یک
دیگر کسی برای ثبت آثار ملل
به این زمین نخواهد آمد
و تعلّق به ابنیه بشری
مرتبتی نخواهد یافت
آجر به آجر می نویسند: ویرانی
می نویسند: بپائید! نیآئید اینجا
گچ ها شده اند گوشی
شده اند صدا
و آب می شوند روی دیوار های باستانی
تصاویر میخی شاهان
زنی را که ستمی در گرفته بود
باد می شوند دستها
می برند
دامن سنجر ِ غبار را
قدم به روی آب نهاده
مأمور حرارت
و ماهیان پخته روی سطح
چون سجل احوال باطل شده،
ریخته زیر دست و پا،
که دفتر ثبت اسناد پس می داد
فراوان میشد
فراوانی
پاکتهای پُف کرده
بر چرخ دستی امواج
و قایقهای پیچ خورده
درد های فراری را
سر خورده از ساحل
به راههای برگشت ناپذیر سوق میداد
رویهم انبار می شدند
در بازارچه های دراز به دراز
تب زرد ارزاق.
مگسان، وانهاده صحنه را
و آفتابی که می فشرد
فشفشۀ پَرّه های گردانش را،
بر گاری اجساد
تنها نفس کش میدان می ماند
که نرخ راستین میوه ها را
در گوش فراریان
زبان به نکوهش می گشاد
شهر منتظر حادثه ای
کشیده ی آبی
نفس حبس کرده در سینه
و داس های بریان
چون یگانه فاتحین شهر
دهنۀ امور خیابان را در دست بازی می داد
با کفش های میخ دار
که نعل ضمانتش
بر اسفالت آب شده
از قیر التزام می خواست
چلۀ تابستان بود
ظهر هر ساعت بعد از ظهر مرداد
ذوب میشد تیر در هالۀ کمان
می لرزید
در ستاره ظل کوه
هزار پای احساس آب
می افتاد
زن قوّت
از عصای پیر کوه
پای خط کلام
سر به یورش بر می داشت
از محبس علف
فنر رهائی ها
آیا به یادتان هست
چه کسی
کدام روز
آن قلب را که مشترک بود
که مشترک بود
در خانۀ ما امانت نهاد؟
ای رفاقت نیلگون
بیفروز
چراغ مشترک
چراغ مشترک
چراغ مشترک را
کشان کشان
رختخواب اجساد را
از کناره صحرا می بردند
و تنها
قطره شبنم شفقت بیدار می ماند
به هبوط نبوده است
ابتدای اعتبار انسان
اگر چنین افتاد
من به پادر میانی سیب معتقدم
میان سوال و مسئولیت
به پادر میانی کوزه ای
که می چسباند
کوزه طفل را
به سفال مادر
آیا به یادتان هست؟
به یادتان انداختیم؟
رودی را که از دستهای مشترکمان می رست
و به دریاهای بَلَد راه می پیوست؟
اقیانوسی که می بینید
از انگشت کوچک کودکی روان شده
که یکروز کودک همۀ ما بود
امروز
زیر پای کاسکت ها و چکمه ها و چراغ قوه ها
بی خیمه تر از خُرد ترین گوش ماهی
رها شده
زیر ِ وزش نسیان ها
تا، کسی کلاهی از سر بر گیرد
و به آنکه کوچک بود ولی بیادمان آورد
ادای احترام کند
که این نیز خواهد گذشت
من به پادرمیانی چراغ معتقدم
میان تشعشع سیب
و لیزر ِ ذرّات
دو
اصلاً سوریه کجاست
در سوریه چه خبر است؟
در سوریه چه خبر است؟
همه می پرسند
اما سر ها همگی
روی دایره ی “ندانستن” می چرخند،
می چرخند
گوئی ارتعاش بمب ها،
انتشار گاز ها،
چنان تیره و تار کرده هوا را
که اگر بیفروزند
خرابه ها را به زور پروژکتور ها،
تمام عکاسان جهان گرد آیند روی تپه ها،
باستانشناسی ِ واقعه
تن به رونمائی نخواهد داد
نخواهد داد
و سوریه
آرام آرام
چون ابری می خزد پشت تپه های پیامبران
و ندای رسالت،
جنگزده ای ست در بیابان
که هیچ صحرائی دیگر نمی شنود،
آوایش را
نمی شنود آوایش را
سوریۀ مرتعش
سوریۀ چسبیده به نقشۀ جهان
با خرچنگ ها و هزار پا ها
سوریۀ هزار بار زلزله در روز
که تنها کرم خاکی ها از آن جان سالم به در می برند
سوریه ای که ازخاکش
مشت مشت برای ساختن صلیب بر می دارند
و می گویند عیسای ناصری آنجا را دور زده
پس امیدی نیست که دوباره زاده شود
اصلاً سوریه کجاست
سوریه کجاست اصلاً؟
سوریه چند ثانیه فیلم است
با نقره داغ ِ سفید و سیاه
چند مستطیل سوراخ سوراخ
در امتداد حلقه ای که به سختی باز میشود
و می پیوندد
بلافاصله به آگهی های تجارتی
به نمایش اعجاب خمیردندانها
به کودکان نشاط و سلامت
به یُمن استفاده از محصولات ِ سنبلۀ طلا
و اطفال سرفه های سیاه و بیماری را می رانند
به تونل ها ی تاریک و تجربۀ بی بلیطی ها
و سوریه آرام آرام
چون تمساحی با پوست مقوائی
قیچی میشود از باتلاق
و شمع هزاران مُبّلّغ صلح
در شبهای اعتراض و استمداد
نمی تاباند
به نگاه خسته اش
نوری را
اما سوریه دیگری هم هست
رایج در بهترین هتل های جهان
که دهانش را
با سفید ترین دستمال دنیا پاک میکند،
پس از خوردن خاویار
سوریه دیگری،
که با پای رهبران گیتی راه می رود
و پیشروی فیلم و عکاس
می آزارد اعصاب حساّ سش را
در سوریه چه خبر است؟
چراغها را خاموش
بستنی های قیفی را روشن کنید
این روح خاکستری سوریه است
که از میان پیچ و مهره دیجیتا ل
می چسباند
به وادی پریشانی
دستهایش را
سوریۀ آرام آرام، چند تکه پارچۀ سفید
جا مانده لابلای سیمهای خاردار
نوشتار اول سپتامبر 2013
بازنویسی سپتامبر 2015
شعری از علیرضا شمس
باور کنید ما بیگناهیم
جنگ و سیاست و تبعیض بهانه است…
تمامش تقصیر این لکلکهاست
که کودکان را در سرزمینهای اشتباهی رها میکنند!
شعری از پویان مقدسی
از زیر بارش موشکها
با پاهای برهنه و شکمهای گرسنه راه افتادند
با کولههایی خالی
از ویرانهها و کوهها و کویرها گذشتند و به مدیترانه رسیدند
به موجها
به افق
به آرزوهایی گنگ
و به آبی آب خیره نگریستند و با خود گفتند:
”پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت”
و تنگ یکدیگر ایستادند
بر قایقهای کوچکِ لرزان که بازیچههای حقیر توفانهایند
دهها
صدها
هزارها نفر شناور بر آب و اضطراب
و خشکی
خشکی عزیز که پیدا شد
فریاد کردند: دوباره زندگی سلام
گریستند
خندیدند
سجده کردند
بوسیدند
اما حالا مرزها
قانونها
ترسها
تبعیضها
و پلیسها به سراغشان آمدهاند
با باطومها و کتابچههای قانون
با اخم و تشر ریسهشان کردهاند تا دستوری از استیصال بیاید
و گرسنگی
و زخم
و اشک
و ایستگاههای بستهی قطار که خود آغازی دیگر برای سفرهای درازند
سرانجام دستور مردد از راه میرسد:
”پنجاه نفر برای شما
صد نفر برای آنها
دویست نفر برای ما”
و پناهجویان هاج و واج،
پناهجویان ملتمس مدام فریاد میزنند ما هزاران نفریم
ما ملتهای دربهدریم!