آن روز در نیمه ی تیرماه سال ۸۸ وقتی در میانه ی جر و بحث شدید بازجو تهدید کرد که اگر همکاری نکنی آن قدر تو را در اوین نگاه می داریم که تا آخر عمر رنگ آفتاب و مهتاب را نبینی، حرفش را جدی نمی گرفتم و گمان می بردم تنها یک بلوف ساده ی سیاسی است برای شکستن من و گرفتن اعتراف های دروغین- اقرار علیه خود.
آن روز و روزهای بعد نیز که اعتصاب های غذای فردی و جمعی بخشی از حیات سیاسی ما در زندان شد نمی دانستم که این سکه روی دیگری هم دارد، زنده ماندن و شاهد مرگ دیگر دوستان بودن، چه در اوین و چه در رجایی شهر- مرگ هایی ناخواسته!
جان دادن بر بالای چوبه ی دار با چشمانی خیره به آسمان از پشت چشم بند؛ جان باختن بر روی تخت بیمارستان در اثر بیماری لاعلاج، با دست ها و پاهای بسته به تخت با دستبند یا پابند؛ جان کندن با پشتی کبود یا بینی و دهانی خون آلود به علت سکته، سکته ی مغزی یا قلبی نا به هنگام؛ فوت بر اثر خودکشی خواسته یا ناخواسته با مواد مخدر فراوان در زندان یا داروهای روانگردان ارزان ؛ کشته شدن به دلایلی ناشناخته- پشت در آهنی سلول انفرادی یا در پس پرده ی پارچه ای اتاقی چند نفره و…
امروز اما هم این روی سکه را دیده ام و هم آن روی سکه را. روز یکشنبه که خبر مرگ مشکوک شاهرخ زمانی- یک فعال پر شور جنبش کارگری و یک کنشگر خستگی ناپذیر اجتماعی - ابتدا در فضای مجازی پیچید و بعد در رسانه های خبری رسمی و نیمه رسمی پخش شد، سکه در برابر دیدگانم بالا جهید و در مسابقه ی شیر یا خط، هر دو روی آن باز به نمایش درآمد تا در هر چرخش چهره ی یک دوست زندانی در برابرم قرار گیرد- سیاسی، عقیدتی یا امنیتی.
پس از دهه ی خونبار ۶۰، باز خبر مرگ با اعدام های خیابانی از همان روزهای اول پس از انتخابات خرداد ۸۸ همه گیر شد، با کشته شدن ندا آقا سلطان، سهراب اعرابی، موسوی و… تا خط آن کشیده شد به درون بازداشتگاه های ۲۰۹ وزارت اطلاعات، ۲۲ الف سپاه و… تا این بار گریبان کسانی را بگیرد که از ماه ها پیش از انتخابات در اوین و رجایی شهر محبوس بودند و برخی از آن ها حتی نمی دانستند میرحسین موسوی نامزد چه گروه هایی است و شیخ مهدی کروبی کاندیدای چه کسانی، و رقیب آن ها احمدی نژاد چگونه محبوب القلوب رهبر جمهوری اسلامی شده است.
آرش رحمانی پور نوجوان اولین هم سلولی ام بود در اتاق ۴۴، پس از پایان نخستین دور زندگی در سلول های انفرادی و دوستش محمد رضا علی زمان که تازه از رجایی شهر به اوین انتقال یافته بود و گاه خودش را در راهرو یا هواخوری به ما می رساند تا سرخوشانه بگوید که بازجو قول آزادی اش را داده است و نگهبان مهربان دارد پا در میانی می کند تا پس از یک عمر آوارگی و حبس زندگی با همسر مطلقه را از سر گیرد و به دست خود پسربچه ی آواره نزد این و آن بزرگ کند!
عفریت مرگ بعد گریبان دوست هم بندی در ۳۵۰ را گرفت و رها نکرد تا درغروب ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹. ابتدا خبر ناپدید شدن فرهاد در هواخوری پیچید و بعد غیبت وکیلی در زمان آمارگیری شبانه که خود به عنوان وکیل بند یکی از مجریانش بود.
تا نیمه شب به صبح برسد و پچ پچ ها و نجواهای دوستانه در راهروها و فضای میان تختخواب ها فروکش کند، بلایی که همه از آن بیم داشتند نازل شد، پس تمام شایعات درست بود. با بازگشت اولین زندانی از بهداری به بند، این خبر به بیرون درز پیدا کرد که سحرگاه فرهاد و چهار زندانی سیاسی- امنیتی ساکن رجایی شهر ( شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان و مهدی اسلامیان ) در اوین بالای چوبه ی دار رفته اند.
روزها و هفته های بعد نوبت تنی چند از هم بندی ها و هم اتاقی ها در میان خیل افراد زیر حکم اعدام رسید-اغلب جوان و دانشجو. هدف این بود تا در دل معترضان انتخابات ریاست جمهوری ترس و هراس ایجاد کنند که به جز سلاح های گرم و سرد بیرون زندان، چوبه های دار نیز در اوین برپا شده است و هر یک از شما اعدامی محتمل فردا روزی!
در بند ۳۵۰ بود که صبح ها در آماده کردن بساط صبحانه با دکمه چی هم کلام می شدیم، غافل از این که چند ماه بعد باز او را در سالن ۱۲ بند ۴ ملاقات خواهیم کرد، اما با حالی نزار در شرایطی که غده های سرطانی تمام وجودش را تسخیر کرده و حالی حتی برای صبحانه خوردن برایش باقی نگذارده اند. تا آن زمان که سایه ی مرگ در چند قدمی محسن ایستاد و مسوولان دادستانی و زندان رجایی شهر زیر فشار افکار عمومی آگاه شده از ماجرا- به دلیل درز فیلمی افشاگرانه- ناچار شدند تن به درخواست قانونی وی دهند و او را بی غل و زنجیر روانه ی بیمارستان کنند تا چون ماجرای کشتن ظالمانه ی هدی صابر متهم به اهمال نشوند و قتل عامدانه ی زندانیان سیاسی.
آن گاه که عفریت مرگ داس خون آلودش را بلند می کرد، خاطره های قدیمی جان می گرفتند و محتویات حافظه ها به یاری محبوسان بند سیاسی می آمدند تا از دیگر فوت شدگان و کشته شدگان درون زندان های جمهوری اسلامی بگویند؛ اکبر محمدی، حشمت الله سارنگ، ولی الله فیض مهدوی، امیدرضا میرصیافی و حتی سعید امامی- آن هایی که گفته می شد سکته ای ده اند یا داروی نظافت خور شده اند!
سکه که از نیمه راه صعود باز می گردد و سقوط می کند، تصاویر دیگری را به نمایش می گذارد. محمد مهدی زالیه نقشبندیان، منصور رادپور، افشین اصانلو، علیرضا کرمی خیرآبادی و… که به دلیل عدم رسیدگی پزشکی یا اعزام دیرهنگام در رجایی شهر، تبعیدگاه و زندانی مخوف جان می بازند. این بار نگرانی ها اوج گرفته است که نکند خدای نکرده، فردا روزی نوبت نرگس محمدی باشد یا سعید رضوی فقیه؛ عفیف نعیمی یا حسن طفاح و…
جالب است که در این سال های غمبار و حوادث مرگبار هر چه درخواست شده است که اجازه دهند تا پزشکان داوطلب به صورت نوبه ای برای ویزیت زندانیان به این سوی دیوارهای بلند و سیم خاردار بیایند، موافقت نشده، چه رسد به این که یک گروه “حقیقت یاب مستقل” تشکیل گردد تا علت واقعی بروز این مرگ و میرهای ناشناخته را بررسی کند. این بار نوبت شاهرخ زمانی بوده که هم بندی هایش شهادت دهند که سه روزی می شده که از درد قفسه ی سینه می نالیده و در شرایط نبودن پزشک متخصص به مراکز درمانی خارج زندان اعزام نمی شده است. همان داستان قدیمی، باز در بر همان پاشنه می چرخیده و گوش شنوایی پیدا نمی شده است
باز هم مقام های قضائیی و مسوولان زندان از شایعات گسترده پیرامون این گونه مرگ های مشکوک عبرت نمی گیرند و کارمندانی اداری یا مامورانی ناوارد و دست بسته را مسوول بررسی چنین ماجراهایی کرده اند. همان هایی که خود نیز خوب نمی دانسته اند که چکار باید بکنند و چه جوابی های به پرسش های بی شمار هم بندی های داغدار جان باخته ی جدید بدهند.
از همان دست افرادی که این روزها وقتی برای تأیید مرگ مشکوک اخیر به سالن ۱2 زندان رجایی شهر کرج مراجعه کرده و با واکنش شدید زندانیان سیاسی و عقیدتی مواجه شده اند، در برابر این سخن که “مسبب مرگ شاهرخ زمانی خود حکومت است و مردانی رییس زندان”، چاره ای جز جر و بحث اولیه و درگیری لفظی نداشته اند و در نهایت برای خالی کردن شانه از زیر بار اتهام های سنگین بیان این عبارت کلیشه ای: “ ما مامور و معذور هستیم!”
همان هایی که وقتی زندانیان سیاسی به آنها می توپند که “ شما مسوول اتفاقات و مرگ های مشکوک هستید؛ نه تنها بستن پنجره ها با چند لایه فلز، نبود وسائل لازم تهویه هوا، نصب دستگاه های پارازیت، ندادن وقت کافی برای هواخوری و ققل کردن در سالن ۱۲ به مدت ۲۱ ساعت در شبانه روز و دیگر شکنجه های آشکار و نهانی که نه تنها باعث مرگ تدریچی تک تک و تدریجی ما می شود، بلکه اغلب به خاطر فشارها ی غیر انسانی تحمیل شده از طرف شما دچار سردردها ی شدید و علائم ابتلا به بیماری های روحی و روانی شده آیم”، چاره ای جز سر به زیر انداختن و سکوت نداشته اند و زیر فشار عذاب وجدان فرار را بر قرار ترجیح دادن!
این موارد باز تنها یک روی سکه است. روی دیگر سکه صدور احکام سنگین است و زیر حکم اعدام یا حبس سنگین نگاه داشتن زندانیان سیاسی، عقیدتی و امنیتی. آن هایی که پس از سال ها زندانی کشیدن و گاه برای مدت طولانی بستگان خود را ندیدن و حتی اجازه ی حضور در مراسم عروسی و عزای فرزندان یا والدین خود نیافتن، به ده ها بیماری جسمی و روحی مبتلا می شوند. از ان دست بیماری هایی که امکان مداوای کامل آن به جز در مراکز درمانی تخصصی خارج از زندان نیست یا آن گروه از زندانیانی که لازم است به توصیه های پزشکان متخصص، کارشناسان پزشکی قانونی به مرخصی استعلاجی بروند و از حق قانونی “عدم تحمل کیفر” برخوردار شوند، اما به صورت غیرقانونی در زندان نگاهشان می دارند.
این نوع چالش های شرعی، قانونی و انسانی به این حدس و گمان ها دامن می زند که حاکمان سیاسی و مقام های قضائی ن جمهوری اسلامی نیتی جز سامان دادن مرگ گروهی از مخالفان سیاسی، عقیدتی و امنیتی درون بازداشتگاه ها و زندان ها ندارند؛ یا با به دست جوخه ی اعدام سپردن و بالای چوبه ی دار بردن آنان یا با صدور احکام سنگین توسط قضات گوش به فرمان و اعمال شکنجه های جسمی و روحی - سرخ و سفید!
حتی اگر ادعا شود که این حدس و گمان ها کذب است و اتهام هایی ناروا، آن گاه این پرسش پیش می آید که چرا این روزها سیاست ملی کشی در دستور کار مقام های قضایی ایران قرار گرفته است و چنین احکام سنگینی برای جوانان مردم صادر می شود؟ مگر نه این است که دستور از بالا رسیده که این گروه از قضات سیاست با دندان های سفید جوانان را به زندان بردن و با گیس و ریش سفید بازگرداندن را پیش بگیرند- البته اگر برنامه ی مهمتر “حبس به نیت مرگ” پی گرفته نشود و در نیمه راه عمر،دست اجل را به درون اتاق یا سلول زندانی دراز نکنند!