زنان پیش از شهرزاد
مجموعه قصه های هزار و یک شب بی گمان در شمار بزرگترین گنجینه های تاریخ ادبیات جهان قرار می گیرند. قصه هایی در فراسوی مرزهای جغرافیایی و فرهنگی و تنگناهای محدودکننده ی زبان و قومیت و ملیت. هزار و یک شب شاید کاملترین نوشته باشد در میان جملگی آثار مکتوب بشری.
هزار و یک شب، کامل است. کامل از قصه و قصه گو و قصه شنو، کامل از افسانه و واقعیت، از خواب و از رویا. کامل از امید، از صبر، از لذت حالا، کامل است از درک بازی های عریان و نهان و دوستی های کوتاه و دراز، کامل است از اندرز حکیمان و دانش منجمان. کامل است از خمر شراب و نغمه رباب. کامل است از زن. کامل است از…
چه گویا این کلام که به آثار هنری می توان هر آیینه از دریچه ای نوین نگاه کرد و زویه ای تازه و هم این راه های درک و ورود متعدد به آثار هنری است که ایجاز کهنه نشدن و نوماندن همیشگی هنر را موجب شده و توانسته از انسان میرا موجودی ساز کند، مانا.
حال در میان این جلوه های فزون از شمار قصه های هزار و یک شب، انگار افسون شهرزاد است کز همه بیشتر معروف حضور نسلها مانده… آری شهرزاد بی گمان شناخته شده ترین و مهمترین عنصر قصه ی هزار و یک شب است. شهربانویی که قصه به نرخ جان حکایت می کرد و همزمان تصویری می ساخت از “ زن ” برای شهریاری خیانت دیده و افسار گریخته… اما آیا شهرزاد، این آغاز کننده ی قصه ی شب اول و مهین قصه گویان تاریخ، نخستین زن تمام قصه است؟ نگاهی به آغاز کتاب تا حکایت شب اول، مشخص می کند که چنین نیست و او فی الحقیقت چهارمین زنی است که وارد دنیای قصه می شود.
در این نوشتار، بناست به معرفی زنان پیش از شهرزاد بپردازیم هم به منظور درک بهتر از شرایطی که ذهن خواننده ی کتاب تا بیش از حضور شهرزاد از “ زن ” به مفهوم کلی کلمه دارد و هم برای شناخت بیشتر از پیام نخستین کتاب که از زندگی تجربی تا بیشینه ی ممکن و بی آفت “قضاوت”، سخن می گوید.
نسخه ی موجود و رایج امروزین هزار و یک شب، از قصه دوبرادر آغاز می شود، برادر بزرگتر، شهریار( که البته در ترجمه ی فارسی طسوجی “ شهرباز” ترجمه شده) و برادر کوچکتر شاهزمان، فرزندان یکی از ملوک آل ساسان که از قرار قصه، فرمانروایی هند و چین به عهده داشته…
قصه زانجا آغاز می شود که این دو برادر که هر یک به عدل و داد در سرزمین های خویش حکمرانی می کردند پس از سالها آرزوی دیدار یکدیگر می کنند. شاهزمان به سوی دیار برادر راهی می شود و در میانه ی راه درمی یابد که گوهری که برای هدیه ی برادر در نظر گرفته بود را در سرایش بر جای نهاده… به بازگرفتن گوهر به قصر وارد می شود که…
” خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند “
خاتون شاهزمان، نخستین زن کتاب است که به خواننده معرفی می شود. زنی خیانت پیشه که در نبود شاه همبستر غلامک زنگی شده است. پس تا اینجای کار، این خاتون می شود تصویر زن نخستین.
زن دوم قصه، سلطان بانوی شهریار است. ادامه ی قصه چنین حکایت می کند که پس از مشاهده ی خیانت، عالم به چشم شاهزمان تیره می شود و در حال بر غلام و خاتون تیغ می کشد و اندوهگین و پرملال راه دیار برادر پی می گیرد…
به دارالملک برادر می رسد و روزها از پی هم بی کلام و طعام سپری می کند تا روزی برادر به نخجیر می شود و او تنها در خانه باقی می ماند…
نویسنده در ادامه ی قصه آورده:
”… و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند. خاتون آواز داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت. پس از آن خاتون در زیر غلام بخفت چنانچه گفتی حوری است به زیر اندر و دیوی بر بر… “
و این است تصویر زن دوم قصه، باز هم خیانت و باز هم خوابیدن با غلام سیاه (سیاه ترین سیاه ها- در متن عربی) در نبود شهریار…
خواننده ی کتاب با چنین ذهنیتی از زن به خواندن ادامه ی قصه می نشیند. جایی که ملک شاهزمان و ملک شهریار بدین نتیجه رسیدند که آنها را دگر پادشاهی نشاید:
”… سر خویش گرفتند و راه بیابان در پیش…”
اما قصه ی زن سوم،در واقع به گونه ای مدخل ورود کتاب است به دنیای تماماً فسانه. از اینجا تا آخر کتاب است که هفت حیاط افسانه و دنیای اولیه ی قصه دائم در هم تنیده می شوند و ادامه می یابند…
زن سوم باز هم تصویر یک زن خیانتکار است. ماهرویی کز دامادی جوان ربوده شده و در دست عفریتی پیر که برای رضای عروس طی دریاها می کند فروافتاده…
قصه بدانجا پیش می رود که دوبرادر خیانت دیده از تمنای دختر و ترس عفریت، مجبور به همآغوشی با زن می شوند در زمانی که عفریت در خواب بوده…
از پس همخوابگی، زن انگشتری پادشاهی آندو به یادگار می گیرد و در بندی ابریشمین می آویزد که پانصد و هفتاد انگشتری دیگر به خود دارد…
”… خداوندان اینها در پیش این عفریت با من آنچه شما کردید کرده، انگشتری به یادگار سپرده اند… “
این است تصویر زن سوم. همچنان خیانت پیشه، و آوازدهنده ی این نکته که:
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در خانه ی دلگیر نگه نتوان داشت
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
در پی دیدن اعجاب و غرابت حکایت عفریت و درک محنت بیشتر اوست که دو برادر غم حال خود از یاد می برند و راهی دیار خویش می شوند، یکی لباس پادشاهی از تن برون می کند و آن دیگری نشان عدل از این لباس جدا. شهریار زان شب به بعد هر شب باکره ای به زنی می گیرد و صبح او را می کشد تا نوبت دیگری فرا رسد…
آری شهرزاد از پی این سه زن وارد دنیای قصه می شود. پس از آنکه مردم از بی عدلی شهریار به ستوه آمده هر یک زنان و دختران خود برداشته راهی دیاری دیگر شده بودند. اینجاست که شهرزاد وارد قصه می شود تا با حکایات شیرینش همزمان تصور خوانننده و شهریار را تغییر دهد و طرحی نو از زن بر اندازد.
زنی که در تاریخ قصه گویان به جادوگر قصه شهرت پیدا کرد و توانست در هزار و یک شب و طی هزاران حکایت پیج در پیچ، بیماری شهریار علاج کند و تصویری از زن ارائه دهد که از پس سالیان هیچگاه سایه از سر زن برنداشته: “زن قصه گو”
نکته ی دیگر نهفته در کل کتاب هم همانا چگونگی راه پیدا کردن به شیوه ی عدم قضاوت در زندگی ست که بذرش در همان چند صفحه ی نخستین کتاب به خوبی پاشیده شده. شهرزاد به ما می آموزد تا چگونه بعد از زنهای غلامباره، ذهنمان به دیار آفت زده ی قضاوت نرود، تا چگونه امید به به شدن احوال و حالات داشته باشیم تا نفس آخرین و چگونه از پی هم آغوشی مکرر هزار شبه، با مرگ وقصه، امید نجات بامان باشد در شب هزار و یکم… این همه با مجموعه افسانه هایی که در نگاه نخست هزل ها دارند و در نگاه دوم گنجها.