تلاش برای خنداندن
خلاصه نمایش: اسد خبر می آورد که یک قاتل سرگردان در شهر حضور دارد.این خبر با ورود مردی غریبه که گنگ است و هویتی مجهول دارد به کافه منوچ، خطی داستانی می یابد…
یک اثر هنری از دو طریق با جامعه ارتباط برقرار میکند؛ یا میکوشد بر جامعه تاثیر بگذارد و یا از آن تاثیر بپذیرد. تئاتر ایران در این سالها ارتباطی بسیار کمرنگ با جامعه اطراف خود داشته است. تئاتر اصولا در زمانهای بسیار اندکی در زیستگاه تاریخی خود این امکان را کسب کرده که بر جامعه تاثیر بگذارد و اگر هم آثاری مشاهده شده که به انگارههای اجتماعی دوران خود نزدیک شدهاند، بیشتر تحت تاثیر جامعه بودهاند.
در سالهای اخیر همین نگاه هم دائم کمرنگتر شده و به دلایل مختلفی که پرداختن به آنها از حوصله این نوشتار خارج است، ما با داستانهایی روبهرو بودهایم که اگر هم داعیه اجتماعی داشتهاند، نویسنده و کارگردان به هزار و یک دلیل آن را در نشانههایی مجرد و انتزاعی پیچیده و به همین دلیل مجراهای ارتباطی با مخاطب دائم تنگ و تنگتر شده است. به همین روی میتوان به جرات اذعان داشت تئاتر اجتماعی در ایران وضعیت خوبی ندارد و نمیتوان تئاتر را آینه مناسبی از جامعه امروز محسوب کرد.
نمایش “آدمکش”نوشته عباس عبدالله زاده و به کارگردانی محمد بی ریا میکوشد تا حدودی به یک نمایش منتقد اجتماعی نزدیک شود. اثر، طبقه ضعیف جامعه ایرانی را نشانه میرود که تا سر در دروغ غرق شدهاند.
رشد طبقات اجتماعی در ایران روندی طبیعی نداشته است. از همین روی افراد در طبقه متوسط برای اینکه جایگاه متزلزل خود را از دست ندهند همواره نقابی بر چهره داشتهاند که این نقاب سبب شده تعاریف اخلاق، انسانیت و اصولا زندگی اجتماعی در این طبقه با تناقض رو به رو شود. در جوامعی که رشد طبقاتی به شکل متناسب شکل گرفته، عادات و رفتارهای اجتماعی همواره دارای تعاریفی مشخص بودهاند و از همین روی آدمها کمتر میکوشند یکدیگر را فریب دهند.
یکی از اصول اصلی برای اجرای یک نمایشنامه هرچند ضعیف در فضای مدرن تئاتر معاصر، به فعل درآوردن رویدادها و اتفاقات ساده نمایشی در مقابل چشم مخاطب و دوری از واگویه و بازگو کردن رخدادهایی است که به طور مشخص در اندک زمان ممکن رخ میدهد.اما انچه دراجرای نمایش “آدمکش” میبینیم به صحنه کشیدن اجرایی است که از قالب روایت گونه خود جا میماند.
فضای کلی اثر به دو بخش مختلف تقسیم می شود. بخش اول فضایی شاد دارد و از روابط سرخوشانه آدمهای داستان سخن میگوید. بخشی که بزرگترین لطمه را به پیکره اثر میزند. قرار است در این بخش با آدمهای داستان آشنا شویم؛ مسئله اصلی نمایش مطرح شده و در ادامه از فضایی سرخوش به فضایی سنگین در غلطیم و این دو فضا در تضاد با هم ماهیت نمایش را در ذهن مخاطب تبیین کنند.
اما از همان ابتدا ساختارسازی شخصیتها و داستان جای خود را به روابط ساده میان شخصیتها میدهد. همین مسئله و کشدار شدن این بخش از داستان، باعث میشود نقاط ضعف بیشتر نشان داده شود. در مورد ساختار نمایشنامه هم باید گفت درگیری و چالش دراماتیک به واسطه موضع منفعل و از پیش مشخص اسد و تکرار مداوم اخلاق اجتماعی خانواده اش در کافه ی میان جنگل (با تمرکز بر ماجرای آدمکش) نمیتواند به عنصری درگیر کننده و جذاب برای تعقیب رویدادهای روایت از سوی تماشاگر مبدل شود.
همین ضعفهای ساختار در زبان و گفتار هم وجود دارند. از آنجا که رویداد و مسئله اصلی در نمایشنامه چندان قدرتمند نیست، گفتار نمایشی به عنوان یک مؤلفه مهم میتوانست در کنار سایر عناصر اجرا به رفع کاستیهای دیگر اثر کمک کند. اما متأسفانه این اتفاق هم در نمایش نیفتاده است. زبان در “آدمکش” تنها تکرار گفتارهای کم اهمیت است و تنها به عنوان حاشیهای برای پر کردن زمان و به جریان انداختن مسیر روایت کارکرد پیدا میکند.
مسئله از آنجا آغاز میشود که ما با تعدادی آدم رو به رو هستیم که باید بعدتر درباره اعمال و رفتار آنها قضاوت کنیم. واقعیت این است که در نمایشنامه عبدالله زاده، تعریف مشخصی از این شخصیتها ارائه نمیشود به جز روابطی تیپ گونه تا تماشاگر را به این نتیجه برساند که از پس این سرخوشی ظاهری قرار است یک تراژدی عظیم خود را بنمایاند.
البته آن گونه که پیداست نویسنده نمایشنامه تلاش زیادی برای قوت بخشیدن به جنبههای کمیک کلام در نمایشاش نکرده است. نمایش در تمام فصول اجرایش قصد دارد مؤلفههای کمدی را برای جذابیت بخشیدن به ارتباط اجرایی مورد استفاده قرار دهد؛ اما این رویکرد در ساختار گفتار متن مورد پرداخت قرار نگرفته و مجموعه دیالوگها بیهدف و فاقد کارکردهای کمیک نوشته شده و اجرا میشوند.
خلاءهایی که در پیوند میان رویدادها و اتفاقات وجود دارد اجازه تکمیل شدن روایت را نمیدهد. مسائل کم اهمیت به جای اتفاقات مهم و نمایشی خودنمایی میکنند. پرگویی و حاشیه پردازی در طرح مسائل و پرداخت اتفاقات اصلی حاکم شدهاند و در مجموع چیزی جز مقدمات به دار آویختن یک قهرمان در کل نمایشنامه وجود ندارد.
به هر عنوان آنچه واضح است اینکه متن نمایش از ضعف ساختاری و روایتی برخوردار است و در شکل اجرایی نیز به قالب روایت گونه آن توجه نشده است. کارگردان در این اجرا با بهرهگیری از جنبههای بصری طراحی صحنه به جای فراهم کردن بستر عمل نمایشی و رویدادها روایت خود را تکمیل میکند و گویا از یاد میبرد که باید تماشاگر شاهد اتفاقهای در صحنه باشد تا شنیدن آن از زبان بازیگران.
هرچند آغاز نمایش با یک رویکرد غیر متعارف و جذاب شروع میشود؛ اما نداشتن پیرنگ قوی دراماتیک در ساختار نمایشنامه و برخورد شخصی با سوژه، موجب میشود تا با درهم شکستن فضای اجرایی، تعلیق داستانی اجرا هم در هم بریزد و با لو رفتن موضوع داستان در نیمه اجرا مخاطب نتواند از آن حظ لازم نمایشی را ببرد.
محمد بی ریا در مقام کارگردان در این نمایش سعی دارد تا همین مفهوم را به بیننده القا کند اما اوست که با به کار بردن بیش از حد مسائل حجو و طنز که آن هم صرفا برای جلب رضایت بیننده است مفهوم اصلی نمایش کل کار را یک شوخی پنداشته و هر لحظه منتظر خندیدن مخاطبان خود در سالن است. هدایت بازیگران در صحنه به اندازهای بیتأمل پیش میرود و میزانسنها به گونهای ساده طراحی شده که جذابیت بصری برای ذهن تصویرگرای این نوع نمایشها فراهم نمیکند و حتی ریتم اجرا را به کندی پیش میبرد تا بتواند ضعفهای نمایشنامه را تا حدودی جبران کرده و مخاطب را درگیر جنبههای بصری نمایش کند و کمتر احساس خستگی را در او نمایان کند.بازی های اغراق امیز بازیگران نیزبه غیرقابل باور بودن این نمایش کمک کرده. شخصیتهای نمایش بیفرجام و بدون پرداخت مشخصی در مرحله اجرا در ذهن ما فرو میریزند تا پیش از آن که بتوانیم لذت کشف کردن آنان را دریابیم در کوتاهترین زمان ممکن در چند دیالوگ ساخته و آشکار شده و بیشتر از آن که برای مخاطب ما به ازای ذهنی داشته باشند برای خالق اثر ما به ازا دارند، چون برآیند خاطرهای از ذهن او هستند.