سفر از میان جنگلهای سیاه

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» بوف کور

 

روبه پنجره های سراسری واگن رستوران سر پا ایستاده بودیم. قهوه و شیرینیمان روی میز باریک چسبیده به بدنۀ قطار، همراه ما، در پیچ و خم سفرتکان می خوردند. درختهائی بلند و قطور، بسرعت از برابرمان می گذشتند. فکر می کردی سر را باید خم کرد تا به شاخ و برگ آنها نخورد. پنجره های رستوران وسیع تر از پنجره کوپه ها بودند و انگار بخش اعظم تن تو بیرون بود و تنها بخش نازکی توی قطار.

شاهین گفت: فکر میکنم وارد جنگل های سیاه شده ایم. “شوارتز والد” خودمون. چقدر هیجان انگیزه ازینجا بهشون نگاه کردن.

گفتم : حتماً برای کشیدن ریلها تعداد زیادی ازینها را قطع کرده اند.

بعد در حالیکه سر پاکت نازک شکر را باز میکرد تا توی قهوه اش بریزد، ادامه داد: شاید دارند فریاد می زنند و کمک میخواهند.

شاهین شکر را آرام سرازیر کرد توی فنجان. اندوهگین جنگل سبزی را که از دست قطار و دست اندازی های ما، فریادزنان کنار می کشید، نگاه کرد و گفت: آدم خجالت میکشه وقتی توی دلش می بینه ازین منظره خوشش می آد.

گفتم اگر بخواهی می توانیم برگردیم سرجایمان.

گفت: نه بابا، حوصله دیدن اون پسر آلمانی را ندارم با آن دستمالی که چند لابسته دور سرش، باد نزنه بهش.

هر دو قاه قاه خندیدیم.

شاهین قهوه را با جرعه های ریز مزمزه میکرد. انگار به چیزی که می خورد شک داشت. در عین حال قهوه خوردن جزو واجبات زندگیش بود. باید هر جا میرفت خودش را به یک قهوه فروشی میرساند تا یک لیوان قهوه دستش داشته باشد. سر این موضوع متلک ها بارش کرده بودم اما چیزی که هرگز بخودش نگفته بودم این بود که قهوه، عصای دستش، تکیه گاهش بود. اگر اینرا بهش می گفتم ساعتها از من دلیل و مدرک می خواست و انگار مورد اهانت بزرگی قرار گرفته، با دلسوختگی از خودش دفاع می کرد و آخر سر همه چیز لوٍث میشد. اما او که هرگز خودش را موقع دست گرفتن لیوان مقوائی یا چینی قهوه و چای ندیده بود. طوری تمام دستش بدنۀ لیوان را می چسبید که دیگر نمیشد گفت دست کدامست و لیوان کدام. تا می شنیدم می گوید اول بریم یک قهوه بگیریم، می فهمیدم که دستش دنبال همزادش می گردد. دنبال آن بنای تاریخی. آن موزه. آن اثر هنری، آن جایزه. آن لیوان با مایعی که گاه چند جرعه بیشترش را نمی خورد. هدف، در دست نگاه داشتنِ آن تکّه سرزمین، و حرکت با آن بود.

از پشت پنجره تک و توک سر و کلۀ کارگاه های صنعتی پیدا میشد. سقفها و گاراژ های ساخت بشر، مثل پناهگاههائی که زمان جنگ ساخته باشند.

دست گذاشتم پشت شاهین و گفتم، برگردیم سر جایمان، اینجا مسافر سوار و پیاده میشه. شلوغ خواهد شد.

شیرینی نیم خورده و قهوه نصفه کاره را هم برداشتیم و راه افتادیم. شاهین از پشت سرم میآمد و گاه درمورد مسافران متلکی می انداخت.

این همون پسر آمریکائیه، هنوز داره بلند بلند قصه های بیمزه شو تعریف میکنه، دختر ها هم با چه غش غشی می خندند. اما ریختش انصافاً خیلی بامزه ست.

واگن ها را پشت سر می گذاشتیم. با آدمها ی خواب یا نیمه خواب. با کامپیوتر های زل زده به مسافران

پاکت های چیپس، بطری های نیمه پر آب. بعضی ها طوری روی صندلی ولو شده بودند که گوئی بیهوش شده اند. اغلب پا برهنه، با کفشهای رها شده وسط راهرو.

گفتم باید شیپور زنان این راه را برویم. مثل صحنۀ جنگ است.

ببین اینها را به چه حالی رها کرده و در رفته اند.

شاهین که جلو جلو می رفت جواب داد: در نرفته اند. رفته اند سراغ بقیه.

طلوع سر پسر قد بلندی که اول صبح دیده و از بلندی قدش جا خورده بودیم، بشارت می داد که یک واگن بیشتر به واگن خودمان نمانده است.

سرش نزدیک بود به سقف قطار بخورد. با کت شلوار مشکی خیلی رسمی، پشت به ما، در محوطه مخصوص استفاده ازتلفن دستی همچنان ایستاده ولی با کسی حرف نمی زد. نزدیک شدن ما را حس کرد. برگشت. چشمهای ریز سیاه، مو های مشکی چرب شده، بخصوص آن پاپیون سیاه، آنموقع روز، چشم را می گرفت. با یک دستش تلفن را گرفته بود و با دست دیگرش، روی یک چمدان بزرگ، مخصوص حمل آلات موسیقی خط می کشید.

شاهین خودش را انداخت جلو، در شیشه ای را کنار زد و در حالیکه پخی زده بود زیر خنده و می خواست موافقت مرا برای یک خنده دو جانبه جلب کند، بریده بریده میگفت: دیدی؟ دیدی؟

تا بیآیم حرفی بزنم، دم صندلی خودمان بودیم. جفت پای پسر آلمانی از لبۀ صندلی بیرون بود و همراه با حرکت قطار می لرزید.

سعی کردیم بدون اصابت به آنها، سر جایمان بنشینیم. دستمال هنوز دور سرش بود. اینبار نصفی از پیشانیش را هم می پوشاند ولی گوشهایش را گذاشته بود بیرون.

شاهین جان چکارش داری، می خواد از خودش پرستاری کنه که مریض نشه. لابد میدونه که ضعفی، حساسیتی داره.

اصلاً بگیم هست، تو چرا اینقدر ناراحت میشی؟

بعد دوباره چشمش افتاد به مرد جوان بلند قد، نیشش به خنده باز شد. حاضر بود او را مثل درختی بگیرد، آنقدر بتکاند که همینطور خنده از آن به سر ورویش بریزد. این درخت بلند سیاه و چرب و فرفری! از جنگل های سیاه او را بریده بودند، و بی ریشه، خشک، و اتو کشیده، با خواباندن دستش روی آن مو های روغنی شبرنگ، نشان میداد که چیزی از عشق به روشنی و طراوت در وجودش زنده است.

قطاربه ایستگاه رسیده بود و با سرعت کم از جلوی مسافرانی که منتظر سوار شدن بودند، می گذشت تا اینکه کاملاً ایستاد.

خنده بر لب شاهین خشکید و چشمهایش گرد شد.

 پشت پنجره تجمع افرادی که ناهمگونیشان با محیط،توی چشم می زد، خبر از حادثه ای غیر مترقبه میداد.

یک گروه زن و بچه نیمه عریان و مردان خسته و عاصی که ساکهای پلاستیکی دستشان بود، ومثل کسی که نمی دید ولی بو میکشید با دماغشان به طرف در های قطار خیز گرفتند. زنها موهایشان را پوشانده و مانتو یا بارانی های بلند تنشان بود. کفش پایشان مناسب فصل نبود. دمپائی، کفش حمام. یقۀ باز لباسهای آستین کوتاه و نازک بچه ها نشان میداد که از جائی گرم آمده اند. خداوندا چقدر این بچه ها سردشان بود.

گروه آدمهای ناشناس با موسیقی متن گریۀ شدید بچه ها از دو در، یکی مربوط به واگن ما، و دیگری واگن بغلی، داشتند سوار می شدند.

شاهین شروع کرد به غُر زدن.

خنده ام گرفت. شاهین راستی راستی داشت دستش را تکان میداد و از طنز روزگار رو به پاهای از صندلی بیرون افتاده پسر آلمانی، که حالا دیگر تکان نمی خوردند.

در اتوماتیک مابین کوپه وراهرو باز شد و اولین زنان موپوشیده با بچه ای در آغوش هر یک وارد شدند. مرد مسنی از پشت سر مثل رهبر ارکستر آنها را هدایت میکرد و به عربی میگفت: یالا یالا. آنها هم هر جا صندلی خالی بود می نشستند. بعضی ها بچه ای را به دنبال می کشیدند، گریان، خسته با آب دماغی که فرو نمی افتاد و خبر از سرمای بجان نشسته و ابراز نشده آن جانهای کوچک میداد.

شاهین روی صندلیش جابجا میشد و میگفت وای وای وای.

مردان گروه توی راهرو ایستاده بودند با آستین های بالا زده و مراقب اوضاع بودند.

توقف طولانی قطار در مرز آلمان طبیعی نبود.

-لابد فرانسه راهشون نداده دارند میرن آلمان.

آره! شاید.

پلیس روی سکو بود. چند نفری هم بودند. درست زیر چشم اونها سوار شدند.

حالا تو چرا اینقدر دلت میخواد پلیس بیآد اینها رو بگیره؟ خدا کنه این ساعت هیچکدومشون این مسئولیتو نداشته باشن و نیان. قیافه هاشونو نگاه کن. کم درد کشیده اند؟

روی صندلی های چسبیده به در زنی با دو بچه نشسته بود. یکی را در آغوش داشت و دیگری بغل دستش نشسته و سرفه های عمیقی میکرد. بیمار می نمود با اینهمه، یقۀ بلوز ناچیزش تا وسط سینه باز بود. چقدر دلم می خواست بروم بپوشانمش. هیچ ساک و چمدانی همراهشان نبود. مادرش دو پاکت پلاستیکی را که روی آن به انگلیسی نوشته بودند چای لیپتون با لیمو، گذاشته بود روی رَف بالای سرشان. آیا لباس یا خوراکی برای این بچه تویش بود؟

دست کردم توی کیفم و کیک ِنخورده ام را در آوردم. گوشه های نامرتب آنرا چیدم. با تردید از شاهین پرسیدم: فکر میکنی اگر اینرا ببرم بهش تعارف کنم، مادرش بدش بیآد؟ اگه نگیره هم مهم نیست. بدونه که می بیننش و بهش فکر میکنن.

شاهین شانه بالا انداخت.

انگار مادر، امواج تفکر مرا دریافت کرده بود. نیم خیز شد، دست کرد توی یکی از پلاستیکها، و چیزی شبیه یک بسته کم عرض تنقلات کشید بیرون. ویفر شکلاتی بود. بچه شروع کرد گاز زدن.

گفتم : برای این سرفه ها و سرماخوردگی بچه خوب نیست. لابد چیز دیگری نیآورده اند. چای لیمو یا خود لیمو و پرتقال باید بدهد که آنهم شده عکسی روی پلاستیک و آنقدر مشت و لگد خورده که خشکیده، چیزی ازش نمونده.

شاهین که داشت به طرف آنها نگاه میکرد یکدفعه وای وائی گفت و صورتش را چسباند به شانه من.

پرسیدم چی شد؟ گفت: به بچه لبخند زدم مثل یک مرد پیر از ته دل آه کشید!

هر دو سکوت کردیم. قطار راه افتاد. انگار با خودش تونل آه سنگین کودک و سکوت ما را ادامه میداد.

قطار سرعت می گرفت. پلیس برای سرکشی نیآمده بود و ما وارد خاک آلمان می شدیم. مرد های گروه یکی یکی در را باز کرده و کنار همسران خود ایستاده و احوالپرس می شدند. جز صدای گریۀ بچه ها دیگرصدای گفتگوئی نمی آمد.

 زلف سیاه و روغن خورده بی صاحبی فراتر از لبۀ بالائی صند لی ها همراه با حرکت قطار جلو و عقب می آمد. وقتی بیحرکت بنظر میرسید همچون تاجی بودروی یک سینی، سری بالای صلیب. که پائین نمی آمد، حرفی داشت که می خواست تا جلوی چشم مسافران عریان کند.

حرکت زلف تابدار را می پائیدم. مثل ابر هائی که در آسمان نگاهشان میکنی و تغییر شکل میدهند. تا می دیدم جایش زیر نگاهم خالی شد، سرک میکشیدم و جابجا میشدم تا دوباره در میدان دیدم پیدایش کنم. گاه مثل خروس کوچکی انگار تاتی تاتی کنان نزدیک میشد. بعد یکدفعه همه چیز بهم می خورد. گوئی تاخت و تازی در آسمان انجام گرفته و خروس را از گردن گرفته بودند و داشت خفه میشد. این موقعی بود که دالبر چرب انگار به سرفه می افتاد و بالا و پائین میشد و دست وپا میزد.

ناگهان در واگن باز شد و مرد پیر با دست اشاره کرد و یالا یالا گفت. از پشت سر صدای جابجائی می آمد. نفرات اول از ردیف ما گذشتند و توی راهرو پیش رفتند و بعد زنان بعدی. همه جوان، رشید. بچه های رنجور در آغوششان می نالیدند. شتابزده بازوی شاهین را پس زدم و هُلش دادم طرف راهرو. فرصت کمی داشتم. شروع کردم جاکلیدیم را با کلید های براقش جلوی چشم نزدیکیترین بچه های صف کاروان آوارگان تکان دادن. بهشان لبخند می زدم که آرام بگیرند چون مادر ها پریشان تر از آن بودند که حواسشان به گریۀ بچه ها باشد.

در فاصله ای که من دالبر سیاه را رصد میکرده ام، مردان گروه دوباره برای پائیدن اوضاع به راهرو رفته بودند و گاه چشم یکی، گاه آب دهان دیگری از پشت شیشه راهرو با درخششی آنی، جابجا شدنشان را تأئید می کرد.

شاهین با تمسخر پرسید: چکار میکنی؟

دارم به بچه ها لبخند میزنم که اولین خاطره شان از یک کشور غریبه، با مهربانی توام باشد. خودم هر کس را که در بچگی توی خیابان به من لبخند زده و ملاطفت کرده بیاد دارم. بچه ها این چیز ها را بخاطر می سپارند و تصویری که از جهان دارند، مهرآمیز میشود.

شاهین قاه قاه خندید.

توی دلم گفتم جوانست. درصف پناهنده ها سینی به دست طرف گیشه غذا رفتن را نمی شناسد. قاطی شدن با آدمهائی که هیچ اشتراک فکری و فرهنگی جز انسان بودن با هاشان نداشته ای را تجربه نکرده. نمی داند بی همزبانی یعنی چه.

تابلوی الکترونیکی، سرعت قطار را سیصد کیلومتر اعلام میکرد. انگار کاروان آرواره ها را با سرعت می برد در جنگل های سیاه خالی کند.

پسر آلمانی از خواب برخاسته ولی دستمالی که از پشت گوشهایش گذشته و مثل گیسوان نفرتی تی مصر، چهارگوش ریخته بود روی شانه اش، هنوز سرجایش بود. دست یکی از زنهای توی صف خورد به چمدان کوچکش که بارانیش را با دقت تا کرده، گذاشته بود روی آن. با عصبانیت دست زن را پس زد.

شاهین گفت: انگار گنج توشه. حالا مثلاً چیه بابا جون؟ لابد چند تا دستمال برای فین کردن گذاشتی توش؟

بلندگوی قطار اعلام کرد تا چند دقیقه به کارلسروهه میرسیم.

پس مردان توی راهرو حساب همه چیز را کرده بودند.

از شاهین پرسیدم فکر میکنی یک پنجاه یوروئی یواش بکنم توی جیب پالتوی یکیشون، دردسر درست کنه؟

در قطار باز شده بود و زنها گوئی دارند در صحرای محشر پیاده می شوند، شتابزده و گیج برای پیش رفتن در طول راهرو دستپاچه بودند. از پنجره نگاه می کردم و مثل فوج پرستو ها کپه کپه جمع می شدند. با آن کفشهای لای انگشتی، که با بارانی و مانتو اصلاً نمی خواند. انگار شبانه بیدارشان کرده و گفته بودند راه بیفتند.

وقتی قطار دوباره راه افتاد آرام از جلوی گروههای دیگری گذشتیم که از واگن های جلوتر پیاده شده بودند. “کارلسروهه “عقب سر میماند و با آوارگانش در زمان گم میشد. تکیه دادم به صندلی و یاد دالبر سیاه روغن زده افتادم.

با کمال تعجب دیدم سرجایش دارد وول میخورد و صندلی عوض نکرده، زاویه چرا! تعجبم بیشتر شد وقتی دیدم خانواده ای که جزو آوارگان بودند و در همان ردیف، دست دیگر نشسته بودند، پیاده نشده اند. زنی با دو بچه، که یکی در مواجهه با لبخند یک خارجی، چون پیرمردی آه کشیده بود. پدرشان آمده بود نشسته بود پیش آنها. اما سرفه های پسربچه قطع نمیشد و لباسی هم در کار نبود تا تن ضعیفش را بپوشانند.

شاهین گفت: مال خاور میانه اند.

گفتم آره عراقی یا مال سوریه. عربی فصیحی حرف میزنند.

یکدفعه دیدم زلف سیاه نود درجه چرخید و مثل انگشتانی که شروع کند به تایپ کردن، در هوا پیام می فرستد. بعد کلمات زبان عربی در فضا تک تیر رها کرد. زلف صاحب پیدا می کرد. پدر بچه ها داشت با صاحب زلف گفتگو میکرد. سوری؟ سوری؟…. اسد…. تمام…. تمام….. الجزایر…. باریس….. اشتوتگارت

چه میگفتند؟ معلوم بود هر دو فهمیده اند که از یک خاکند. یکی در پاریس مقیم است، آن دیگری میرود اشتوتگارت. اما داستان “تمام” و “الجزایر” و اسد چه میشود؟ یکی دارد فرار میکند آنطرفها چون همه چیز تمام شده؟ یا نه، اقوامی داشته اند که همه رفته اند الجزایر؟

شاهین با تبسم سرش را انداخت پائین و انگار از کشفی که کرده سر ذوق آمده گفت: این پسره موزیسین، سوریه ای بوده. اول صبحی چه ریختی برای خودش درست کرده بوده. پاپیون، اسموکینگ….

پرسیدم: حالا عیبی داره؟ بد لباس یا بی لباس باشند، پاکت مک دونالدو فوت کرده و ترکاند ه ا ند توی صورتمان و اگر خوش لباس باشند، یک جای کارشان لنگ است و مسخره اند. اینقدر شهامت داشت که سر صحبت را با اینها شروع کرد و خودشو معرفی کرد، تردید دارم اگر توی جمع ایرونی ها بود، این اتفاق می افتاد. ما ها که میدونی عادت داریم تا فهمیدیم کسی ایرونیه، صورتمونو بکنیم اونطرف.

شاهین شروع کرد به دفاع از خودش: نه! من که اینطوری نیستم. هیچکدوممون نیستیم.

برای اینکه دفاعیاتش به طول نینجامد، حرفش را قطع کردم و گفتم: دارم کلّی حرف میزنم. از یک مجموعه، و شهرتی که این مجموعه پیدا کرده. برای آنکه صحبت را عوض کنم گفتم لابد دیگر نمی خواهی بریم رستوران یک قهوه دیگر بگیریم. با بی حوصلگی گفت: درست حدس زدی. توی این وضعیت قهوه هم مزه نمی دهد. پیشنهاد کردم مجله ای را که از ایستگاه خریده بود نگاه کند. گفت: نگرون من نباش. به همین یارو که نگاه میکنم، دلم باز میشه.

پسره مورد نظرش گیج، روسری به سر نشسته بود و با چشمهال زل زده، منتظر پایان ماجرائی بود که از آن چیزی نمی فهمید و نمی خواست بفهمد. این یکی اگر درخت بود، دل از ریشه هایش نمی کند. خودش بود و پاهایش. فقط به ریشه دواندن اندیشیده، لحظه ای تکان نخورده، فقط جای بیشتر برای پاهایش جستجو کرده بود. امّا حالاتحت تأثیر آنچه چشمهایش تجربه می کرد، انگار نزدیک بود بزند زیر گریه. بنظرم شبیه همان پسربچه رنجور سوری آمد که مثل پیرمرد ها آه کشیده بود. ممکن بود زمان را چنان دستکاری کرده و در آن مداخله کرده باشند که پسربچه در چند لحظه اینقدر بزرگ شده باشد؟

با چشم دنبال زلف روغنی گشتم. تغییر مسیر داده و حالا بر فراز راهرو قرار داشت در فاصله بین صاحبش و پدر سوری. گپ می زدند.

به شاهین گفتم: اینها هر دو دارند می روند اشتوتگارت. خدا کنه پسره کمکشون کنه، این مدتهاست این طرفها بوده، راه و چاه رو بلده.

پسرکی که مثل یک پیرمرد آه کشیده بود، حالا نشسته بود روی زانوی پدرش. گریه نمی کرد ولی سرفه چرا. آیا او هم بیست سال بعد موهایش را روغن خواهد زد و اسموکینگ خواهد پوشید و اول صبح با پاپیون سوار قطار خواهد شد؟ آیا بیاد خواهد آورد لباسی را که مادرش به تن داشت و هر کس نگاه میکرد در دلش اتیکتی به آن می چسباند؟ آیا سرفه های خودش و حلقه های خشکیده لیمو را روی تنها وسائلی که با خود آورده بودند، به خاطر خواهد آورد؟ او بجای فرانسه، آلمانی حرف خواهد زد. شاید با این موزیسین امروزی رقابت کند بدون آنکه دیگر بتوانند به زبان مشترکی صحبت کنند. وقتی بهم میرسند دست نخواهند گذاشت روی سینه بگویند: سوری. و بشنوند که طرف مقابل هم میگوید: سوری. آنها از زبان دیگری حرفی خواهند شنید که به دنبالش از خود بپرسند: چی؟ چی گفت؟ مال کجا؟

شاهین داشت لیوان مقوائی قهوه اش را توی دست مچاله می کرد و از ریخت می انداخت. کلماتی که بر آن نوشته شده بود، در هم شکسته، از هم فاصله گرفته یا زیادی به هم نزدیک می شدند. ذهن انسان کارکرد مرموز و عجیبی دارد. نگاه کردن به صحنۀ در هم شکستن و فرود آمدن دیواره های مقوائی لیوان، مرا یاد فیلم بن هور انداخت. کدام صحنه؟ کجای آن؟ یادم نبود. شاید فقط آفیش فیلم یادم میآمد. چیزی از درهم شکستن دیوار ها با خود داشت. در هم ریختن کلمات. خشونتی در یک مسابقه.

قطار از سرعت خود کاست. داشتیم میرسیدیم اشتو تگارت. شاهین کوله پشتیش را می بست پشتش و من کیف دستی کوچکم را با زحمت از جلوی پاهای پسر آلمانی رد کردم تا به راهرو برسانم. زن و شوهر سوری و بچه هایشان از سر جایشان تکان نمی خوردند. از همین حالا فهمیده بوند که حق تقدمی ندارند و باید پشت سر بقیه حرکت کنند. اما با باز شدن در، پسرزلف قدبلند پریده بود پائین. با دو دختر بلوند خیلی جوان که معلوم بود تازه دارند آشنا میشوند صحبت میکرد.

از جلوی آنها گذشتیم.

 امیدوارم آنقدر بایستد تا هموطنانش را برای جابجا شدن کمک کند.

 برمی گردم پشت سرم را نگاه میکنم. هنوز آنجاست. با دختر ها. و زن و مرد سوری با بچه هایشان، خسته و افتان و خیزان از برابرشان می گذرند.

بازویم را از زیر دست شاهین میکشم بیرون.

:وایستا ببینم! اینها را ول کرده به حال خودشان!

شاهین از روی شانه نیم نگاهی به عقب سر انداخته میگوید: کنسرت دارد، جانم. کنسرت!

آخر اینها الان کجا میروند؟ هیچکس هم دنبالشان نیآمده.

تلفن دستی که هست. زنگ میزنند، فامیل هایشان میآیند سراغشان.

آنقدر می ایستم که برسند به ما. بعد از کنار ما عبور میکنند. کفشهای پلاستیکی پسر بچه ای که در مدت کوتاهی پیر شده، مثل پرنده بی بال و پری لق لق زنان روی زمین خودش را به جلو میکشد.

یک دگمۀ دیگر بلوز نازکش هم باز شده، حالا تا نزدیک ناف، سینه اش باد میخورد.

جثۀ کوچکش از پشت، مثل لیوان قهوه مچاله ای باز و بسته میشود.

شاهین شانه هایم را محکم گرفته. دارم فرو می افتم.

آیا او هم قد کشیده، اسموکینگ پوشیده، اول صبحی پاپیون خواهد زد ؟ با مو های روغن زده، در هر دو قدم، با یک گفتگوی کوتاه خواهند توانست او را میخکوب و از همشهری هایش دور کنند؟

شاهین میگوید: به به چه قهوه فروشی هائی!!

مقابل ما، چراغهای روشن کافه ها، چون ردیفی از سرزمین ها، منتظر جذب مسافرانند.

شاهین میگوید: حتماً باید چند فنجان با علامت اشتوتگارت بخرم برای کادو دادن.

یکباره کسی فاصله اندک بین من و شاهین را می شکافد. شانه اش شاهین را محکم کنار می زند و چمدانش چنان به ساق پای او می خورد که دره ای بین ما باز می شود.

 از روسریش می شناسمش، که مثل سرخپوست ها بسته دور سرش.

شاهین از زانویش چسبیده روی یک پا تلو تلو می خورد. گفت: زد! دیدی بالاخره زد! این از اون درختهاست که گابریل گفته بود، چمدانش را می کوبد به پای کسی که بخواهد دست به طرف لیوانهای قهوه شان ببرد.

و من ادامه دادم: آره و آواره ها را به دست شماره تلفن های مبهم رها کند.

5 اکتبر 2014

باز نویسی 7 سپتامبر 2015