صحنه - مومیا، ایوب آقاخانی

نویسنده
پیام رهنما

روایت آشفته از وضعیت های دراماتیک

خلاصه داستان: اپیزود اول، قصه دو آدمی است که در گذشته در ادارات اطلاعاتی مشغول به کار بودند و در کنار هم خاطراتی داشتند. این افراد پس از گذشت سال‌ها با هم دیدار می‌کنند که در ادامه نمایش با مسائل تازه‌ای روبرو می‌شوند.

اپیزود دوم، داستان نویسنده‌ای است که دختر بچه فراری به وی پناه می‌آورد و….اپیزود سوم این نمایش درباره خانواده‌ای است که در مقابل چالش‌هایی که در زمان‌های دور دختر بچه شان با آن روبرو شده است به مبارزه می‌پردازند.

 بنابر نظریه مایراسترنبرگ از نظریه پردازان روایت که برای فرآیند فرضیه سازی و سنجش آن اهمیت زیادی قائل بوده است الگوی اطلاعاتی نهفته در داستان ، ادراک کننده را به ساختن فرضیات گوناگون وا می دارد.

روایت خود ممکن است سطوح فرضیه ها را مشخص نماید، مثلا با کم اهمیت جلوه دادن اجزای کوچک روایت (مانند رویدادهای انتقالی و فرعی) بر فرضیات کلی تر درباره پیامدهای رویداد اصلی (هسته روایت) تاکید کند.

از سوی دیگر برخی روایت ها از کیفیتی برخوردارند که ما را از اقدام به پیش بینی های کلی بازمی دارند، که به این روایت ها، چندداستانه یا اپیزودیک می گوییم.

گونه ای از روایت که ایوب آقاخانی نیز در نمایش “مومیا” از آن بهره گرفته است. نمایش “مومیا”اثری اپیزودیک یا بخش بندی شده است ، یعنی اثری که با توجه به غیرخطی بودن و پیروی نکردن از قواعد کلاسیک قابل پیش بینی نیست ، رویدادهای این نمایش در3 اپیزود یا به تعبیر نویسنده در 3 تکه اتفاق می افتد، که هر کدام از این تکه ها ضمن داشتن استقلال خاص معنایی با اندیشه ای کلی به تکه های دیگر اتصال یافته و در مجموع کلیتی واحد از مفهوم های نامتجانس را به مخاطب ارائه می دهند.

رویدادها در یک بافت موقعیتی ثابت به وقوع می پیوندند، مکان وقوع داستان های هر 3 تکه ، یک فصای جدید است. دنیای معاصر، دنیای غلبه نظم خطی بر نظم غیرخطی یا چرخه ای است ، و شاید از این روست که نمایشی که با اندیشه غیرخطی بودن نگاشته می شود، در نهایت تسلیم نظم خطی می شود، چرا که رویدادها همگی درموقعیتی ثابت ، یک توالی خطی ایجاد می کنند.

بی شک ایوب آقاخانی نویسنده ای اندیشمند است ، این موضوع را آثار پیشین او ثابت کرده است ، به همین خاطر مخاطب انتظار دارد توانایی های ارائه شده او را دیگر بار به صورتی هوشمندانه تر در آثار تازه تر او ببیند، اما این بار چنین نمی شود.

مهم ترین نکته ای که بعد از دیدن “مومیا” می شود گفت، این است که برای نوشتن وخلق یک کار اپیزودیک، اساسا باید دلیل موجه و کافی وجود داشته باشد و نویسنده واقعا برای بیان حرفش نیاز به چنین فضایی را احساس کرده باشد.

واقعیت این است که پس ازاجرای نمایش متوجه می شویم بسیاری از لحظات نمایشنامه در قالب اپیزودهای دراماتیک آن بسیار شبیه به داستان کوتاهند. گذشته از این به یکی از ساده ترین تعاریف داستان کوتاه یعنی برشی از زندگی نزدیکند. برای همین حالا هم که در قالب نمایش درآمده اند، به پیروی از این قالب، لزوما مخاطب را به پایان کلاسیکی که از یک کار نمایشی انتظار داریم، نمی رسانند. نتیجه این می شود که مخاطب از اپیزود دوم به بعد وقتی از برقراری ارتباط بین اپیزودهای اولیه ناکام می ماند، دیگر تلاشی برای این کار نمی کند و ترجیح می دهد خودش را به فضا و حس و حال کلی اپیزودهای بعدی بسپارد و به شوخی های آن ها بخندد. چون کم وبیش از درون مایه ومفهوم اثر آگاه می شود و با نام کار که از مونولوگ بلند نویسنده در خلال اپیزودها انتخاب شده، می فهمد که فقط بناست با خلوت و تنهایی آدم ها بیش تر آشنا شود. اما این مفهوم آن قدر کلی است که همان طور که عنوان شد، می شود این سه اپیزود را کنار گذاشت و اپیزود های دیگری طراحی کرد که موارد دیگری را که در نهایت به همین مفهوم منتهی می شوند، برسد و البته به کلیت کار هم هیچ لطمه ای نخورد.

 آنچه در سبک روایی نمایش مورد نظر است، البته استفاده از روایت جهت بعد بخشیدن به آن است، اما محصول نهایی که دیده می‌شود به این سبب بُعد تازه‌ای پیدا نمی‌کند. به نظر می‌رسد این تمهید از ابتدا چیزی جز تزئینی بر پیکره عادی کار نبوده است. استفاده از روایت در نمایش “مومیا” بیشتر از آنکه شناخت تازه‌ای به ما دهد یا موقعیت را برای مخاطب تازه کند و بازیگر را خودآگاه، صدای ذهنی شخصیت‌ها و توضیح بی‌دلیل آن چیزی است که نمایش – البته با بازی‌های غلوآمیزش- خود به روشنی آشکار می‌کند. درون شخصیت‌ها با تیپ سازی‌ها و داستان سرراستش کاملاً قابل فهم است؛ هر چند که پیچیدگی و چند گانگی ندارد، اما سرراست و قابل پیگیری است. در این وضعیت توضیحات به اصطلاح فاصله گذارانه و روایت محور کار چیزی جز توضیح واضحات نیست. ایده اینکه شخصیت‌ها درون خود را از راه کلام آشکار کنند ایده بدی نیست، اما قطعاً باید به خورد ساختار نمایش برود و موجب روشن شدن قسمتی تاریک از کاراکتر و طرح نمایش شود، نه این که صرفاً حرکتی جهت تزئینی باشد.

آن چه ملموس است، قدرت نوشتاری نویسنده در چیدمان دراماتیک اپیزودهای اول و به مراتب دوم و ناتوانی او از به سرانجام رساندن آن در اپیزود سوم است که همین موجب بروز نوعی نقص و غیرباورپذیر شدن اپیزود سوم در مواجه با اپیزودهای قبلی می‌شود.

نمایش در خنداندن تماشاگر موفق عمل می کند. لحظات کمیک خاصی در کار هست که از فرط سادگی به نظر می رسد بداهه باشند، که نیستند. اما بیش تر از نود درصد خنده تماشاگر به واسطه شوخی ها و بده بستان های کلامی کاراکترهاست.

 

از سوی دیگر بازی بازیگران نمی‌تواند به قدرت‌بخشی اثر، برای بیان مفهوم‌های کلیدی نمایشنامه کمک کند، بازی‌هایی که در اکثر موارد اغراق آمیز هستند و دیالوگ‌های ریزبینانه متن را اخته می‌کنند. بازی‌های متفاوت بازیگران به خوبی بیانگر کمبود زمان تمرین و نرسیدن به تحلیل درست از متن است.

از سویی، سیر کارگردانی که هادی مرزبان در آثار اخیرش در زمینه ارائه میزانسن‌های فعال و مواج دنبال می‌کند، هرچند خط مشخص و نویی به سبک کاری او داده، اما به دلیل همین ضعف، بازیگری نمی‌تواند در این اجرا خود را به خوبی نشان دهد و ریتم اجرای نمایش را به ویژه در اپیزود دوم دچار کندی می‌کند که از قابلیت‌های جذاب درام می‌کاهد و به خستگی مخاطب برای دنبال کردن موقعیت‌های نمایش می‌انجامد.

طراحی صحنه نمایش نیز هرچند کاربردی و ساده است، اما در مواردی با دور شدن از المان‌های اجرایی و نشانه‌های بارز و درونی متن، به سمت عینی شدن و نشان دادن نماهای واقعی رفته که فضای نمایش را دو پاره می‌کند و با نور‌پردازی قوی و خوب نمایش همخوان نمی‌شود.