که حداقل ۱۰۰ نفر گارد ضد شورش بغل دستمون ایستاده بودند و آماده بودند که اگه دستوری اومد وارد بند بشن!… توی بند ۲۴۰ (انفرادی) از اونجا که سلول اکثر بچهها نزدیک بههم و توی یک راهرو بود، معمولا صدامون به هم میرسید و میتونستیم حرف بزنیم.
عصرها موقع برنامهی آواز بود. مجری برنامه هم عبدالله مومنی بود که به ترتیب از بچهها میخواست آهنگی رو بخونند. کل کل جالبی هم روی این که صدای کی بهتره شکل گرفته بود و جایزهای هم برای خوش صداترین فرد در نظر گرفته شده بود. در طول زمانی که دست به اعتصاب غذا زده بودیم کم کم فهمیدم چرا طبق موازین حقوق بشر، اعتصاب غذا کار نادرستیه! آخه از روز سوم اعتصاب، فشارخونم برعکس بقیه هی بالا میرفت تا این که به ۱۷ رسید. چشمهام بدجوری سوزش داشت طوری که باز نگه داشتنش سخت شده بود. بدتر اینکه کنترلم رو روی افکارم از دست داده بودم و این عصبیام میکرد! اگر چه میدونستم که حق کاملا با ماست اما خب منطق میگفت که این روش درست نیست. اگر چه تا جاییکه مقدور بود پیش رفتیم. جالب اینجا بود که دکتری هم که ما رو معاینه میکرد اصلا توجه نداشت! به بچهها گفتم، بابا اینها نمیخوان به ما برسند تا بلایی سرمون بیاد، پس بیاید غافلگیرشون کنیم و اعتصاب رو بشکنیم. این استدلال رو روزی که مهندس صمیمی و بهمن احمدی رو به انفرادی بردند و تلفنها رو قطع کردند هم ارائه کرده بودم و گفته بودم؛ قطع کردن تلفنها یعنی اونها آمادهاند که ما دست به واکنش بزنیم و هزینهاش رو هم پذیرفتهاند. پس بیایید غافلگیرشون کنیم و هیچ کاری نکنیم! وای که چقدر با میلاد اسدی با این استدلال غافلگیری خندیده بودیم..
کسی که زندان رو تجربه نکرده شاید فکر کنه که تنها بودن اجباری در انفرادی چقدر سخته اما شاید این نکته هم به ذهنش نرسه که با جمع بودن انفرادی هم میتونه چیزی درهمون حد سخت و آزار دهنده باشه! باور کنید اصلا خوب نیست که آدم جایی رو برای تنهایی خودش نداشته باشه یا اتاقی نباشه که آدم بره توش در رو ببنده و کسی کاری به کارش نداشته باشه. در علم شیمی و در مبحث گازها مفهومی هست به نام “متوسط فاصلهی ملکولی” یعنی متوسط فاصلهای که یک ملکول گاز حرکت میکنه تا با ملکول دیگه برخورد کنه. من از روی این قضیه مفهومی پیش خودم ساخته بودم به نام “متوسط فاصلهی انسانی”، این متوسط فاصله در شهرها و به خصوص در تهران کمه و در روستاها و بخصوص درون طبیعت زیاده. البته من هیچوقت نتونستم یکی از این وضعیتها رو به دیگری برتری بدم و جهتگیری علائقم بین این دو وضعیت به صورت پاندول عمل میکنه. مثلا وقتی مدت زمان زیادی رو در شهر میگذرونم میل به رفتن به روستا در من زیاد میشد و وقتی که مدتی رو در روستا میگذرونم میل به شلوغی شهر به وضعیت قبلی برم میگردونه. گاهی حس میکنم زندگی شبیه شنای قورباغه است، یعنی یک بار میل به عمق گرفتن، فرو رفتن در خود، فکر کردن، تنها شدن و در کل حرکت به درون و دفعهی بعد میل به اومدن به سطح، بیرون اومدن از خود، حرف زدن، ارتباط داشتن و درکل حرکت به سمت بیرون و زندگی همینطور پیش میره..
انصافا تا پیش از انفرادی حضور تمام وقت بین جمعیت اذیتم کرده بود و انفرادی تا حدی این مشکل رو حل میکرد. وقتی که در انفرادی جا افتادم دیدم که وضعیت ذهنیام خیلی عوض شده. احساس میکردم غل و زنجیری که به پای فکر و خیالم در بند عمومی بود بازشده و خیالم میتونه با تمام سرعت در فضای تجربه زیستام حرکت کنه و سراغ چیزهایی بره که خیلی وقت بود به اونها فکر نکرده بودم. یک بار شب هفتم اعتصاب غذا با این که حالم بد بود، به یاد یکی از دوستان دوران دانشجویی افتادم که خیلی خاطرات خندهداری با هم داشتیم و اون خاطرات مثل فیلمهای کوتاه تو ذهنم نمایش داده میشد. روزی که توی دانشگاه کولش کرده بودم و چرخوندم، روزی که توی خیابون با هم مسابقهی دو داده بودیم، روزی که نقش معلول ذهنی رو توی دانشگاه بازی میکرد. حقیقتا استاد خندیدن به خود و مفید نبودن به نظر دیگران بود. باور کنید اون شب توی سلول نزدیک به نیم ساعت خنیدم طوریکه کلیههام درد گرفته بود! حتی دریچهی سلول رو هم بستم که صدای خندههام بیرون نره. البته من اصلا قصد دفاع از زندان انفرادی رو ندارم اما باید پذیرفت که انفرادی نسبت به بند عمومی مزایایی هم داره که یکی از اونها تجربهی نشاط ذهنی گاه به گاهه. بعضی وقتها که خیلی با حس و حال خودم حال میکردم میاومدم دم دریچهی سلول و به بقیه میگفتم : “بچهها باورم نمیشه که الان یک اتاق برای خودم دارم!”
۹- کافه پیانو
چند روزی که انفرادی بودیم فرصت خیلی خوبی برای کتاب خوندن بود، چون چند تا کتاب رمان کم و بیش خوب اونجا بود و در ضمن سکوت و تنهایی در اون مکان فضای خوبی رو برای مطالعه فراهم کرده بود. توی انفرادی آدم کار خاصی برای انجام دادن نداره، بنابراین میتونه تمام توجهش رو متوجه معدود گزینهها و امکانهاش بکنه. یادآوری مثال معروف مصطفی ملکیان در مورد اضطراب ناشی از داشتن کانالهای تلویزیونی زیاد و آسودگی خاطر ناشی از داشتن یک کانال تلویزیونی در این مورد کاملا بهجاست و به همین منطق خوردن غذای نیمه آشغال زندان هم در انفرادی لذت خاص خودش رو داشت!..
کتاب خوندن کاریه که من پیش از دوران دانشجویی بیشتر براش وقت میگذاشتم تا پس از اون. به یک معنی میشه گفت در مورد مطالعه کردن تنبل شدم و در یک معنی دیگر شاید سختگیرتر.. در بچگی کتاب خوندن برای من راهی برای اثبات متفاوت بودنم بود. یادم هست در سال سوم دبستان کتاب رمان نسبتا حجیمی دست گرفته بودم و مشغول خوندن شدم. اطرافیان به من تذکر دادند که این کتاب به دردم نمیخوره ولی من اصرار داشتم که میتونم کتاب رو بفهمم و شروع به توضیح داستان کردم و گفتم: “داستان در مورد مردیه به نام دوشیزه..” باقی ماجرا رو خودتون میتونید حدس بزنید. البته من باز هم کم نیاوردم به تلاشهای خودم به صورت مذبوحانهای ادامه دادم..
ورود من به دبیرستان با دورهی اصلاحات متقارن شد و جنب و جوشهای سیاسی باعث شد که من مطالعات سیاسی رو هم به رمان خوندنهام اضافه کنم که بیشتر شامل مطالعهی کتابهای شریعتی میشد. اگر چه من از کتابهای شریعتی تاثیر گرفتم ولی هنوز هم واقعا کتاب رو نمیخوندم.
این رو تنها زمانی فهمیدم که برای اولین بار در دورهی پیش دانشگاهی، یک کتاب رو واقعا خوندم! کتاب “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” ژان پل سارتر. من سارتر رو از کتابهای شریعتی میشناختم و به همین دلیل وقتی کتابش رو توی یکی از بساطهای کتاب خیابون دیدم خریدمش و مشغول خوندن شدم. در اون زمان من احساس تنهایی مهیبی داشتم و حس میکردم بین من و انسانهای دیگه شکاف و گسست عمیقی شکل گرفته که هرگز پرشدنی نیست. نوعی شک و تردید وحشتناک نسبت به همهی معانی و اعتقادات و افراد در من بود و من حقیقتا مستاصل مونده بودم که با قدرت اراده و اختیارم در جهان باید چه کنم؟!
اون کتاب تمامی تزلزلها و تردیدهای من رو بدون هیچ تعارفی تصویر کرده بود و در ضمن میگفت که این سرنوشت انسانه. یادمه که کتاب رو دوباره به صورت کامل خوندم و حاشیهنویسی کردم و با کلی شوق و ذوق به دیگران معرفی کردم اما خب ظاهرا این کتاب برای بقیه جذاب نبود، انگار همه میدونستند که باید چه کار کنند و از جون زندگی چی میخوان؟!..
دومین کتابی که خیلی روی من تاثیر گذاشت، کتاب تاریخ فلسفهی ویل دورانت بود، بهخصوص قسمتی که مربوط به آرتور شوپنهاور و ایمانوئل کانت بود. اون دوره پشت کنکور بودم و از سر بیکاری به همه چیز فکر میکردم و وقتی که این کتاب رو خوندم خیلی از شوپنهاور خوشم اومد. توهم زده بودم که به چیزهایی که این فیلسوف میگه خودم هم قبلا فکر کردهام! احساس میکردم که افکار این آدم ناشی از بیکار بودنش روی زمینه و خب من هم خیلی بیکار بودم و از این که میدیدم کسی از این شیوهی زندگی دفاع میکنه و به اون ارزش میده خیلی حال میکردم، اما قضیهی کانت فرق میکرد، وقتی قسمت مربوط به کانت رو خوندم احساس کردم که اون چیزی که اسمش فلسفه است رو پیدا کردم. مطالعهی کانت البته مثل شوپنهاور لذت بخش نبود و در واقع تا حدی زیر پام رو خالی میکرد. احساس من در مورد کانت این بود که مسائلی که میگه (مثل تمایز شی لنفسه و شی فی نفسه) نقطهی آغاز مسابقهی فلسفه است و کسی که بازی رو از اونجا شروع نکرده تخلف کرده و بازیاش قبول نیست!
اما سومین کتابی که روی من تاثیر زیادی گذاشت رمان جان شیفتهی رومن رولان بود. آمیزهای عجیب از ادبیات، فلسفه، سیاست، روانشناسی، تاریخ و. که باعث شد هنوز که هنوزه وقتی چشمم به این کتاب میافته، مثل دیوان حافظ بازش کنم و از هر جا که اومد مشغول خوندن بشم. هر بار که یکی از این کتابهای تاثیرگذار به پستم میخورد، سلیقهام در مورد کتاب مشکل پسندتر میشد، تا جاییکه الان برای هر کتاب و نویسندهای توی ذهنم کلی ایراد میگیرم و گاهی وقتها خیلی عجولانه در مورد کتابها قضاوت میکنم. همهی اینها رو گفتم تا برسم به این قضیه که من با این روحیهی اشکال تراشم توی مطالعه، انصافا از خوندن یک رمان ایرانی در انفرادی خیلی لذت بردم و اون کتاب “کافه پیانو” نوشتهی ابراهیم فرهاد جعفری بود. من کافه پیانو رو به عنوان یک رمان پرفروش و جعفری رو به عنوان نویسندهی حامی احمدینژاد در انتخابات میشناختم و یک بار هم از دوستی در بند ۳۵۰ شنیدم که این کتاب آشغاله و ارزش خوندن نداره و همه اینها باعث شد که با نگاه منفی سراغ کتاب برم و همین نگاه بود که بعد مایهی شرمندگیام شد و شاید دلیل نوشتن این قسمت. به نظر من این کتاب متفاوت بود. فاصلهای که راوی اول شخص از موقعیتها داشت، عدم جدیت و بازیگوشیای که در نگاهش بود، مرکزیتی که برای خودش قائل بود، ظرافتی که چاشنی توصیفهاش میکرد، پرهیزی که از قضاوت ارزش داشت و اولویتی که به زیبا بودن موقعیتها میداد و حتی قطعه قطعه نوشتنش همه و همه برام جالب و جذاب بود. البته من اصلا از سلیقهی ادبیام دفاع نمیکنم اما به هر حال خوندن این کتاب به من چسبید. وقتی نظرم در مورد کتاب رو با بقیه در میون گذاشتم، همراهی زیادی ندیدم، یکی از انتقادات این بود که بعضی از توصیفات نویسنده از جنس مخالف کمی زننده است، اما شخصا این انتقاد رو خیلی وارد نمیدونم. من فکر میکنم بد نیست که یک بار قاعده رو برعکس کنیم و از زاویهای دیگه به این قضیه نگاه کنیم. یعنی این که از انسانها بخواهیم به خاطر حرفهایی که به همدیگه نمیگن شرمنده باشن، نه به خاطر چیزهایی که میگن! اینجوری احتمالا نظرمون در مورد این که چه چیزی زننده است، عوض میشه. !
۱۰- ماجرا
اگر الان بخوام برای نامهای که به قاضی پیرعباسی نوشتم، عنوانی رو انتخاب کنم، میگم “ماجرایی با پیرعباس” البته ماجرا نه در معنایی که امروز به کار میبریم. چند وقتیه که دارم کتاب “حافظ نامه”ی بهاءالدین خرمشاهی رو میخونم و در این مطالعه فهمیدم که چقدر در مورد بعضی مفاهیمی که در اشعار حافظ به کار رفته دچار سوءتفاهم بودم. یکی از این واژهها “ماجرا”ست.
خرمشاهی در تعریف این واژه اینطور آورده “ماجرا یکی از آداب صوفیانه است و عبارتست از مراسمی که دو سالک یا دو صوفی خانقاهی که بینشان کدورتی رفته و از هم دلگیرند، طی مراسمی ابتدا گلایه میکنند و سپس آشتی میکنند” و انصافا این معنا خیلی به من چسبید. احتمالا برای شما هم پیش اومده که در به در دنبال یک واژه برای بیان خودتون بگردید و وقتی که پیداش کردید خیلی حال کنید. باور کنید خیلی وقته دنبال واژهای میگردم که هم سویههای انتقادی داشته باشه و هم میل به آشتی-جویی و رفع کدورت در اون نهفته باشه و واژهی ماجرا، البته اگر قیود اول تعریفش که اون رو مختص صوفیها میکنه رو نادیده بگیریم، هر دوی این ویژگیها رو داره و به نوعی میتونه قصدیت من رو از نوشتن نامه توضیح بده. نامهای که به پیرعباس نوشتم اگر چه قبول دارم که به لحاظ فرم و محتوا کمی نامتعارف بود، اما از الگوی سادهای پیروی میکرد.
تلاش من در اون نامه بر این بود که سویههای سیاسی و ایدئولوژیک تقابل بین یک قاضی و متهم سیاسی رو کاهش بدم و این اتفاق رو بیشتر به عنوان مواجهی دو فرد و دو انسان با تفاوتها و تمایزهای خاص خودشون نگاه کنم. البته من نمیدونم که چقدر در این تلاش موفق بودم اما خب، این مساله ربطی به اهمیتی که برای این نوع نگاه قائلم نداره. شاید این یک قیاس به نفس باشه اما تصور من اینه که ما زیادی اسیر امر سیاسی شدیم تا جایی که گاهی فراموش میکنیم که میشه جهان رو از منظری غیرسیاسی هم نگریست. حتا گاهی یادمون میره که انسانها ابعاد غیرسیاسی هم دارند که علیرغم همه تفاوتهای سیاسی، میتونه نقطه اشتراکی برای تعامل و ارتباط باشه. این که در قضاوتهامون هیچ سنجهای به جز سنجهی سیاسی نداشته باشیم، به خصوص در شرایط سیاسی امروزی، خیلی راحتتر میتونه زمینهی خشونت، حذف و در کل تراژدیهای سیاسی رو فراهم کنه.
من احتمالا با درنظر گرفتن همین منطق تلاش کردم که روایتی شخصی از مواجهام با پیرعباس در نامه ارائه کنم تا حداقل این بار با گفتن حرفهام مانع از این بشم که رابطهی شخصیمون هم، سرانجامی به وحشتناکی رابطهی حقوقیمون پیدا کنه. من در ابتدای اون نامه تلاش کردم که به تفاوتها و محاسنی که پیرعباس نسبت به قضات دیگه داره اشاره کنم. تفاوتهایی که انکار اونها نه ممکن بود و نه مطلوب. ممکن نبود به این دلیل که اکثر متهمین و وکلا به این تفاوت اذعان داشتند. قاضی پیرعباس حداقل در نسبت با قضات دیگر دادگاه انقلاب، برخورد مناسبتر و اخلاقیتری با متهمین داره. معمولا در جلسهی دادگاه قضاوت سیاسی در مورد متهم نمیکنه و اگر هم چنین قضاوتی داشته باشه، حداقل این ظرافت رو داره که بیانش نکنه. متهمینی که پروندهشان زیر دست اوست، معمولا در جلسه دادگاه تبدیل قرار میشن و با سند آزاد میشن و این قاعده در مورد قضات دیگه به ندرت اتفاق میافته و در ضمن در صدور حکم هم (به جز در موار حساس و امنیتی) با مدارا و تساهل بیشتری برخورد میکنه..
نادیدهگرفتن این تفاوتها همانطور که گفتم مطلوب هم نبود. به این دلیل که در درجهی اول نشان از بیانصافی نویسنده داشت و حقیقت اینه که بیانصافی و ندیده گرفتن محسنات دیگران، همیشه ناشی از احساس ضعفه، ثانیا بیان کردن محسنات دیگران، به نوعی دعوت به تکرار اون ویژگیهاست. اما این همهی ماجرا نبود. شخصا انتقاداتی هم به شخص پیرعباس داشتم که سعی کردم لابه لای توصیفهام بیانشون کنم و این انتقادات البته با انتقاداتی که به صورت کلی به نظام قضایی کشور داشتم مسالهای کاملا متفاوت بود. انتقاد اول من به پیرعباس سکوت عجیب او در جلسهی دادگاه بود.
باور کنید او در تمام جلسهی دادگاه، فقط یک سوال از من پرسید و اون این بود که “فکر میکنی چرا وقتی تصمیم گرفتی به تهران بیای، وزارت اطلاعات تصمیم به بازداشتت گرفت؟ ” به جز این سوال تنها نکتهای که گفت این بود که خیلی حرفهای بازجویی پس دادی و به سن و سالت نمیخوره و از این حرفها. انتقاد دومم، صحبتهای تندش در جلسهی دومی بود که برای تمدید قرار بازداشت من رو خواسته بود و من در اون جلسه تازه فهمیده بودم که نسبت به من موضع تندی داره و بنابراین میخواستم با او حرف بزنم. اما به من اجازهی صحبت کردن نداد و گفت: “خودتی! برو بیرون..” در اون لحظه خیلی ناراحت و در عین حال عصبانی شده بودم وقتی به چهرهاش نگاه میکردم با خودم فکر میکردم یعنی ممکنه من هم در زندگیام چنین کار زشتی رو در حق دیگران کرده باشم و میدیدم که اگر چنین برخوردی از من سر زده باشه، چقدر نیازمند بخشیده شدنم! بنابراین به او گفتم: “خدا همهی ما رو ببخشه” و از در اتاق خارج شدم.
اما نقد سوم من احتمالا نکتهایه که خود پیرعباس هم به اون اقرار داره و اون این که در مورد پروندههای حساس نظر وزارت اطلاعات رو اگر چه خلاف نظر خودش، اعمال کرد و این با وجدان کاری یک قاضی هماهنگ نیست. شاید پیش خودش فکر کرده که اگر من این احکام رو صادر نکنم، یکی دیگه این کار رو میکنه و تازه اون فرد در مورد پروندههای دیگه هم سختگیرانه برخورد میکنه و با این منطق پذیرفته که در این شرایط ادامهی کار بده. منطقی که در این شرایط خیلی هم غیر موجه نیست.
نوشتن نامهای که هم لحن آشتیجویانه داشته باشه و هم حاوی نکاتی انتقادی باشه، خیلی سخته و دقیقن مثل راه رفتن روی لبهی شمشیره و به همین دلیل اصلا نمیدونم که آیا تونستم اونچه که میخوام رو انتقال بدم یا نه؟ امیدواری خودم اینه که احساس کرده باشه که این نامه رو از روی رفاقت و فقط جهت گلایه و رفع کدورت نوشتهام و ترسم اینه که فکر کرده باشم قصدم از این کار دشمنی و آزار دادنش بوده و اگه تصورش این دومی باشه انصافا نامردیه. اگه کسی چند روز هم بیگناه حبس کشیده باشه و در ضمن نامه رو خونده باشه، میتونه درک کنه که موقع نوشتن این نامه، چه مرامی در حق آقای پیرعباس گذاشتهام.
۱۱- ضد قهرمان
توی زندان خیلی وقتها پیش میآد که با بچهها از خاطرات بازجوییمون بگیم، خاطراتی که بعضی وقتها جدا عجیب و تاثربرانگیزه اما خب در طولانی مدت شنیدن این خاطرات آدم رو کسل میکنه به این دلیل که آدم حس میکنه این روایتها یک-طرفه است و هیچ روایت موازی مثلا از طرف بازجوها وجود نداره. شاید من دارم قیاس به نفس میکنم اما فکر کنم این بدیهی باشه که یک متهم از نقاط ضعف و سوتیهای خودش توی بازجوییها چیزی نگه و یا سعی کنه همیشه بازجو رو جزو آدم بدها به حساب بیاره. این نکته گاهی آدم رو وسوسه میکنه که قاعدهی بازی رو برعکس کنه و سعی کنه با بازجوها همدلی کنه و از سوتیهای خودش بگه!. حقیقت اینه که نگاه منفی به نیروهای امنیتی بین سیاسیون یک قضات معمولا پیشینی ست و در واقع ما خیلی از اوقات فراموش میکنیم که جامعه نیاز به نهاد اطلاعاتی امنیتی هم داره!
گاهی به این نکته فکر میکنم که اگر یک مسئول درون ساختار امنیتی کشور بتونه درک درستی از مقولهی امنیت داشته باشه و مرز بین حوزهی سیاست و محدودهی امنیت رو درست ترسیم کنه چقدر میتونه مفیدتر از یک فعال سیاسی و مدنی باشه و چقدر میتونه به نشاط و توسعهی سیاسی در مملکت کمک کنه. من فکر میکنم هیچ کاری سادهتر از انتقاد از ساختار امنیتی در ایران نیست (البته چون نقد زیادی به اون وارده) اما آیا اگه به ما این اجازه داده بشه که وارد این ساختار بشیم و احتمالا اصلاحاتی رو ایجاد بکنیم آیا این کار رو انجام میدیم؟! آیا هیچ وقت از این موضع به یک مسئول امنیتی و یک بازجو نگاه کردیم؟! این سوال به نظر من یک سوال اخلاقیه، اما بگذارید کمی هم از خاطرات خندهدار خودم در بازجوییها بگم، اگرچه هیچ تضمینی در مورد صادقانه بودن روایتم نمیدم.
اوایل دوران دانشجویی خیلی عشق پشت تریبون رفتن بودم و اولین تریبونی که رفتم هفتهی دوم دانشجو شدن در جلسهی سخنرانی دکتر پیمان بود. تا ترم سوم دانشجویی هیچ میکروفونی رو برای حرف زدن از دست ندادم و انصافا خیلی هم پرت و پلا میگفتم! تا این که در سال ۸۳ بالاخره به وزارت اطلاعات احضار شدم و در اون جلسه بازجو به من گفت: “چیه پسرچان؟ چه خبرته؟ میخوای معروف بشی؟ میخوای یک اطلاعیه بدم روزنامهها که ضیاء نبوی دو هفته بازداشت بوده و شکنجه هم شده؟ اینطوری خوبه؟ …” و من از این که قسمت عظیمی از انگیزههای سیاسیام لو رفته بود، خیلی توی دلم شرمنده شدم. اعتراف میکنم که از اون جمله درسی اخلاقی گرفتم!
این دفعه بعد از بازداشت، در جلسهی اول بازجویی، بازجو پسورد ایمیلم رو خواست که من قبول نکردم وگفتم جزو حوزه شخصی منه و در ضمن دوستانی به من ایمیل زدند که من در برابر حفظ اون مطالب مسئولم. وقتی بازجو اصرار کرد گفتم خواهشا این کار رو از من نخواهید چون بحث مسئولیت من در برابر دیگران مطرحه و این یک نکتهی اخلاقیه!. دو هفته بعد از اون قضیه در یک جلسهی بازجویی خشن و نفسگیر در کمال ادب و احترام پسوردم رو تقدیم کردم! در اون لحظه بازجوی اول با خنده ازم پرسید: “مگه نگفتی قضیه اخلاقیه؟ پس چی شد؟” و انصافا من با همهی خستگی و ناراحتی ناشی از بازجویی، توی دلم به این ادعای خودم خندیدم…!
هفتهی چهارم بازداشت بود که روزی بازجو در ابتدای جلسهی بازجویی به من گفت: “موهات چه بلنده؟” یک لحظه حدس زدم که میخواد به این قضیه گیر بده و ابزاری برای اعمال فشارش بکنه، بنابراین الکی گفتم اتفاقا قراره امشب ماشینش بکنم و با این که همیشه از این کار متنفر بودم اما همون شب موهام رو از ته زدم. اتفاقا سه روز بعد اون قضیه من رو به عنوان تماشاچی به دادگاه علنی بردند و از تلویزیون هم نشونم دادند. توی جلسه دادگاه بود که تازه فهمیدم احتمالا منظور بازجو این بوده که سرو ریشم کمی اصلاح بشه تا توی جلسهی دادگاه شبیه آدمیزادها باشم! اتفاقا در جلسهی دادگاه یک بار به دستشویی رفتم و برای اولین بار از آیینه خودم رو دیدم و دیدم که چه کردم با خودم! پیش خودم گفتم آخه احمق توی این قیافهی درب و داغون یه موی سالم داشتی که اون رو هم با بلاهتات به باد دادی؟
من هم پروندهای زیاد داشتم و در واقع ارتباطاتم با خیلی از افراد براشون درسر ساز شده بود. روز اول بازجویی تعدادی از شماره تلفنهایی که از روز انتخابات تا دوشنبه که بازداشت شدم، به من زنگ زده بودند یا من با اونها تماس داشتم رو جلوم گذاشتند و گفتند بگو شمارهی کیه و من هم دیدم که کار بیاهمیتیه چون اسامی همهشون توی گوشیم بود. بنابراین تا جایی که یادم بود اسامی رو نوشتم و بعد متوجه شدم که اکثر این افراد بازداشت شدند که این قضیه خیلی ناراحتم کرد. جلسات آخر بازجویی بود که روزی بازجو ازم پرسید: “راستی اون پسر اصفهانی که فردای انتخابات به تو زنگ میزد و اخبار تهران رو میدادی کی بود؟” فهمیدم منظورش یکی از دوستان قدیم انجمن اسلامیه که بعد از چهارسال، در جریان حمایت از کروبی توی انتخابات، همدیگه رو پیدا کرده بودیم. مونده بودم اسمش رو بگم یا نگم. دیدم نگفتنم فایدهای نداره و اونها هم خوب میشناسنش، بنابراین اسمش رو گفتم اما با لحن ملتمسانهای که سابقه نداشت گفتم “تو رو خدا این یکی رو دیگه بازداشت نکنید” او هم در جواب گفت بیچاره کجای کاری؟ خیلی وقته که بازداشتش کردیم و یک ماه پیش ما بود و الان آزاد شده. من هم دو دستی کوبیدم توی سرم!!
جلسهی آخر بازجویی یکی از افراد تیم بازجویی که بازجوی من نبود اومد سراغم و در ضمن صحبتهاش از برخوردی که در جلسات بازجویی با من شده انتقاد کرد و گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم و اصلا به متهمهام دست نمیزنم و کمی هم سفارشم کرد که مشکل تو اینجاست که همه اتهامها رو به صورت مطلق رد میکنی و به همین دلیل بازجوهات به تو اعتماد نمیکنند! بعدش از مقاومت شیوا نظرآهاری توی بازجویی تعریف کرد و گفت با چشم بند بازجویی پس نمیداد و علیه دوستهاش چیزی نمیگفت و پسورد ایمیلش رو نمیداد. صحبتهاش به اینجا که رسید یه لحظه چیزی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم و گفتم: “ اون هم اگه کتک میخورد پسوردش رو میداد!” بعد دیدم که چقدر معنی حرفم در اون لحظه زشت بوده، چیزی مثل این که اون رو هم بزنید. این قضیه رو روزی که خود شیوا رو در دادگاه دیدم بهش گفتم و خندیدیم..
۱۲- یک خبر بد..
دقیقا عصر روز سه شنبه ۲۳ شهریور بود که در هواخوری بند ۳۵۰ نشسته بودم و طبق معمول داشتم جفنگ میگفتم! اون روزها بحث مرخصی بچهها خیلی مطرح بود و تعدادی هم سند گذاشته بودند و هر لحظه منتظر بودند که برن مرخصی. من هم این قضیه رو بهونه کرده بودم و داشتم برای آبتین غفاری که او هم سند گذاشته بود میگفتم : “من پریروز اومدم مرخصی و مرخصیام هم سه روزه است، الان اومدم دادگاه انقلاب ببینم میتونم مرخصیام رو تمدید کنم یا نه. اگه کاری داری بگو اینجا برات انجام بدم. !” وسط گفتن همین اراجیف بودم که چشمام به میلاد اسدی و علی ملیحی افتاد که داشتند از توی بند وارد هواخوری میشدند.
میلاد لباس بیرون پوشیده بود. آخه ظهر خواسته بودنش اجرای احکام، احتمالا ملاقات با معاون دادستان داشت. نکتهی عجیب این بود که علی ملیحی وقتی وارد هواخوری شد، سیگارش روشن بود و علی مدنیتر از این حرفها بود که توی کریدور سیگار بکشه! حدس زدم میلاد خبر بدی بهش داده اما خب هیچ حدسی برای نوع خبر نداشتم. وقتی میلاد به سمت من اومد ازش پرسیدم که چه خبر که گفت خبری نیست. من هم همون پرت و پلاها رو برای او هم تکرار کردم که دیدم خیلی بیشتر از اونی که در انتظارم بود خندید و بین خندههاش هم گفت “دیوونه رو ببین میگه رفتم مرخصی” نگاه میلاد جور عجیبیه و چیزی رو پنهان نمیکنه. توی بازی مافیا به جز یکبار هر وقت میلاد مافیا میشد، میتونستم با نگاه اول بفهمم مافیا هست یا نه. یک نکته اشتراک جالب هم داشتیم و اون این که سر یک قضیهای فهمیدم که هر دوتامون توی مجلس ترحیم خندهمون میگیره و همدردی درست و حسابی بلد نیستیم! خندهی عجیب و نگاه میلاد هم به حرکت عجیب علی ملیحی اضافه شد..
نمیدونم به چه دلیلی رفتم توی بند و بعد از چند دقیقه که بیرون اومدم، دیدم حلقهای از دوستان اتاق ۱ گوشهی هواخوری تشکیل شده، فکر کنم عبدالله مومنی، دکتر تاجرنیا، بهمن احمدی، میلاد اسدی و علی پرویز. به طرف جمع رفتم دیدم همه دارند به من نگاه میکنند، حدس زدم به خاطر سوئیشرتی بود که تنم بود چون احساس سرما میکردم اگر چه هوا گرم بود. دکتر تاجرنیا هم یک شوخی در مورد لباس پوشیدنم کرد که حدسم رو تایید کرد و به نگاهشون شک نکردم. بعد همراه میلاد و علی پرویز شروع کردیم به قدم زدن و صحبت کردن در مورد قضیهای که اون روزها درگیرش بودیم.
بعد از سه چهار دور که طول هواخوری رو قدم زدیم بهمن احمدی به سمت ما اومد و به میلاد گفت که : “تصمیم جمع این شد که قضیه رو به خود ضیا بگیم.” باز هم حدسی نمیتونستم بزنم. گرچه فقط مطمئن بودم که خبر بدیه..! بالاخره میلاد گفت که توی اجرای احکام نامهی تبعید من رو دیده که از اجرای احکام زندان اوین به دادستان اهواز زده شده بود که چون ایذه زندان نداره من رو به یکی از زندانهای منطقه بفرسته. بعد از شنیدن خبر احساس یک غریبه رو داشتم که کسی یا چیزی رو نمیشناسه. من به صورت منطقی منتظر تبعید بودم اما حسم قضیه رو باور نمیکرد. بعد از چند ثانیه وضعیت عادی شد.
هنوز که نرفته بودم پس زیاد جای سخت گرفتن نبود. البته انتظارم از میلاد این بود که قضیه رو اول به خودم میگفت، اگر چه میدونستم که انتظاری منطقی نبود و خودم هم اگه جاش بودم همین کار رو میکردم. بعد از چند دقیقه برگشتیم سر همون صحبت قبلی که داشتیم ادامه میدادیم. با این تفاوت که میدونستم اینبار مسالهی خیلی مهمتری دارم که باید بعد این قضیه برم سراغش. بعد از آمار وقتی وارد اتاق شدم دیدم فضای اتاق سنگینه و همه یه جوری نگاهم میکنند. از اون نگاههای قبل شهادت توی فیلمهای ایرانی. این نگاهها بوی ترحم میداد و من اصلا با این قضیه راحت نبودم. اگه کسی کاری به من نداشت، مطمئنا من هم میرفتم توی تختم دراز میکشیدم و به قضیه فکر میکردم اما نگاه، کلام و برخورد بچهها من رو خطاب قرار میداد و من هم مجبور بودم که یک واکنشی نشون بدم. واکنش من در این طور مواقع معمولا مسخره کردن موقعیت بود.
سر سفرهی شام یکی از بچهها از اتاق دیگه که شام دلمه درست کرده بود یک بشقاب غذا آورد سر سفرهی ما که بیشترش رو خوردم و این بهونهای شده بود برای این که هر کسی از دم در اتاق رد میشد به او میگفتم که “آقا من دارم تبعید میشم لطفا به من ترحم کنید و اگر غذای خوبی درست کردید برای من بیارید..” اینقدر از این پرت و پلاها گفتم که علی ملیحی وسط غذا پاشد رفت بیرون. میلاد با خنده سرزنش باری گفت: “نمیفهمی حرفهات بقیه رو آزار میده؟” من هم گفتم تقصیر خودتونه، ترحم نکنید که من هم این چیزها رو نگم. بچههای اتاق قرار گذاشته بودند که بعد از شام یک جلسهی خداحافظی برام بگذارند که من هم به جدیت گفتم که در اون جلسه شرکت نمیکنم. البته جلسه هم برگزار نشد. البته نه به خاطر من بلکه به این دلیل که به این نتیجه رسیدند که این کار رفتن به پیشواز تبعیده. شب فضای اتاق جالب بود.
عبدالله مومنی از واکنش من ناراحت بود و میگفت تو جوری رفتار میکنی که انگار اصلا قضیه مهمی نیست و این توهین به جمعه من هم گفتم که اتفاقا قضیه خیلی برام مهمه اما کاری از دستم بر نمیآد و برای خودم هم واقعا سواله که چه واکنشی باید داشته باشم! عبدالله به شوخی قول داد که سه روز برام عزای عمومی اعلام کنه و گریهای راه بندازه که توی بند سابقه نداشته باشه! میلاد هم گفت آقا من تا کسی گریه نکنه گریهام نمیگیره، اول باید کسی شروع کنه. من واقعن با واکنش میلاد عشق میکردم. چه فاصلهی عجیبی داره این پسر گاهی با اتفاقات پیرامونش..! آخر شب با علی پرویز و علی ملیحی نشستیم و خاطره گفتیم. من هم ضمن خاطرهگویی شروع کردم به گفتن از خصوصیات خاص و مثبت خودم و کلی از خودم تعریف کردم. این کاریه که معمولا باهاش لج دیگران رو در میآرم. وسط صحبتها علی ملیحی میخواست وارد بشه که علی پرویز جلوش رو گرفت و گفت “وایسا. بذار بگه” و بعد رو به من گفت بگو! این کار رو طوری کرد که انگار با یک بچهی کوچیک طرفه که اگه به حرفهاش گوش نکنیم قهر میکنه و این کار برام خیلی جالب بود. بعد موقع صحبتهام طوری به من نگاه میکرد که من احساس میکردم که سالها از تبعید من گذشته و او به یک خاطره در زمان و مکانی دور خیره شده..
۱۳- تبعید..
پنجشنبه اول مهرماه ۱۳۸۹، روزی که میتونست اولین روز سال تحصیلیام باشه، تبدیل به اولین روز تبعیدم شد. صبح موقع آمار وقتی به همراه آقای امینزاده، عبدالله مومنی و بابک داشآپ وارد بند شدیم، امیرحسین فدایی من رو صدا زد و به کناری کشید و قبل از این که چیزی بگه پرسیدم: “چیه؟ تبعید شدم؟!” (وای که چقدر دلم میخواست بگه نه..) گفت شرمنده ضیا جان، سر صبحی چنین خبری. احساس کردم یک چیزی درونم شکست! با صدای خیلی ضعیفی گفتم ممنون و به سمت اتاق راه افتادم.
وقتی وارد اتاق شدم به هیچ کسی نگاه نکردم و مستقیم رفتم طرف تختم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. بچههایی که از پشت سر میاومدند خبر انتقالم رو به اتاق آوردند. موقع جمع کردن وسایل تمام تلاشم رو کردم که با کسی چشم توی چشم نشم. بغض نیمه کارهای داشتم که نگاه یک دوست میتونست کارش رو تموم کنه. چند دقیقهای که صرف جمع کردن وسایل کردم این فرصت رو به من داد کمی به خودم مسلط بشم. اگر چه در همون حال هم نگاههای سنگین افراد توی اتاق رو روی خودم حس میکردم و می دونستم که موقع خداحافظی و روبوسی با بچههای اتاق، خیلی کارم سخته.
میل عجیبی به تنهایی داشتم. اگر فقط ده دقیقه به من فرصت میدادند که تنها باشم و قدم بزنم میتونستم به لحظاتی که میگذره مسلط بشم و درست و حسابی با احساسات واقعیام با بچهها خداحافظی کنم اما چنین فرصتی در کار نبود و من هم دلم میخواست هر چه سریعتر از این شلوغی عبور کنم. وقتی کارم تموم شد به سمت بچهها برگشتم که خداحافظی کنم، همون ابتدا با چشمهای خیس علی جمالی مواجه شدم. بعد صورت سرخ و برافروختهی عبدالله مومنی، بعد اشکهای روی گونهی علی پرویز، چهرهی علی ملیحی رو اصلن ندیدم و فقط هق هق گریهاش موقع بغل کردن همدیگه من رو تا مرز شکستن برد اما به هر زحمتی بود خداحافظیهای داخل اتاق رو تموم کردم.
خداحافظی توی کریدر و با همبندیها خیلی سخت نبود، حتی حس خندیدنم به موقعیتها هم برگشته بود. وسط خداحافظیها مهدی اقبال که انصافا آواز خوندنش گرمای خاصی داشت از توی جمع گفت : “ضیا هیچ وقت فراموشت نمیکنیم!” من یک لحظه احساس کردم بازیگر صحنهای تراژیک و تاریخیام و برای این که صحنه خراب از کار در بیاد با خنده گفتم : “اگه فراموشم بکنید که دیگه خیلی نامردیه !!” لحظات خداحافظی با بیست سی نفری یادم هست که اگه بخوام همهاش رو بگم، دیگه شورش رو در آوردم! آخرین تصویری که از داخل بند ۳۵۰ یادم مونده، لحظهای بود که روی خودم رو از جمع به سمت در خروجی برگردوندم و در لحظهی آخر مماس با دیوار نگاهم به چشمهای نیمه خیس و نیمه سرخ میلاد افتاد. اگر چه در اون لحظات هم بیشتر از غم، بیقراری و کنجکاوی توی چشمهاش بود!
وقتی از بند ۳۵۰ بیرون اومدم به تصمیم همیشگیام عمل کردم و اون این که بیرون چاردیواری زندان به هیچ چیز فکر نکنم و فقط تماشا کنم که چنین فرصتی خیلی کم برای زندانی پیش میاد. با چند نفر زندانی انتقالی دیگه توی مینی بوس نشستیم که قرار بود ما رو به قرارگاه اعزام ببره. راننده مینی بوس که اعتیاد از سر و صورتش میبارید متوجه تفاوت من با بقیه شد و ازم پرسید که جرمم چیه و حبس چقدرو کجا میرم.
من هم توی چند کلمه براش قضیه رو گفتم: “زندانی انتخاباتی، ۱۰ سال حبس در تبعید به اهواز..“همین بهونهای شد که شروع کنه به نصیحت کردن و ابراز ترحم که آقا حیف جوونیات نیست؟ گندهها الان توی خونهشون عشق میکنن و تو باید حبس بکشی و از این دست اباطیل. نمیخواستم ناراحت بشه برای همین محترمانه اما سرد به او گفتم دوست عزیز شما خودت رو ناراحت نکن ده سال حبس رو من باید بکشم یه کاریش میکنم و دیگه چیزی نگفت. مقصد جایی توی خیابون انقلاب بود. ۵۰ متر نرسیده ماشین ایستاد و دست بند به دست توی پیادهروهای شلوغ پیاده به راه افتادیم. وای که چه حس غریبی بود قدم زدن توی پیادهروهای شلوغ. تجربهای که ۱۵ ماه بود تکرار نشده بود..! ساختمون مورد نظر راهروی نسبتا تاریکی داشت. بهعلاوهی نیمکتهایی که روی یکی از اونها نشستم و به انتظار موندم.
در اون لحظات برای اولین بار واقعا به تبعید فکر کردم و در همون ابتدا با چنان حجمی از ظلم، خشونت، حماقت و عدم تناسب مواجه شدم که مطمئن شدم دارم خواب بد میبینم! حتی فکر کردم ممکنه کل داستان زندان و ۳۵۰ هم یک خواب بوده باشه و تلاش کردم که از خواب بیدار بشم اون هم نه یک بار بلکه در یک تلاش مستمر در طول چند دقیقه! وقتی دیدم که بیدار نمیشم یک لحظه فکر کردم نکنه همهی زندگی یک خواب باشه و من با تلاشی که برای بیدار شدن میکنم از خواب زندگی و دنیای انسانها خارج بشم و وارد جهان دیگهای بشم و همین تصور باعث شد بترسم و تلاشم رو متوقف کنم! به یاد جملهی معروف چوانگ تزو فیلسوف چینی افتادم که میگفت: “دیشب خواب دیدم پروانهام، اکنون نمیدانم که آیا انسانم که دیشب خواب پروانه دیدم یا پروانهام که اکنون خواب انسان میبینم!” توی همین تصورات بودم که شخصی از داخل یکی از اتاقها صدام کرد و من وارد اتاق شدم. یک نظامی درجهدار بود و از من خواست، نقطهای رو توی پروندهی اعزام خودم انگشت بزنم و من هم همینکار رو کردم و همونجا ایستادم. چشمم توی پرونده به نامهای افتاد که میلاد به اون اشاره کرده بود و در ضمن یک کپی از حکم تجدید نظر هم توش بود که عنوان اتهامیاش حتی توی اون وضعیت هم عصبیام میکرد. اون شخص که متوجه نگاهم شده بود با لحنی توهین آمیز گفت به چی نگاه میکنی؟ من سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. دوباره داد کشید: “گفتم به چی نگاه میکردی؟”
من هم همینطور خیره به چهرهاش نگاه میکردم و چیزی نمیگفتم. با خودم فکر میکردم، چرا آدمی گاهی اینقدر احمق میشه؟ آخه چطور توی این لحظه به این آدم حالی کنم باهاش دشمنی ندارم؟! یعنی فهم این قضیه اینقدر سخته که میشه زندگی کرد و اینقدر هم به همدیگه آزار نرسوند؟ وقتی دید مثل خل و چلها فقط نگاهش میکنم با صدای آرامتری گفت برو بیرون و من هم از اتاق خارج شدم.
هر نوع فعالیت حقوقبشری در ایران به نظرم کار احمقانهای میرسید. احساس بوکسوری رو داشتم که وسط مبارزه فهمیده که داور با طرف مقابله و این رو هم تنها زمانی باور کرده که ضربهای کاری رو از خود داور خورده! من کم کم داشتم خودم رو جمع و جور میکردم اما از خطای محاسباتی خودم و فهم غلطی که از موقعیت بازی داشتم تعجب میکردم. این جمله در نظرم خیلی منطقی میاومد که: “مملکتی که پاداش دفاع از حق تحصیل در اون ده سال حبس در تبعیده به لعنت خدا هم نمیارزه..! ” شاید مخاطب فکر کنه که در اون لحظات چقدر نسبت به کسانی که با من اینکار رو کرده بودند احساس تنفر داشتم اما باور کنید اصلا اینطور نبود! من فکر میکنم برای متنفر بودن از کسی این تصور لازمه که طرف مقابل با نیت سوء و شریرانهای دست به عمل میزنه و این تصوریه که من فاقدش هستم.
اتفاقا هر چه که میگذره در این تصور راسختر میشم که انسانها حتی بزرگترین جنایتها رو هم با انگیزههای زیست هر روزه شون انجام میدن و حتا گاهی نیتهای به ظاهر خیرخواهانهای رو هم چاشنی کارشون میکنند. به عنوان کسی که احتمالا قربانی یک ظلم به شمار میره، هرگز در طرف مقابلم (حداقل اونهایی که باهاشون مواجههی مستقیم داشتم) چیزی از جنس شرارت، بدطینتی یا بدذاتی ندیدم که توجیهی برای تنفر و یا کینه ورزیدن باشه و البته اگه بخوام خصوصیاتی منفی رو در اونها بشمرم باید به خصوصیاتی مثل اسارت درون پیش فرضها، ناتوانی در همدلی با دیگران و به خصوص مخالفین، کم صبری و تا حدی کم هوشی اشاره کنم که این خصوصیات هم مختص طرف مقابل نیست و احتمالا در نوع بشر هم تا حد زیادی وجود داره. تنها تفاوت شاید در این نکته باشه که این خصوصیات در طرف مقابل به صورت سیستماتیک و نهادین عمل میکنه و کمی هم رنگ و بوی ایدئولوژیک گرفته. بگذریم.
صبح جمعه دوم مهرماه وقتی که آمادهی اعزام به اهواز بودیم هیچ کدوم از احساسات روز قبل در من وجود نداشت. نه تنها از زیر آوار بیرون اومده بودم، بلکه تا حدی از موقعیتی که در اون قرار داشتم، ارتفاع هم گرفته بودم. شرایطم تقریبا عادی شده بود و علامت این عادی بودن هم این بود که میتونستم بیدلیل بخندم! با یک ماشین سواری در حالی که با دستبند به یک آدمربا و با پابند به یک قاچاقچی مواد مهار شده بودم عازم اهواز شدیم، اگر چه باید اعتراف کنیم که برخورد مامورین انتقال محترمانه بود. در تمامی طول مسیر حتی برای دقیقهای هم چشم روی هم نگذاشتم تا فرصت تماشای اطراف رو از دست ندم!
فقط در میانههای راه و نزدیکهای غروب بود که احساس دلتنگی غریبی که از دیروز نسبت به دوستان بند۳۵۰ داشتم با شدتی هر چه تمامتر بر من غالب شد و لحظات خداحافظی با دوستان، یک به یک برام تداعی شد. تلاقی این خاطرات با چشمانداز طبیعت اطراف و موسیقی پخش شده از ماشین بالاخره اشکم رو در آورد و اینطور بود که بغض نیمه کارهی صبح پنج شنبه، عصر جمعه در سکوت کامل شکست تا این قاعده اثبات بشه که هر بغض فروخوردهای به هر حال زمانی سر باز میکنه …
منبع: کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران