سارا وایلدمن
چه تعداد زن و مرد در زندان مخوف اوین در تهران، تحت اعمال وحشیانه قرار گرفته اند؟ زندانی که توسط شاه بنا شد و پس از انقلاب سال 1979 تبدیل به ابزار آیت الله ها شد. هر چند اوین بازوی سرکوب رژیم باقی مانده است، ما ندرتاً از قربانیان آن چیزی می شنویم. در این میان مساله زهرا کاظمی، عکاس کانادایی ایرانی الاصل یک استثناء است. کشته شدن او زیر شکنجه در سال 2003 به سرتیتر اخبار دنیا تبدیل شد.
مارینا نعمت و زهرا قهرمانی، دو زنی هستند که به سلامت خود را به غرب رساندند و حالا برای بیان خاطرات خود از دوران زندانی بودن در اوین، پا پیش گذاشته اند. شهادت آنها بازگوکننده یکایک اقدامت 20 ساله ای است که از زیر پا گذاشتن حقوق بشر و اضمحلال اخلاقی جامعه ای پوشیده در غبار ترس و سرکوب حکایت می کند.
حکایت نعمتی و قهرمانی از دلایل بازداشت، شکنجه شان و زندانی شدنشان همگی به طرز غم انگیزی آشنا به نظر می آید. ما شرح این کتک زدن ها، تحقیر و ارعاب ها را از شیلی تا برمه و تا ابوغریب بارها شنیده ایم. در همه اینها شباهت غریبی وجود دارد: زدن چشم بند، قطع تماس با سایرین و تحقیر. با این حال، هر کدام از این قربانی ها، داستان خاص خودشان را دارند.
مارینا نعمت در دهه 1970 در خانواده آزاده ای بزرگ شد که در سطح متوسط جامعه بودند. نعمت می گوید بعد از سرنگونی شاه و قبضه شدن قدرت توسط اسلام گراها، “دنیایی که من در آن بزرگ شده بودم و قوانینی که من تحت آنها زندگی کرده بودم و به نظر می رسید تغییر ناپذیر باشند، در حال فروپاشی بود. من در زندگی خودم یک بیگانه بودم”. در اینجا بازتاب دیگری از خاطرات ایران به گوشمان می رسد: داستان مصور مرجان ساتراپی، معروف به ”پرسپولیس”. عطر و آرایش ناپدید می شوند و دخترها و پسرها دیگر دستان هم را نمی گیرند. اسلام تمام محتوای دروس مدارس را به تسخیر خود در می آورد. معلمان دبیرستان نعمت با اعضای سپاه پاسداران خمینی جایگزین می شوند. وقتی نعمت دستش را بلند می کند و درخواست می کند به جای نظریه های انقلابی، ریاضی یاد بگیرد، جرقه اول از همان دوران مدرسه زده می شود که به سفر قریب الوقوع او به سوی اوین پیوند می خورد.
او می نویسد: “احساس کردم کشور به آرامی در حال غرق شدن در آب بود.” در زندان با گروهی از زنان جوانان ملاقات می کند که هر یک به اقدامات سازمان یافته علیه رژیم متهم شده بودند.
کتاب “زندانی تهران” دربرگیرنده خاطرات شخصی اوست و نه یک اثر ادبی. ادبیات او عامیانه و معمولی است. با این حال، اظهارات و شهادت هایش کتاب را بسیار ارزشمند ساخته است. او در شرح ماجراهای غم انگیز از مردم جوانی که اوایل دهه 1980 توسط رژیم نابود شدند، بسیار خوب عمل کرده است. هم بند دیگر او، سارا، با شنیدن خبر اعدام برادرش به مرز جنون رسید و داستان زندگی اش را بی وقفه روی بازوها، پاها و بدنش می نوشت. او از شستن و پاک کردن این نوشته ها خودداری می کرد تا مبادا فراموش شوند. نعمت در مورد دوران زندانش 20 سال خاموش ماند و حتی عجیب ترین قصه زندگی اش را برملا نکرده بود: او برای مدت کوتاهی به ازدواج یکی از زندانبان ها درآمد. زندانبان در عوض رضایت او به ازدواج، به نعمت کمک کرد تا حکم مرگش باطل شود.
از سوی دیگر، زهرا قهرمانی بلافاصله پس از گریختن به استرالیا کتاب “زندگی من به عنوان یک خائن” را نوشت. او در سال 1981 به دنیا آمد و چیزی از ایران پیش از انقلاب نمی دانست. او امیدوار بود اصلاحات اخیر حداقل به اندکی از آزادی های فردی بیانجامد. در سال 2001 و درحالیکه 20 ساله بود به خاطر نقشش در تظاهرات دانشگاه تهران به زندان اوین افتاد و تحت شکنجه قرار گرفت. او می نویسد “در حالیکه فکر می کردم پا جای بزرگترها گذاشته ام، هرگز فکرش را نمی کردم که زندگی ام مورد هجوم آدم هایی قرار بگیرد که آنها را پایین تر از خودم می دانستم.“
در اینجا جزییات به طور واضح، برگرفته از خاطرات و خشمگینانه آورده شده اند. دستانش، بعد از اینکه چندین ساعت در پشتش بسته شده بودند، “به رنگ آبی غیر طبیعی” درآمده بودند؛ وقتی برای تنبیه موهایش را به طرز وحشیانه ای می کشیدند، از پوست سرش، خون جاری بود. او برای ذره ای شادی، مثل پوشیدن کفش های صورتی، دلش لک زده بود. وسط کتک خوردنها، نگران این بود که ممکن است زخم چانه اش عفونی شود. او می نویسد: “من زشت و بدقیافه می شوم. دیگر یک دختر ایرانی زیبا نخواهم بود … چه غرور با عظمتی دارم.“
شرح شکنجه ها از زبان قهرمانی بی پرده آورده شده است. او صحبت های یک مرد زندانی در سلول مجاور را از لحظات جنون آمیزدوران زندان می داند و او را “مرد دیوانه خودش” می خواند. آن مرد تا اندازه ای با حرف زدن های مداومش او را زنده نگه داشته است. قهرمانی که قبل از زندانی شدن در رشته مترجمی زبان اسپانیولی درس می خوانده، شعری را از فدریکو گارسیا لورکا می آورد: “آه، مرگ انتظار مرا می کشد. قبل از اینکه به کوردوبا برسم!“
قهرمانی خود را “یک پرشیایی(Persian ) می داند تا یک ایرانی.” کتاب او که به همکاری ژورنالیستی به نام رابرت هیلمن نوشته شده در دفاع از هویت پرشیایی و کردی (که او هردوی آنها را دارد)، فارسی و خشم او از کسانی که پرشیا را به زیر کشیدند، نوشته شده است. او می نویسد: “من می خواهم فرزندانم اشعار سعدی، حافظ، خیام و رومی را بخوانند. بعد از آنها خواهم خواست ضوابط شورای نگهبان را بخوانند. او می پرسد “چرا ملاها چنین زبان زیبایی را با مزخرفاتشان برباد دادند؟”
مارینا نعمت در کتاب “زندانی تهران” از مادرخوانده اش می پرسد که چرا هرگز از دوران اسارات او چیزی نپرسیده است. آن زن جواب داده: “ما از سوال کردن می ترسیم، چون می ترسیم که بدانیم.“
ایستادن در برابر ترس، موضوع اصلی این دو کتاب مهم و تکان دهنده خاطرات جهانشمول را تشکیل می دهد.
منبع: نیویورک تایمز – 6 ژانویه