کریستین بوبن
ترجمهی نگار صدقی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
کلام پشت میز است. روی سن. شما به همراه سایرین بر ردیفهای صندلیهای آمفی تئاتر نشستهاید و کلام به سمتتان پیش میآید. عطر کلام عالمانه، وزن کلام خاکستری، پانصد تا آدم بزرگ، تعداد زیادی زن، کسانی که روی میزهایشان خم شدهاند و مینویسند، کسانی که یادداشتهایی برمیدارند که هرگز نخواهند خواند. چهرههایی بسیار جدی. جدیت کسی که خود را مجبور میکند خوب گوش کند. مثل وقتی که آدم خودش را مجبور میکند خوب غذا بخورد تا چیزی دور و بر بشقاب نریزد. جدیت کودکی مطیع، کودکی که تمام هم و غمش این است که خوب درس بخواند. نمرههای خوب بگیرد و عشق معلم را به دست آورد. پانصد کودک سی تا پنجاه ساله. ناتوان. مثل کسی که هیچ چیز نمیداند. مثل کسی که همهچیز را به او خواهند آموخت. قبلا هم در چنین جلسههایی شرکت کرده بودید. جلسههایی با یک کلام پشت میز. در جاهای خیلی متفاوت. در مکانهای صنعتی یا دانشگاهی و همیشه نشاط بر اکثر چهرههاست و همیشه کسالت بر چهرهی شما. کلام عالمان تا به شما میرسد، به میگرن تبدیل میشود. از همان اولین کلمات مذاکرات، کلاسهای درس، سمینارها. مدتها نتوانسته بودید از این شکنجه فرار کنید چون بخشی از کار شما بود. شما ده سال به کارتان مشغول بودهاید و هر سال چندین بار با این کلام میگرنی وعده داشتید. دو سه روزی به دور یک میز و نگاه به آسمان پشت پنجره – آسمانی که هرگز به این اندازه که در طول این ساعات شکنجه زیباست، زیبا نبوده است. یک بار موفق شده بودید فرار کنید. بهانهای تراشیده بودید و دو روز دلپذیر گذرانده بودید. دور، بسیار دور از کلمات عالمانه. بیانات بیسوادانه. آن روز بچهها شما را به یک بازی، به یک غذای عروسکی دعوت کرده بودند. در ته حیاط. در تنگنا. درون یک کلبهی فلزی کج و کوله. شما ره به صرف یک چای بدون آب، یک چای بدون چای، یک چای غایب در فنجانهای پلاستیکی کثیف دعوت کرده بودند. شما این دعوت را پذیرفته و چای نامرئی را به آرامی چشیده بودید و حتی در بارهاش اظهار نظر کرده بودید. زمانی که چندصد متر آنطرفتر جلسهی سخنرانی در کسالت و مرگ فرو میرفت – غذایی تاریک به دور میزی تاریک. کارتان به شما کسالت میداد و پول. ترک کار بعد از ده سال پول را از شما میگرفت – و کسالت را. از آن موقع دیگر در هیچ سخنرانیای شرکت نکردهاید. گاهی اوقات به شما میگویند چه حیف. برای اطرافیانتان جالب است که این همه ساعت را بیآنکه از جایشان تکان بخورند در تاریکی یک کلام بگذرانند. همیشه آنچه به شما سردردهای باورنکردنی میدهد برای همه خیلی جالب، خیلی سازنده است. مهندس در سمینار، معلم در حال آموختن، جامعهشناس در مذاکره - آدمها از بودن در این مجالس لذت میبرند. آدم دو سه روزی اینجاست. به خانهاش برنمیگردد. به چیزهای جالب گوش میدهد و زندگی از حال عادیاش خارج میشود. شاید همین موضوع شما را آزار میدهد. دلیلش فقط همین است: خارج شدن از حال عادی، چرا که برای شما هیچ چیز از جریان عادی زندگی بهتر نیست. هیچچیز از این تنهایی عادی در زندگی ساکت مطبوعتر نیست. زندگی ساکت به دوراز مرمر کلامها. به دور از قبر چهرهها. زندگی در اجتماع یعنی وقتی همه از چیزی اطاعت میکنند که هیچکس نمیخواهد. نوشتن راهی است برای فرار از این بدبختی. روایت دیگری از تنهایی، عشق یا بازی – یک اصل نافرمانی، یک فضیلت کودکانه. پس چرا امروز در این آمفی تئاتر هستید؟ کمی به خاطر پول، کمی به خاطر دوستی. از شما دعوت شده تا در انتهای روز مقالههایتان را بخوانید. برای این سخنرانی به شما پول پرداخت خواهد شد. یک روانشناس شما را دعوت کرده است. این روانشناس سرپرست این سخنرانی است اما شما او را نه به چشم یک مقام رسمی که به چشم یک کودک میبینید. یک کودک موذی پنجاه ساله. نگران از آنچه میبینید، خندان به آنچه میاندیشید. چطور میتوان دعوت یک کودک را رد کرد. نه پول نه دوستی کافی نبودهاند. کنجکاوی موجب این تصمیم شما شده است. کنجکاوی شما را به اینجا کشانده است. به این آمفی تئاتر مدرسهی پزشکی. شما استادان، صنعتگران، نویسندگان را کمی میشناسید اما دربارهی روانشناسان هیچچیز نمیدانید. هیچچیز جز اینکه با یک دستشان مرگ را لمس میکنند و با دست دیگرشان زندگی را. و کنجکاوید بدانید که چطور میتوان با چنین ترکیبی کنار آمد، دستی یخین و دستی سوزان. موضوع گردهمایی، رواندرمانی خانوادگی است. روان یعنی: روح، روحی مدفون در خون، اندیشهای پوشیده در گوشت. درمان یعنی: پرستاری، مواظبت، معالجه، خانوادگی، شما خوب نمیدانید یعنی چه. این کلمه، رها در رویای شما، گرما، ادغام، پیله کرم ابریشم، خفگی را تداعی میکند. موضوع سخنرانیهای ان روزها برای شما اینگونه معنا مییابد: مراقبت ازروانهایی که همدیگررا خفه میکنند، معالجهی روحهایی که گلوی همدیگر را میفشارند. صبح با وزوز کلام، پشت میز آغاز میشود. بیدلیل نیست که یک میز بین شما و کلام قرار دارد. کلام، کالایی فاسدشدنی و کم دوام است. در موقعیتهای مختلف، رنگهای مختلف به خود میگیرد. کلمات یکسان وقتی در جاهای مختلف بیان میشوند، کلمات یکسان نیستند. کلام عاشقانه گذراست. در پرشهای پای رقصنده بیان میشود. سبک، جز سبکیاش چیزی برای گفتن ندارد. کلام علمی پشت میز بیان میشود. از وزن چوب میز و صندلی سنگین میشود و از نفس افتاده به شما میرسد. تا به شما برسد، حقیقتی که در آن است به اخلاقیات و کسالت بدل شده است. بین این دو نهایت کلام – عشق و عقل، آسمان لایتناهی و میز خاکستری – هر ترکیب، هر حد واسطی ممکن است. اینجا در این آمفی تئاتر مدت زیادی هیچ اتفاقی نمیافتد. کسی جلوی میکروفون از روی یادداشتهایش میخواند. بقیه یادداشت برمیدارند.سرانجام اتفاقی میافتد: کلامی که دیگر نمیتوان یادداشت کرد. فقط میتوان شنید. این کلام چون اجرا میشود، جلب توجه میکند. دو روانشناس، یک زن و یک مرد برخوردشان را با یک مریض و خانوادهاش با جزئیات تعریف میکنند. دختر جوانی گرفتار توهم است. صداهایی میشنود که بر او حکومت میکنند. صداهایی که محکومش میکنند. سوالهای پرسیده شده از والدین در طی ملاقاتهای متعدد حقیقت تلخ را روشن میکنند. اول کمی لجن، کمی شرمساری. زنی که از نظر اطرافیانش بیش از اندازه سرزنده است. زنی آزادتر از آنکه تسلیم هر قانونی شود مگر قانون عشقورزی. این زن را خانوادهاش دیگر نمیخواهد. پیش ما جایی ندارد. باید چهره و نامش را از او گرفت. باید از تمام خاطرهها پاکش ساخت. جای او تنها در سکوت است.دمل سکوت که از نسلی به نسل بعد منتقل میشود. بیماری سکوت که ورم میکند و در بیماری صداها در رنج یک کودک میترکد. روانشناسان با وسواس زیاد گفتارهای هر یک از والدین را بازگو میکنند. قبل از بیان توضیحات روشنگر تنفس اعلام میکنند. آنچه باعث تعجب شما میشود خود داستان نیست. این داستان در حقیقت داستانی پیش پا افتاده و عادی است. همهی خانهها جهنم خودشان را دارند. آنچه باعث تعجب شما میشود لذتی است که گویندگان داستان حس میکنند. لذتی مسری که به شنوندگان نیز منتقل میشود. لکهی روغنی یک لذت بر ردیف صندلیهای آمفی تئاتر. بیمار کسی است که حرف میزند و نمیداند چه میگوید. پزشکان کسانی هستند که فکر میکنند میدانند چه گفته شده است و از این باور لذت میبرند. بیمار کسی است که به پزشکان کمک میکند. به آنان کمک میکند تا از درستی باورشان لذت برند. دو روانشناس به نوبت صحبت میکنند. مکالمات را بین خود تقسیم میکنند. وقتی به آنها گوش میدهید لذتی آغشته به تهوع حس میکنید. به نظرتان میآید که یک زوج هستند. صدای مطبوع یکسانی برای بیان بدی دارند. شادی یکسانی از این بیان حس میکنند. چه چیز یک زوج را تداعی میکند؟ چه چیز در حضور یک زن و یک مرد این تصویر زناشویی را القا میکند؟ یک زندگی مشترک لزوما این حس را نمیدهد. این حس به یک تفاهم عاشقانه هم مربوط نمیشود. برعکس عدم تفاهم موجب نمیشود که تصویریک زوج القا نشود. شما به داستان این دو خانواده گوش میدهید - خانوادهی پزشکان و خانوادهی بیمار. تداعیکنندهی یک زوج نه یک رختخواب است، نه یک خانه، نه یک داستان. به وجود آورندهی یک زوج غذاست. یک زوج یعنی وقتی دو نفر هوای یکسانی استشمام میکنند. چیز یکسانی میخورند – تلخی یکسان یا شادی یکسان. و این دو روانشناس چه میخورند؟ آنها رنج میخورند، بدبختی میخورند. از آنحظ میکنند. از آن لذت میبرند. دیگر کلامی که پشت میز است حتی به شما هم نمیرسد. کلام روی میز میماند و شما به کسانی نگاه میکنید که آن را با دستهایشان برمیدارند و به دهان میبرند. به کسانی نگاه میکنید که با اشتیاق کمککردن، برشهای حقیقتی سیاه، کلامی فاسد را میبلعند و ناگهان دچار نوستالژی شدید غذای دیگری میشوید. میل بازگشت به کلام سبک زیر آهنهای کج و کوله – طعم گوارای چای بدون آب. کودکی بدون علاج. واقعیت شفاناپذیر. کمال چای بدون چای.
دربارهی نویسنده:
کریستین بوبن نویسندهی نامدار ادبیات فرانسه در سال ۱۹۵۱ در شهر کروزو متولد شد. او پس از تحصیل در رشتهی فلسفه به نویسندگی روی آورد. تا کنون حدود سی اثر از او منتشر شده است.