باید تاریخ معاصر ایران را زیسته باشی تا تفاوت شکلی این دو کلمه نگرانت کند. باری که آن را با “ه” دو چشم می نویسند و باری که آن را با “ح” جیمی می نویسند، از دو ایران خبر می دهد که یکی اهواز را در دل خود عزیز می دارد و دیگری احواز را که پاره ای است از بدنش از دست می دهد. چندی پیش یک هموطن عرب تبار تفاوت جغرافیائی و تاریخی این دو کلمه را با یک ژست سیاسی برایم روشن کرد. غم انگیز بود، ولی سعی کردم آن را بفهمم به جای آنکه خشمگین بشوم.هنگامی که ما به هم معرفی شدیم و دست در دست هم نهادیم، آن احوازی رو کرد به حاضران و گفت: درست است که این خانم اهوازی است، ولی عجم است، من عربم.
حاضران به هم پیچیدند و خشم تاریخی و جغرافیائی عرب و عجم به این بهانه از پرده برون افتاد. شنونده ی این جدال تاریخی شده بودم و خاموش به آتشی که زبانه می کشید می نگریستم و دلم جای دیگری بود. جستی زده بودم به 60-50 سال پیش و جلوه های پر تناقض زندگی عرب و عجم در شهر زادگاهم اهواز که پیش رو زنده می شد. خوزستانی که بوی نفتش دنیا را بر داشته بود و کار و کاسبی در آن رونق داشت تصاویری در برابر ترسیم می کرد که از جدال قومی حاضران بیشتر روشنگربود. محفل که قرار بود دوستانه باشد در هم ریخته بود. گوشم بدهکارشان نبود. مشغله ی ذهنی تازه ای به جاهای دیگرم می کشاند . به بازار ماهی فروش های حاشیه ی ساحلی شط کارون اهواز. به حیاط بزرگ خانه ی ننه نعیمه که در آن گاو های شیر ده کاسه های ما را که زیر پستان ها شان می گرفتیم پر می کردند و طشت های سرشیر و شیر برنج که با رفت و آمد دائمی ما به خانه ی همیشه باز ننه نعیمه پر و خالی می شد. نعیمه را به یاد می آوردم که دیگ های مسی و دود گرفته را چند تا چند تا روی سر می نهاد و در شهر می چرخید و تولید را اینگونه توزیع می کرد. دیگر دختران بومی و عرب تبار را به خاطر می آوردم که خلخال نقره ای به پا داشتند و در خرابه های پشت خانه ها ی ما در محله ی امانیه می چرخیدند و برای گاو و گوسفند هائی که در خانه داشتند و منبع در آمدشان بود پوست هندوانه و خربزه جمع می کردند. صدای ماغ گاوهائی که وقتی دخترها دیر به خانه می رسیدند محله را پر می کرد توی گوشم زنگ می زند. باید به موقع به داد پستان های دردناک دام ها که از شیر انباشته شده بود می رسیدند. ما این وظیفه ها را به عهده نداشتیم و پیاپی دفتر های مشق را سیاه می کردیم و شاگرد اول می شدیم. به زبان مادری درس می خواندیم. آنها از ما غنی تر بودند، ولی به سلیقه ی فرهنگی خود فضای خانه و کسب و کارشان را سامان می دادند. هرچند در فضای آموزشی و اداری باید و شاید زبان، لباس و رفتار ما را فرا می گرفتند تا بهتر پذیرفته بشوند. از این فضاها که عربی نبود تا جائی که می شد می گریختند.
بخش عمده ای از اقتصاد آن شهر را اعراب بومی و حاشیه نشین و بخصوص زنان می چرخاندند. مادرم در میانه ی حاشیه و متن شهر سقفی بالای سر ما بر ساخته بود. زبان عربی را در حد محاوره با کسبه ی عرب تبار یاد گرفته بود. زبان برایش غریبه نبود. با ریتم آن آشنا بود. سواد مکتبی و قرآنی داشت. به زبان عربی با آنها چانه می زد. با وجود این اختلاط جمعیتی، دیوار بلند نژادی و فرهنگی سر جای خود باقی بود. عرب و عجم تصمیم خود را گرفته بودند. با هم کاسبی داشتند، گاهی به زبان هم حرف می زدند، آمد و رفت شان به داد و ستد رمق می بخشید. اما نعیمه با من دوست نمی شد و من با نعیمه دوست نمی شدم. مادرم مجبور نبود به من زبان عربی بیاموزد و من مجبور نبودم به زبان عربی درس و مشق بنویسم. دیوار را ما بالا نبرده بودیم. در نقطه ای از تاریخ که یا 1400 سال پیش بود یا همزمان با تکه تکه شدن امپراطوری عثمانی، یا زمانی دیگر، دیوار بالا رفته بود. ما وارثان این دیوارفرهنگی شده بودیم و شگفتا که هر دو این سو و آن سوی دیوار به یک پیامبر اقتدا می کردیم و می کنیم که عرب تبار است و در پنج وعده به نماز قامت می بندیم ، گیرم که اذان ما طی تاریخ چند کلمه ای از اذان آنها طو لانی تر شده که کم تفاوتی نیست. همین چند کلمه که اضافه شده حکایتی است پر ماجرا و در این مختصر نمی گنجد.
خلاصه این که وارد حریم یکدیگر نمی شدیم. البته جنگ و دعوائی هم در کار نبود. ما خود را برتر می انگاشتیم و ریشه ی این خود برتر بینی اقتصادی نبود. فرهنگی و تاریخی بود. بسیاری ازآنها بر خلاف شکل بدوی زندگی، اغلب از ما ثروتمند تر بودند و در دامداری و کشاورزی بسیار خبره و مولد. عرب وعجم در آن فضای نفتی که پالایشگاه آبادان مهاجران را از اصفهان و شیراز جذب کرده بود از معاشرت شهروندبا شهروند وزناشوئی با هم پرهیز می کردند و با این وصف از داد و ستد با یکدیگر گزیری نداشتند. مدرسه ها به روی فرزندان شان باز بود. در آن روزگار کمتر دختران شان را به مدرسه می فرستادند تا آن که زمانه بسی تغییر کرد و اینک دختران تحصیلکرده ی عرب تبار در آن اقلیم چندان بسیار و مبارز شده اند که بر سنت های عشیره ای خاصی مانند “ خون بس ” که به قیمت قربانی شدن دختری از یک قبیله با هدف پایان دادن به اختلاف های قبیله ای تمام می شود و همچنین بر قتل های ناموسی و دیگر سنت های مزاحم و عشیره ای قد بر افراشته اند و ریش سفید ها را گاهی کلافه می کنند و گاهی با خود همراه می سازند.
بازمی گردم به جمعی که به هم در پیچیده اند به بهانه های جغرافیائی و تاریخی. از الاحواز می گویند و از عربستان به جای خوزستان یاد می کنند. یک دسته چاره را در جدائی می جوید و یک دسته در حفظ یکپارچگی به هر قیمت که اقوام هزینه اش را پرداخت کنند اصرار می ورزد. بحث فارغ شده است از تلاش برای پیدا کردن را ه میانه. مگر نمی شود نظم و نسقی جای این نظم بیداد گر را بگیرد؟ احوازی فقط جدائی می طلبد و دیگران از جدی گرفتن درد های او امتناع می کنند و فقط اخطار می کنند و هشدار می دهند که ایران باید مثل یک فرش ظریف یک دست و زیبا باقی بماند. ایرانی خوش سخنی در جمع داریم که پیوسته می گوید “حیف تان نمی آید که این فرش تکه تکه بشود؟” احوازی مثل دختران قالیباف ایرانی در برابر ظاهر می شود. می گوید به قیمت شکنجه ی من و قوم و قبیله ام شما ها می خواهید فرش نفیس خانه تان را دست نخورده نگه دارید؟ احوازی همه ی ناله هایش به سنگ می خورد. نمی تواند حریف بشود و حرف اصلی اش را بزند. او فقط با حکومت مشکل ندارد. از دست عجم می نالد که اورا و عرب تبار ها را شهروند دون پایه می شناسند و با آنها از بالا حرف می زنند. می خواهد بگوید جنگ حکومت با ایرانیان عرب تبار از دل ایرانیان فارسی زبان انرژی می گیرد که عرب های هموطن خود را مشتی سوسمار خوار می دانند. احوازی می خواهد بگوید اگر فارس ها آنها را برابر می دیدند، حکومت نمی توانست فضای زیست فرهنگی و سیاسی شان را تنگ کند. احوازی عصبانی است و نمی تواند استدلال خود را بپروراند. همیشه نژادها و اقوامی که از خشم و نومیدی لبریز می شوند و دیگران به درد دل شان نمی رسند، فاجعه بر پا می کنند. دست به اسلحه می برند. نسل کشی ها از این گونه بی اعتنائی نسبت به آلام برخی نژادها و اقوام که در یک مجموعه ی جغرافیائی زندگی می کنند و با هم اختلاف تاریخی دارند منشا می گیرد. همیشه حکومت ها تفرقه نمی افکنند، حکومت ها از نفاق مردم با یکدیگر بهره برداری می کنند و با دخالت آنهاست که تضاد های تاریخی و فرهنگی و نژادی مسلحانه می شود . احوازی راست می گوید. اهوازی ها با او برابر برخورد نکرده اند. جدی اش نگرفته اند. اگر دستکم همین حالا به او گوش بسپارند، ممکن است ترغیب نشود در گروههای مسلح نامنویسی کند. شاید کار از کار گذشته باشد. در همه حال می شود و باید کاری کرد، تقلائی زد، آتش بس را پذیرفت. فارس ها بیش از این از تمدن و فرهنگ ایران باستان برای سرکوب استفاده نکنند. ایرانیان عرب تبار به مرزها احترام بگذارند و بر آتشی که عرب و عجم هر دو دارند در آن می سوزند دامن نزنند. می شود باور کرد که حال و روز فارس های شیعه ی اثنی عشری به همان بدی است که حال و روز اعراب بومی. و در همه حال نمی شود ایرانیان عرب تباررا از حق بیان آلام شان محروم داشت، به این بهانه که خطر تجزیه جدی شده است.
دستجات سیاسی گوناگون و ایران دوست که برای تمامیت ارضی ایران دغدغه ی خاطر دارند نمی توانند پیاپی نسخه های سیاسی بپیچند بی آن که برای آینده ی کسی که خود را “احوازی” معرفی می کند وبرای قوم او و زبان او و خواسته های حقوق بشری او برنامه ای ارائه دهند. سینه زنی برای فرش دست بافت و یک تکه ی ایرانی کافی نیست. باید باور کرد که تا ابد نمی شود دخترهای قالیباف پشت دار قالی در 20 سالگی قوز در بیاورند و پیر و کور بشوند، در عوض قالی خوشکل دست بافت ایرانی سر جایش زیر پای ما باقی بماند. واضح است که جدائی برای احوازی سودی ندارد، او را و قوم او را آزاد نمی گذارند تا از آن منطقه ی پر برکت به سلیقه ی خود بهره برداری کنند. ولی این هم واضح است که نمی شود نا شنیده اش گرفت و او را که در جهان و بیخ گوش قدرت های بزرگ و تعیین کننده، برای خود سازمان سازی کرده است به حال خود وانهاد یا برایش شعارهای بی برنامه و صد تا یک قاز سر داد. به دردهای قومی احوازی باید گوش سپرد. همدردی و باز کردن فضای گفت و گو از درد و خشم می کاهد. برای التیام بخشیدن به این همه تناقض که در دوران جمهوری اسلامی به علت بی اعتنائی به باورها و نیازها و حقوق اهل تسنن و ایرانیان عرب تبار بر آن افزوده اند شاید بشود پیش از واقعه کاری کرد. قالی خوش بافت ایرانی هنگامی مایه شادمانی است که کرامت انسانی و حقوق برابر شهروندی برای همه ی کسانی که آن را بافته اند محترم شناخته بشود. در غیر این صورت دیر یا زود تکه تکه می شود. مگر ایوان مدائن نشد؟ مگر پس از نسل کشی ها در همین قرن، جدائی های نابسود و شکننده که حتا ساز و کار های سازمان ملل متحد مجبور به ورود به آن شد اتفاق نیفتاد؟
به رسمیت شناختن حقوق شهروندی فقط ضامن شادمانی شهروندان نیست. از آن بیش ثبات دولت ها در گرو آن است. محرومیت ها ی تاریخی، احوازی را به خشم آورده. چه بسا قدرت های جهانی هم از آن بهره برداری کنند. همه ی اینها به جای خود درست. اما اندیشه کنیم که چگونه می شود از این خشم فروکاست؟ با پند و اندرز؟ با سکوت؟ با صدور فرمان بر اطاعت بی چون و چرا؟ با متهم کردن او به همسوئی با خارجی؟
احوازی، این همشهری که از اهوازی دوری می کند، می خواهد حرف بزند. حکومت که به او مجال نمی دهد. اگر رسانه های فارسی زبان و دستجات سیاسی هم فرصت در اختیارش نگذارند، به راهی می رود که برای ایرانیان و بخصوص برای خودش و مجموعه ای به نام ایران که برای حفظ آن کار کرده، جنگیده و جان و مال و خانمان نثار کرده، زیانبار است. او در تیررس حمله و هجوم صدام بود. خاکستر شد برای ایران و اینک آزادی بیان می خواهد تا حرف بزند و تحمل بشود از سوی همه ی کسانی که جغرافیای ایران را همین گونه می خواهند که هست.