از دو سه روز مانده به شروع مدرسهها این آهنگ مغز آدم را سوراخ میکرد: آغاز سال نو، با شادی و سرور، همدوش و همزبان، حرکت بهسوی نور و الی آخر. آن قسمت “حرکت بهسوی نور”ش البته به الباقی آهنگ میچربید. البته رسم بود که شاعر و آهنگساز برای اینکه کارشان پخش بشود یک نوری، سماواتی، معرفتی چیزی به شعر بچسبانند. یا شاید هم شاعر واقعاً به این اعتقاد داشت که شاگرد که بهسمت مدرسه میآید در واقع دارد “به سوی نور” حرکت میکند. حالا اینکه قسمت تاریکیاش کجاست را هیچوقت هیچکس چیزی نگفت.
همین بود. در مدارسی که امام جماعتها میگفتند هرچی اینجا یاد بگیری اگر بر نفست غلبه نکنی دوزار نمیارزد، مدارسی که آقا و خانم پرورشی با یک من ریش و سه متر چادر باید روی نحوهی تعلیم و خصوصاً تربیتت نظارت میکردند، مدارسی که میگفتند فرشتهها کار و زندگیشان را ول کردهاند تمام حواسشان به شماست، اصلاً اینها چیه؟ مدارسی که برای حرکت هرچه تندتر بچهی هقت هشت ساله روی دیوار حیاطش نوشته بود “القدس لنا”، خب انتظار داشتی دیگر به کدام سمت غیر از “نور” حرکت کنی؟ تازه آنهم “با شادی و سرور”!
اصلاً کلی انگیزه وجود داشت برای شادی و سرور سال جدید تحصیلی. تصور آقا مدیر و خانم ناظمی که باید سر صبحگاه سخنرانیاش را درباره جنگ و جبهه و امپریالیست جهانخوار و صهیونیست متجاوز و دشمن و دشمن و دشمن میشنیدی خودش تمام شادی و سرورهای دنیا را به هر دانشآموزی میداد که فقط منتظر رسیدن روز اول مهر و شروع مدرسهاش باشد. نه که تابستانش را خیلی بیشتر با شادی و سرور گذرانده بود و از تمام امکانات تفریحی که داشت نهایت استفاده را برده بود، حالا باید برای حرکت بهسوی نور آماده میشد.
و با این حال حرکت به سوی نور که شروع میشد تا یکماه انگار به تمام مدیر و ناظم و معلمهای مدراس حقوق میدادند که به دانشآموز یادآوری و حالی بکند که آن سه ماه تابستان که حرکت به سوی نور تعطیل بود، چقدر عمر بیهوده گذشته و چقدر وقت مفید که احتمالاً باید برای کنترل “نفس” استفاده میشده، از دست رفته و خلاصه اینکه هر دانشآموزی در تعطیلی تابستان چقدر آدم خاک بر سری است. واقعاً چرا ما در هیچ تابستانی از آنهمه شرایط و امکانات استفاده نمیکردیم؟ لامصب آتاری هم تازه اختراع شده بود و خیلی گران بود!
رادیو و تلویزیون بیوقفه میخواندند: در دل دارم امید، بر لب دارم پیام، همشاگردی سلام، همشاگردی سلام. سلام پیام مهمی بود. در واقع تنها قسمت صلحآمیز قضیه همین سلامش بود. سلام به همشاگردی، سلام به نیمکتهائی که حرکت به سوی نور وقتی باقی نگذاشته بود که برای تعمیرشان حتی یک میخ به آنها بکوبند، سلام به ستاد جنگ حیاط مدرسه، سلام به مارش حملههائی که زنگ تفریح از بلندگوها پخش میشد، سلام به تمام آنهائی که به یک بچهی هفت هشت ده ساله غلبه بر نفس یاد میدادند، و سلام به هر کسی که گفت روی دیوار مدرسه بنویسند: القدس لنا!