دیروز همه اتان بودید، همه آنهایی که نامتان هنوز در دفتر تلفنم هست وگاه وبی گاه مصاحبه ای هم با شما کرده ام، شما که در میان موج سبز مردم و روزهای امید از پله های ستاد بالا و پایین می رفتید، خسته می شدید اما دم نمی زدید.
شما آقای حجاریان با آن نگاه پر از درد، شما آقای عرب سرخی که نفیسه گریه رو می خواندیدم از همان روزاردو که با چشمان اشکی کنار دانشکده من را با ساجده دیدید، شما آقای تاج زاده با همان نگاه پر امید قوی مثل همان روزها که به ما امیدمی دادید، شما آقای نبوی با غم آشیانه کرده در چشمانتان، شما آقای صفایی که از خشم مشتتان به هم گره بود و مدام چشمهایتان را می بستید تا نبینید بیدادگاه را، شما آقای رمضان زاده با چشمان متعجبتان، شما آقای طباطبایی جوان پرامید و سبز، شما آقای جلایی پور با آن خنده های معنا دارتان ، شما همکار قدیمی آقای باستانی با آن شر و شور و هیجان که دیگر در چهره ات اثری از آن نبود؛
و شما! آقای سردبیر با آن نگاه تان که خیره به جایی بودو خالی از تمرکز که معلوم بود فکرتان در هوای دیگری است.
دیروز همه اتان را آورده بودند تا اعتراف کنید و نفسی بکشند که هی راحت شدیم و بعد هم تیتر بزنند که “پرده ها افتاد!” و دلشان خوش شود که سعید حجاریان ایدئولوگ اصلاح طلبان گفته که اشتباه کرده ام و اصلا هرچه آموخته ام در همه عمر از آن پشیمانم هرچند که حکایت دوستش را نشنینند سیاه دلان که ما شنیدیم.
همه اتان را آورده بودند تا حضور یورگن هابرماس در ایران را جزءاتهاماتتان بخوانند وبعد هم تمام نظریه های علوم اجتماعی را زیر سوال ببرند که اصلا حوزه عمومی مطرح شده تا علیه ما عمل کند و بعد سعید حجاریان هم بگوید که اصلا ما را چه به مکس وبر و…
همه اتان را آورده بودند که بازهم دل خوش تر شوند که وای دریکی از بندهای مرامنامه مشارکت آمده است که “تلاش در جهت رسیدن به دموکراسی”، یا این که در فلان جلسه بهزاد نبوی به محسن آرمین گفته است که در چارچوب نظام نقد کن و اپوزیسیون وار ننویس، یا این که در فلان جلسه درون تشکیلاتی فلان حزب چه گذشته ویا این که خبرنگاری برای فلان سایت نوشته است و یا ویاو هزاران یای دیگر.
قبول که دیروز برایمان تلخ ترین روزها بود، قبول که به قول عزیزی همه شوکه شدیم، قبول که از روی برگه ای خواندید که شاید به خط خودتان بود اما به شما ربط نداشت.
اما این هم باید قبول کرد که نه برجان می نشستند و نه بردل آنچه خواندید و گفتید که نگاهتان، حرکاتتان، اخمتان، لبخندتان و… همه به هزار زبان در سخن بود.که اگر با چشم کوردلی ببینند سالیانی است که در این سرزمین چهارفصل خسته از تکرار تاریخ بارها چنین روزان و شبان سیاهی تکرار شده اند و تکرار شده اند و تکرار شده اند دور تسلسلی که جوابش جابه جا شدن حاکمان و محکومان بوده است و رفتن کسانی که گمانی به رفتنشان نبود.
چه تلخ است که هنوز باید به یاد زلف نگون سار شاهدان چمن گریه بید را دید، اما دیر و دور نیست روزی که همه اتان دو دانگ مانده از شب را پس بزنید، که یاد گرفته ایم ایمان داشته باشیم به آغاز فصل سبز که معتقدیم هنوز هم می توان گفت و باید گفت:
به یاد زلف نگون ساز شاهدان چمن
ببین درآینه جویبار گریه بید
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه، صبح امید